خاطره سه و چهار از نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران ٩٧

خاطره سه: دخترک به پدرش اصرار می کرد که کتاب بابا لنگ دراز و شازده کوچولو رو براش بخره، با این که کلی تخفیف می دادیم بابای خسیسش راضی نمی شد و بهش می گفت نباید رمان بخری چون یک بار مصرفه و یک بار که خوندیش دوباره نمی تونی استفاده ش کنی گفتم آقا غذا هم نده بخوره، چون یه بار که خورد نمی تونه بالا بیاره ش و دوباره بخورش!!!! بالاخره خسیس آقا راضی شد سر کیسه رو شل کنه ولی هزار تومن کم داد که گفتم فدای سر دخترش!!!

خاطره چهار: صبحا جلوی در که می خوایم بار ببریم، ازمون گواهینامه می گیرند که برگردیم، نگهبانه گواهینامه من رو گرفته می گه کارت ماشین بده، می گم همراهم نیست، می گه اینجا زن پشت فرمون نمی شینه گواهینامه ت رو اشتباهی می دیم به کس دیگه بعد می یای داد و هوار راه می ندازی، گواهینامه شوهرت رو بده می گم باشه اما احتمال این که گواهینامه ی یک خانم رو اشتباهی بدی به یک آقا به نظرت کمتر نیست؟

واقعا با کیا شدیم هشتاد ملیون

خاطره یک و دو از نمایشگاه بین المللی کتاب تهران ٩٧

😳😳😳😳😳

در کنار این موجودات بامزه و دوست داشتنی خاطرات دیگه ای هم هست:

خاطره ی یک: یک خانم چادری اومده برای خرید چهل عدد کتاب ۴۰۰تومانی چونه می زنه، گفتم دونه ای دویست تومن می دم بهت، تصور کنید دیروز اومد و نخرید و امروز دوباره اومد، می گفت دونه ای صد تومن بده بهم، وقتی قبول نکردم گفت صد و پنجاه تومن، بهش گفتم می دونی دقیقا برای چندتومن داری چونه می زنی؟ برای دوهزار تومن، دیروز رفتی و نخریدی و امروز چقدر کرایه دادی که دوباره بیای؟ می گفت می خواد بده به خیریه و من باید تخفیف بدهم، گفتم من مسئول این نیستم که شما بدون خرج کردن دوست داری حس انساندوستی ت رو از جیب من ارضا کنی، من هر وقت صلاح بدونم خودم کار خیر می کنم، بیشترش رو هم انجام می دم، بالاخره فقط برای این که از دستش خلاص بشم قبول کردم، بعد که چهل تا کتاب رو خریده، می گه می شه هر کدوم رو تو یه کیسه ی جدا بذاری؟ 😳😳😳😳 بهش گفتم ما رو گرفتی؟ این کیسه ها دونه ای دویست تومن در می یاد، بالاخره گوش شیطون کر، رفت

خاطره دو: یه خانم مانتویی یک پک نمایشی برداشت و کارت کشید و خیلی شیک و مجلسی رفت، بعد از اندکی برگشت و گفت من فکر کردم پک سه هزار تومنه و شما می دیدش دو تومن که کارت کشیدم😳😳😳 گفتم خانم آخه عقل شما چجوری قبول می کنه شش تا ماسک نمدی، یک کتاب دو تومنی و یک پازل دوهزار و پانصد تومنی، همه توی کیف دکمه داری که خودش لااقل هزار تومن قیمتشه، فقط دو تومن باشه؟ اگر هم چنین چیزی فکر کردی باید از روی انساندوستی زنگ می زدی دارالمجانین بیان من رو ببرن که دچار عسر و حرج شدم، پولش رو پس دادم و رفت

