چای داغ (داستان کوتاه)

امروز عصر، آقا ناصر، بابای عاطفه سر زده اومد خونه مون. سگرمه‌هاش تو هم بود و با من سرسنگین. اردلان تعارفش کرد و نشست روی مبل. خیلی زود سر حرف رو باز کرد:

- اومدم یه استکان چایی بخورم و چند کلمه حرف بزنم باهاتون و سریع برم. دخترم، یه سوال ازت می پرسم راستش رو بهم بگو، عشق تو و اردلان هنوز مثل روزهای اول آشنایی‌تون داغه؟ اون عشق آتشینی که روح و روان آدم رو می‌سوزونه؟

- خب نه. الان یه دوست داشتن عمیق و همیشگیه.

- الان احساس خوشبختی بیشتری داری یا اون اوایل که عاشقش شده بودی؟

- خب الان.

- من و ماه منیر هم همینیم. ولی با خواستگاری ازدواج کردیم، اصلا اون عشق و عاشقی آتشین رو تجربه نکردیم. یه دفعه رسیدیم به همین قسمتی که یه دوست داشتن گرم و همیشگی و شیرینه.

- خب؟

- خب به جمالت. می‌خوام ببینم عیبش چیه که مغز عاطفه رو پر کردی که باید با عشق ازدواج کرد که به هر خواستگاری که براش پیدا می‌کنیم جواب رد می ده؟ ازت می‌خوام این همه مغز این دختر رو شستشو ندی. این بمونه تو خونه و بترشه، خودت جواب کوری و پیری‌ش رو می‌دی؟ اشکالش چیه که بدون این که یه مدت بخواد صبر کنه تا عشق و عاشقی‌اش از اون داغی و سوز و گداز در بیاد، یه راست بیفته تو همین قسمت لذتبخشش؟

همونطور ساکت نشستم رو مبل و زل زدم به گلهای قالی. اردلان اشاره کرد که بلند بشم و چای دم کنم. پا شدم، دیدم قوری چای ساز، از ظهر، هنوز چای داره. دگمه ی کتری رو زدم و آب جوش اومد. یه خرده چایی ریختم و روش آب جوش و برای آقا ناصر بردم. گفتم همین الان بخورید، اصلا داغ نیست، کاملا خوردنیه.

یه قلپ خورد و گفت: «دلت نیومد چایی دم کنی برای ما؟»

گفتم: «چرا؟ طعمش خوب نیست؟ تازه دمه که، نیم ساعت بیشتر نیست که خاموشش کردم.»

گفت: «نه، طعمش خوبه، اما مزه‌ی چایی به اینه که آدم لیوان داغ رو تو دست خودش بگیره و صبر کنه تا از داغی بیفته، بعد آروم آروم مزه مزه اش کنه و یه قند رو با چند تا جرعه‌ی داغ و ریز اول بخوره و دهنش حسابی شیرین بشه و بسوزه، بعد الباقی چایی که هم گرمه و هم دیگه خوردنی شده رو با یه قند دیگه یه ضرب بره بالا.»

گفتم: «چه فرق می‌کنه؟ این الان تو همون مرحله‌ی گرم بودن و خوردنی بودنشه. حالا چه کاریه بخوای صبر کنی تا اون داغی و سوز و گداز چایی کم بشه تا بتونی ازش لذت ببری، همین طوری برو بالا آقا ناصر و حالش رو ببر.»

آمریکا شیطن بزرگ یا فرشته؟

یک نفر در جواب یکی از روزنگارهایم نوشته بود چرا در نوشته‌های شما آمریکا همیشه یک فرشته است؟ برایش نوشتم از کدام جمله‌ی من به این نتیجه رسیدی که آمریکا یک فرشته است؟ گفت این که نوشتید رفتن امریکا از افغانستان باعث شد که طالبان دوباره قدرت بگیرد. گفتم مگر چیز غلطی نوشته‌ام؟ گفت: نه، اما مسئله این است که آمریکا دیگر منافعی از ماندن در افغانستان نداشت و به خاطر حرف روشنفکرهای افغانستان و ایران نبود که رفت، منفعت جدیدش در این بود که افغانستان را ترک کند تا طالبان قدرت بگیرد. گفتم خب، این موضوع چه ربطی به این دارد که من نوشته باشم امریکا فرشته‌ بود؟ گفت ننوشتید ولی هیچ جایی هم به این که امریکا شیطان بزرگ است اشاره نکردید. گفتم: خب از نظر من نیست. نه شیطان است و نه فرشته. بعد برای من مصاحبه‌ی عارف یعقوبی با جواد سلطانی را فرستاد بلکه به راه راست هدایت شوم. در آن مصاحبه جواد سلطانی می‌گوید: پرورش دهنده‌ی داعش و طالبان، امریکا بوده چون حلقه‌های نخستینشان مجرمهایی بوده‌اند که در امریکا به زندان افتادند و در کنار تحقیر در زندانهای مخوف امریکا، در اختیارشان قرآن و سجاده قرار دادند و بعد که اینها از زندان آزاد شدند راهی بجز این که خشونت طلب بشوند، نداشتند. خب اگر امریکا مسلمانان مجرم را دستگیر کند و نگذارد به قرآن و سجاده دسترسی داشته باشند هم که هزار تا داستان برایش درست می‌کنند، که حقوق بشر را رعایت نکرده و ال و بل! این تقصیر امریکاست که کتاب مسلمانان بخشهای زیادی دارد که آنها را به خشونت تشویق می‌کند؟

جواد سلطانی می‌گوید که طالبان و داعش سلاح مورد نیازشان برای ترور را از امریکا می گیرند. عارف یعقوبی می‌گوید خب بستر فرهنگی ما به گونه‌ای هست که یک قوم به کشتار قوم دیگر می‌پردازند، در فلان ناحیه فلان کشتار شد بدون هیچ سلاحی از امریکا یا دخالتش.  هر دوشان هم درست می‌گویند، فقط سلطانی سعی دارد برای تمام مصیبتهایی که به سر افغانستان آمده یک عامل بیرونی را مقصر قلمداد کند.

