توي مطب نشسته ام. تلفن زنگ مي ‌خورد. منشي مي گويد كه مريض دارم. در باز مي شود و پدر رويا وارد مي شود.

- حالش خيلي بده خانم دكتر.

- چرا؟

- دوباره تو خيالش يك نفر رو مي بينه. نكنه اين با جن و پري ارتباط گرفته؟ ها خانم دكتر؟

مي گويم رويا را بياورد داخل و ما را تنها بگذارد. با رويا حال و احوال پرسي مي كنم. رنگ رويش و ظاهرش از هميشه بهتر شده است و مثل هميشه كتابي در دست دارد. روسري اش را بر مي دارد. موهاي مشكي اش را مرتب شانه زده و صورتش را هم آرايش كرده. خودش را روي مبل راحتي رها مي كند. مي پرسم: «خب؟ مشكل چيه؟»

- هيچي. من با يكي دوست شدم، باز اينا رم كردن. خيلي پسر خوبيه. نمي دونم چرا باهاش اينقدر مخالفن.

- چه شكليه؟

- خوشگله.

كاغذ و مدادي به دستش مي دهم. رويا نقاش قهاري است. از او مي خواهم كه عكس پسر را نقاشي كند. مي‌كشد. عكس دوست خيالي دوران كودكي اش است. مي‌گويم: «لابد اسمش هم "جاني" يه؟»

- نه خانم دكتر. اسمش ساميه. خوش تيپه، نه؟

سامي. ساسان. نام سامي را به اين خاطر برايش انتخاب كرده كه شبيه ساسان است. مي ‌گويد:

- البته بابا اينا حق دارن، تقصير خودمه. نبايد همه‌ي حرفهاي سامي رو بهشون مي گفتم آخه سامي يه چيزايي از اون دنيا مي دونه كه هر كي مي شنوه فكر مي كنه جن و پريه. سامي مي گه خدا يه هيولاي بزرگه. يك هيولاي خيلي بزرگ و تمام ما آدمها پاهاش هستيم. از بس كه ما آدمها هر كدوم ساز خودمونو مي زنيم، خدا نمي تونه تكون بخوره. هي پيامبر مي فرسته كه اين پاها رو در يك جهت سامون بده و به طرف جايي كه مي خواد بره راه بيفته ولي گوش اين آدمها بدهكار نيست. اين همه ظلم و جنايت روي زمين هم با اين كه خدا رو عاصي كرده ولي به نوعي كار خودشه ديگه. بله رسم روزگار چنينه.

بلند مي شود و از اين سر اتاق به آن سر اتاق راه مي رود و با شور و هيجان ادامه مي دهد:

- خدا اول قرار بود دو تا پا داشته باشه تا بتونه روي زمين راه بره و همه جا رو آباد كنه ولي پاهاش عاشق هم شدند و با هم خوابيدند و يه عالمه بچه آوردند و اين طوري شد كه تمام زمين رو، پاهاي خدا گرفت. مي دوني چي حيفه؟

- چي؟

- كه پاي چپ و راستش مث هم عاشق نمي شن. پاي چپ عاشق مي شه كه عاشق كنه و رها كنه و موفق مي شه، پاي راست عاشق مي شه كه عاشق بمونه و عاشق نگه داره ولي موفق نمي شه. بله رسم روزگار چنينه.

سرم را توي دستم مي گيرم و به گذشته‌ي رويا از زمان نوجواني اش تا همين حالا فكر مي كنم. روزهاي نوجواني اش كه به زحمت او را با دنياي بي رحم آشتي دادم و روزهاي بعد از جدايي از ساسان و مرگ مادرش. بي اختيار ياد جمله ا‌ي كه رويا گفته بود مي افتم: "بله رسم روزگار چنينه."

مي گويم: «سامي الان كجاست؟»

- اينجا نشسته خانم دكتر. بهش گفتم نيا ولي طاقت نداره من تنها برم دكتر.

به مبل اشاره مي كند. مي گويم:

- بهش بگو بلند بشه در رو باز كنه.

- نه خانم دكتر. خيالتون راحت. سامي واقعيه. مطمئنم. سامي يه چيزي بگو. مگه نمي گفتي بياي مطب خانم دكتر كلي حرف داري براش؟

رويا به سمت مبل مي رود و خودش را روي آن رها مي كند. قوزك پاي راستش را روي زانوي چپش مي گذارد. صدايش را بم مي كند و با لحن متفاوتي مي گويد:

- خانم دكتر بي خيال. بذار راحت باشه. مثلا زندگي شما آدماي عاقل و منطقي خيلي خوبه؟ سه ساله كه طلاق گرفتي و مجرد موندي از ترس اين كه ضربه بخوري. رويا با من خوبه. من اذيتش نمي كنم. مي فهمي؟ بذاريد راحت باشه. كاري به كارش نداشته باشيد. نمي خواد تلاش كنيد به اين دنياي لعنتي برگرده. رويا مي خواد خودش و جهانش رو دوباره اختراع كنه.

