نادیا الیلویوا (همسر جوزف استالین)

#ادبیات_علیه_استبداد

استالین در مقطعی از مهمانانی گیلاسش را بالا برد و گفت: «به سلامتی نابودی دشمنان کشور»

همه گیلاسهایشان را بالا بردند جز نادیا، استالین بر سر همسرش فریاد کشید: «هی، تو، بنوش» نادیا با فریاد جواب داد: «اسم من، هی نیست»

استالین خاکستر سیگارش را روی لباس نادیا تکاند و نادیا با عصبانیت مهمانی را ترک کرد.

نادیا همان شب سعی کرد نزد شوهرش برود که از یکی از نگهبانان کله پوک استالین شنید که او به همراه زنی به ویلایی در همان نزدیکی ها رفته است.

نادیا نامه ای به استالین نوشت و در آن جنایتهای سیاسی اش را محکوم کرد و از رفتارهایش به عنوان یک شوهر انتقادهای تندی کرد. گفته شده استالین بعد از خواندن نامه به قدری عصبانی شد که درجا آن را سوزاند.

نادیا (الیلویوا) سپس تپانچه کوچکی را که برادرش از برلین برایش سوغاتی آورده بود از کشوی میزش درآورد و به قلب خود شلیک کرد.

پزشکان ناچار شدند به دروغ گواهی دهند که همسر رهبر در اثر ترکیدن آپاندیس جان سپرده است، هیچ کس جرات نداشت از خودکشی بگوید یا به آن اشاره ای کند

استالین در روزهای بعد از خودکشی همسرش به شدت احساساتی شده بود و علنا گریه می کرد و حتی گفته بود: «دیگر نمی خواهم زنده بمانم»

ص ٧١.

جالب است بدانیم سوتلانا دختر استالین، تنها کسی که در دنیا برای استالین عزیز بود، بعد از مرگ او نام فامیلش را تغییر می دهد

با تمام این شواهد تاریخی این سوال مطرح می شود که دیکتاتورهای خونریز تاریخ واقعا به چه چیز دلخوشند؟ آنها منفور مردمند و اگر اعضای خانواده شان انسانهایی فهیم و قابل اعتنا باشند در ارزانی این نفرت مردمی به ایشان حتی از بذل جان خویش دریغ نمی ورزند، آنها حتی از تملقها و چاپلوسیهای اطرافیان احساس خرسندی ندارند چون احتمال بیشتر را بر این می نهند که این افاضات از روی ترس، یا برای تصاحب قدرت و یا ثروت باشد، دیکتاتورهای خونریز حقیرانه ترین نوع زیستن آدمی را برای هیچ، به جان می خرند.

ولادیمیر مایاکوفسکی Veladimir Mayakovsky

شاعر، طراح و نقاش گرجی الاصل بود که از سال ١٩١٢، هنرش را در خدمت حکومت کمونیستی گذاشت، سرانجام در سال ١٩٣٠ به دلیل سرخوردگی هایش از اوضاع سیاسی و اجتماعی کشورش ودیدن عدم تحقق وعده های حکومت دیکتاتوری از حمایت حکومت دست کشید. اما سرخوردگی و افسردگی و احساس عذاب وجدان او را به خودکشی وادار کرد 

انسان می تواند اشتباه کند، می تواند فریب خورده باشد، اما یک با شرف باقی بماند

محرم و نامحرم

اصلا از حاجی خلعتی خوشم نمی آمد، هر بار که بابا بهم می گفت: «این هفته می یای کوه؟» ازش می پرسیدم: «کیا هستن؟» و اگر از او اسم می برد نمی رفتم، سالها بود که او را از خاطر برده بودم تا این که چند هفته پیش، بابا، سر بحث این که نماز خواندن در مصلی که زمینش غصبی است قبول است یا نه، با همان لحن پر آب و تابش برای مهمانشان این طور تعریف کرد: «ما با دوستامون می رفتیم شهرستانک، و گاهی توی باغهای اونجا اتراق می کردیم، یه حاجی خلعتی بود که همیشه یک عالمه سطل ماست خالی با خودش می آورد و پر می کرد از میوه و با خودش می برد خانه، یک بار که می خواست تو باغ مردم نماز بخواند به من گفت: دکتر؟ به نظرت این باغدارها راضی اند من تو زمینشون نماز بخونم؟ گفتم: حاجی آقا، اینا راضی اند تو صد رکعت نماز بخونی ولی فکر نکنم از اون همه میوه ای که هر بار بدون اجازه می بری خوششون بیاد. حاجی هم ناراحت شد و دیگه با من کوه نیومد

