داستان صمدآقا و پیوند این خاطره با مردان قرن هجدهمی

تو فامیل دورمان یک صمد نامی بود که پدرم خیلی دلش برایش می‌سوخت. صمد آقا از کار بیکار شده بود و وضع زندگی بدی داشت. یک روز بابا رفت خِر یکی از دوستهایش که مغازه فروش لوازم التحریر داشت را گرفت و با خواهش و التماس، صمد آقا را به عنوان شاگرد مغازه به او قالب کرد. به دوستش گفت که نصف حقوق صمد را هم خودش می‌دهد.

یکی دو روز اول، آقای صادقی، دوست بابا خیلی محجوب می‌آمد و می‌گفت: «این بنده خدا به درد این کار نمی‌خوره.» بابا می‌گفت: «یادش بده، شما که سالهای سال معلم بودید و صبر و حوصله‌تون زبانزد خاص و عامه.»

بعد ده روز، آقای صادقی آمد به داد و بیداد که: «این تو و این صمد، یه بار دیگه این رو بفرستی دم مغازه‌ی من، ازت شکایت می‌کنم.»

ماجرا از این قرار بود که در این ده روز، وقتی آقای صادقی مغازه را ترک می‌کرده و باز به مغازه بر می‌گشته، می‌دیده صمد آقا حتی یک پاپاسی هم نفروخته. پیش خودش فکر می‌کرده که لابد مشتری نبوده اما بالاخره یک مشتری، او را در خیابان می‌بیند و می‌گوید هر چه از صمد آقا می‌خواهیم می‌گوید نداریم.

آقای صادقی می‌رود مغازه و از صمد آقا دلیل کارش را می‌پرسد. صمد می‌گوید قیمت اجناس به یادش نمی‌ماند و می‌ترسیده چیزی را ارزان بفروشد. آقای صادقی می‌گوید این که کاری نداره عزیز جان، قیمت چیزهایی که نمی‌دانی را از من بپرس و یادداشت کن.

روزهای بعد هر بار که آقای صادقی به مغازه می‌آید، می‌بیند که انبوهی از آدم ایستاده و صمد، فس و فس دارد از لیست بلند بالایش دنبال قیمت می‌گردد. اعصاب همه خط خطی شده و کم مانده تو مغازه بین مشتری‌ها، بزن بزن راه بیفتد. آقای صادقی خیلی سریع مشتری‌ها را راه می‌اندازد و بعد به صمد آقا می‌گوید، عزیز جان، یک برگ برچسب بردار و در ساعات خلوت بودن مغازه، روی اجناس برچسب بزن تا مشتری‌ها را معطل نکنی.

فردا عصر که به مغازه می‌آید، می‌بیند صمد همه جا برچسب زده، روی تک تک پاک‌کن‌ها، تک تک مدادها، کلیپس‌های کاغذ، خودکارها، پوشه‌ها، خظ کش‌ها و خلاصه هر چیزی که حتی فکرش را هم نمی‌توانید بکنید!

همان موقع دست صمد را می‌گیرد و یک راست می‌آید دم خانه‌ی ما به داد و بیداد.

بابا صمد را فرستاد که باغچه را آب بدهد و آقای صادقی را به زبان گرفت و عذرخواهی کرد و گفت صمد نادان و خنگ است و قصد بدی ندارد.

آقای صادقی می‌گفت: «هوشنگ، از من به تو نصیحت، این صمد رو ازخودت دور کن. اون اتفاقا خیلی هم پدرسوخته است و اصلا خنگ نیست و خودش را به نفهمی می‌زنه تا پول مفت و بی زحمت در بیاره.»

یک همسایه هم داشتیم به نام آقای ذکاوتی که آن روز تصادفا خانه‌ی ما بود و از ماجرا باخبر شد. او گفت: «کاش این آدم از روی پدرسوختگی و تنبلی این کارها را می‌کرد، من که می‌گویم یک بی شرف از خود راضی است که عامدانه لج می‌کند تا به صاحب کارش ضربه بزند، چون پر از عقده‌ی حقارت است. چنین آدمهایی خطرناکند آقای دکتر. به نظر من که هر چه سریعتر با این آدم قطع رابطه کن.»

بابا قبول نکرد و این بار صمد را با خودش به مرغداری ارتش برد. صمد آشپزی و نظافت هم بلد بود و بابا صمد را کرد مسئول آشپزخانه. یک روز بابا مرغداری نبوده که یکی از مقامهای لشکری زنگ می‌زند و صمد گوشی را بر می‌دارد و طرف به صمد می‌گوید به دکتر بگو از اون مرغهای خوشمزه یک زرشک پلو بذاره که من و فلانی ناهار می‌یایم اونجا.

بابا که می‌رسد سرلشکر فلانی و بهمانی سر میز منتظر بودند و بابا توی دلش می‌گوید این صمد زبان نفهم سم توی غذا نریخته باشد خیلی شانس آورده‌ایم. صمد غذا را می‌آورد و اتفاقا زرشک پلوی خیلی خوشمزه‌ای پخته بوده و هیچ کس هم مریض نمی‌شود. بعد از رفتن مهمانها، بابا از صمد می‌پرسد: مرغها را از کجا آورده بودی؟

صمد می‌گوید خودم رفتم از سوله برداشتم و سر بریدم. شما که پول نگذاشته بودید چیزی بخرم. مجبور بودم. بابا می‌گوید آفرین که به فکرت رسید چنین کاری کنی ولی باید سراغ سوله‌ی مرغهای 50 روزه می‌رفتی نه 30 روزه. اون بیچاره‌ها که گوشتی ندارند. از مرغهای 50 روزه یکی هم برمی‌داشتی بس بود، نیاز نبود 5 تا مرغ برای 4 نفر آدم سر ببری.

