تو کافه پل نشستهام. منتظر آمدن پارسا و فریدون و آناهیتا هستم.
پیشخدمت رستوران سر میز میآید و وقتی می گویم که منتظر دوستانم هستم با لبخند مهربانانهای به علامت راحت باشید سرش را موزون با دستش به سمت راست حرکت می دهد و میرود.
در بدو ورود به اینجا تصویر بزرگ سیمون دوبوآر و ژان پل سارتر روی دیوار توجهم را به خود جلب کرد. این عکس را ندیده بودم. عکس سه رخی از آنها که سیمون، صندلی چرخدار ژان پلسارتر را هل می دهد و به دوربین لبخند زده است. صورت سارتر جدی و متفکر است و انگار شعف و غم را توامان دارد. عکس نیچه و بکت هم کمی آن طرف تر و عکس کسان دیگری که نمیشناسمشان. روی دیوار دیگر عکس هنرمندان سینماست. هیچکاک و یک هنرپیشهی معروف که مثل احمقها اسمش را از یاد بردهام. تمام فیلمهایش را به خاطر دارم، پدرخوانده، وکیل مدافع شیطان، بوی خوش زن، بعدازظهر سگی، صورت زخمی، بیخوابی...
این همه فیلم را به یاد میآورم ولی اسمش را نه...
پارسا را قبلا دیدهام. چهارسال پیش تو نشست ادبی نقد و بررسی یکی از کتابهای یکی از دوستانش. ابوذر کریمی. اما چیز زیادی از او به خاطر ندارم. یک جوان خجالتی قدبلند و فربه با موها و چشم و ابروی مشکی.
امیر زنگ می زند. عکس او روی گوشی خاموش و روشن میشود. همان عکسی که بارها به دوستانم نشانش داده بودم و گفته بودم حیف نیست که جای حضرت یوسف امیر را نگذاشتهاند؟
چشمهای سبزش با خطوط عسلی رنگ که اطراف مردمکش تجمع یافتهاند. صورت زاویهدارش با چال چونهاش و ابروهای مرتب کمانیاش و موهای مجعد قهوهای روشنش.
تماسش را ریجکت میکنم و پیامک میزنم: سر جلسه هستم. بعدا تماس میگیرم.
پیامک میزند: امشب دیر میآیم. شاید هم نیامدم.
زیر لب می گویم : به جهنم.
مردی با موها و ریش بلند و اورکت سبز یشمی شبیه چریکهای قبل از انقلاب به در کافه میرسد. در را که باز میکند و در آستانه که میایستد، سیگارش را توی پیاده رو میاندازد. نگاه آشنایی به من می کند. مدت کوتاهی چشم تو چشم میشویم، انگار که منتظر باشد چیزی بگویم و وقتی ناامید میشود روی میز کناری می نشیند.
کتاب چنین گفت زرتشت نیچه را که زیر بغلش زده بود، روی میز می گذارد. بی آنکه بدانم چرا، حدس می زنم که فریدون است.
کمی بعد زن جوان قد بلندی وارد می شود و با جیغ و داد با مردی که در گمانهزنیام فریدون است سلام و احوال پرسی می کند. انگار مدتهاست که همدیگر را ندیده اند. وقتی مرد جوان از او می پرسد که کسپر را با خودت نیاورده ای مطمئن میشوم که حدسم درست است و مرد جوان فریدون است و زن جوان آناهیتا.
کسپر گربهی آناهیتااست که به روایت پارسا، گربهی چاق تنبل بامزهای است که با گارفیلد مو نمیزند. خیلی به پارسا اصرار کرده بودم که آناهیتا را راضی کند که گربهاش را بیاورد. برایم جالب بود این گربهی چاق شبیه گارفیلد که مورد حسادت شوهر آناهیتاست را از نزدیک ببینم.
آناهیتا مشغول نشان دادن عکسهای جدید کسپر به فریدون است که بلند می شوم و سر میز آنها میروم و خودم را معرفی می کنم. هردو بلند میشوند و دست میدهیم. فریدون زودتر و آناهیتا کمی دیرتر.