ناخودآگاه گفتم: «بهترو همه برگشتند و من را نگاه کردند. این که چرا من از حاجی خلعتی بدم می آمد هم ماجرای شنیدنی ایاست که کپشن اصلی عکس این پست است:

ادامه نوشته

هما سرشار


#هما_سرشار

روزنامه نگار و نویسنده ی ایرانی و یهودی است که به جرم یهودی بودن در اوایل انقلاب از رسانه ی ملی اخراج شد و به یک #تبعیدی_خودخواسته در کشور امریکا بدل شد، او در سخنرانی مفصلی از رنج اقلیت بودن در حکومتهای ناقائل به برابری انسانها سخن راند، رنج یهودی بودن در میان مسلمانان صاحب حکومتی که حتی مسلمانان سنی را به صورت تلویحی غیرخودی می دانند، جالبترین بخش سخنرانی او اشاره به دو رویداد تاریخی بود که ابتدا مسلمانان ایرانی شیعه و سپس تمام مسلمانان را در جهان غرب به غیرخودی ها بدل کرد، اولین حادثه تسخیر سفارت آمریکا در ایران و دومین حادثه عملیات تروریستی بن لادن در یازده سپتامبر بود. او از این گفت که خیلی ها بودند که پس از دیدن تحقیر مسلمانان دلشان خنک شد و گفتند چشمشان هشت تا! همان بلایی که سر ما آوردند الان سر خودشان می آید، اما سرشار از همان ابتدای امر به جای این موضعگیری، با نگاه انسانی خویش آن رنجی را که به او تحمیل شده بر هیچ انسانی روا نمی دانسته و علیه این تبعیض و مجرم انگاری به بهانه ی مذهب به پا خواسته است...

هنوز یادمان نرفته است که #سپنتا_نیکنام به جرم زرتشتی بودن از کار برکنار شد

آری، ایران با سابقه ی اولین منشور حقوق بشری، امروز با چنین اعمال ضد بشری به جهان شناسانده می شود

شوربختانه ما ملتی نیستیم که دوهزار و پانصد سال تمدن داریم، ما ملتی هستیم که دو هزار و پانصد سال پیش متمدن بودیم

به امید «رفع تبعیضات ناروا و ایجاد امکانات عادلانه برای همه، در تمام زمینه‌های مادی و معنوی.» (اصل نهم قانون اساسی)

زندگي شبانه ي من 2

آنتونیوس:«وقتی که آفتاب تابان رو به مغرب می کند/هنگامی که ملخ های بیابانی از صدا می افتند/و امواج شبانه ی دریا/چون دختران ناز به خواب می روند/وقتی که انوار طلایی به روی زمین بوسه می زنند/از میان سایه های نیلگون و دشتهای ارغوانی/رو به سوی وطنم می کنم...»

اسپارتاکوس (مات و منقلب): «این شعرو از کجا یاد گرفتی؟»

آنتونیوس: «پدرم به م یاد داده بود»

اسپارتاکوس: «من درمورد تو اشتباه کرده بودم، به جای یاد گرفتن فنون جنگی به ما شعر یاد بده»

آنتونیوس: «اما من اومدم اینجا که بجنگم...»

اسپارتاکوس:«یه وقتایی آدم باید بجنگه، یه وقتایی هم باید شعر بخونه، الان وقت شعر خوندنه...»

بعد وقتی اسپارتاکوس و همسرش رفته بودند قدمی بزنند، به همسرش گفته بود:«اون چیزای خوبی می خوند، می تونه ما رو به اونها معتقد کنه.»

و بعد که همسر زیبایش از او پرسیده بود: «به چی داری فکر می کنی؟» گفته بود:«به آزادی، چه می دونم؟ من حتی خوندن و نوشتن نمی دونم...»

اینجا بود که زده بودم زیر گریه...