فردای آن روز بابا به مرغداری می‌آید و می‌بیند حمام خون به راه افتاده و کارگرها به بابا می‌گویند صمد آقا همین طور مرغ پشت مرغ از سوله‌ی مرغهای 51 روزه بر می‌دارد و سر می‌برد. بابا که سر می‌رسد  می‌بیند 40 مرغ را سر بریده. صمد می‌گوید می‌خواستم به اندازه‌ی کافی مرغ مناسب برای وقتی که سرلشکر میرفخرایی یا کس دیگری زنگ می‌زند و خودش را دعوت می‌کند کنار بگذارم.

بابا پول مرغها را حساب می‌کند و تمام مرغهای سر بریده شده را بین کارگرها تقسیم می‌کند و این بار  صمد را به خانه می‌آورد تا وبال گردن مادرم کند و به مادرم می‌گوید حساسیت کارهای خانه کمتر است و محال است صمد بتواند گندهایی به این بزرگی بالا بیاورد، اما بشنوید از ماجراهای صمد و مادرم:

یک روز صمد زیادی توی غذا آب ‌ریخت و روز بعد که مادرم به او تذکر داد آنقدر کم آب ریخت که غذا جزغاله ‌شد، مادرم گفت، عیبی ندارد، غذا پختن کار خودم است، فقط کارهای شست و شو را به او می‌دهم.

از ویژگی‌های بارز صمد این بود که قوطی‌ها را اشتباهی پر می‌کرد. وایتکس را می‌ریخت تو قوطی مایع ظرفشویی، مایع ظرفشویی را می‌ریخت تو قوطی مایع دستشویی، نمکدان را با شکر پر می‌کرد و شکردان را با نمک و مادرم با صبوری هر چه تمام برایش توضیح می‌داد تا این که پودر دستی را ریخت توی لباسشویی و کف تمام آشپزخانه را برداشت و حسابی کفر مادرم بالا آمد و باهاش دعوا گرفت که مگه تو سواد نداری که هی خودت رو می‌زنی به حماقت و چیزها را اشتباهی مصرف می‌کنی؟

صمد آقا بعد از آن روز دیگر نه به ماشین لباسشویی دست زد و نه قوطی‌ها را پر کرد و با خنده می‌گفت خودت پر کن خانوم دکتر، من ممکنه اشتباه کنم.

دیگر رفتارهای صمد جوری روی اعصاب و روان مادرم بود که هر شب بساط دعوا و مرافعه به راه بود، اما بابا دلش نمی‌آمد صمد را دست به سر کند و به مادرم می‌گفت: «من فقط می‌خوام احساس کنه در قبال پولی که داره می‌گیره، کار می‌کنه، اصلا فکر کن نیست. هیچ کاری بهش نده، اگر واقعا برای کار خانه کمک لازم داری، بگم زری خانم هم هفته‌ای چند بار بیاد.»

مادرم گفت: «نه تو رو خدا. قربون دستت. همین کم مونده که زری خانوم هم چهار بار صمد رو ببینه و بشه یه نکبتی لنگه‌ی صمد. لازم نکرده، خودم کارهام رو انجام می‌دم تا شر این کنده بشه.»

پدرم گفت: «بذار صمد همین طوری برای خودش بپلکه. به چشم یک عقب مانده‌ی ذهنی، به چشم یک بچه که فقط دست و پا دراز کرده بهش نگاه کن.»

چند روزی به همین منوال گذشت تا این که یک روز همین که صمد آمد سر کار، از بیمارستان زنگ زدند و گفتند یک بیمار تصادفی آوردند که فقط شماره‌ی ما در جیبش است و مامان من را گذاشت پیش خانم ذکاوتی و تو سر زنان از خانه بیرون رفت که ببیند این کسی که تصادف کرده چه نسبتی با ما دارد.

عصر، مامان آمد دنبالم که با هم به خانه برویم. آن کسی که تصادف کرده بود یکی از کارگرهای مرغداری بابا بود و نجات هم پیدا کرده بود. همین که به خانه آمدیم، به نظرمان آمد که یک اتفاق مشکوکی افتاده. صمد در خانه نبود و در بالکن باز بود و گربه‌ای که من به او در حیاط غذا می‌دادم روی مبل پذیرایی لم داده بود و داشت ناخن‌هایش را لیس می‌زد. رو مبلی‌ها هم هیچ کدام سر جایشان نبود.

ماجرا از این قرار بود که صمد توی لیستی که مامان برای خودش تنظیم می‌کرد، دیده بود که برای امروز نوشته: «شستن ملافه‌ها» او هم رفته بود و هر چه ملافه توی خانه بود، از ملافه‌ی لحاف تشکهای مهمان گرفته تا ملافه‌ی تختهای خودمان و رو مبلی‌ها را جمع کرده بود و ریخته بود توی استخر و یک کارتن پودر هم خالی کرده بود توی استخر و با ملافه‌ها توی استخر خر غلت می‌زد.

