بازيگر (داستان كوتاه)
بازيگر
- چرا قيافهت اين طور مثل مادر مردهها شده؟
- ولم كن بابا.
- يعني چي؟
- همين كه گفتم، سر به سرم نذار.
- مگه كشتيهات غرق شده؟
- كاش كشتي بود.
- خب بنال ديگه، جونم رو به لبم رسوندي.
- مهدي، ميشه اين قدر سين جيمم نكني؟
- مي تونم حدس بزنم. ديشب وقتي اومده بود سر صحنه دنبالت، شك نداشتم كه بريد خونه دعواتون ميشه.
- حالم از اين زندگي كه حتي ظاهرش هم جلوي بقيه درست نيست به هم مي خوره.
- مثلا اگه جلوي جمع بانوي موسيقي و گل صدات ميزد و فقط تو خونه ميپريديد به جون هم، زندگيت رو دوست داشتي؟
- خب نه. ولي باز از ايني كه هست بهتر بود.
- هنوز عاشقشي؟
- عشق كه نه. يه جور اعتياده. اعتياد به رنگ چشماش، به بوي تنش.
- حكايت تو، حكايت داستان شواليه ي ناموجود كالوينوست، خونديش؟
- نه، ولي آشناست. به نظرم شنيدمش. يه خرده از داستانش رو ميگي؟
- توي اون داستان، فقط يه شواليهي زن وجود داره كه خيلي از شواليهها عاشقشن اما اون در عوض عاشق شواليهي ناموجوده، شواليهاي كه فقط يه زرهه و توش هيچچي نيست. عاشق هيچ كسه.
- مي شه بگي منظورت چيه؟
- واسه چي داد ميزني؟ منظوري ندارم.
- من ميرم اتاق گريم. قهوهتو تموم كن. ده دقيقه ديگه آفيشه.
- وايسا ترنج. لااقل بذار كمكت كنم. هر چي باشه من يه مردم. مي دونم تو مغز اون شوهر پدر صلواتيت چي ميگذره.
- خودم هم مي دونم تو اون مغز گنديدهش چي ميگذره، ولي كاري از دستم بر نميياد.
- تو كه مي رفتي پيش مشاور. گفتي كه اون هم داره ميياد، پس چي شد؟
- هيچي. يارو پيچوندمون.
- يعني چي؟ نمي فهمم؟
- يعني يه روز، منو تنها صدا زد مطبش، كل پولي رو كه بهش داده بودم، گذاشت جلوم و گفت برو پيش يه مشاور ديگه.
- يعني چي؟ مگه همچين چيزي مي شه؟
- حالا كه شده.
- نپرسيدي، آخه واسه چي، وسط كار، داره ولتون مي كنه؟
- چرا بابا. كلي داغ كردم. گفتم مگه من مي تونم برم پيش يه نفر ديگه دوباره كلي اعصابم خرد بشه تا حرفامو بزنم؟ گفتم تازه شايد اصلا فرزام حاضر نشه بياد.
- خب چي گفت؟
- هيچي. فقط خواهش ميكرد كه اصرار نكنم به ادامهي جلسات.
- ازش نپرسيدي كه آخه منطقش، علتش، واسه اين كار چيه؟
- چرا. خيلي سه پيچش شدم. نمي خواست بگه انگار.
- خب؟
- هیچی، یه دفعه داد زد اصن فکر کن چون بدحجابی. نمی خوام ببینمت که گناه نکنم. حالا منشی ش ده برابر از من خوش تیپ تر می گشت.
- حالا کی گفته خوش تیپی. هر سری مانتوهاشو از زیر یخچال و تلویزیون بر می داره می پوشه.
- مسخره بازی در نیار.
- خب بابا. خب. خوش تیپ! جو گیر! باقیش؟
- هیچی موهامو کردم تو. بلند شدم جلوی میزش ایستادم. گفتم حالا چی؟ می خوای چادر بذارم بیام؟ واسه چی هر کی سر راه من قرار می گیره فقط واسه این اومده که منو بازی بده؟
- خب؟
- گریه ش گرفت. گفت من نخواستم تو رو بازی بدم. تو خیلی خوبی. تو یه دریایی که من کلی ازت یاد گرفتم، فقط می ترسم تو دریای تو غرق بشم. پولاتو بگیر و زودتر از این در برو بیرون. پولا رو پرت کردم تو صورتش و رفتم بیرون.