دانایی متعلق به دنیای پسا آزادی بود

شعبده ها، شعرها، وطن ها، جنگها و اعتقادها سر همین دو کلمه بود: دانایی و آزادی

قسمتی از رمان شاهراه نوشته ي سينا دادخواه

نرهاي شاكي

امروز رفته بودم انتشارات رهنما که برای یکی از مشتری ها چند تا کتاب بخرم، من و یک آقای سبیلو جلوی پیشخوان انبار منتظر بودیم کتابهایمان را بیاورند، آقای سیبیلو به مرد لاغر آن طرف پیشخوان که از کارمندان نشر رهنما بود گفت: «مثل این که خیلی خسته ای؟» مرد لاغر گفت: «دیشب اسباب کشی داشتیم، تا سه صبح بیدار بودم، صبحم ساعت هفت بیدار شدم اومدم سر کار» بعد یک نگاه به من کرد و با سر به من اشاره کرد و گفت: «امان از دست این زنها، هیچی نمی فهمند، زنم بوفه ی نو رو گذاشت دم در و گفت از مد افتاده، کمد لباسش داره می ترکه اما تا من حقوق می گیرم باید بره یه چیزی بخره، ما بعد بیست سال زندگی هنوز اجاره نشینیم ولی هر سال می گه باید مبلها رو عوض کنیم.» 

گفتم: «حالا چرا جمع می بندید و می گید زنها؟ زنی که تو زندگی شماست این طوریه، دلیل نمی شه که همه زنها این طور باشند» گفت: «والله من غیر از این ندیدم.» گفتم: «لابد خانمت خانه داره، اغلب زنهای خانه دار چون خودشون نمی دونند پول درآوردن چقدر سخته از این بریز و به پاشها زیاد دارند»

گفت : «آخه هیچ کدوم از زنهایی که من دیدم حاضر نیستند کار کنند...»

گفتم: «شما حاضری به زنت حق طلاق بدی؟ حاضری بهش حق حضانت و حق دائمی خروج از کشور بدی؟»

گفت: «نه، دیگه چی می مونه اون وقت برای من؟»

گفتم: «نه دیگه نشد، شما دلت می خواد یه زنی داشته باشی که مثل من بتونه پول در بیاره، بهت به چشم یه دستگاه پولسازی نگاه نکنه ولی در عین حال به قوانین #برده_داری هزاران سال پیش پایبند باشه، یعنی بردگی ش رو مضاعف کنه؟ خب معلومه که نمی شه. این که به زن به چشم برده زرخرید نگاه کنی که برای هر کار و هر چیزی از شما اجازه بخواد، همین ماجرا رو به دنبال داره که اون هم به شما به چشم برده ای نگاه می کنه که باید براش پول ببری که لباسهای جورواجور بخره، وقتی زن طبق قانون ما یک بچه است که شما باید برای تمام زندگیش تصمیم بگیری و شما هم از این قانون حمایت می کنی اصلا نباید انتظار منطق و حسابگری ازش داشته باشی.» 

تمام مردهای دیگر به تایید حرفهای من سر تکان می دادند، مرد لاغر در سکوت به فکر فرو رفته بود، مرد دیگری کتابهای درخواستی مرا روی میز گذاشت، کتابها را برداشتم و با همه خداحافظی کردم و رفتم انبار، تا کارتون مشتری خوش حساب جنوبی ام را ببندم


