چای داغ (داستان کوتاه)
امروز عصر، آقا ناصر، بابای عاطفه سر زده اومد خونه مون. سگرمههاش تو هم بود و با من سرسنگین. اردلان تعارفش کرد و نشست روی مبل. خیلی زود سر حرف رو باز کرد:
- اومدم یه استکان چایی بخورم و چند کلمه حرف بزنم باهاتون و سریع برم. دخترم، یه سوال ازت می پرسم راستش رو بهم بگو، عشق تو و اردلان هنوز مثل روزهای اول آشناییتون داغه؟ اون عشق آتشینی که روح و روان آدم رو میسوزونه؟
- خب نه. الان یه دوست داشتن عمیق و همیشگیه.
- الان احساس خوشبختی بیشتری داری یا اون اوایل که عاشقش شده بودی؟
- خب الان.
- من و ماه منیر هم همینیم. ولی با خواستگاری ازدواج کردیم، اصلا اون عشق و عاشقی آتشین رو تجربه نکردیم. یه دفعه رسیدیم به همین قسمتی که یه دوست داشتن گرم و همیشگی و شیرینه.
- خب؟
- خب به جمالت. میخوام ببینم عیبش چیه که مغز عاطفه رو پر کردی که باید با عشق ازدواج کرد که به هر خواستگاری که براش پیدا میکنیم جواب رد می ده؟ ازت میخوام این همه مغز این دختر رو شستشو ندی. این بمونه تو خونه و بترشه، خودت جواب کوری و پیریش رو میدی؟ اشکالش چیه که بدون این که یه مدت بخواد صبر کنه تا عشق و عاشقیاش از اون داغی و سوز و گداز در بیاد، یه راست بیفته تو همین قسمت لذتبخشش؟
همونطور ساکت نشستم رو مبل و زل زدم به گلهای قالی. اردلان اشاره کرد که بلند بشم و چای دم کنم. پا شدم، دیدم قوری چای ساز، از ظهر، هنوز چای داره. دگمه ی کتری رو زدم و آب جوش اومد. یه خرده چایی ریختم و روش آب جوش و برای آقا ناصر بردم. گفتم همین الان بخورید، اصلا داغ نیست، کاملا خوردنیه.
یه قلپ خورد و گفت: «دلت نیومد چایی دم کنی برای ما؟»
گفتم: «چرا؟ طعمش خوب نیست؟ تازه دمه که، نیم ساعت بیشتر نیست که خاموشش کردم.»
گفت: «نه، طعمش خوبه، اما مزهی چایی به اینه که آدم لیوان داغ رو تو دست خودش بگیره و صبر کنه تا از داغی بیفته، بعد آروم آروم مزه مزه اش کنه و یه قند رو با چند تا جرعهی داغ و ریز اول بخوره و دهنش حسابی شیرین بشه و بسوزه، بعد الباقی چایی که هم گرمه و هم دیگه خوردنی شده رو با یه قند دیگه یه ضرب بره بالا.»
گفتم: «چه فرق میکنه؟ این الان تو همون مرحلهی گرم بودن و خوردنی بودنشه. حالا چه کاریه بخوای صبر کنی تا اون داغی و سوز و گداز چایی کم بشه تا بتونی ازش لذت ببری، همین طوری برو بالا آقا ناصر و حالش رو ببر.»