- عجب! خود اين مشاوره بايد مي رفت پيش روانكاو.
- واسه خودمم سواله كه چرا اون كار رو كرد؟
- اگه از من مي پرسي ميگم عاشقت شده بوده.
- برو بينيم بابا.
- جدي ميگم. ببين ترنج، فقط دو دسته مرد ممكنه با تو در تماس باشن و عاشقت نشن، يا اين كه قبل از ديدن تو عشقي تو زندگيشون باشه يا اين كه مرد نباشن.
- ديوووونه. به خدا يه تختهت كمه.
- قربون خندههاش.
- درد. گفتم جنبه نداري، دو كلمه باهات حرف بزنم.
- چه زود قاط ميزنه. دارم اداي صحنهي تو كافي شاپ رو در مييارم.
- بهت گفتم كه خوشم نميِياد. حتي شوخيش هم زشته.
- خب بابا. من احمق رو بگو كه عاشق يه زن بي ريخت چاق پر ادعا شدم.
- خيلي بي شعوري مهدي.
- وايسا. كجا مي ري. ترنج با توام.
- ولم كن. چرا مسخره بازي در مي ياري جلوي بقيه؟
- مي شه با خودت رو راست باشي؟ ديروز براي چي گريهت، بعد سكانس توي ماشين بند نمييومد؟
- هيچي. زيادي حس گرفته بودم.
- واسه چي تا تيكه بهت ميندازم به هم مي ريزي؟ نكنه عاشق شدي خانوم كوچولو.
- مزخرف نگو. هر ديالوگ عاشقانهاي منو ياد روزاي اول آشناييم با فرزام ميندازه. دلم تنگ ميشه براي اون روزا مهدي. ميفهمي؟
- الهي فدات بشم. چشمات قرمز ميشه ها. الان آفيشه ها.
- اَه...
- بابا جون. تو كه ميدوني، حرف زدن من اين فرميه. فقط با تو نيست كه. با همه همين طورم. همش دعوا داره با آدم.
- نكن. بده خودم پاك ميكنم.
- نميخواد. تو نميبيني، خط زير چشمت پخش ميشه.
- به جاي اين برو برام يه ليوان آب بيار.
- نوكر بابات...
- مهدي؟ خیلی چیز زیادیه؟ نه دو ساعت نه یک ساعت فقط ده دقیقه تو روز منو بخوابونه و بهم بگه دوستت دارم دیوونه. به ندرت تو چشام نگاه می کنه. فقط اگه صبح بیدار بشم و باهاش برم دم در. جلوی آسانسور، وقتی نور چراغ راهرو، عسلی چشماشو می تابونه. دلم واقعا براش تنگ شده.
- تو هنوز عاشقشي خانوم كوچولوي احساساتي.
- نه. عاشق اون نه. اون سايهي كسيه كه من دوسش داشتم. اوني كه من دوسش داشتم، سالهاست كه رفته.
- تا حالا به طلاق فكر كردي؟
- آره.
- ميترسي؟
- نه.
- پس چي؟
- پريشب تينا بدجور گريه مي كرد. اون قدر كه هول شدم و فكر كردم مشكل بدي براش پيش اومده. به محض وارد شدن فرزام نيشش باز شد و شروع كرد به خنده. مي فهمي؟ اون به هر دوي ما كنار هم احتياج داره. نمي خوام اون قرباني بشه.
- آهان، اون وقت بايد نقش قرباني رو تو بازي كني؟
- كل زندگي من نقش بازي كردنه.
- خوبه. از كي دستمزد ميگيري اون وقت؟ كارگردان كيه؟ بازي گردان چي؟ دستمزدت چقدره براي تمام عمر فيلم بازي كردن؟ اونم تا اين حد هاليوودي، كه شب بخوابي پيش كسي كه...
- مي شه خفه شي مهدي؟ اصلا به تو چه ربطي داره زندگي من؟
- ربطي نداره. برو اتاق گريم. چند دقيقه ديگه آفيشه.
پايان