مافیای فروش اسلحه در دنیا یک پدر سوخته‌ای است که به هر کسی که پول داشته باشد؛ سلاح می‌فروشد. از آن طرف با جنگ افروزی، خود دولت امریکا را هم عملا تیغ می‌زند، همین دو هزار میلیارد دلاری که امریکا در افغانستان هزینه کرده بیشترش گیر همین شرکتهای تولید اسلحه آمده. اصلا به خاطر آزادی خرید و فروش سلاح در خود امریکا، اف بی آی برای کنترل جرایم با هزار مصیبت ریز و درشت دست به گریبان است.

چندین هزار هلیکوپتر دارد که مدام بر فراز شهرها چرخ می‌زنند و ناچار است نیرویی عجیب را به کار ببندد تا امنیت شهروندانش را تامین کند. می‌گوید ما معتقد به آزادی انسان هستیم نه مهار اسلحه، اصلا گیریم که دروغ می‌گوید و خودش آلت دست مافیای اسلحه است، خب که چی؟ به نظرتان حرف جواد سلطانی بهتر جواب می‌دهد که بر علیه شرکتهای کثیف سرمایه‌داری و مافیای اسلحه سخنرانی کنیم که از  جهالت ما جهان سومی‌ها سو استفاده نکنید و به تروریستها سلاح نفروشید؟

آنها هم گوش می‌دهند؟

گیریم مافیای آمریکایی، به داعش و طالبان اسلحه نفروشد، مافیای روس هم نخواهد فروخت؟ یا طبق نظر عارف یعقوبی بهتر است روی فرهنگ و آگاهی خودمان کار کنیم و نگذاریم با مذهب و قوم گرایی، انسانیتمان را به یغما برند؟

جواد سلطانی این تئوری را مطرح می‌کند که امریکا خودش به طالبان پول می‌دهد و طالبان قادر نیست با دزدی و غارت پول مورد نیاز برای خرید اسلحه را به دست بیاورد. این تئوری کاملا اشتباه است. طالبان دقیقا با همین غارتها ثروت هنگفتی به دست می‌آورد و حیاتش نیز به همین دزدی‌ها وابسته است. در مورد گنجینه‌ی طلای باختری، تلاش و شکنجه‌گری طالب را برای دزدیدنش دیدیم. همان طلایی که به لحاظ ارزش، دومین گنجینه‌ی طلای جهان است و در بار اول یورش طالبان با دادن ده‌ها کشته و فداکاری قهرمانان افغان از دسترس طالبان دور ماند و سالها برای افغانستان در آلمان نگهداری شد و چندی پیش به افغانستان پس داده شد و حالا قرار است به زودی به دست طالبان به یغما برود، همین گنجینه به راحتی می‌تواند خرید سلاح برای طالبان را تا صد سال آینده تامین کند. چیزهایی که طالبان از افغانستان به یغما برد، چهار تا کاسه بشقاب نبود که از خانه‌ها دزدیده باشد، ثروت تاریخی افغانستان بود که به دست طالب افتاد.

اصلا وقایع اخیر را بگذاریم کنار و کمی در تاریخ به عقب سفر کنیم، آیا وقتی مسلمانان عربستان با شیوه‌هایی نظیر همین طالبان به ایران حمله کردند و حداقل هفتصد هزار ایرانی را به طرزی فجیعانه قتل عام کردند و به زنان و دختران ایرانی تجاوز کردند، آمریکا به صورت دولتی مقتدر روی کره‌ی زمین وجود داشت یا جزیره‌ی دور افتاده‌ی ناشناخته‌ای مجزا از جهان آن زمان بود؟

فاطمه عابدینی، روانشناس فرهیخته در صفحه اینستاگرامش نوشته بود: از نظر روانی افرادی که ظرفیت روانی پایینی دارند، دنیا را به صورت دوپاره یا سیاه و سفید می بینند. همه ی ما در طول رشدمان یک دوره ای داریم که چیزها را این گونه می‌بینیم: یا سیاه یا سفید، یا تماما خوب یا تماما بد.

اما در طول رشد این دید اصلاح می‌شود و ما می‌توانیم دنیا را به صورت خاکستری ببینیم: مادر من همانطور که از من مراقبت می کند و به من عشق می‌دهد، گاهی با من خشونت به خرج می‌دهد و با رفتارش به من آسیب می زند. من او را به صورت یکپارچه درک می‌کنم، و مادر را به مادر خوب و مادر بد تقسیم نمی‌کنم.

او گفته کسانی که به این بلوغ فکری نمی‌رسند قابلیت این را دارند که عضو فرقه‌هایی چون طالبان شوند. در آنجا رهبر فرقه را می‌پرستند و هر کسی خارج از فرقه را تکفیر می‌کنند و با این فرایند، جنایت را به راحتی توجیه می‌کنند و با چسباندن خودشان به گروه خوب‌ها، به آرامش روانی می‌رسند.

چیزی که من می‌بینم این است که اغلب ما جهان سومی‌ها، به قدر طالبان هم که نابالغ نباشیم، اما به لحاظ فرهنگی به تمام این عوارض کم و بیش، مبتلا هستیم. اغلبمان به دلیل عدم رسیدن به بلوغ فکری همه چیز را سیاه و سفید می‌بینیم. اگر ارغوان اشترانی نگوید که امریکا شیطان بزرگ است، فالوئرش این طور برداشت می‌کند که دارد می‌گوید آمریکا یک فرشته‌ی بی چون و چراست، حال آن که به نظر من امریکا و تمام بساط رنگارنگی که در جهان هستی گسترده است نه سیاه مطلق است و نه سفید خالص. من همان قدر از که از خشونت امریکایی که سرخپوستها را قتل عام می‌کند بیزارم، آمریکای خشنی که با قاطعیت وارد جنگ جهانی می‌شود و پرونده‌ی جنگ را مختومه می‌کند دوست دارم. من همانقدر که دلم برای سیاه پوستانی که سالها در امریکا مورد تبعیض و خشونت قرار گرفتند می‌سوزد، این سیر تحول امریکا و آزادی بیان کنونی‌اش را ستایش می‌کنم. حتی وقتی که ویدئوی آن دختر که مردانی که در حین فرار از هواپیما سقوط کرده بودند را سرزنش می‌کرد، به خاطر گسترش روحیه‌ی مبارزه طلبی‌، پست می‌کردم، جانب دیگر ذهنم بر استیصالی که آن مردها را از منطق و انتخاب درست تهی کرده بود، دل می‌سوزاند.