بوسه به جاي اعدام

پدرامم، گیانکم

جایی سراغ نداری در این شهر سیاه

که گلوله ی آتشین قسمت کنند؟

در این واپسین شب تیره ماه

هوس تیر خوردن دارم

و افتادن روی سنگفرشهای مانده از زمان شاه

و در خواست بوسه از لبان تو در آخرین کلام

و جان دادن در آغوشت با #آخرین_بوسه

که یقینا زن مطرود #رسانه_ملی

با این #بوسه در رسانه های مردمی به ثبت خواهد رسید

هوس زیستنم هست رفیق

بیش از نوزاده ای که بی خبر ز خشکسالی و دلار

عاشقانه، پستان مادر می مکد

و یا نو عروسی که پس از سالها جدال

رنج زیستنش را بر شانه های مردش می گرید

مرا ببخش رفیق

نیندیش که ملالی است در زیستنم با تو

اما مرگی چنین قساوتمندانه و بوسه وار

شاید هوای این خاک ملخ زده را بارانی کند

و مردان و زنانی که به جای بوسه

به دیدن اعدام و اسیدپاشی و بریدن دست دزد معتادند

به مهربانی تا پای جان خو بگیرند

تا کسان خود را عاشقانه ببوسند

و بر عمر به بطالت رفته ی شان اشک بریزند

ما می توانیم قاصدان حقیقت باشیم

و ترانه ای چنان رسا بسراییم

که کرها با تمام اصرارشان بر ناشنوایی

به گوش جان نیوش کنند

رسالت من و تو

بیش از ترانه خواندن در سرزمینهای آزاد است

مرغ سحر باید خواند در درکه

که اگر روحی هست

گلسرخی بداند که به فرمانش

تمامی مردمان ایران زمین

یاران در عشق غوطه ورند

در رسالت ما هراس نمی گنجد

رسالت من و تو

بیش از بوسه ای در تاریکی خانه است

خیابانهای این شهر به تمامی تاریکند

پس مرا در تک تک خیابانها

بوسه باران کن

#ارغوان_اشترانی

سی و یکم تیرماه هزار و سیصد و نود و هفت

زندگي شبانه ي من

#زندگی_شبانه_من

فیلم اول: #the_killing_room

حکایت تلخی است که در این روزها بدجور می شود با آن #همذات_پنداری کرد

کتاب های بعدی که سالها پیش خواندمشان نیز بسیار واضح پلان به پلان این روزها در ذهنم دوره می شوند

گاهی شبها که از شدت کار روزانه با بدن درد به رختخواب می روم احساس می کنم قهرمان #زخمی_اردال_از هستم که چند ساعتی به خواب می روم تا فردا شکنجه ها از سر گرفته شود، جای سوختگیها روی پوست تنم ذوق ذوق می کند و به این فکر می کنم که چند زخمی در سرتاسر جهان به امید رهایی رنج زیستن را به دوش می کشند و همین طور به این که چقدر از شکنجه دیدگان آلمان هیتلری بعد از رهایی فرانسه و کشورهای اشغال شده ی مشابه، به جای انتقام از شکنجه گران به بخشایش ایشان اندیشیده یا می اندیشند؟ هم فیلم پیشنهادی و هم هر دو کتاب به شدت تلخند، کتاب زخمی کتابی بوده که در ترکیه به مبارزین کرد هدیه می دادند تا بخوانند و از سرنوشت شوم مبارزه بهراسند، اما عجیب بودن این کتاب در این بوده که نیروی مبارزان را چند صد برابر می کرده است و آنها را برای رویارویی با هر تاوانی آماده می کرده است، تاثیر کتاب به حدی بوده که تجدید چاپ آن در ترکیه متوقف می شود و نسخه های موجود آن از بازارها جمع می شود، الان خیلی از ترکیه ای ها این نویسنده را نمی شناسند اما این رمان به زبانهای بسیاری ترجمه و بازنشر شده است، کتاب متعلق به نشر چشمه است، کتاب درد هم متعلق به نشر نیلوفر

تاب بیاورید و هم این دو کتاب را بخوانید و هم فیلم را ببینید، اغلب خوراکهای تلخ یا شادی آفرینند یا خواص دارویی دارند

ترس از شاعر حتي پس از مرگ

با خوادن يكي از روزنوشته هاي آيدا گلنسايي در اينستاگرام كه از اين نوشته بود كه مقاله اش به دليل تحليل اشعار شاملو سياسي تلقي شده است و سه سال طول كشيده است تا بالاخره جايي مقاله را بپذيرد،

یاد این افتادم که وقتی اول دبیرستان بودم برای جشن بیست و دوم بهمن شعر پریای #شاملو را حاضر کردم، وقتی بالای سن بودم و اجرا می کردم یک آخوند که جزو مدعوین بود رفت و در گوش مدیر چیزی گفت و از چندی پس از آن، معلم پرورشی مثل مرغ سرکنده توی سالن بالا و پایین می پرید و هی اشاره می کرد که بروم پایین، من بی اهمیت به او، به نمایش ادامه می دادم:

از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می یومد

از عقب از توی برج ناله شبگیر می یومد...