خانم جلالی

‎✒️✒️✒️✒️✒️

خانم جلالی معلم ادبیات اول راهنمایی من بود، آن سال اولین سالی بود که مدرسه ما کاشف به عمل آورده بود که پدر من نویسنده است و از او دعوت کرد که در روز سیزده آبان، به مناسبت روز دانش آموز سخنرانی ای ارائه دهد، این که سخنرانی بابا حول چه محوری بود بماند فقط همین را بگویم که لبهای معلم پرورشی و ناظم و مدیر از بس گزیده شدند تکه پاره شده بودند و معلم تاریخ و دینی مان از من بیچاره متنفر گردیدند و اولین سخنرانی بابا آخرین سخنرانی اش شد، اما خانم جلالی به طرز عجیب و غریبی شیفته ی منش و افکار بابا شده بود و مدام به من می گفت باید به پدرم افتخار کنم، اما یک مسیله ی دیگر هم به وجود آمد، خانم جلالی زیر تمام انشاهایم می نوشت آفرین آقای دکتر، یا می نوشت بیست تمام برای دکتر اشترانی گرانقدر، من ساده هم باد می کردم که خانم جلالی دارد به طور غیرمستقیم من را تشویق می کند، که مثلا دارد می گوید آفرین به آقای دکتر که دختر فهمیده ای چون مرا به اجتماع تحویل داده است، همیشه هم نگاه های از بالای عینکش قبل از امضای انشا برایم سوال برانگیز بود اما از همان موقع هم این که  از تیکه انداختنها منظور بد برداشت کنم و خودم را حرص بدهم توی کارم نبود، سال اول گذشت و من ادبیات و انشا را با نمره ی بیست گذراندم، سال سوم خانم جلالی باز معلممان بود، بعد از اولین انشا، جلوی تمام بچه ها شروع کرد به تعریف کردن از من که دختری که مقابل شما ایستاده پروین اعتصامی زمانه است و من یک عالمه عذرخواهی به او بدهکارم، وقتی با نگاه هاج و واج من مواجه شد خطاب به من این طور ادامه داد: من فکر می کردم انشا هایت را پدرت برایت می نویسد اما آخر سال بعد امتحان نهایی فهمیدم که اشتباه می کردم، من در حالیکه تازه فهمیده بودم که آن آفرین آقای دکترها و نگاه های از بالای عینک، چه معنایی می داد، در میان صدای دست زدن همکلاسی هایم سر جایم نشستم.

‎نمی دانم الان خانم جلالی دوست داشتنی قصه ی من کجاست و چه می کند ولی از ته قلبم دعا می کنم که اگر زنده است این متن یکجوری به دستش برسد و بفهمد آن روز چه بذر شیرینی در جان من کاشته است

‎#ارغوان_اشترانی

بگذار بروم سیلوانا

بگذار بروم سیلوانا

وقتی تنها عامل محرک بیرون آمدن از رختخواب 

فشار ادرار در مثانه است

بگذار بروم سیلوانا  

وقتی کوله بارم چنان سنگین است

که فکر تکیه زدنم کوه را هم می ترساند

بگذار بروم سیلوانا

وقتی که لبخندم را

در پله‌های پیچ واپیچ زیر شیروانی آن خانه‌ی بورژوازی

که کبودیهای رنگ و وارنگ تنم را دوره می‌کردم

و آمدن دوست خیالی‌ام را انتظار می‌کشیدم

و به خانواده‌ی خوشبخت گنجشکهایی که در سوراخ دیوار خانه داشتند، حسادت می‌کردم

جا گذاشته‌ام

بگذار بروم سیلوانا

که این دریای وحشی تو

تنها یک توهم است

یک وهم شیرین خودباوری

از تصویر انعکاس یافته در چشمان زیبا و بی کران تو

من دریایی مرده‌ام

با آرتومیاهایی به خون نشسته در ساحل غمگینم

که اگر هزاران رفیق فعال در کمپ آبرسانی به قلب زخم خوره‌ام باشند

تنها خود را مضحکه‌ی استهزای دیگران کرده‌اند

و تنها خاطره‌ی شیرینش

شنا کردن سیلواناست

که دو قله‌ی پر افتخارش را

به هم رسانده است

مرهم نگذار زخمهایم را

دستم را نگیر سیلوانا

پیکرم را نبوس عاشق

که چنان در آتش سوخته‌ام

که به گوشَت سیلی خواهم زد

بگذار بروم سیلوانا

که جز به اذن تو

مرا پای رفتن هم نیست

به یاد آرش و گلرخ

ما همه گونه به هم ابراز #عشق کرده ایم

چون خرسهای قهوه ای هم را خارانده ایم و چون اسکیموها، بینی بر بینی ساییده ایم

بر هم ترانه و داستان خوانده ایم، شعر خوانده ایم، به ساعت پنج عصر از زن خوب ایالت سیچوان