چیزی که من می‌بینم این است که اغلب ما خاورمیانه‌ها همانهایی هستیم که استاد جامعه شناسی هم باشیم، مدام توی حرف هم می‌پریم. حرفهای همدیگر را تا انتها نمی‌شنویم و حتی وقتی منتظریم تا حرف طرف تمام شود می‌خواهیم زمانی پیدا کنیم که حرف خودمان را بزنیم. همیشه دنبال این هستیم که از قبول اشتباهاتمان سر باز زنیم و گناه خود را به گردن دیگری بیندازیم. ما فرزندان خلف همان پدر و مادرهایی هستیم که وقتی بچه‌شان در اثر بی دقتی پایش را به میز می‌کوبد، میز بی‌جان را می‌زنند! بسیاری از ما همان بچه‌های نابالغ و بهانه‌گیری هستیم که به میکروب انواع تفکرات سخیف مبتلا‌ایم و اگر بزرگتری پیدا شود و بخواهد به ما پنی‌سیلین تزریق کند، چنان چغر و بد بدن، دست و پا می‌زنیم و شلنگ تخته می‌اندازیم که ممکن است به حال خودمان رها شویم تا عفونت تمام بدنمان را بگیرد و آنگاه وقتی که خوب به خودمان آسیب زدیم و کلیه و کبدمان را از دست دادیم، تازه شاید از فرط بی حالی نتوانیم مقابل آنتی بیوتیک مقاومت کنیم و آن را بپذیریم که قطعا هم جواب دادن آنتی بیوتیک سخت‌تر است و هم در این بازی سرتق‌گیری خیلی از چیزهایمان را باخته‌ایم.

اگر چه من می‌دانم انگلیس در کودتای بیست و هشت مرداد دست داشت و بی بی سی با پروپاگاندای خود خیلی از چیزهایی را که نباید، به ذهن پدران من تحمیل کرد، اما گناه اصلی ویرانی کشور من، ویرانی افغانستان به عهده‌ی خود ماست. ما کم کتاب می‌خوانیم. کم تلاش می‌کنیم. لقمه‌ی حاضر آماده می‌خواهیم. متون طولانی را نمی‌خوانیم و منتظر معجزه و ظهور منجی هستیم. منجی هم که پیدا شود، با آنکه ضرب المثل داریم که هیچ گربه‌ای برای رضای خدا موش نمی‌گیرد لب به اعتراض می‌گشاییم که فلان سود از فلان جا عاید منجی شده که به کمک ما آمده و باز ناراضی هستیم و چشم دیدن سود بردن و کمک کردنش را نداریم و شلنگ تخته می‌اندازیم و نمی‌گذاریم کارش را درست تمام کند. از داخل هم که کسانی پیدا شوند و جانشان را کف دستشان بگیرند تا منجی ما شوند، حمایتشان نمی‌کنیم و به ایشان نمی‌پیوندیم. هر اپوزیسیونی آن دیگری را می‌کوبد و به خیانت متهم می‌کند و در بهترین حالتِ ممکن، که پشت آن یکی صفحه نگذارد، خودش را برتر می‌داند. با نظر به گفته‌های #مرمر_مشفقی ظاهرا هر جای دنیا هم که برویم تا مشکلات سیاسی‌مان را پشت سر گذاشته باشیم، باز، همین عادتها و فرهنگها در تعاملات اجتماعی، کار دستمان می‌دهد. ما چه در کار کردنمان در شرکت، چه در تحلیل‌های سیاسی‌مان همانهایی هستیم که همیشه دنبال اینیم که مالاندن ماشین به در و دیوار را به گردن کس دیگر بیندازیم، حال آنکه حتی اگر کسی اعصاب ما را خرد کرده باشد باید بفهمیم که راننده‌ی آن ماشین لعنتی خود ما بوده‌ایم.

نمی‌دانم چه خواهد شد اما، شاید این نگاه من، پس از تکثیر بین تک تک شماها راه به جایی ببرد، چرا که سیمون دوبوار می‌گوید: اگر درد را بشناسیم، نیم راه درمان را طی کرده‌ایم.

نقد و واکاوی پنجگانه‌ی شیگانهوس،  پگوتاس، پریاموس، تولیباس و مرگاس اثر بهاره نوربخش

هشدار: این متن تا حدودی داستان را لو می‌دهد.

شیگانهوس نوه‌ی خلف شیطان است، از این رو علی رغم هیاتی انسانی و بس زیبا، روح و افکاری تاریک و شیطانی دارد و قسم خورده است که تمام نوع بشر را به بردگی و اسارت بکشاند. او بر تمام عالم هستی مسلط شده و قوانین ظالمانه‌ای برای زیست تمامی ابنای بشر وضع کرده است. او زندانی ساخته به نام #ابدگاه_گالونتوس که هر کس به محض مخالفت، توسط ابرهای سیاهی دستگیر می‌شود و به ابدگاه منتقل میگردد. زندگی در ابدگاه گالونتوس از مرگ بدتر است. آنجا پیوسته شکنجه جاری است و حتی مرگ هم به عنوان عنصری رهایی بخش به ابدگاه گالونتوس راه ندارد.

از این سو، مردم در شهرها با انواع قوانین عجیب به بدبختی و رنج محکومند، مثلا در شهری فقط باید داخل صدفهایی زندگی کنند که دایم در حال ترشح ماده‌ای لزج و اشمئزاز آورند و مردم تحت یک بیگاری تمام نشدنی، هر روز باید این مادده‌ی لزج را پاک کنند تا با این ماده‌ی بدبو و سمی خفه نشوند و بتوانند زنده بمانند.

تنها زمین زراعی برای مردم، یک زمین کوچک اشتراکی است و تمام مردم به نوبت روی آن کار می‌کنند و از کمبود غذا و مایحتاج مورد نیاز زندگی در رنج دائم و گرسنگی هستند. در کنار اینها نمایان شدن شدن گیسوی پریشان زنان هم خاطر شیگانهوس را می‌آزارد و سبب انتقال به ابدگاه گالونتوس می‌شود. مردم در هنگام دستگیری مخالفان، فقط جمع می‌شوند و بر و بر، بی آنکه کاری انجام دهند، نگاه می‌کنند!

در شهر دیگری تمام زنها فقط باید بچه بزایند و با جادو مدام حامله هستند و مردها با جادو فقط در حال شلاق زدن زنها هستند. زنها مدام در حال زایمان و بچه بزرگ کردن و حاملگی هستند و بچه‌هاشان در حال بیکاری و کشاورزی و کارهای سخت دور از مادرها.