بعد از آن پوست بابا رسما کنده شد تا آب استخر را خالی کرد چون سیستم فاضلاب استخر ذخیره می‌شد تا برای آبیاری باغچه‌ها استفاده شود تا اتلاف آب نداشته باشیم و از آنجایی که توی استخر مواد شوینده ریخته بود، باید آب استخر با سطل خالی می‌شد تا گیاهان آسیب نبینند. رزهای هفت رنگی که بابا با هزار بدبختی تخمشان را از هلند سفارش داده بود و در حاشیه‌ی باغچه بودند به خاطر آب آلوده ای که از استخر پایشان سرریز شده بود، خشک شد، من و زنبق و مامان تا چند ماه، هر هفته مشغول دوختن ملحفه‌های لحافهای مهمان بودیم که اصلا استفاده نشده بودند و شستنشان غیر ضروری بود. چند تا لحاف پنبه‌ای هم که همان طوری انداخته بود توی آب، همان طور درسته، دور ریخته شد.

بعد از این ماجرا، بابا قبول کرد که از کنار این صمد، آدم در نمی‌آید و بهتر است بی خیال کمک کردن یا اصلاح صمد شود و البته ما هیچ وقت اطمینان پیدا نکردیم که صمد آقا خنگ بود و از روی نفهمی این کارها را می‌کرد یا پدر سوخته بود و برای این که تنبلی کند خودش را به نفهمی زده بود یا به قول آقای ذکاوتی بی شرفی بود که با تظاهر به نادانی، می‌خواست به کسی که از او عقده دارد، آسیب بزند!

حالا چرا یاد صمد آقا افتادم؟

چند روز پیش ویدئوی دختر افغان را گذاشته بودم که به مردها می‌گوید به جای فرار کردن و سقوط از هواپیما و مفت باختن جانتان، می‌ماندید و از کشور دفاع می‌کردید تا زنان و دختران هموطنتان مورد تجاوز طالبان قرار نگیرند و چند نفر آمده بودند و زیر آن پست نوشته بودند: «مگر شما فمنیستها نبودید که می‌گفتید ما زنها ناموس شما مردها نیستیم حالا چی شده که موقع جنگ ترجیح می‌دهید ما بمانیم تا به شما تجاوز نشود؟ ما ترجیح می‌دهیم فرار کنیم.»

وقتی جامعه شناسان قتلهای ناموسی را مورد واکاوی قرار دادند، به این نتیجه رسیدند که گره خوردن هویت زن با آبروی مرد و همان ناموس سبب بیشتر این قتلهاست. پدر یا برادر یا شوهری که از نظرش زنی از خانواده‌اش خودخواسته یا ناخواسته مورد تتمع جنسی خارج از ازدواج قرار گرفته، از آن رو که احساس می‌کند آبروی خودش خدشه‌دار شده است، به عمل وحشیانه‌ی کشتن زن، مبادرت می‌ورزد تا لکه‌ی ننگ را به خیال خودش از دامانش پاک کند. اگر فمنیستها و جامعه شناسان پس از چنین رویدادهایی گفتند باید به مردها آموزش داده شود که زنها ناموس ایشان نیستند، آیا این به این معنی است که آقایان عزیز کلاه قوادی به سر بگذارید و زن و دختر و خواهرتان را برای طالبان به حراج بگذارید؟ یا اگر افرادی با مذهب متفاوتی که تمتع جنسی از مردان را هم مجاز می‌دانند، به خاکتان یورش بردند، خودتان هم لنگ و پاچه را مقابلشان بدهید بالا چون غیرت داشتن برای مقابله با متهاجمان مذموم است؟

اصلا مگر باید مظلوم، ناموس ما باشد و با هتک حرمت به جانب کرامت انسانی او، آبروی ما مخدوش شود تا در مقام یک انسان به مقابله با ظلم برخیزیم؟ اصلا مگر جنایات طالبان به هتک حرمتهای ناموسی زنان خلاصه شده است؟ مگر محمد خاشه، کمدین مظلوم را به طرزی وحشیانه نکشتند؟ مگر منابع تاریخی و ثروت نسلهای آینده‌ی افغانستان را غارت نکردند و هزاران مرد را به بهانه‌های واهی کوتاه بودن ریش یا شرب خمر یا چه و چه قتل عام نکردند؟

واقعیت این است که اگرچه نمی‌دانم کدام تحلیل در مورد صمد آقای بینوا به واقعیت نزدیک‌تر است ولی هر چه با خودم کلنجار می‌روم که خوش بین باشم و افاضات آن دوستان را به ناآگاهی و کج فهمی‌شان از فمنیسم نسبت دهم، اما باز یک چیزی ته ذهنم می‌گوید تحلیل آقای ذکاوتی در موردشان مقرون به واقع‌تر است. به هر حال قضاوت را به عهده‌ی شما می‌گذارم.

پی نوشت: نام شخصیتها در این داستان تخیلی است و هر گونه شباهتی با اشخاص حقیقی، کاملا تصادفی است.