آناهیتا از من بلندتر و لاغرتر است. موهای کم پشت قهوه ای تیره دارد که بی آلایش از کنار شال سبز رنگش بیرون ریختهاند. آرایش کمی به چهره دارد و بی کم و کاست زیباست. از پارسا شنیده ام که با شوهرش اختلاف دارد و شوهرش هم فکرش نیست. با دیدن او اولین چیزی که از ذهنم میگذرد این است که در این چند سال همکاری و هم دانشگاهی بودن با پارسا و فریدون و نوید چطور نتوانسته دل یکیشان را به دست بیاورد و با یکی هم فکر خودش ازدواج کند؟
فریدون از من میپرسد که چطور با پارسا آشنا شدم؟
- شما تهران، پارسا کرمانشاه. هم رشته هم که نیستید.
حدس میزنم که میداند اما میخواهد سر صحبت را باز کند.
میگویم از همان اولین روزی که وبلاگ زدم پارسا خواننده ی وبلاگم بود. میگوید که پارسا ازمن و نوشتههایم خیلی تعریف کرده.
بعد میگوید با آنکه عکس من توی وبلاگم خیلی مبهم است در همان بدو ورود مرا شناخته ولی چون مطمئن نبوده ترجیح داده جلو نیاید و چیزی نگوید.
ناخودآگاه چشمم میافتد به مرد قد بلند و چهارشانهای که از دور دارد میآید. کت بلند دودی رنگ به تن دارد و عینک دودی زده است و با موبایلش مشغول صحبت است. کیف چرمی مشکی رنگی هم به دست دارد. از فریدون می پرسم آن مرد پارسا نیست؟
فریدون با دیدن او هیجان زده از جا بر می خیزد و از کافه بیرون میرود. پارسا تلفن را قطع می کند و با آغوش باز به سمت هم میروند و همدیگر را محکم بغل میکنند.
کمی بعد وارد می شوند و به سمت ما میآیند. پارسا دستش را دراز میکند و دست میدهیم و بعد با آناهیتا دست می دهد. مدت بیشتری دست آناهیتا را در دست میگیرد و حال شوهرش و کسپر را میپرسد. با اشاره ی دست همه را دعوت به نشستن میکند و بعد از همهی ما روی صندلی ولو میشود و عینک طبیاش را از یقهاش بر میدارد و روی میز میگذارد و خطاب به فریدون می گوید: شکست.
فریدون با ناراحتی عینک را در دست میگیرد و شرمنده است.
- بعد از مدتها افتخار دادی و آن عینک کذایی را با آن ترك ناجور شيشه اش عوض کردی كه هنوزبه ماه نرسيده، این یکی را من برات شکستم.
- فدای سرت رفیق.
دیوانهی این رفیق گفتنش هستم. تقریبا در تمامی کامنتهایی که برایم گذاشته و در بعضی از پیامکهایی که میفرستد مرا هم رفیق خطاب میکند.
انگار اولین بار است که پارسا را میبینم. بار اول که دیده بودمش به هیچ وجه تا این اندازه خوش قیافه به نظرم نرسیده بود. از بار اول بسیار لاغرتر است. این جوان کرد با چشمهای قهوهای تیره و ابروهای پیوستهی پرشت مشکی و صورت مردانه. با خودم فکر میکنم حتما یک سر و گردن از امیر بلندتر است و البته چهارشانهتر.
پارسا میگوید: میبینم که قبل از آمدن من با هم آشنا شدید. بعد رو میکند به فریدون و میگوید:
اِس ایستِ آین ووندِر دِر ناتور*
از اشارهای که به من میکند می فهمم جملهای که گفته در مورد من است. بی آنکه بدانم چه گفته حس خوبی سراپای وجودم را نوازش میکند.
پیشخدمت سر میز میآید.