شهرهای دیگر قوانین و طرح‌های شیطانی دیگری دارند که هر کدام در نوع خود قابل توجه است و اگر می‌خواهید به تمام رمز و رازهای خلاقانه‌ی این داستان پی ببرید، راهی بجز خواندن تمام کتابها به صورت کامل نخواهید داشت.

و اما یک نقطه‌ی امیدبخش در این همه سیاهی وجود دارد: «پگوتاس» پسرنوجوانی است که شیگانهوس علی رغم تمام قدرتش قادر به ربودن او و انتقالش به ابدگاه گالونتوس نیست، پس محتمل است او بتواند ناجی مردم جهان شود.

ریباتانیاس یک مرشد راهنماست که قرار است در این مهم یاریگر و راهنمای پگوتاس باشد.

داستان شکست ناپذیر بودن پگوتاس، بسیار جالب و عمیق است، او بچه‌ی یک زندانی سیاسی بوده که در زندان دنیا آمده و به دلیل بی گناه بودن از گالونتوس رانده شده و ابلیس دیگر قادر نیست او را به ابدگاه بازگرداند، اما برای قهرمان شدن ابتدا باید بر ترس خود غلبه کند.

این قسمت، خود می‌تواند نمادگرایی جالبی در جهان واقعی داشته باشد. پگوتاس نماد زندانیانی سیاسی است که به گونه‌ای از زندان حاکمان خونخوار رهایی پیدا کرده‌اند. اغلب آنها به محض غلبه بر ترسشان به مبارزینی ابدی و شکست ناپذیر مقابل استبداد بدل می‌شوند. بهاره یک جمله‌ی جالب از زبان ریباتانیاس عنوان می‌کند: «شیگانهوس از ترس مردم، قدرت می‌گیرد.» و این جمله رهنمون اصلی تمام مبارزات بشری علیه ظلم باید باشد.

ریباتانیاس حرفهای حکیمانه‌ی دیگری هم در مورد مذاهب و خدایان جعلی خلق شده به دست بشر می‌زند. او می‌گوید این خدایان قدرت و معجزات خود را از تعداد افرادی که به آنها اعتقاد دارند کسب می‌کنند. بنابراین هر چه خدایان جعلی، طرفداران و پیروان کمتری داشته باشند، قدرتشان کمتر و کمتر شده و منزوی می‌شوند و همان خدای رئوف و رحیمی که خالق انسان است، قدرت پیدا می‌کند.

قسمت جالب دیگری در کتاب هست که پگوتاس برای حل معمایی باید به عالم الوهیت برود و روحی را پیدا کند، در آنجا با فرشته‌ای برخورد می‌کند که اصلا از اوضاع زمین خبر ندارد و نمی‌داند شیگانهوس کیست. این خرده روایت، این معنا را به ذهن متبادر می‌کند که بشر خلق شده و به حال خود رها شده و اگر عالم بالایی هم باشد، آنها کار و بار خود را دارند و حتی اخبار زمین را دنبال نمی‌کنند چه رسد که بخواهند کمکی برای بهبود حال ساکنان زمین داشته باشند.

یکی از بخشهای جالب داستان این است که در ابتدای امر، ریباتانیاس دوست و همراه شیگانهوس بوده است ولی به تدریج وقتی ظلم و خودکامگی او را می‌بیند مسیرش را از او جدا می‌کند. این بخش یکی از پیامهای کلیدی داستان است. در سقوط تمام دیکتاتوری‌های تاریخ، همراه شدن همراهان قدیمی دیکتاتور با مردم ستم دیده، ضربه‌ی اساسی را بر پیکره‌ی دیکتاتوری وارد می‌کند، چون آنها از ضعفها و رازهای دیکتاتوری که در ظاهر شکست ناپذیر به نظر می‌رسد آگاه بوده‌اند و نیز برای تطهیر گذشته‌ی ننگینشان از بذل جان هم دریغ ندارند.

به نظر میرسد بهاره نوربخش به واسطه‌ی زیست در جغرافیایی که با انواع دیکتاتوری‌های مذهبی نظیر طالبان و داعش و القاعده احاطه شده است، در لایه‌های ناخودآگاه ذهنش به این اندیشیده که چه می‌شود اگر چنین اندیشه‌هایی تمام زمین را به تسخیر خود در بیاورد؟ حتی ترکیب ایده‌های کمونیستی شمالی با دیکتاتوری مذهبی، در همان زمین زراعی اشتراکی نمود پیدا می‌کند، چیزی شبیه ایده‌های مجاهدین خلق. البته از حق نگذریم با تمام تلاشی که بهاره کرده، باز هم شیگانهوس چند پله از همتایان اشغالگر زمینی خود با انصاف‌تر است، او ملکه فروتیبا را به دلیل نپذیرفتن پیشنهاد ازدواجش، در ابدگاه گالانتوس زندانی کرده و به نکاح اجباری وادار نکرده یا نکشته است. تغییر اقلیم زمین و تبدیل دریا به کویر و تبدیل کویر به جنگل از صفات بارز اوست! بیگاری تمام نشدنی پاک کردن صدف‌ها می‌تواند نمود وضعیت و معیشت ناجور اقتصادی مردمانی باشد که در چنین جوامعی زندگی می‌کنند و هر روز از صبح تا شب فقط کار می‌کنند تا زنده بمانند.

اما راه مبارزه با شیگانهوس مسیری عجیب و جذاب است که قسمتهایی از آن نیز با تعابیر فلسفی و تاریخی، قابل واکاوی است. آنها در مسیر مبارزه، متوجه می‌شوند باید برای شکست دادن شیگانهوس گوهری را از کمربند کرایسوش پادشاه بزرگ مشرق زمین به دست بیاورند تا مزوتیکا آزاد شود و به جنگ با شیگانهوس برخیزد. مقبره‌ی پادشاه مشرق زمین زیر کوهی است و ابرهای سیاه شیگانهوس نزدیک شدن به کوه را برای ابنا بشر محال می‌کنند. تمام اینها کوروش کبیر را تداعی می‌کند. شاید آن گوهر ناب همان راستگویی و وحدت در زیر سایه‌ی پدر مهربان خاورمیانه باشد که از دست رفته است.

