صدایی بیدارم کرد. نشستم سر جام. صدا همچنان ادامه داشت. نمی دانستم از آپارتمان بالایی بود یا بغلی. به ساعتم نگاه کردم، 3 صبح بود.

صداي دعوا مرافعه يك زن و شوهر بود. بلند شدم و چراغ را روشن کردم، فکر کردم بهتر است کتاب بخوانم چون مطمئن بودم دیگر خوابم نمی برد، از طرف دیگر دو هفته وقت داشتم که کتاب ایلیاد را بخوانم و برای کلاس اسطوره شناسی تحلیل کنم. برای آرش پیامک فرستادم که اگر بیداری به من زنگ بزن. فكر كردم كه دير يا زود نبض سردرد ميگرنم آغاز خواهد شد. ساعت هشت كه از دانشگاه به خانه آمده بودم سردرد داشتم. يك مشت قرص خورده و خوابيده بودم.

همین که تقویم و کتاب را باز کردم صدای شکسته شدن شیشه مو به تنم راست کرد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که  شیشه های شکسته ی پنجره یا جسمی که به طرف شیشه ها پرت کرده بودند، درست مقابل در پاسیو فرود آمد و صدایی به مراتب بلندتر از صدای شکستن قبلی ایجاد کرد. پنجره را باز کردم. چراغ تمام طبقات خاموش بود اما پنجره ی شکسته، مربوط به طبقه ی دوم بود. همان زن و شوهری که تازه ازدواج کرده اند. به نظرم آمد طبقه سومی ها هم پشت پنجره آمده‌اند. حالا دیگر صدای آن زن و شوهر به وضوح شنیده می شد:

مرد گفت: «کجا داری می ری این وقت شب؟»

- چیه نکنه انتظار داری با توی دیوونه تو این خونه بمونم، یک کلمه ازت می پرسم تا این وقت شب کدوم گوری بودی رم می کنی؟

- تقصیر خودته. بس که گیر می دی. می خوام این بار اول و آخرت باشه که پاپی ام می شی. بفهم وقتی یه چیزی رو نخوام بگم، خدا هم بیاد پایین نمی گم.

- اون وقت من حق ندارم شک کنم؟ شک کنم که لابد یه کاسه ای زیر نیم کاسه ت هست که نمی تونی بگی؟ اصن چرا زدی زیر قولت؟ مگه قبل از ازدواج شرط نکرده بودیم اون منشی پتیاره ت رو عوض کنی؟

- می بندی اون دهنتو یا نه؟

- نه.

- ببين دستم روت بلند بشه ها، خدا هم جلودارم نيست.

- اِ نه بابا؟

صدای کوبیدن در اتاق آمد و صدای مرد و زن خاموش شد. کمی بعد از پنجره ی کوچک پايين پاسیو دیدم که چراغ زیرزمین روشن شد. پشت پنجره ی حیاط دویدم. ماشین طبقه دومی از در خارج شد. توی ماشین را ندیدم، راننده چنان عجله داشت كه حتي پیاده نشد در را ببندد. مانتو پوشیدم و بیرون رفتم و در حیاط را بستم. توی راه پله ها زن طبقه دومی را دیدم که از پله ها آرام پایین می‌آمد. ريمل و خط چشمش به مدد اشك روي صورتش طرحهای انتزاعی زده بود. سلام کردم. به آرامی جواب داد و رد شد. دنبالش راه افتادم.

هنوز تو راه پله ها بوديم كه آسمان روشن شد. همين كه پايمان را گذاشتيم تو حياط، صداي رعد بلندي لرزه بر شانه‌هاي زن انداخت، انگار آنقدر تو خودش بود كه متوجه برق نشده بود. زدم روي شانه‌اش.

- بذارید براتون زنگ بزنم آژانس، اگه جایی تشریف می برید. دیر وقته، انگار مي خواد بارون هم بباره.

- نه ممنون. جای دوری نیست. همین کوچه پایینیه. پیاده می رم.

داخل آمدم و چشمم افتاد به آشپزخانه. تمام ظرفهاي كثيف شسته شده بودند. يك هفته بود كه نه من يادم مي ماند دستكش بخرم و نه بابا. بابا كف آشپزخانه را هم دستمال كشيده بود. روي سكوها را هم تميز كرده بود. نمي دانم اين كارها را بابا از صبح كرده بود و من به دليل سردردم متوجه نشده بودم يا وقتي من خواب بودم تمام كارها را انجام داده بود. در يخچال را باز كردم. يك جعبه پيتزا دست نخورده تو يخچال بود. يك تكه برداشتم و با شيشه ي آب به طرف اتاقم رفتم.