محرم و نامحرم

اصلا از حاجی خلعتی خوشم نمی آمد، هر بار که بابا بهم می گفت: «این هفته می یای کوه؟» ازش می پرسیدم: «کیا هستن؟» و اگر از او اسم می برد نمی رفتم، سالها بود که او را از خاطر برده بودم تا این که چند هفته پیش، بابا، سر بحث این که نماز خواندن در مصلی که زمینش غصبی است قبول است یا نه، با همان لحن پر آب و تابش برای مهمانشان این طور تعریف کرد: «ما با دوستامون می رفتیم شهرستانک، و گاهی توی باغهای اونجا اتراق می کردیم، یه حاجی خلعتی بود که همیشه یک عالمه سطل ماست خالی با خودش می آورد و پر می کرد از میوه و با خودش می برد خانه، یک بار که می خواست تو باغ مردم نماز بخواند به من گفت: دکتر؟ به نظرت این باغدارها راضی اند من تو زمینشون نماز بخونم؟ گفتم: حاجی آقا، اینا راضی اند تو صد رکعت نماز بخونی ولی فکر نکنم از اون همه میوه ای که هر بار بدون اجازه می بری خوششون بیاد. حاجی هم ناراحت شد و دیگه با من کوه نیومد

ناخودآگاه گفتم: «بهترو همه برگشتند و من را نگاه کردند. این که چرا من از حاجی خلعتی بدم می آمد هم ماجرای شنیدنی ایاست که کپشن اصلی عکس این پست است:

ادامه نوشته

نرهاي شاكي

امروز رفته بودم انتشارات رهنما که برای یکی از مشتری ها چند تا کتاب بخرم، من و یک آقای سبیلو جلوی پیشخوان انبار منتظر بودیم کتابهایمان را بیاورند، آقای سیبیلو به مرد لاغر آن طرف پیشخوان که از کارمندان نشر رهنما بود گفت: «مثل این که خیلی خسته ای؟» مرد لاغر گفت: «دیشب اسباب کشی داشتیم، تا سه صبح بیدار بودم، صبحم ساعت هفت بیدار شدم اومدم سر کار» بعد یک نگاه به من کرد و با سر به من اشاره کرد و گفت: «امان از دست این زنها، هیچی نمی فهمند، زنم بوفه ی نو رو گذاشت دم در و گفت از مد افتاده، کمد لباسش داره می ترکه اما تا من حقوق می گیرم باید بره یه چیزی بخره، ما بعد بیست سال زندگی هنوز اجاره نشینیم ولی هر سال می گه باید مبلها رو عوض کنیم.» 

گفتم: «حالا چرا جمع می بندید و می گید زنها؟ زنی که تو زندگی شماست این طوریه، دلیل نمی شه که همه زنها این طور باشند» گفت: «والله من غیر از این ندیدم.» گفتم: «لابد خانمت خانه داره، اغلب زنهای خانه دار چون خودشون نمی دونند پول درآوردن چقدر سخته از این بریز و به پاشها زیاد دارند»

گفت : «آخه هیچ کدوم از زنهایی که من دیدم حاضر نیستند کار کنند...»

گفتم: «شما حاضری به زنت حق طلاق بدی؟ حاضری بهش حق حضانت و حق دائمی خروج از کشور بدی؟»

گفت: «نه، دیگه چی می مونه اون وقت برای من؟»

گفتم: «نه دیگه نشد، شما دلت می خواد یه زنی داشته باشی که مثل من بتونه پول در بیاره، بهت به چشم یه دستگاه پولسازی نگاه نکنه ولی در عین حال به قوانین #برده_داری هزاران سال پیش پایبند باشه، یعنی بردگی ش رو مضاعف کنه؟ خب معلومه که نمی شه. این که به زن به چشم برده زرخرید نگاه کنی که برای هر کار و هر چیزی از شما اجازه بخواد، همین ماجرا رو به دنبال داره که اون هم به شما به چشم برده ای نگاه می کنه که باید براش پول ببری که لباسهای جورواجور بخره، وقتی زن طبق قانون ما یک بچه است که شما باید برای تمام زندگیش تصمیم بگیری و شما هم از این قانون حمایت می کنی اصلا نباید انتظار منطق و حسابگری ازش داشته باشی.» 

تمام مردهای دیگر به تایید حرفهای من سر تکان می دادند، مرد لاغر در سکوت به فکر فرو رفته بود، مرد دیگری کتابهای درخواستی مرا روی میز گذاشت، کتابها را برداشتم و با همه خداحافظی کردم و رفتم انبار، تا کارتون مشتری خوش حساب جنوبی ام را ببندم


ترس از شاعر حتي پس از مرگ

با خوادن يكي از روزنوشته هاي آيدا گلنسايي در اينستاگرام كه از اين نوشته بود كه مقاله اش به دليل تحليل اشعار شاملو سياسي تلقي شده است و سه سال طول كشيده است تا بالاخره جايي مقاله را بپذيرد،

یاد این افتادم که وقتی اول دبیرستان بودم برای جشن بیست و دوم بهمن شعر پریای #شاملو را حاضر کردم، وقتی بالای سن بودم و اجرا می کردم یک آخوند که جزو مدعوین بود رفت و در گوش مدیر چیزی گفت و از چندی پس از آن، معلم پرورشی مثل مرغ سرکنده توی سالن بالا و پایین می پرید و هی اشاره می کرد که بروم پایین، من بی اهمیت به او، به نمایش ادامه می دادم:

از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می یومد

از عقب از توی برج ناله شبگیر می یومد...

حتی توی ذهنم خودم را آماده کرده بودم که اگر آمدند و من را به زور بردند پایین آن را هم جزو نمایش کنم و تا لحظه ی آخر صحنه را با پای خودم خالی نکنم، از همان موقع کله ام بوی قورمه سبزی می داد 😁😁😁

اما نیامدند در عوض پدرم را خواستند مدرسه، بابا هم خیلی خونسرد در جواب این که گفته بودند شما باید به بچه تان بگویید این شعرها را حق ندارد جایی بخواند گفته بود، معلم پرورشیتون یک ماهه که داره این شعر رو تو تمرینا می شنوه و بهش نگفته نباید بخونه ش، چرا من باید چنین چیزی می گفتم؟

دم #آیدا_گلنسایی نویسنده متعهد کشورم گرم.