در کنار این تخیل ناب و فلسفی، بهاره طنز پنهان و شیرین و بازی‌های فراوانی با اسطوره‌های یونان هم در کتاب دارد، مثلا وقتی می‌خواهند کوه را بکنند مجبور می‌شوند سراغ پرسفونه بروند تا روحی را از جهان زیرین به آنها قرض دهد و آتنا روح سیزیف را به دلیل قوی بودن و سر و کار داشتن با سنگ پیشنهاد می‌دهد و پرسفونه به عنوان رشوه برای همکاری، دیدن معشوقش را طلب می‌کند!

کلا اشتباه رفتن راه‌ها، پیچیده بودن و مسیرهایی کم و بیش تکراری، به ما این پیام را می‌دهد که در صورتی که شیگانهوس زمین را تسخیر کند، غلبه بر او و به زیر کشیدنش بسیار دشوار است.

از طرف دیگر در انتهای کتاب می‌بینیم که همبازی کودکی شیگانهوس دلش برای او می‌سوزد و نمی‌گذارد شیگانهوس بمیرد، به این ترتیب اگر چه جهان از دست شیگانهوس رها می‌شود و شیگانهوس سرگردان، چیزی به یاد نمی‌آورد اما درست به شیوه‌ی داستانهای هالیوودی، مخاطب می‌داند، این شیگانهوس ملعون، دیر یا زود جان دوباره پیدا می‌کند و سلطنت و ظلم خود را به گونه‌ای دیگر یا در جایی دیگر از سر خواهد گرفت. این درست همان چیزی است که به عینه داریم در مورد دیکتاتورهای مذهبی که تلقی‌ای خشونت بار و شیطانی از مذهب دارند، می‌بینیم. امریکا بعد از بیست سال، افغانستان را ترک کرد و بلافاصله سر و کله‌ی طالبان و جنایات ریز و درشتش پیدا شد یا بسیاری از سران داعش و القاعده، مجرمانی در امریکا بودند که پس از پایان یافتن دوره‌ی محکومیتشان از امریکا اخراج شدند و گروه‌های تروریستی را تشکیل دادند. این قسمت این پیام را به مخاطب می‌دهد که دل سوزاندن برای افرادی که خلق و خوی شیطانی گرفتار شده‌اند و آزاد و رها کردنشان چه فجایعی را به دنبال خواهد داشت.

من با خواندن این کتاب، سرشار از حسرت شدم، حسرت از بابت این که صنعت ترجمه در کشور ما تا بدین حد عقیم است و بسیاری از نوشته‌های خوب از پیشرفت و رسیدن به گوش جهانیان باز می‌ماند. داستانهای بهاره علاوه بر این که تخیلی هالیوودی ولی ناب و منحصر به خودش، را داراست که می‌تواند برای ساختن فیلمها و سریالها مورد استفاده قرار بگیرد، پیام مهمی دارد که ممکن است بتواند دولتهای غربی را به علاج واقعه قبل از وقوع دعوت کند.

برای بهاره‌ی عزیزم، آرزوی دیده شدن هر چه بیشتر آثارش را دارم.

داستان صمدآقا و پیوند این خاطره با مردان قرن هجدهمی

تو فامیل دورمان یک صمد نامی بود که پدرم خیلی دلش برایش می‌سوخت. صمد آقا از کار بیکار شده بود و وضع زندگی بدی داشت. یک روز بابا رفت خِر یکی از دوستهایش که مغازه فروش لوازم التحریر داشت را گرفت و با خواهش و التماس، صمد آقا را به عنوان شاگرد مغازه به او قالب کرد. به دوستش گفت که نصف حقوق صمد را هم خودش می‌دهد.

یکی دو روز اول، آقای صادقی، دوست بابا خیلی محجوب می‌آمد و می‌گفت: «این بنده خدا به درد این کار نمی‌خوره.» بابا می‌گفت: «یادش بده، شما که سالهای سال معلم بودید و صبر و حوصله‌تون زبانزد خاص و عامه.»

بعد ده روز، آقای صادقی آمد به داد و بیداد که: «این تو و این صمد، یه بار دیگه این رو بفرستی دم مغازه‌ی من، ازت شکایت می‌کنم.»

ماجرا از این قرار بود که در این ده روز، وقتی آقای صادقی مغازه را ترک می‌کرده و باز به مغازه بر می‌گشته، می‌دیده صمد آقا حتی یک پاپاسی هم نفروخته. پیش خودش فکر می‌کرده که لابد مشتری نبوده اما بالاخره یک مشتری، او را در خیابان می‌بیند و می‌گوید هر چه از صمد آقا می‌خواهیم می‌گوید نداریم.

آقای صادقی می‌رود مغازه و از صمد آقا دلیل کارش را می‌پرسد. صمد می‌گوید قیمت اجناس به یادش نمی‌ماند و می‌ترسیده چیزی را ارزان بفروشد. آقای صادقی می‌گوید این که کاری نداره عزیز جان، قیمت چیزهایی که نمی‌دانی را از من بپرس و یادداشت کن.

روزهای بعد هر بار که آقای صادقی به مغازه می‌آید، می‌بیند که انبوهی از آدم ایستاده و صمد، فس و فس دارد از لیست بلند بالایش دنبال قیمت می‌گردد. اعصاب همه خط خطی شده و کم مانده تو مغازه بین مشتری‌ها، بزن بزن راه بیفتد. آقای صادقی خیلی سریع مشتری‌ها را راه می‌اندازد و بعد به صمد آقا می‌گوید، عزیز جان، یک برگ برچسب بردار و در ساعات خلوت بودن مغازه، روی اجناس برچسب بزن تا مشتری‌ها را معطل نکنی.

فردا عصر که به مغازه می‌آید، می‌بیند صمد همه جا برچسب زده، روی تک تک پاک‌کن‌ها، تک تک مدادها، کلیپس‌های کاغذ، خودکارها، پوشه‌ها، خظ کش‌ها و خلاصه هر چیزی که حتی فکرش را هم نمی‌توانید بکنید!

همان موقع دست صمد را می‌گیرد و یک راست می‌آید دم خانه‌ی ما به داد و بیداد.

بابا صمد را فرستاد که باغچه را آب بدهد و آقای صادقی را به زبان گرفت و عذرخواهی کرد و گفت صمد نادان و خنگ است و قصد بدی ندارد.