لب بر لب نهاده ایم و دود تهران را به تقه ای نعناگون کرده ایم و با نفسهای خسته ی مان، سرگیجه ی سکرآورش را نوش کرده ایم

در بلاد گرگ و ماه بیخود از خود و غرقه در آواز

بر چمن های خیس خفته ایم و پولهای رنگارنگمان را پانزده پا به زیر دریا برده ایم

در کافه فریدا خندیده ایم و در عکسهای صاحب کافه با پولهای خیس دور تا دور میزمان به ثبت رسیده ایم و در کافه گودو دعوا کرده ایم و کافه و کافه نشینی مان را گم کرده ایم

بر رنج کودکان #عفرین و کرمانشاه گریسته ایم و در میدان تجریش زلف بر باد داده ایم

ما فیلم ساخته ایم، تن آساییده ایم، پیاده تا شمال رفته ایم و میان دلفین ها جهیده ایم

ما داستانها ساخته ایم، دوستها باخته ایم و کارها کرده ایم و خارها دیده ایم

اما هنوز برای آزادی لب بر غذا نبسته ایم

عباس آقا

می دانم رسم بر این است که اگر قرار است آدم بعد از مرگ کسی یک پست یادبود می‌گذارد، یک پست غمگین و پر از شکلهای اندهگین باشد، اما من چه چیزم شبیه باقی آدمیزادهاست که این یکی ام باشد؟ عباس آقا پسر عمه ی من بود و با  این که طبیعی نیست با دایی اش بچه های همسن و سال داشته باشد، اما من و امیر و سارا هم سن و سال بودیم و مقدار زیادی از بچگی مان با هم گذشت. عباس آقا عادت داشت وقتی به خانه شان می رفتیم برای بابا قلیان چاق کند که بلکه بابا سیگار نکشد و قلیان بکشد که طبق باور آن روزها از سیگار ضرر کمتری داشت. من عاشق قلیانهای عباس آقا بودم که توی آبشان پر از عروسکهای بامزه و ماهی بود و صدای قل قل که بلند می شد، توی آب وول وول می زدند و می رقصیدند. سارا که اهل خاله بازی بود و اغلب پیش مامانم و افسانه خانم جا خوش می کرد ولی من و امیر همیشه تو دست و پای عباس آقا و بابا بودیم و هر بازی ای می کردند از تخته نرد گرفته تا کارت بازی، همان طرفها می لولیدیم. این را هم بگویم که هنوز مدرسه یا آمادگی نمی رفتم و یعنی نهایتا پنج-شش سال داشتم. همیشه هم درخواست می کردیم که با آنها قلیان یا سیگار بکشیم و لوله ی قلیان یا سیگار را که بهمان می دادند به جای فرو کشیدن، فوت می کردیم. همیشه از بابا می پرسیدم:«چرا وقتی شما قلیون یا سیگار می کشید دود می کند ولی وقتی ما می کشیم، دود نمی کنه؟» بابا هم در کمال صداقت جواب می داد: «چرا، عزیزم شما هم می کشید دود می کنه، ولی دودش رو خودتون نمی بینید. ما هم که می کشیم دودش رو خودمون نمی بینیم!» من، امیر را کنار می کشیدم و می پرسیدم: «وقتی من قلیون می کشم، تو می بینی که دود کنه؟؟» و وقتی امیر می گفت که نمی بیند می فهمیدم یک جای کار می لنگد.

بالاخره یک بار که رفتیم خانه ی عباس آقا، امیر به کشف بزرگی نایل شده بود. او فهمیده بود که نباید توی لوله ی قلیان فوت کند و باید هوا را فرو بکشد. عباس آقا هم طی یک حرکت متفکرانه و مثبت گرا، سر قلیان را بر می داشت و دودش را خالی می کرد و لوله ی قلیان را می داد دست ما که قل قل کنیم و کیفور شویم!