#احمد_شاملو


خاطره شماره شش از نمايشگاه بين المللي كتاب تهران 97

داستان #گشت_ارشاد پارسال در نمایشگاه کتاب را که یادتان هست؟ اگر یادتان نیست یا نخوانده اید ورق بزنید و در عکس دوم بخوانید، چون به نظرم در نمایشگاه امسال به طرز عجیبی تاثیرش را بر جا نهاده بود.

من از قبل از نمایشگاه با خودم عهد کرده بودم که اگر بیایند و مرا #امر_به_معروف کنند، امر به معروفشان کنم که معروف حقیقی سوال در مورد این است که چرا به موسساتی که کلاهبردار بوده اند مجوز فعالیت داده اند، که چرا بیست نفر، بیست میلیارد دلار از ایران خارج کرده اند و به بانکهای گرجستان برده اند؟ که چرا درست همان چند فعال محیط زیستی که ادعا کرده بودند در کویر ایران زباله های اتمی روسیه دفن می شود و با آن مخالفت کرده بودند، دستگیر و برخی خودکشی شدند و هزاران چیز دیگر توی ذهنم قطار کرده بودم، اما دوستان سیاه پوشمان از دور نگاه می کردند و اصلا جلو نمی آمدند و فاطمه می گفت تا چشم شما رادور ببینند می آیند و به من تذکر می دهند!!!

خلاصه این که در یکی از روزها یک خانم چادری پس از مدت زیادی که دورایستاده بود جلو آمد، من توی ذهنم حرفهایی که باید می زدم را دوره کردم وبالاخره زن سیاه پوش لب به سخن گشود: «این پازلهای داستانی که تولید کرده اید خیلی جالبند اما همکارتون گفت دانه ای ١٢۵٠ تومن کمتر نمی دهید.»

گفتم: «درسته»

گفت آخه من پازل چینی تو همین ابعاد می گیرم دانه ای هفتصد تومن و دو تومن می فروشم، این برای من خیلی سودداره اما چون امسال رهبرم فرموده اند از کالای ایرانی حمایت کنید، می خوام از پازلهای شما بخرم که هم عکسهاشون ایرانی اند و هم تولیدشون»

گفتم: «خب من نهایتا از سود خودم می گذرم و برای شما دانه ای هزار می زنم.»

گفت: «اگه همون هفتصد بزنی می برم.» کلی برایش توضیح دادم که چرا جنس چینی ارزانتر است و از حمایتهای حقیقی دولت چین از تولید کننده ها سخنها راندم. از این گفتم که هزار تومن سود هم روی هر پازل، سود کمی نیست، اما او همچنان خواهش می کرد برای این که بتواند از دستورات رهبرش اطاعت کند، تخفیف بیشتری بدهم!!! گفتم: «پازلها خیلی بیشتر از قیمتی که پیشنهاد می دهی درآمده، من دویست و پنجاه تومن از سودم کم کردم، تو هم سیصد دیگه به مبلغ پیشنهادی ت اضافه کن چون من نمی تونم به خاطر این که شما می خوای از رهبرت اطاعت کنی و خرج اضافه ای هم نکنی ضرر بدم.»

فکر می کنید سرانجام چه شد؟

هیچی دیگه، خانم چادری ، بی خیال کالای ایرانی و فرمان رهبرش شد و ترجیح داد همان پازلهای چینی را بخرد و با سیصد تومن سود اضافه، شادی کند