توي هال چشمم به تلويزيون افتاد كه ناشيانه تميز شده بود و رد دستمال روي صفحه اش مانده بود. با پايين پيراهنم رد دستمال را پاك كردم. فكر كردم اگر مامان زنده بود و اين حركت مرا مي ديد حتما حسابي كفري مي شد. حس كردم دلم برايش تنگ شده، حتي براي غرغرهايش.

به اتاق بابا رفتم. مثل هميشه با كتاب باز روي شكمش خوابش برده بود. عينكش را از چشمش برداشتم و كتابش را همان طور روي صفحات بازش روي عسلي كنار تخت گذاشتم. دست چپش را هم از روي سينه اش برداشتم و روي تخت گذاشتم. دستش كه روي سينه اش باشد خواب بد مي بيند و در خواب ناله مي كند.

در آستانه ي در ايستادم و چند لحظه نگاهش كردم. موهايش كم كم داشت يك دست سفيد مي شد.

رعد و برق ديگري با صدايي بسيار بلند شيشه‌ي اتاق بابا را لرزاند. به بابا نگاه كردم، خواب خواب بود. تنها راه بيدار كردن بابا اين است كه زلزله ي هفت ريشتري بشوي بر روي شانه هايش. باران تندي آغاز شده بود.

به اتاقم رفتم. روی تختم دراز کشیدم و ایلیاد را باز کردم:

«زئوس پسر کرونوس به هرا همسرش: امیدوار نباش اندیشه های مرا بدانی. حتی تو که همسر منی به آسانی بر اندیشه های من دست نخواهی یافت. اگر چیزی هست که سزاوار این باشد که تو بدانی هیچ خدایی و هیچ آفریده ای پیش از تو آن را نخواهد یافت اما آنچه از خدایان پنهان می دارم هرگز در پی دانستن آن نباش و پرسش و کنجکاوی نکن.

هرا: ای پسر کرونوس، تا امروز تو نه دچار پرسش من بوده ای و نه گرفتار بازجویی من شده ای. اما امروز سخت بیمناکم مبادا تتیس تو را از راه به در برده باشد.

زئوس: تو این کار را بیهوده می کنی. این کار سودی نخواهد داشت مگر آنکه بیش از پیش از دل من دور شوی. اگر چنان هم باشد که تو می گویی، من آنچه را دلخواهم است انجام خواهم داد پس ساکت بنشین و فرمان مرا بشنو. اگر نزدیک شوم و دستهایم را بر تو فرود بیاورم از همه ی خدایان المپ هم برای تو کاری ساخته نخواهد بود.»

صدای لرزش موبایل روی میز مرا به خود آورد. موبایل را بر داشتم. تصویر آرش روی گوشی روشن و خاموش می شد. تا خواستم جواب بدهم قطع کرد. 5 بار تماس گرفته بود. داشتم برایش پیامک می نوشتم که "شارژ ندارم، دوباره زنگ بزن" که پیامک داد:

«مرض داری وقتی نمی خوای جواب بدی، آدم رو زا به راه می کنی؟»

گوشی را خاموش کردم. کتاب را بستم. روی تخت دراز کشیدم و دستهایم را زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم.

صداي زوزه‌ي باد و رعدهاي آرام يا بلند توي گوشم مي‌پيچد. نمي‌دانم چرا به ياد روزهاي خوش كودكي افتاده‌ام. دلم براي تمام لحظه هاي كودكي تنگ شده، براي تو بغل مامان رفتن وقت رعد و برق، براي دوچرخه سواري تو كوچه و دست مهربان باد كه موهاي بلندم را دانه دانه نوازش كند، براي زير پنجره خوابيدن در شبهاي تابستان و به آسمان پر ستاره خيره شدن و براي ستاره‌ها اسم گذاشتن. 

راستي چه خوب می شد جای این سقف، یک آسمان پر ستاره بالای سرم بود. اگر سقف اتاقم شیشه ای هم بود، آسمانش خانه ی طبقه دومی بود. اگر خانه ی طبقه دومی هم نبود، آسمان امشب ابري و باراني بود، اگر آسمان ابري هم نبود، آدمها با ماشینهاشان آنقدر دود به آسمان تهران ریخته اند که دیگر ستاره ای توی آن پیدا نباشد.

چشمانم را می بندم تا تخیل کنم. چشمانم را مي‌بندم تا برای دیدن یک آسمان پر ستاره تخیل کنم.