آناهیتا یک قهوه ترک سفارش می دهد و فریدون یک ماکیاتو و پارسا یک لیموناد. من بین کارامل گلاسه و شکلات گلاسه دل دل میکنم و میپرسم نمیشود نصف لیوان شکلات گلاسه باشد و نصف دیگرش کارامل گلاسه. گارسون لبخند میزند و میگوید چرا نمیشود، اما باید خودتان بیایید کمک تو درست کردنش. کافهچی ما در این حدها هم هنرمند نیست.
میخندیم. بالاخره شکلات گلاسه سفارش می دهم و پارسا سفارشش را عوض میکند و کارامل گلاسه سفارش می دهد.
فریدون کتاب چنین گفت زرتشت نیچه را به من میدهد و میگوید ما رسم داریم ورود یک فرد جدید به جمعمان را با هدیهی یک کتاب خوشآمد میگوییم.
میگویم: باید بنویسیدش.
در حالیکه کتاب را مینویسد میگوید: اگرچه باید نیچه را به زبان آلمانی خواند ولی با این حال این کتاب جزو معدود کتابهایی است که میشود با افتخار هدیه اش کرد. احتمالا هم باید داشته باشیدش در کتابخانهتان.
کتاب را ندارم ولی حرفی هم نمی زنم. فکر می کنم این نیچه بازها خوش ندارند کسی تو جمعشان باشد که در کتابخانهاش کتابی از نیچه ندارد.
فریدون میگوید تو بخش ادبیات داستانی، مجلهی ما هیچ فعالیتی نداشته. سالهاست که من دنبال یک داستان نویس میگردم که داستانهایش چیزی برای گفتن داشته باشند که پارسا شما را به ما معرفی کرد.
پارسا میگوید: اینجوری نگاهش نکن. به سرش اشاره میکند و میگوید: اینجا سیمون دوبوآری است برای خودش.
فریدون میگوید: پس چرا زودتر به ما معرفیش نکردی؟
پارسا میگوید: برای این که اوایل ارتباطمان، این خانم سایهی مرا با تیر میزد. اصلا فکر نمیکردم به پیشنهادی که از جانب من باشد حتی فکر کند.
فریدون به من نگاه پرسشگری میکند که یعنی راست میگوید؟
میگویم: راستش از همان ابتدای آشناییمان سر یک بحث اینترنتی درمورد پارسا دچار سوء تعبیر شده بودم. یکی از داستانهایم را روی وب گذاشته بودم که محورش خیانت شوهری به زنش بود. پارسا یک جوری حرف میزد در مورد این که اطلاق واژهی خیانت به این عمل صحیح نیست و از این جور حرفها که انگار بی بند و باری جنسی را تایید میکند و آدم متعهدی نیست. اما وقتی او را بهتر شناختم فهمیدم آدم بسیار متعهدی است و از آن بحث منظورش نسبی بودن همه چیز است حتی پدیدهی خیانت.
فریدون میگوید: اصلا از چاپ همان داستانتان شروع میکنیم. این روزها انگار خیانت جزئی از زندگیها شده. طلاق که مثل نقل و نبات در جامعه رایج شده، زندگی خیلی از زن و شوهرها هم که یک طلاق ثبت نشده است.
آناهیتا میپرسد: داستانی در مورد خیانت زن به مرد هم داری؟
سرم را تکان میدهم که نه.
فریدون میگوید: بنویس. چون این جور جا افتاده که مردهای جامعهی ما فکر کنند زنها ذاتا نمیتوانند خیانت کنند.
آناهیتا میگوید: نه این که زن خیانتکار نداشته باشیم ولی تعدادشان خیلی از مردها کمتر است.
پارسا میگوید: متاسفانه در جامعهی ما خیانت بیشتر در میان مردها رواج دارد. چون مردی که بجز زنش با زن دیگری ارتباط جنسی داشته باشد توسط قانون و شرع محکوم نمیشود ولی زنها محکوم میشوند.
میگویم: به نظر من این دلیل نمی شود که بگوییم زنها خیانت نمیکنند. خیانت که فقط تجربهی رابطهی جنسی با مرد دیگری نیست. همین که به این رابطه فکر کنی و یا چیزی را از شوهرت پنهان کنی، خودش خیانت است. به نظرم فریدون حرف خوبی زد. خیانت اغلب مولود همین طلاقهای ثبت نشده است. آدمهایی که به خاطر حرفهای دیگران و یا بچههایشان با هم بی عشق زندگی میکنند.