خاطره شماره شش از نمايشگاه بين المللي كتاب تهران 97

پیش درآمد: چند ماه قبل: رفته ام پاساژ علا الدین و دنبال بند گردنی موبایل می گردم، از هر مغازه داری که می پرسم مسخره ام می کند که این بندها دِمُده شده و من اصرار می کنم که می خواهم و مد برایم اهمیتی ندارد، دو سال پیش تو نمایشگاه بین المللی موبایلم را دزدیده اند و همین انگیزه ای شده بود که بخواهم موبایل را به خودم ببندم ‎خاطره پنج: صبح دیروز می رسیم جلوی پارکینگ ناشران و نگهبان می گوید پارکینگ با خودروهای ناجا که به خاطر بازدید رهبر جا ندارد، پر شده و ما باید برویم پارکینگ خبرنگاران!!! دروغ می گوید، پارکینگ خالی است و دارد فرت و فروت موتورسیکلت راه می دهد که آخر شب دو هزارتومن دو هزار تومن به جیب بزند، وقتی می بینم گفتگو فایده ندارد تصمیم می گیرم که یک لایو بگذارم و برویم پی کارمان که نگهبان ماسک به دهن به من حمله می کند و موبایلم را می گیرد و سعی می کند فرار کند، دنبالش می کنم و می گیرمش و یک نگهبان دیگر به کمکش می آید که جلوی من را برای به دست آوردن موبایل بگیرند، توی آن هاگیرواگیر فقط بند دِمُده ی موبایل را چنگ می زنم و می کشم و موبایل پرمی کشد تو دستهای خودم و پلان هاج و واج نگاه کردن دو متخاصم به کف دستهای خالی شان تا ابد توی ذهنم ثبت می شود، سوار می شوم و به پارکینگ خبرنگاران می روم، آنجا هم راهم نمی دهند و می گویند هیچ هماهنگی ای صورت نگرفته و کار نگهبانان پارکینگ پایین غیر قانونی بوده و برای مواقع اضطرار برای ناجا و غیره پارکینگهای دیگری وجود دارد، به نگهبان دستم را نشان می دهم و ماجرا را تعریف می کنم و می گم خداییش این زخم از برچسبهای خبرنگاری معتبرتر نیست؟ هاله ای از غم تو نگاهش می نشیند و یک جای پارک نشانم می دهد، از پارکینگ بسیار دور خبرنگاران با یک عالمه وسیله تنهایی راه می یفتم که بروم تو غرفه، بچه ها با آنکه نزدیک تر از من هستند دیرتر می رسند و می فهمم که نگهشان داشته اند و کلی سین جیمشان کرده اند که فیلم را برای کجا گرفته!!! نه این که تا به حال گندکاریهایشان افشا نشده، خوف و وحشت به جانشان افتاده که فیلم به دست بی بی سی برسد! بچه ها می گفتند حسابی به وزارت ارشاد هم فحش می دادند که برایشان دردسر درست کرده!!! قبل از این که کار را شروع کنم به حراست رفتم و شکایت نوشتم، مسئول مربوط کلی عذرخواهی کرد و گفتم ما کلی هم پول داده ایم به مصلی و اینطوری آبروی ما را می برند!!! ‎امسال با آنکه نزدیکتر بودن مصلی برایمان حسن بزرگی بود و فروش خوبی هم داشتیم، ولی واقعا به خاطر رفتارهای زننده و دور از فرهنگ و ادب مصلی چیان، از شرکت در نمایشگاه کتاب پشیمان شدم، آهای وزارت ارشاد، ما نه بن حمایتی می خواهیم، نه کاغذ دولتی، نه وام کم بهره، نه تخفیف توی هزینه های اجاره ی غرفه، نه خریدهای آنچنانی مشابهی که از کتاب ((دا)) می کنید، ما فقط یک جو ادب و احترام می خواهیم، اگر احترام به ناشران برایتان اهمیت ندارد لااقل از یک جایی غرفه اجاره کنید که نگهبانان دون پایه شان جرات نکنند وزارت ارشاد و فرهنگ اسلامی را به خاطر کار غیرقانونی خودشان فحش کش کنند، والسلام

خاطره سه و چهار از نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران ٩٧

خاطره سه: دخترک به پدرش اصرار می کرد که کتاب بابا لنگ دراز و شازده کوچولو رو براش بخره، با این که کلی تخفیف می دادیم بابای خسیسش راضی نمی شد و بهش می گفت نباید رمان بخری چون یک بار مصرفه و یک بار که خوندیش دوباره نمی تونی استفاده ش کنی گفتم آقا غذا هم نده بخوره، چون یه بار که خورد نمی تونه بالا بیاره ش و دوباره بخورش!!!! بالاخره خسیس آقا راضی شد سر کیسه رو شل کنه ولی هزار تومن کم داد که گفتم فدای سر دخترش!!!

خاطره چهار: صبحا جلوی در که می خوایم بار ببریم، ازمون گواهینامه می گیرند که برگردیم، نگهبانه گواهینامه من رو گرفته می گه کارت ماشین بده، می گم همراهم نیست، می گه اینجا زن پشت فرمون نمی شینه گواهینامه ت رو اشتباهی می دیم به کس دیگه بعد می یای داد و هوار راه می ندازی، گواهینامه شوهرت رو بده می گم باشه اما احتمال این که گواهینامه ی یک خانم رو اشتباهی بدی به یک آقا به نظرت کمتر نیست؟

واقعا با کیا شدیم هشتاد ملیون

خاطره یک و دو از نمایشگاه بین المللی کتاب تهران ٩٧

😳😳😳😳😳

در کنار این موجودات بامزه و دوست داشتنی خاطرات دیگه ای هم هست:

خاطره ی یک: یک خانم چادری اومده برای خرید چهل عدد کتاب ۴۰۰تومانی چونه می زنه، گفتم دونه ای دویست تومن می دم بهت، تصور کنید دیروز اومد و نخرید و امروز دوباره اومد، می گفت دونه ای صد تومن بده بهم، وقتی قبول نکردم گفت صد و پنجاه تومن، بهش گفتم می دونی دقیقا برای چندتومن داری چونه می زنی؟ برای دوهزار تومن، دیروز رفتی و نخریدی و امروز چقدر کرایه دادی که دوباره بیای؟ می گفت می خواد بده به خیریه و من باید تخفیف بدهم، گفتم من مسئول این نیستم که شما بدون خرج کردن دوست داری حس انساندوستی ت رو از جیب من ارضا کنی، من هر وقت صلاح بدونم خودم کار خیر می کنم، بیشترش رو هم انجام می دم، بالاخره فقط برای این که از دستش خلاص بشم قبول کردم، بعد که چهل تا کتاب رو خریده، می گه می شه هر کدوم رو تو یه کیسه ی جدا بذاری؟ 😳😳😳😳 بهش گفتم ما رو گرفتی؟ این کیسه ها دونه ای دویست تومن در می یاد، بالاخره گوش شیطون کر، رفت