آقای صادقی می‌گفت: «هوشنگ، از من به تو نصیحت، این صمد رو ازخودت دور کن. اون اتفاقا خیلی هم پدرسوخته است و اصلا خنگ نیست و خودش را به نفهمی می‌زنه تا پول مفت و بی زحمت در بیاره.»

یک همسایه هم داشتیم به نام آقای ذکاوتی که آن روز تصادفا خانه‌ی ما بود و از ماجرا باخبر شد. او گفت: «کاش این آدم از روی پدرسوختگی و تنبلی این کارها را می‌کرد، من که می‌گویم یک بی شرف از خود راضی است که عامدانه لج می‌کند تا به صاحب کارش ضربه بزند، چون پر از عقده‌ی حقارت است. چنین آدمهایی خطرناکند آقای دکتر. به نظر من که هر چه سریعتر با این آدم قطع رابطه کن.»

بابا قبول نکرد و این بار صمد را با خودش به مرغداری ارتش برد. صمد آشپزی و نظافت هم بلد بود و بابا صمد را کرد مسئول آشپزخانه. یک روز بابا مرغداری نبوده که یکی از مقامهای لشکری زنگ می‌زند و صمد گوشی را بر می‌دارد و طرف به صمد می‌گوید به دکتر بگو از اون مرغهای خوشمزه یک زرشک پلو بذاره که من و فلانی ناهار می‌یایم اونجا.

بابا که می‌رسد سرلشکر فلانی و بهمانی سر میز منتظر بودند و بابا توی دلش می‌گوید این صمد زبان نفهم سم توی غذا نریخته باشد خیلی شانس آورده‌ایم. صمد غذا را می‌آورد و اتفاقا زرشک پلوی خیلی خوشمزه‌ای پخته بوده و هیچ کس هم مریض نمی‌شود. بعد از رفتن مهمانها، بابا از صمد می‌پرسد: مرغها را از کجا آورده بودی؟

صمد می‌گوید خودم رفتم از سوله برداشتم و سر بریدم. شما که پول نگذاشته بودید چیزی بخرم. مجبور بودم. بابا می‌گوید آفرین که به فکرت رسید چنین کاری کنی ولی باید سراغ سوله‌ی مرغهای 50 روزه می‌رفتی نه 30 روزه. اون بیچاره‌ها که گوشتی ندارند. از مرغهای 50 روزه یکی هم برمی‌داشتی بس بود، نیاز نبود 5 تا مرغ برای 4 نفر آدم سر ببری.

فردای آن روز بابا به مرغداری می‌آید و می‌بیند حمام خون به راه افتاده و کارگرها به بابا می‌گویند صمد آقا همین طور مرغ پشت مرغ از سوله‌ی مرغهای 51 روزه بر می‌دارد و سر می‌برد. بابا که سر می‌رسد  می‌بیند 40 مرغ را سر بریده. صمد می‌گوید می‌خواستم به اندازه‌ی کافی مرغ مناسب برای وقتی که سرلشکر میرفخرایی یا کس دیگری زنگ می‌زند و خودش را دعوت می‌کند کنار بگذارم.

بابا پول مرغها را حساب می‌کند و تمام مرغهای سر بریده شده را بین کارگرها تقسیم می‌کند و این بار  صمد را به خانه می‌آورد تا وبال گردن مادرم کند و به مادرم می‌گوید حساسیت کارهای خانه کمتر است و محال است صمد بتواند گندهایی به این بزرگی بالا بیاورد، اما بشنوید از ماجراهای صمد و مادرم:

یک روز صمد زیادی توی غذا آب ‌ریخت و روز بعد که مادرم به او تذکر داد آنقدر کم آب ریخت که غذا جزغاله ‌شد، مادرم گفت، عیبی ندارد، غذا پختن کار خودم است، فقط کارهای شست و شو را به او می‌دهم.

از ویژگی‌های بارز صمد این بود که قوطی‌ها را اشتباهی پر می‌کرد. وایتکس را می‌ریخت تو قوطی مایع ظرفشویی، مایع ظرفشویی را می‌ریخت تو قوطی مایع دستشویی، نمکدان را با شکر پر می‌کرد و شکردان را با نمک و مادرم با صبوری هر چه تمام برایش توضیح می‌داد تا این که پودر دستی را ریخت توی لباسشویی و کف تمام آشپزخانه را برداشت و حسابی کفر مادرم بالا آمد و باهاش دعوا گرفت که مگه تو سواد نداری که هی خودت رو می‌زنی به حماقت و چیزها را اشتباهی مصرف می‌کنی؟

صمد آقا بعد از آن روز دیگر نه به ماشین لباسشویی دست زد و نه قوطی‌ها را پر کرد و با خنده می‌گفت خودت پر کن خانوم دکتر، من ممکنه اشتباه کنم.

دیگر رفتارهای صمد جوری روی اعصاب و روان مادرم بود که هر شب بساط دعوا و مرافعه به راه بود، اما بابا دلش نمی‌آمد صمد را دست به سر کند و به مادرم می‌گفت: «من فقط می‌خوام احساس کنه در قبال پولی که داره می‌گیره، کار می‌کنه، اصلا فکر کن نیست. هیچ کاری بهش نده، اگر واقعا برای کار خانه کمک لازم داری، بگم زری خانم هم هفته‌ای چند بار بیاد.»

مادرم گفت: «نه تو رو خدا. قربون دستت. همین کم مونده که زری خانوم هم چهار بار صمد رو ببینه و بشه یه نکبتی لنگه‌ی صمد. لازم نکرده، خودم کارهام رو انجام می‌دم تا شر این کنده بشه.»

پدرم گفت: «بذار صمد همین طوری برای خودش بپلکه. به چشم یک عقب مانده‌ی ذهنی، به چشم یک بچه که فقط دست و پا دراز کرده بهش نگاه کن.»

چند روزی به همین منوال گذشت تا این که یک روز همین که صمد آمد سر کار، از بیمارستان زنگ زدند و گفتند یک بیمار تصادفی آوردند که فقط شماره‌ی ما در جیبش است و مامان من را گذاشت پیش خانم ذکاوتی و تو سر زنان از خانه بیرون رفت که ببیند این کسی که تصادف کرده چه نسبتی با ما دارد.