آناهیتا میگوید: اغلب نه، همیشه.
میگویم: خب همیشه هم این طور نیست. من کسانی را میشناسم که رابطهی خوبی با همسرشان داشتهاند اما باز هم خیانت کرده اند. یک زمانهایی دست زدن به این عمل بر می گردد به روان آشفته ی فرد، که سعی دارد با تنوع طلبی آرامش کند.
پارسا میپرسد: یعنی می گویید تنوع طلبی روان ناآرام را آرام میکند؟
میگویم: یک مسکن مقطعی است. فکر تو را مشغول می کند و باعث می شود از چیزهایی که آزارت می دهد مدتی دور شوی. خیلی از آدمهایی که در خرید گوشی موبایلشان یا ماشین و چیزهای دیگر دچار تنوع طلبی می شوند هم ناخودآگاه دارند از همین الگو آرامش کاذب کسب می کنند.
آناهیتا بلند بلند میزند زیر خنده و میگوید: شوهر من هم یکی از آنهاست. خدا می داند چند دست لباس و چوب اسکی دارد. جالب این است که پولدار هم نیستیم ، تا خرخره زیر قرضیم.
یاد امیر میافتم و هر روز و هر دقیقه گوشی موبایل عوض کردنش. دلم میخواهد من هم مثل آناهیتا اعتراف کنم که شوهر من هم یکی از آنهاست ولی حرفم را میبلعم و چیزی نمیگویم.
موبایل آناهیتا زنگ میخورد. او میگوید که با من و پارسا و فریدون تو کافه است. کمی بعد به هم میریزد و از کافه بیرون میزند. بیرون باران شدیدی گرفته و ما مدتی ساکت میشویم. همه زیر چشمی آناهیتا را نگاه میکنیم و سعی میکنیم حواسمان را به خوراکی خوردنمان نشان دهیم، ولی تمام حواسمان پیش آناهیتاست که زیر باران دارد با شوهرش دعوا میکند.
فریدون با نگاه از پارسا تایید میخواهد و پارسا از کیفش چتر مشکی رنگی در میآورد و به او میدهد و اشاره میکند که برود و فریدون با عجله از کافه بیرون می رود و چترش را رو سر آناهیتا باز می کند.
پارسا چون پشتش به در است آناهیتا را نمیبیند ولی حسابی به هم ریخته.
میگویم: زندگی متاهلی است دیگر...
پارسا میگوید: نباید این طور باشد.
بعد کافه کاراملش را که کمتر از یک چهارمش را خورده جلوی من می گذارد و کافه گلاسه ی من که کمتر از یک چهارمش مانده را جلوی خودش میکشد. میخواهد نیها را عوض کند که دستش را میگیرم که یعنی بدم نمیآید از نی او استفاده کنم. لبخند میزند و با لذت کافه کارامل خوردن مرا نگاه میکند.
می پرسم: چرا به فریدون گفتی اینجوری نگاهش نکن... تو سرش یک سیمون دوبوآر هست؟
میخندد.
- به قول خودت عجب جانوری هستی تو. همین یک اشارهی کوچک را هم گرفتی؟
اصرار میکنم که بگوید.
- فریدون معتقد است زنی که آرایش کند، مردسالاری را پذیرفته.
- چه اعتقاد احمقانهای. تو مصر باستان هم زنها آرایش میکردند هم مردها. آرایش کردن مثل لباس زیبا و مرتب پوشیدن است. هیچ ربطی به پذیرفتن فرهنگ مردسالاری ندارد.
- زیاد حرفهای فریدون را جدی نگیر. فریدون زیاد میانهی خوبی با زنها ندارد. می گوید زنی که هم زیبا باشد و هم بفهمد از معجزات طبیعت است.
آناهیتا را میبینم که تلفن را قطع میکند. فریدون با او مشغول صحبت میشود و کمی بعد آناهیتا رو شانهی فریدون دارد گریه میکند.