خاطره دو: یه خانم مانتویی یک پک نمایشی برداشت و کارت کشید و خیلی شیک و مجلسی رفت، بعد از اندکی برگشت و گفت من فکر کردم پک سه هزار تومنه و شما می دیدش دو تومن که کارت کشیدم😳😳😳 گفتم خانم آخه عقل شما چجوری قبول می کنه شش تا ماسک نمدی، یک کتاب دو تومنی و یک پازل دوهزار و پانصد تومنی، همه توی کیف دکمه داری که خودش لااقل هزار تومن قیمتشه، فقط دو تومن باشه؟ اگر هم چنین چیزی فکر کردی باید از روی انساندوستی زنگ می زدی دارالمجانین بیان من رو ببرن که دچار عسر و حرج شدم، پولش رو پس دادم و رفت

خانم جلالی

‎✒️✒️✒️✒️✒️

خانم جلالی معلم ادبیات اول راهنمایی من بود، آن سال اولین سالی بود که مدرسه ما کاشف به عمل آورده بود که پدر من نویسنده است و از او دعوت کرد که در روز سیزده آبان، به مناسبت روز دانش آموز سخنرانی ای ارائه دهد، این که سخنرانی بابا حول چه محوری بود بماند فقط همین را بگویم که لبهای معلم پرورشی و ناظم و مدیر از بس گزیده شدند تکه پاره شده بودند و معلم تاریخ و دینی مان از من بیچاره متنفر گردیدند و اولین سخنرانی بابا آخرین سخنرانی اش شد، اما خانم جلالی به طرز عجیب و غریبی شیفته ی منش و افکار بابا شده بود و مدام به من می گفت باید به پدرم افتخار کنم، اما یک مسیله ی دیگر هم به وجود آمد، خانم جلالی زیر تمام انشاهایم می نوشت آفرین آقای دکتر، یا می نوشت بیست تمام برای دکتر اشترانی گرانقدر، من ساده هم باد می کردم که خانم جلالی دارد به طور غیرمستقیم من را تشویق می کند، که مثلا دارد می گوید آفرین به آقای دکتر که دختر فهمیده ای چون مرا به اجتماع تحویل داده است، همیشه هم نگاه های از بالای عینکش قبل از امضای انشا برایم سوال برانگیز بود اما از همان موقع هم این که  از تیکه انداختنها منظور بد برداشت کنم و خودم را حرص بدهم توی کارم نبود، سال اول گذشت و من ادبیات و انشا را با نمره ی بیست گذراندم، سال سوم خانم جلالی باز معلممان بود، بعد از اولین انشا، جلوی تمام بچه ها شروع کرد به تعریف کردن از من که دختری که مقابل شما ایستاده پروین اعتصامی زمانه است و من یک عالمه عذرخواهی به او بدهکارم، وقتی با نگاه هاج و واج من مواجه شد خطاب به من این طور ادامه داد: من فکر می کردم انشا هایت را پدرت برایت می نویسد اما آخر سال بعد امتحان نهایی فهمیدم که اشتباه می کردم، من در حالیکه تازه فهمیده بودم که آن آفرین آقای دکترها و نگاه های از بالای عینک، چه معنایی می داد، در میان صدای دست زدن همکلاسی هایم سر جایم نشستم.

‎نمی دانم الان خانم جلالی دوست داشتنی قصه ی من کجاست و چه می کند ولی از ته قلبم دعا می کنم که اگر زنده است این متن یکجوری به دستش برسد و بفهمد آن روز چه بذر شیرینی در جان من کاشته است

‎#ارغوان_اشترانی

عباس آقا

می دانم رسم بر این است که اگر قرار است آدم بعد از مرگ کسی یک پست یادبود می‌گذارد، یک پست غمگین و پر از شکلهای اندهگین باشد، اما من چه چیزم شبیه باقی آدمیزادهاست که این یکی ام باشد؟ عباس آقا پسر عمه ی من بود و با  این که طبیعی نیست با دایی اش بچه های همسن و سال داشته باشد، اما من و امیر و سارا هم سن و سال بودیم و مقدار زیادی از بچگی مان با هم گذشت. عباس آقا عادت داشت وقتی به خانه شان می رفتیم برای بابا قلیان چاق کند که بلکه بابا سیگار نکشد و قلیان بکشد که طبق باور آن روزها از سیگار ضرر کمتری داشت. من عاشق قلیانهای عباس آقا بودم که توی آبشان پر از عروسکهای بامزه و ماهی بود و صدای قل قل که بلند می شد، توی آب وول وول می زدند و می رقصیدند. سارا که اهل خاله بازی بود و اغلب پیش مامانم و افسانه خانم جا خوش می کرد ولی من و امیر همیشه تو دست و پای عباس آقا و بابا بودیم و هر بازی ای می کردند از تخته نرد گرفته تا کارت بازی، همان طرفها می لولیدیم. این را هم بگویم که هنوز مدرسه یا آمادگی نمی رفتم و یعنی نهایتا پنج-شش سال داشتم. همیشه هم درخواست می کردیم که با آنها قلیان یا سیگار بکشیم و لوله ی قلیان یا سیگار را که بهمان می دادند به جای فرو کشیدن، فوت می کردیم. همیشه از بابا می پرسیدم:«چرا وقتی شما قلیون یا سیگار می کشید دود می کند ولی وقتی ما می کشیم، دود نمی کنه؟» بابا هم در کمال صداقت جواب می داد: «چرا، عزیزم شما هم می کشید دود می کنه، ولی دودش رو خودتون نمی بینید. ما هم که می کشیم دودش رو خودمون نمی بینیم!» من، امیر را کنار می کشیدم و می پرسیدم: «وقتی من قلیون می کشم، تو می بینی که دود کنه؟؟» و وقتی امیر می گفت که نمی بیند می فهمیدم یک جای کار می لنگد.