امیر از دیدن ماهی های رقصان توی آب، ذوق می کرد ولی من هنوز هوس دود داشتم و از این که ماهی ها را خودم به تکاپو می انداختم هیچ کیفی نمی کردم. به بابا گفتم: «سیگارت را بده من بکشم.» بابا قبول نکرد و من اصرار کردم. عباس آقا به بابا گفت: «خب بدید بهش دایی جان...» و یک چشم و ابرو آمد که معنایش این بود که اینها نمی دانند چجور بکشند. بابا به قلیان اشاره کرد که یعنی اگر فهمیده باشد چه؟ عباس آقا سیگار را داد دست امیر و گفت بکش. امیر باز فوت کرد و عباس آقا باز چشم و ابرویی آمد که معنایش این بود که دیدی نمی دانند؟ بابا سری تکان داد و هنوز تردید، توی نگاهش موج می زد ولی بالاخره راضی شد و سیگار را داد دستم. به گمانم من از همان بچگی مغز ریاضی داشتم و یک پی آنگاه کیو در ذهنم ترسیم کردم و فهمیدم نسبت مهمی بین کشف جدید امیر در کشیدن قلیان و کشیدن سیگار وجود دارد که بابا این قدر مردد است. سیگار را به لبم گذاشتم و با تمام توان فرو کشیدم. بالاخره عین یک لوکوموتیو قدیمی به دود کردن افتادم و حالا سرفه نکن و کی سرفه بکن. مادرم از پیش افسانه خانم دوید و آمد و با لحن سرزنش آمیزی گفت: «هوشنگ؟؟؟!!!!» بیچاره عباس آقا روی پیشانی اش عرق سرد نشسته بود و یکریز می گفت: «ببخشید زن دایی جان، تقصیر من بود...» همین یک جمله ی عباس آقا کافی بود که افسانه خانم هم بگوید: «عباس؟؟؟!!!!»

نمی دانم تا شب که آنجا بودیم عباس آقای مهربان، چند صد بار از مادرم عذرخواهی کرد!!!

من با این که از طعم دود سیگار بسیار بدم آمده بود اما خیلی احساس غرور می کردم که بالاخره پشت بزرگترها را به خاک مالیده ام و دروغشان را پوچ کرده ام!!!

و اما در مورد تصویر این پست، بیایید در فرهنگسازی این که در مرگ کسی خرجهای بیهوده بتراشیم بکوشیم. من به شخصه در همین جا اعلام می کنم، وقتی مردم در هیچ مسجدی برای من هیچ مجلسی نگیرید و هیچ سخنران پدر سوخته ای را نیاورید که اشک ستایش و بقیه را در بیاورد. خیلی خواستید مرام بگذارید، یک کتاب کوتاه و جالب بردارید و از سر تا تهش را در مجلس یادبودم بخوانید. ترجیحا طنز باشد و خنده ی همه را به آسمان بلند کند.

پی نوشت: لطفا از گذاشتن کامنتهای قابل پیش بینی که خدا نکند شما بمیری و این چه حرفی است و این که خیلی از مرگ پسر عمه ی من اندوهگین شده اید، خودداری کنید!!!

توریست امریکایی

این یک متن طولانی اسف بار است. ظاهرا همه چیزِ ابتدای متن خوب است اما در انتها معلوم می شود که در چه کثافتی در حال فرو رفتنیم، پس حوصله کنید و تا آخر بخوانید.

ادامه نوشته

عشق بازی اینستاگرامی

پدرام:زیباترین رویای جهان شعری است  

که اگر سروده شود از سوی من است و از آن تو

 

من: بخوان شعرت را که دو بال خواهم داشت

و حتی سکوت شانه هایت

سکوی خیابان انقلاب است زیر پاهایم،

ما یگانه ترین فریاد جهانیم،

که حتی در بي رمقترین هجاهایش،

تمام کفتارها را به سخره میگیرد

اعتصاب غذا

آمد بهار جانها، جانم به لب رسیده است

از عمر من کمی بیش، ایران سحر ندیده است

دستی پر از سیاهی، رخهای گل بچیده است

ای شاخ تر نرقصا، این روزگار زهر است

در تلخی و پلیدی، این برترین به دهر است

یک زن به جرم قصه، در بندهای شهر است

جان پدر نرقصا، جانش به لب رسیده است

آرش هنوز بوسه، از آن لبان نچیده است

ایران به این هزاران، ظلمی چنین ندیده است

#شعر

#ارغوان_اشترانی

#گلرخ_ایرایی