عصر، مامان آمد دنبالم که با هم به خانه برویم. آن کسی که تصادف کرده بود یکی از کارگرهای مرغداری بابا بود و نجات هم پیدا کرده بود. همین که به خانه آمدیم، به نظرمان آمد که یک اتفاق مشکوکی افتاده. صمد در خانه نبود و در بالکن باز بود و گربه‌ای که من به او در حیاط غذا می‌دادم روی مبل پذیرایی لم داده بود و داشت ناخن‌هایش را لیس می‌زد. رو مبلی‌ها هم هیچ کدام سر جایشان نبود.

ماجرا از این قرار بود که صمد توی لیستی که مامان برای خودش تنظیم می‌کرد، دیده بود که برای امروز نوشته: «شستن ملافه‌ها» او هم رفته بود و هر چه ملافه توی خانه بود، از ملافه‌ی لحاف تشکهای مهمان گرفته تا ملافه‌ی تختهای خودمان و رو مبلی‌ها را جمع کرده بود و ریخته بود توی استخر و یک کارتن پودر هم خالی کرده بود توی استخر و با ملافه‌ها توی استخر خر غلت می‌زد.

بعد از آن پوست بابا رسما کنده شد تا آب استخر را خالی کرد چون سیستم فاضلاب استخر ذخیره می‌شد تا برای آبیاری باغچه‌ها استفاده شود تا اتلاف آب نداشته باشیم و از آنجایی که توی استخر مواد شوینده ریخته بود، باید آب استخر با سطل خالی می‌شد تا گیاهان آسیب نبینند. رزهای هفت رنگی که بابا با هزار بدبختی تخمشان را از هلند سفارش داده بود و در حاشیه‌ی باغچه بودند به خاطر آب آلوده ای که از استخر پایشان سرریز شده بود، خشک شد، من و زنبق و مامان تا چند ماه، هر هفته مشغول دوختن ملحفه‌های لحافهای مهمان بودیم که اصلا استفاده نشده بودند و شستنشان غیر ضروری بود. چند تا لحاف پنبه‌ای هم که همان طوری انداخته بود توی آب، همان طور درسته، دور ریخته شد.

بعد از این ماجرا، بابا قبول کرد که از کنار این صمد، آدم در نمی‌آید و بهتر است بی خیال کمک کردن یا اصلاح صمد شود و البته ما هیچ وقت اطمینان پیدا نکردیم که صمد آقا خنگ بود و از روی نفهمی این کارها را می‌کرد یا پدر سوخته بود و برای این که تنبلی کند خودش را به نفهمی زده بود یا به قول آقای ذکاوتی بی شرفی بود که با تظاهر به نادانی، می‌خواست به کسی که از او عقده دارد، آسیب بزند!

حالا چرا یاد صمد آقا افتادم؟

چند روز پیش ویدئوی دختر افغان را گذاشته بودم که به مردها می‌گوید به جای فرار کردن و سقوط از هواپیما و مفت باختن جانتان، می‌ماندید و از کشور دفاع می‌کردید تا زنان و دختران هموطنتان مورد تجاوز طالبان قرار نگیرند و چند نفر آمده بودند و زیر آن پست نوشته بودند: «مگر شما فمنیستها نبودید که می‌گفتید ما زنها ناموس شما مردها نیستیم حالا چی شده که موقع جنگ ترجیح می‌دهید ما بمانیم تا به شما تجاوز نشود؟ ما ترجیح می‌دهیم فرار کنیم.»

وقتی جامعه شناسان قتلهای ناموسی را مورد واکاوی قرار دادند، به این نتیجه رسیدند که گره خوردن هویت زن با آبروی مرد و همان ناموس سبب بیشتر این قتلهاست. پدر یا برادر یا شوهری که از نظرش زنی از خانواده‌اش خودخواسته یا ناخواسته مورد تتمع جنسی خارج از ازدواج قرار گرفته، از آن رو که احساس می‌کند آبروی خودش خدشه‌دار شده است، به عمل وحشیانه‌ی کشتن زن، مبادرت می‌ورزد تا لکه‌ی ننگ را به خیال خودش از دامانش پاک کند. اگر فمنیستها و جامعه شناسان پس از چنین رویدادهایی گفتند باید به مردها آموزش داده شود که زنها ناموس ایشان نیستند، آیا این به این معنی است که آقایان عزیز کلاه قوادی به سر بگذارید و زن و دختر و خواهرتان را برای طالبان به حراج بگذارید؟ یا اگر افرادی با مذهب متفاوتی که تمتع جنسی از مردان را هم مجاز می‌دانند، به خاکتان یورش بردند، خودتان هم لنگ و پاچه را مقابلشان بدهید بالا چون غیرت داشتن برای مقابله با متهاجمان مذموم است؟

اصلا مگر باید مظلوم، ناموس ما باشد و با هتک حرمت به جانب کرامت انسانی او، آبروی ما مخدوش شود تا در مقام یک انسان به مقابله با ظلم برخیزیم؟ اصلا مگر جنایات طالبان به هتک حرمتهای ناموسی زنان خلاصه شده است؟ مگر محمد خاشه، کمدین مظلوم را به طرزی وحشیانه نکشتند؟ مگر منابع تاریخی و ثروت نسلهای آینده‌ی افغانستان را غارت نکردند و هزاران مرد را به بهانه‌های واهی کوتاه بودن ریش یا شرب خمر یا چه و چه قتل عام نکردند؟

واقعیت این است که اگرچه نمی‌دانم کدام تحلیل در مورد صمد آقای بینوا به واقعیت نزدیک‌تر است ولی هر چه با خودم کلنجار می‌روم که خوش بین باشم و افاضات آن دوستان را به ناآگاهی و کج فهمی‌شان از فمنیسم نسبت دهم، اما باز یک چیزی ته ذهنم می‌گوید تحلیل آقای ذکاوتی در موردشان مقرون به واقع‌تر است. به هر حال قضاوت را به عهده‌ی شما می‌گذارم.

پی نوشت: نام شخصیتها در این داستان تخیلی است و هر گونه شباهتی با اشخاص حقیقی، کاملا تصادفی است.

فیلم جان و گودال John And The Hole 2021

توجه: این متن داستان فیلم را لو می‌دهد اما در عین حال پیامی بسیار مهم دارد و به تفسیر فلسفی فیلم می‌پردازد.

فیلم سینمایی جان و گودال داستان پسر نوجوان سیزده ساله‌ای است که به یکباره تصمیم می‌گیرد پدر و مادر و خواهرش را بیهوش کند و در گودال بسیار عمیقی که میان جنگل در نزدیک خانه پیدا کرده، رها کند.