کمی بعد فریدون و آناهیتا وارد می شوند.
- پارسا، ما باید برویم. آناهیتا می خواهد برود خانه. ماشین هم نیاورده. من میرسانمش.
میگویم: بگذارید من این کار را بکنم. شاید اینجوری مشکل کمتری به وجود بیاید.
فریدون به آناهیتا نگاه میکند و او با سر تایید می کند.
قبل از رفتن، پارسا مرا به کناری میکشد و فندک زیبای مسی رنگی را به دستم میدهد.
- ناقابله.
فندک را که در دست میگیرم حس میکنم دستانم دارد از شدت حرارتش ذوب میشود.
در راه از آناهیتا می پرسم دوستش داری؟
- دیگر زیاد مطمئن نیستم.
کمی ساکت میشویم و بعد می گوید:
- مثل این که شما با شوهرتان از این دست مشکلات ندارید. ندیدم حتی یک بار به شما زنگ بزند.
لبخند میزنم و با سر تایید میکنم و در دل میگویم از این گیر دادنهایش گذشته. او زندگی خودش را دارد و من زندگی خودم را.
آناهیتا را جلوی در میگذارم. شوهرش از پنجره نگاه می کند و من به عمد پیاده می شوم و با او روبوسی میکنم تا مرا ببیند.
از خانه ی آناهیتا که دور می شوم به پارسا زنگ می زنم. دلم میخواهد برویم و با هم زیر این باران قدم بزنیم اما پارسا میگوید که برگشته ترمینال تا برگردد کرمانشاه.
ماشین را کناری پارک می کنم و از ماشین پیاده میشوم و به در ماشین تکیه میدهم و پیامکهایی که تو گوشی م از پارسا دارم را چک میکنم. گوشی را در جیبم میگذارم و سعی می کنم با خودم صادقانه فکر کنم. چقدر به حرفهایی که تو کافه جلوی فریدون و پارسا گفتم اعتقاد دارم؟ مدت زیادی است که سعی میکنم با مردها طرف نباشم. چرا؟ چون می ترسم مردی پیدا شود که به من ابراز عشق کند و نتوانم تاب بیاورم اما چرا امروز با پارسا قرار گذاشتم؟ شاید چون پارسا با مردهای دیگر فرق دارد. میدانم خدا هم پایین بیاید تا زمانی که اسم کس دیگری تو شناسنامهام هست به قول معروف سعی نمی کند مخم را بزند.
اصلا پارسا زن را به این چشم نمیبیند. جزو معدود مردهایی است که میتواند یک زن را به خاطر آدمیتش دوست داشته باشد و نه به خاطر جنسیتش.
چرا نمیتوانم از امیر جدا شوم؟
عین یک معتاد شدهام که قادر به ترک اعتیاد نیست.
سوار ماشین می شوم و خانه میروم.
همین که پایم را داخل خانه میگذارم پارسا پیامک میدهد که رسدید خانه؟
به او زنگ میزنم.
- رسیدم.
- به آناهیتا هم زنگ زدی؟
- نمیخواهد، شمارهش را پیامک کن، خودم بهش زنگ میزنم ببینم چطور است.
تلفن را قطع میکنم. صدای آسانسور می آید. مرد همسایه روبه رویی است که خانهی مادرزنش دیوار به دیوار ماست. بچه ی نوزادشان را آورده پیش مادر زنش تا زنش را ببرد بیرون آیس پک بخورند. این کار هر شبشان است.
از پنجره کوچه را نگاه میکنم. زنش با لباس مرتب و شیکی که پوشیده منتظرش است و با هم در باران قدم زنان دور می شوند.
امروز ماشین نمیبرند. لابد مثل من دوست دارند زیر باران خیس شوند.
میروم توی بالکن.
حس میکنم در خانهام 2 متر از اروپا را دارم. فضایی که میتوانم سرباز در آن بنشینم و سیگار دود کنم و از لابهلای لباسها و میلهها آمد و رفت آدمها و ماشینها را نظاره کنم.