به منشي زنگ مي زنم كه رويا را ببرد بيرون و پدرش را صدا كند. منشي، رويا را كه هنوز در جلد سامي قرار دارد بلند مي كند كه بيرون ببرد. رويا با همان صداي بم داد مي‌زند:

- ولش كن خانم دكتر. رويا راضي شده بود كه فقط يه نفر تو دنيا كنارش باشه كه به جاي فكر كردن به پول و كلاه گذاشتن سر مردم به چيزايي كه رويا فكر مي كنه فكر كنه. نشد. نمي شه. ولش كنيد. بذاريد من كنارش باشم. رويا با من خوشه.

بالاخره منشي، رويا را بيرون مي برد. به چهره‌ي پدر رويا نگاه مي كنم. تازه، موهايش كه بيش از پيش سفيد شده اند، توجهم را جلب مي كند و چروكهاي صورتش كه از بار قبل تا به حال به وضوح بيشتر شده‌ اند.

- مي بينيد خانم دكتر؟ انگار رابط روح و اجنه با اين دنيا شده. مي خوايم ببريمش بيمارستان بستري كنيم.

- نه. اگه آسايشگاه ببريدش حالش بدتر مي شه. روح و جني در كار نيست. دختر شما بيماره، روز به روزم بيماريش داره پيچيده تر مي شه، حتما قرصاش هم تموم شده.

- بله خانم دكتر. دو روزه قرص نخورده. ولي ببريمش به قول شما آسايشگاه، بهتره ها!

- آسايشگاه مال كساييه كه به خودشون يا اطرافيانشون آسيب بزنن.

- آخه خانم دكتر، خانمم ازش مي ترسه. يه دعانويس خوب سراغ داره. ببريمش پيش اون، جنها رو ازش دور كنه؟

سرم را تكان مي دهم. احساس مي كنم دارم با آبكش آب مي برم! چند بار به مسعود زنگ مي زنم. مي گويد شماره ي مورد نظر شما در شبكه وجود ندارد. برايش پيامك مي فرستم كه با من سريع تماس بگيرد. چند دقيقه صبر مي كنم ولي خبري نمي شود. نسخه‌ي مسعود را از پدر رويا مي گيرم و كمي تغيير مي دهم و به دستش مي دهم و با دست اشاره مي كنم كه بيرون برود.

- بديد منشي آقاي دكتر رنجبر، براتون دوباره بنويسن و مهر كنن.

تمام طول مسير تا خانه را به رويا فكر مي كنم. براي مسعود چند پيامك ديگر مي فرستم و شرح حال رويا و تغيير داروها را پيامك مي كنم. به خانه مي رسم و شام، ته مانده‌ي غذاي ديشب را مي خورم.

 روي تخت مي روم. سردم است. گوشي موبايل را كنارم مي گذارم، پتو را روي خودم مي كشم و كتاب جامع پزشكي بخش هشت را باز مي كنم. چيزي در خصوص درستي تجويزم پيدا نمي كنم. خوابم مي برد.

با لرزش گوشي بيدار مي شوم. مسعود است.

- بيدارت كردم؟ مگه نگفتم وقتي مي خوابي گوشي ت رو سايلنت كن؟

صداي مردانه اش كه توي گوشم مي پيچد، انگار كه چيزي توي قفسه‌ي سينه ام پايين مي ريزد.

- مي خواستم باهاتون حرف بزنم. مي خواستم مطمئن بشم داروهاي رويا رو درست تغيير دادم.

- بله خانم روانشناس، تجويزتون درست بوده. ولي دليلي نداره مثل بچه ها دروغ بگي. امشب با فردا در مورد رويا توفيري ايجاد نمي كنه.

-  آره. حق با شماست. نگرانتون بودم. امروز مطب نيومديد. هر چي هم زنگ زدم جواب نداديد.

- نمي شه لااقل نگي شما؟ تو منو دوست داري غزل. چرا نمي خواي با هم باشيم؟

ياد حرفهاي رويا مي افتم.

- امروز وقتي رويا تو قالب سامي فرو رفته بود، بهم گفت: " مثلا زندگي شما آدماي عاقل و منطقي خيلي خوبه؟ سه ساله كه مجردي از ترس اين كه ضربه بخوري." اصلا به همه چي شك كردم. دلم مي خواد جاي اين كه به رويا قرص بدم كه به واقعيت برگرده، يه قرصي باشه كه من بخورم و برم به جهان رويا.

- كاش اين همه كتاباي روانشناسي كه به مريضات مي دي به درد خودت مي خورد. دختر، تو منو دوست داري، واسه چي نمي ذاري كنارت باشم؟ تو داري از تنهايي رنج مي كشي.

- مسعود؟

- جانم؟

جانم گفتنش لرزه بر تمام تنم مي اندازد. انگار گرم مي شوم، داغ مي شوم.

- تحمل تنهايي خيلي خيلي خيلي سخته ولي تحمل اين كه با آدم مث مايملك خودشون برخورد كنن سخت تره. تحمل اين كه فكر كنن حق دارن به آدم توهين كنن يا سر آدم داد بزنن خيلي بدتره.