حتی توی ذهنم خودم را آماده کرده بودم که اگر آمدند و من را به زور بردند پایین آن را هم جزو نمایش کنم و تا لحظه ی آخر صحنه را با پای خودم خالی نکنم، از همان موقع کله ام بوی قورمه سبزی می داد 😁😁😁

اما نیامدند در عوض پدرم را خواستند مدرسه، بابا هم خیلی خونسرد در جواب این که گفته بودند شما باید به بچه تان بگویید این شعرها را حق ندارد جایی بخواند گفته بود، معلم پرورشیتون یک ماهه که داره این شعر رو تو تمرینا می شنوه و بهش نگفته نباید بخونه ش، چرا من باید چنین چیزی می گفتم؟

دم #آیدا_گلنسایی نویسنده متعهد کشورم گرم.

#احمد_شاملو


هامون- مهرجويي

امروز در کتابخانه ملی نقد و بررسی #هامون برگزار شد، از نظر من حمید هامون همانطور که مجبور به گذار از عشق مهشید شد، چون حقایق بسیاری برایش فاش شد و دروغهای مهشید برایش آشکار شده بود، در اعتقادات مذهبی خود نیز در حال گذار بود، هیچ یک از کتابهایی که می خواند نظیر ترس و لرز #کی_یر_کگارد نتوانسته بود اغنایش کند، او ایمان نفی کننده ی اخلاق و عقل را احمقانه یافته بود و در گفته های دینی که عقل رسول باطنی است و نفی عقل ابراهیمی تناقضی آشکار یافته بود، حمید هامون به همان شدت که برای گذر از عشق مهشید به دشواری افتاده بود و به جای طلاق حتی به کشتن مهشید می اندیشید، برای گذار از مذهب تلقین شده از کودکی به بی مذهبی نیز دچار آشفتگی شده بود و به کشتن خود دست یازید، به نظرم مهرجویی در لحظه ای که علی عابدینی را بالای سر هامون آورد در این اثر به کلیشه دچار شد

پی نوشت: یکی از حضار می خواست سوالی پیرامون پیوند تورم قدرت و بی اخلاقی مطرح کند، تصور کنید در چه زمانه ی کثیفی زیست می کنیم که قبل طرح سوال فرمودند: یک سوال مطرح می کنم که مطلقا سیاسی نیست و کاملا جامعه شناسی است!!!


22 تير 97

ملت خر محور

اصلا نمی توانم این حجم عجیب از خود باوری و ستیزه جویی را در گفتار برخی از هموطنانم درک کنم، چرا برخی این حق را به خود می دهند که خود را دانای مطلق بدانند و با بلدوزر از روی هر چه باب میلشان نیست رد شوند؟ این روزها مطالب زیادی در باب #افطاری_رئیس_جمهور نوشته شد و هرکس به گونه ای که بلد بود به این بهانه، نارضایتی اش را از شرایط موجود فریاد زد، #پرویز_پرستویی با رد دعوت و سخن از فقر و معضلات جامعه و #محمود_دولت_آبادی با شرکت در مراسم و بستن کراوات قرمز، گیریم که آقای دولت آبادی هنوز به اصلاحات امید دارد و امیدش هم همان سراب دیدن آدم تشنه ی در کویر مانده است، اما به چه رویی او را خائن خطاب می کنند؟ اصلا عکسهای بی سر و تهی که شام آخر تابلوی لئوناردو داوینچی را دستکاری کرده اند و به جای کله های حواریون سرهای نامداری و دولت آبادی و معتمد آریا و دیگران را نشانده اند و به جای مسیح، روحانی را فتوشاپ کرده اند، به چه معنی است؟ روحانی چه وجه شبهی با مسیح دارد و نامداری چه وجه شبهی با دولت آبادی؟ یادمان باشد جهان زمانی زیبا می شود که ما با تفکر خود به قضاوت دیگران ننشینیم و سعی کنیم با ادراک فرد مقابل جهان را نظاره کنیم، دولت آبادی نه نویسنده ی محبوب من است و نه اصلا قرابتی با او دارم، فقط بعید می دانم، مردی که در جمع ریشداران و عبا پوشان با سبیل قلندری و کراوات قرمز ظاهر می شود، دنبال این باشد که خود را به سلسله ی قدرت بچسباند و بالا بکشد، ممکن است بنا به دلایلی در ذهن خودش، رفتن به افطاری با کراوات قرمز را نقد پرثمرتری از نوشتن جوابیه ای با عنوان #ما_به_افطاری_نخواهیم_رفت دانسته باشد.