فندک مسی رنگی را که پارسا داده از جیبم در میآورم و با زدن دکمهی کوچکش چند بار خاموش و روشنش میکنم.
برای امیر پیامک میزنم:
× تنها دلخوشیم اینه که با یه فندک مسی رنگ سیگار روشن کنم
دلخوشی ای که حتی تو هم بعیده بتونی ازم بگیری ش...
امیر بلافاصله زنگ میزند. گوشی را خاموش میکنم. بعد به تلفن خانه زنگ می زند. همین که سیگارم تمام می شود و داخل میآیم، تلفن را هم از پریز میکشم. بعد میروم پشت پنجره. زن و مرد همسایه روبه رویی با آیس پکهایشان رسیدهاند. دنبال بچهشان نمیآیند و میروند بالا. اتاق خوابشان درست روبهروی ماست.
نور صورتی رنگ از میان پردههای اتاق خوابشان لابد روی صورت من میافتد که صورتم را سرخ و گرم می کند.
سایهی مردی را می بینم که زنی را می بوسد و لابد او را روی تختخواب پرت می کند و شروع میکند به خوردن لبها و گردنش و صدا...
صدای زن را هم می شنوم انگار. صدای زمزمه ی بچه، بچه چی...
و صدای مرد که میگوید: بچه هیچی... تو همه چی...
و مرد که سینههای زن را می خورد و از طعم شیر، در دهانش هم منزجر میشود و هم دچار لذت.
حس میکنم بغض کردهام. سالهاست که با امیر نه آیس پک خوردهام و نه زیر باران قدم زدهام و نه حتی چند کلمه ای حرف زدهام. حرفی که برای حرف زدن باشد نه برای رفع نیاز. نه برای این که بگویم شیر بخر یا نان. یا خاله بتولت زنگ زده و برای شام دعوتمان کرده یا صاحبخانه آمده بود و می گفت پول درست کردن آیفون تصویری به عهدهی خود ماست.
حرفی که مثل حرفهایی امروزمان در کافه باشد. سالهاست که حرف نزدهام سالهاست...
به اتاق خوابم می آیم و روی تخت دراز می کشم. بالش را روی شکمم می گذارم و دستم را زیر بالش، رو تنم.
سعی میکنم به تصویر مرد و زن همسایه روبه رویی در حال عشقبازی فکر کنم، اما بغض میکنم. سعی میکنم تمرکز کنم اما اشکهایم جاری میشود. به خودم میگویم به آنها فکر نکن. به فیلمهایی که دیدهای فکر کن لعنتی. نباید بغض کنی.
تصاویر متعدد توی ذهنم میپلکند. حالم بد میشود از زن موبلوند مو بلندی که آنقدر ریلکس است که انگار دارد آبنبات توت فرنگی لیس می زند. سعی میکنم به تصویر دیگری فکر کنم. مردی با سر کچل روغن زده و بازوهای ستبر زن مو کوتاه مو مشکی را رو هوا گرفته و زن پاهای لخت و کشیدهاش را دور کمر مرد حلقه کرده است. مرد انگار نه وزن زن را حس میکند و نه خستگی را و هر دو چنان غرق لذتند که گویی رومئو و ژولیتند نه دو بازیگری که تا قبل از شروع این پلان لعنتی همدیگر را نمیشناختهاند.
فکر کردن به آنها هم فایده ای ندارد. بغضم شدیدتر می شود. از خودم میپرسم بین من و امیر چه اتفاقی افتاده که حتی با هم روبوسی هم نمیکنیم؟ ما، من و امیر، دو عاشق معروف به عشق افلاطونی... بغضم باز هم شدیدتر میشود.
با خودم حرف می زنم. تمرکز کن لعنتی....
سعی می کنم تمرکز کنم و به لذتبخشترین تصویر دنیا فکر کنم. دو تا چشم قهوه ای تیره با ابروهای پیوستهی مشکی توی ذهنم جان می گیرد. دستم را از زیر بالش در میآورم و بالش را با تمام وجود بغل میکنم...
*Es ist ein wunder der natur