در ابتدای امر، لایه‌ی اول داستان ذهن مرا درگیر کرد. چرا این پسر چنین کاری را می‌کند؟ آیا او یک قاتل بالفطره است؟ در تمام طول فیلم هیچ جواب قانع کننده‌ای به چرایی امر توسط پسرک داده نمی‌شود. حتی در یک سکانس مخاطب فکر می‌کند جان  قصد دارد دوستش را در استخر خفه کند و بعد می‌بیند چنین اتفاقی نمی‌افتد و این یک بازی بین دو پسر بچه است چون فکر می‌کنند در لحظه‌ی نزدیکی مرگ، مریم باکره را خواهند دید. یعنی حتی اعتقادات مذهبی هم در جان ریشه‌ای عمیق دارد و قاتل بالفطره هم نیست.

وقتی دیدم در لایه‌ی اول پاسخ چندانی به سوالات رایجی که یک چنین فیلمی در ذهن مخاطب ایجاد می‌کند داده نمی‌شود، لایه‌ی دوم و معنای عمیق فیلم، رخ نشان داد:

جان، پسر نابالغی است که بر اساس یک شانس یا اتفاق، کنترل خانواده‌اش را به دست می‌گیرد. جان، نماد دیکتاتورهای نابالغ است که با دخالت کشورهای دیگر یا جریانات قدرت رایج در حکومتها، اختیار جان و مال ملت را در دست می‌گیرند. دیگر چرایی کارهای جان، تنها یک جواب دارد: چون او نابالغ است و برای این مسند مناسب نیست.

در فیلم می‌بینیم که ابتدا به آنها رسیدگی می‌کند، برایشان تشک و آب و غذا پایین می‌فرستد اما به یکباره مشغول عیش و نوش خود می‌شود و آنها را فراموش می‌کند. او مدت زیادی پدر و مادر و خواهرش را گرسنه می‌گذارد و درست در زمانی که آنها یقین پیدا کرده‌اند که جان، قصد دارد آنها را با گرسنگی مفرط و زجر بسیار بکشد، برایشان ریزوتوی خوشمزه‌ای می‌پزد و در بسته‌بندی‌ای تمیز با چنگال و بشقاب به داخل گودال می‌فرستد. دریغ کردن مایحتاج طبیعی مورد نیاز برای حیات و بعد صدور اجازه‌ی استفاده!

از سوی دیگر پدر و مادر و خواهر که در گودال گرفتار شده‌اند از آنجایی که فکر می‌کنند سرانجام با گفتگو می‌توانند جان را وادار کنند که دست از اعمال مجرمانه و ظالمانه‌ی خود بردارد و برایشان نردبان بفرستد یا بالاخره عاملی خارجی از نبودن آنها باخبر می‌شود و پلیس را خبر می‌کند در مدفوع  و کثافت خود دست و پا می‌زنند و برای فرار از گودال کاری اساسی انجام نمی‌دهند، حال آنکه جان به راحتی عامل‌های خارجی را با دروغهای ریز و درشت فریب می‌دهد و دست به سر می‌کند. تنها سکانسی که از تلاش آنها برای نجات خود روایتگر است، روی دوش هم سوار شدن است. مادر روی دوش پدر نشسته و دختر روی شانه‌ی مادر ایستاده است و اگر حدود نیم متر بپرد، دستش به لبه‌ی گودال می‌رسد، اما از افتادن و آسیب دیدن می‌ترسد و به طغیان مقابل خواسته‌ی جان که ماندن آنها در گودال لجن و کثافت است تن می‌دهند.

از سوی دیگر می‌بینیم جان مقدار زیادی از پولهای پدرش را به دوستش هدیه می‌دهد، در حالیکه دوستش حتی نیازی به این هدیه ندارد. او آنقدر نابالغ و ناآگاه است که فقط به تایید عاطفی دوستش نیاز دارد و متوجه نیست این منابع مالی که هبه می‌کند، سرمایه‌ی آینده‌ی خود و خانواده‌اش برای زندگی است.

دیالوگهای بین پدر و مادر و خواهر در گودال هم متضمن همین تفسیر است. پدر از مادر می‌پرسد هیچ ایده ای نداری که جان از چه چیزی ناراحت شده که این کار را می کند؟ مادر می‌گوید هیچ اتفاق بدی بین او و جان رخ نداده فقط چند روز پیش جان از او پرسیده فرق یک کودک با بزرگسال چیست؟ و مادر پاسخ داده، فرد بالغ نسبت به خودش و افراد دیگر مسئول است و جان گفته دوست ندارد بزرگ شود و مادر گفته که همه‌ی انسانها موظفند از این مرحله عبور کنند.

این فیلم به ما نشان می دهد که انداختن مسئولیت اداره‌ی یک جامعه بر دوش کسی که خود را برای چنین تصمیم گیریهای بزرگی آماده نمی‌بیند ممکن است چه فجایع عمیقی را رقم بزند.

از سوی دیگر چند سکانس کوتاه از مادری داریم که دارد دختر دوازده ساله‌اش را با مقدار زیادی پول رها می‌کند و به نقطه‌ای نامعلوم می‌گریزد. دختر هر کاری می‌کند تا از قبول مسئولیت سر باز بزند. به مادرش می گوید من تمام پولها را هدر می دهم. من دوازده سال بیشتر ندارم... من می خواهم با تو بیایم و برایت کار کنم، خلاصه به هر دری می زند و مادر نمی پذیرد.

این سکانس که ظاهرا با وقایع اصلی فیلم بی ارتباط است، متضمن همین تفسیر فلسفی است که از دیدن فیلم در ذهن من نشست. وقتی پدر و مادر و خواهر بالاخره از گودال نجات پیدا می کنند و در خانه دور میز نشسته‌اند، دوربین ما را به باغ خانه‌ی آنها می‌برد و همان دختر بچه را سرگردان می‌بینیم و جهت نگاه او که به سمت خانه جذب می‌شود. پدر و مادر و خواهر ظاهرا توانسته‌اند دیکتاتور کوچک و نابالغ قبلی را به زیر بکشند و حتی گودال را هم پر کرده‌اند، اما ممکن است از روی احساس گرایی همین دختر بچه‌ی نابالغ را سر سفره‌شان بنشانند و یک بار دیگر با حادثه‌ای دیگر، مورد تجاوز و ظلم و حقارت قرار بگیرند.