پی نوشت: از مثلها و حکایات خوب می شود یک ملت را شناخت، حکایت پدر وپسری که با یک خر سفر می کردند را که به یاد دارید؟ به پرستویی حمله می کنیم که اگر فلانی دعوتت کرده بود هم جرأت داشتی این جواب را بدهی؟ به همتی می گوییم اگر خیلی جرأت داشتی به زندانیان سیاسی اشاره می کردی نه فقط زلزله‌زده ها، به افشار که از آتنا سخن گفته می گوییم «بیشین باو با اون شوهر سپاهی شیرخشک تاریخ مصرف گذشته فروشت، به یکی دیگر می گوییم آن روزی که داشتی برای روحانی رای جمع می کردی چرا به چنین چیزی فکر نکردی؟ آنهایی که رفته اند را یک جور دیگر نکوهش می کنیم، کلا ما همان ملت چند صد سال قبلیم فقط به یاری اینستاگرام و تکنولوژی جدید به جای این که به نحوه ی خر سواری یکدیگر گیر بدهیم، عناوین شیکتر و مجلسی تری پیدا می کنیم!!!! 

(پيرامون شركت كردن يا نكردن عده اي در افطاري رييس جمهور)

خاطره شماره شش از نمايشگاه بين المللي كتاب تهران 97

داستان #گشت_ارشاد پارسال در نمایشگاه کتاب را که یادتان هست؟ اگر یادتان نیست یا نخوانده اید ورق بزنید و در عکس دوم بخوانید، چون به نظرم در نمایشگاه امسال به طرز عجیبی تاثیرش را بر جا نهاده بود.

من از قبل از نمایشگاه با خودم عهد کرده بودم که اگر بیایند و مرا #امر_به_معروف کنند، امر به معروفشان کنم که معروف حقیقی سوال در مورد این است که چرا به موسساتی که کلاهبردار بوده اند مجوز فعالیت داده اند، که چرا بیست نفر، بیست میلیارد دلار از ایران خارج کرده اند و به بانکهای گرجستان برده اند؟ که چرا درست همان چند فعال محیط زیستی که ادعا کرده بودند در کویر ایران زباله های اتمی روسیه دفن می شود و با آن مخالفت کرده بودند، دستگیر و برخی خودکشی شدند و هزاران چیز دیگر توی ذهنم قطار کرده بودم، اما دوستان سیاه پوشمان از دور نگاه می کردند و اصلا جلو نمی آمدند و فاطمه می گفت تا چشم شما رادور ببینند می آیند و به من تذکر می دهند!!!

خلاصه این که در یکی از روزها یک خانم چادری پس از مدت زیادی که دورایستاده بود جلو آمد، من توی ذهنم حرفهایی که باید می زدم را دوره کردم وبالاخره زن سیاه پوش لب به سخن گشود: «این پازلهای داستانی که تولید کرده اید خیلی جالبند اما همکارتون گفت دانه ای ١٢۵٠ تومن کمتر نمی دهید.»

گفتم: «درسته»

گفت آخه من پازل چینی تو همین ابعاد می گیرم دانه ای هفتصد تومن و دو تومن می فروشم، این برای من خیلی سودداره اما چون امسال رهبرم فرموده اند از کالای ایرانی حمایت کنید، می خوام از پازلهای شما بخرم که هم عکسهاشون ایرانی اند و هم تولیدشون»

گفتم: «خب من نهایتا از سود خودم می گذرم و برای شما دانه ای هزار می زنم.»

گفت: «اگه همون هفتصد بزنی می برم.» کلی برایش توضیح دادم که چرا جنس چینی ارزانتر است و از حمایتهای حقیقی دولت چین از تولید کننده ها سخنها راندم. از این گفتم که هزار تومن سود هم روی هر پازل، سود کمی نیست، اما او همچنان خواهش می کرد برای این که بتواند از دستورات رهبرش اطاعت کند، تخفیف بیشتری بدهم!!! گفتم: «پازلها خیلی بیشتر از قیمتی که پیشنهاد می دهی درآمده، من دویست و پنجاه تومن از سودم کم کردم، تو هم سیصد دیگه به مبلغ پیشنهادی ت اضافه کن چون من نمی تونم به خاطر این که شما می خوای از رهبرت اطاعت کنی و خرج اضافه ای هم نکنی ضرر بدم.»