- چرا نمي خواي يه بار ديگه اعتماد كني؟ همه آدمها مث هم نيستن.

- من معشوق خوبي نيستم، لااقل واسه يه مرد ايراني.

- خوب چرا از ايران نمي ري؟

- اينجا رو دوست دارم. هر چي هست وطنمه. مرد غربي هم به درد من نمي خوره. مرد ايراني نمي فهمه زن متعهد مي تونه مستقل و آزاد باشه، مرد غربي هم اهل تعهد نيست.  انگار من دنبال چيزي ام كه جز توي جهان رويا، قابل دسترسي نيست. مثل خيلي از آرمانگرايي هاي ديگه كه تو جهان واقعيت شدني نيست، مثل دنياي بدون جنگ، دنياي بدون ظلم، دنياي بدون اعدام.

ناخودآگاه ياد جمله‌ي رويا مي افتم: "بله، رسم روزگار چنينه."

- يه بار ديگه اعتماد كن. من به استقلال و آزادي در عين تعهد اعتقاد دارم. از بودن با من پشيمون نمي شي غزل.

دلم مي خواهد بگويم: "توي اين يك سال آنقدر شناختمت كه بدانم تو مثل آتشي هستي كه از دور گرمايت لذتبخش و زندگي بخش است، ولي اگر به تو نزديك شوم، من را مي سوزاني." اما حرفم را مي خورم و در عوض مي گويم:

- ازت يه چيز رو مي پرسم، صادقانه جواب بده، ممكنه يه روزي بخواي روابط منو كنترل كني يا به من بگي با كي بايد بگردم و با كي نه؟ كجا بايد برم و كجا نه؟

- داري منم روانكاوي مي‌كني؟ خب، تو با مرداي زيادي در ارتباطي، فقط وقتي حس كنم مردي مي خواد با علم به عطش تو براي رسيدن به پيشرفت و ترقي، از سادگي و صداقت و شرافت تو استفاده كنه بهت تذكر مي دم.

- و چرا فكر مي كني ممكنه من اينو خودم نفهمم؟

- خيلي ساده است. تو تجربه ت براي توي اجتماع بودن خيلي كمتر از منه.

- اصلا اين طور نيست. ما هم سنيم. تو از 22 سالگي كار كردي و من از 16 سالگي. تو مجرد بودي و من 7 سال يك زندگي رو گردوندم و جدا شدم.

- باشه فرق مي كنه.

- چه فرقي؟ يه چيز ديگه رو هم بدون. يه زن خيلي زود متوجه مي شه كه سلام كدوم مرد با طمعه و كدوم نيست. طمع مردها نمي تونه به شرافت زني مث من آسيبي برسونه.

- تو مردا رو نمي شناسي.

- چرا، خوبم مي شناسم. مهمترين ويژگيشونم اينه كه هميشه فكر مي كنن همه چيز رو بهتر از زنها مي فهمن.

- ببين، الان حوصله‌ي بحث ندارم. برو بخواب، بعدا در موردش حرف مي زنيم. خدافظ.

بي آنكه منتظر خداحافظي من بماند، گوشي را قطع مي كند.

چشمهايم را مي بندم. در خيالم به مسعود مي گويم كه دلم برايش تنگ شده. مي گويد كه دلش برايم تنگ شده. چند بار صدايش مي كنم تا جانم گفتنش را بشنوم. مي پرسد كه چه كارهايي كرده ام. روزم را خلاصه برايش مي‌گويم. اتفاقات ناخوشايند را  قورت مي‌دهم كه ناراحتش نكنم. مي گويم دوستش دارم. مي گويد كه دوستم دارد و از من مي خواهد كه مواظب خودم باشم. موقع خداحافظي مي گويد كه ببوسمش. گوشي تلفن را مي بوسم. بوسه پشت بوسه. نفسهايم به شماره مي افتد. صدايش را مي شنوم كه مي گويد: "قربون نفسهات." ديگر دلم نمي خواهد برود...

با خودم مي گويم: «رويا حق دارد. هيچوقت واقعيت به قشنگي خيال نيست.»

پتو را مي كشم روي شوفاژ، يك بالش بين خودم و شوفاژ مي گذارم. كمي كه گذشت، بالشي را كه از برخورد با شوفاژ داغ شده، بغل مي‌كنم. از گرماي بالش لذت مي‌برم. پوزخند مي‌زنم، به گرماي فلز، به گرماي آهن، به سرماي هوا، به سرماي زندگي بي عشق.

ياد جمله‌اي كه رويا چندين بار گفته بود مي افتم:

"بله رسم روزگار چنين است."

توي جايم مدام از اين پهلو به آن پهلو مي شوم و از خودم مي پرسم يعني مسعود الان راحت گرفته خوابيده؟ مطمئنم كه تا صبح خوابم نمي‌برد. با خودم فكر مي كنم يكي دو ساعت ديگر بلند شوم و بروم كوه و آن بالا تا مي توانم سر خدا داد بكشم. آنقدر داد بكشم تا شايد آن قدر از دست من عصباني شود كه تصميم بگيرد، اين پاي عاصي اش را قطع كند.