فکر می کنید سرانجام چه شد؟

هیچی دیگه، خانم چادری ، بی خیال کالای ایرانی و فرمان رهبرش شد و ترجیح داد همان پازلهای چینی را بخرد و با سیصد تومن سود اضافه، شادی کند

خاطره شماره شش از نمايشگاه بين المللي كتاب تهران 97

پیش درآمد: چند ماه قبل: رفته ام پاساژ علا الدین و دنبال بند گردنی موبایل می گردم، از هر مغازه داری که می پرسم مسخره ام می کند که این بندها دِمُده شده و من اصرار می کنم که می خواهم و مد برایم اهمیتی ندارد، دو سال پیش تو نمایشگاه بین المللی موبایلم را دزدیده اند و همین انگیزه ای شده بود که بخواهم موبایل را به خودم ببندم ‎خاطره پنج: صبح دیروز می رسیم جلوی پارکینگ ناشران و نگهبان می گوید پارکینگ با خودروهای ناجا که به خاطر بازدید رهبر جا ندارد، پر شده و ما باید برویم پارکینگ خبرنگاران!!! دروغ می گوید، پارکینگ خالی است و دارد فرت و فروت موتورسیکلت راه می دهد که آخر شب دو هزارتومن دو هزار تومن به جیب بزند، وقتی می بینم گفتگو فایده ندارد تصمیم می گیرم که یک لایو بگذارم و برویم پی کارمان که نگهبان ماسک به دهن به من حمله می کند و موبایلم را می گیرد و سعی می کند فرار کند، دنبالش می کنم و می گیرمش و یک نگهبان دیگر به کمکش می آید که جلوی من را برای به دست آوردن موبایل بگیرند، توی آن هاگیرواگیر فقط بند دِمُده ی موبایل را چنگ می زنم و می کشم و موبایل پرمی کشد تو دستهای خودم و پلان هاج و واج نگاه کردن دو متخاصم به کف دستهای خالی شان تا ابد توی ذهنم ثبت می شود، سوار می شوم و به پارکینگ خبرنگاران می روم، آنجا هم راهم نمی دهند و می گویند هیچ هماهنگی ای صورت نگرفته و کار نگهبانان پارکینگ پایین غیر قانونی بوده و برای مواقع اضطرار برای ناجا و غیره پارکینگهای دیگری وجود دارد، به نگهبان دستم را نشان می دهم و ماجرا را تعریف می کنم و می گم خداییش این زخم از برچسبهای خبرنگاری معتبرتر نیست؟ هاله ای از غم تو نگاهش می نشیند و یک جای پارک نشانم می دهد، از پارکینگ بسیار دور خبرنگاران با یک عالمه وسیله تنهایی راه می یفتم که بروم تو غرفه، بچه ها با آنکه نزدیک تر از من هستند دیرتر می رسند و می فهمم که نگهشان داشته اند و کلی سین جیمشان کرده اند که فیلم را برای کجا گرفته!!! نه این که تا به حال گندکاریهایشان افشا نشده، خوف و وحشت به جانشان افتاده که فیلم به دست بی بی سی برسد! بچه ها می گفتند حسابی به وزارت ارشاد هم فحش می دادند که برایشان دردسر درست کرده!!! قبل از این که کار را شروع کنم به حراست رفتم و شکایت نوشتم، مسئول مربوط کلی عذرخواهی کرد و گفتم ما کلی هم پول داده ایم به مصلی و اینطوری آبروی ما را می برند!!! ‎امسال با آنکه نزدیکتر بودن مصلی برایمان حسن بزرگی بود و فروش خوبی هم داشتیم، ولی واقعا به خاطر رفتارهای زننده و دور از فرهنگ و ادب مصلی چیان، از شرکت در نمایشگاه کتاب پشیمان شدم، آهای وزارت ارشاد، ما نه بن حمایتی می خواهیم، نه کاغذ دولتی، نه وام کم بهره، نه تخفیف توی هزینه های اجاره ی غرفه، نه خریدهای آنچنانی مشابهی که از کتاب ((دا)) می کنید، ما فقط یک جو ادب و احترام می خواهیم، اگر احترام به ناشران برایتان اهمیت ندارد لااقل از یک جایی غرفه اجاره کنید که نگهبانان دون پایه شان جرات نکنند وزارت ارشاد و فرهنگ اسلامی را به خاطر کار غیرقانونی خودشان فحش کش کنند، والسلام