بالاخره یک بار که رفتیم خانه ی عباس آقا، امیر به کشف بزرگی نایل شده بود. او فهمیده بود که نباید توی لوله ی قلیان فوت کند و باید هوا را فرو بکشد. عباس آقا هم طی یک حرکت متفکرانه و مثبت گرا، سر قلیان را بر می داشت و دودش را خالی می کرد و لوله ی قلیان را می داد دست ما که قل قل کنیم و کیفور شویم!

امیر از دیدن ماهی های رقصان توی آب، ذوق می کرد ولی من هنوز هوس دود داشتم و از این که ماهی ها را خودم به تکاپو می انداختم هیچ کیفی نمی کردم. به بابا گفتم: «سیگارت را بده من بکشم.» بابا قبول نکرد و من اصرار کردم. عباس آقا به بابا گفت: «خب بدید بهش دایی جان...» و یک چشم و ابرو آمد که معنایش این بود که اینها نمی دانند چجور بکشند. بابا به قلیان اشاره کرد که یعنی اگر فهمیده باشد چه؟ عباس آقا سیگار را داد دست امیر و گفت بکش. امیر باز فوت کرد و عباس آقا باز چشم و ابرویی آمد که معنایش این بود که دیدی نمی دانند؟ بابا سری تکان داد و هنوز تردید، توی نگاهش موج می زد ولی بالاخره راضی شد و سیگار را داد دستم. به گمانم من از همان بچگی مغز ریاضی داشتم و یک پی آنگاه کیو در ذهنم ترسیم کردم و فهمیدم نسبت مهمی بین کشف جدید امیر در کشیدن قلیان و کشیدن سیگار وجود دارد که بابا این قدر مردد است. سیگار را به لبم گذاشتم و با تمام توان فرو کشیدم. بالاخره عین یک لوکوموتیو قدیمی به دود کردن افتادم و حالا سرفه نکن و کی سرفه بکن. مادرم از پیش افسانه خانم دوید و آمد و با لحن سرزنش آمیزی گفت: «هوشنگ؟؟؟!!!!» بیچاره عباس آقا روی پیشانی اش عرق سرد نشسته بود و یکریز می گفت: «ببخشید زن دایی جان، تقصیر من بود...» همین یک جمله ی عباس آقا کافی بود که افسانه خانم هم بگوید: «عباس؟؟؟!!!!»

نمی دانم تا شب که آنجا بودیم عباس آقای مهربان، چند صد بار از مادرم عذرخواهی کرد!!!

من با این که از طعم دود سیگار بسیار بدم آمده بود اما خیلی احساس غرور می کردم که بالاخره پشت بزرگترها را به خاک مالیده ام و دروغشان را پوچ کرده ام!!!

و اما در مورد تصویر این پست، بیایید در فرهنگسازی این که در مرگ کسی خرجهای بیهوده بتراشیم بکوشیم. من به شخصه در همین جا اعلام می کنم، وقتی مردم در هیچ مسجدی برای من هیچ مجلسی نگیرید و هیچ سخنران پدر سوخته ای را نیاورید که اشک ستایش و بقیه را در بیاورد. خیلی خواستید مرام بگذارید، یک کتاب کوتاه و جالب بردارید و از سر تا تهش را در مجلس یادبودم بخوانید. ترجیحا طنز باشد و خنده ی همه را به آسمان بلند کند.

پی نوشت: لطفا از گذاشتن کامنتهای قابل پیش بینی که خدا نکند شما بمیری و این چه حرفی است و این که خیلی از مرگ پسر عمه ی من اندوهگین شده اید، خودداری کنید!!!

پرواز با دوچرخه

 بچه که بودم، عاشق این بودم که پاهایم را حین دوچرخه سواری باز کنم و حالا نرو و کی برو. یک جور حس پرواز بهم دست می داد، اما اشکال کار اینجا بود که هنوز سی ثانیه از کیفور شدنم نمی گذشت که سرعت دوچرخه کم می شد و کم می ماند هشتپلکو شوم و مجبور می شدم دوباره رکاب بزنم. اما جانم برایتان بگوید که خانه‌ی ما در یکی از کوچه‌های منتهی به اتوبان کردستان بود که آن زمانها اتوبان نبود و همیشه فکر می‌کردم اگر سر خر را کج کنم و دوچرخه را بیندازم تو سرازیری خیابان کردستان، تا ته خیابان را می توانم همین طوری پرواز کنم، اما بابا همیشه منعم می‌کرد، بی آنکه برایم توضیح دهد که چرا نباید این کار را بکنم. بالاخره یک بار که چشم بابا را دور دیدم، پیچیدم تو سرازیری و حالا نرو و کی برو. تصور کنید آقای دکتر اشترانی را که دو پا داشت و دو پای دیگر هم قرض کرده بود و دنبال من می دوید و یکریز فریاد می زد: �ترمز نکن. ترمز نکن.�

من که از سرعت بالای دوچرخه و ترس بیکران، کل اجادیات مرده و زنده ام را جلویم می دیدم، همه‌ش تو دلم می گفتم: �خب بابا جان، ترمز نکنم، چه غلطی کنم؟�

بالاخره چندی نگذشت که یک فلکس قورباغه‌ای را مقابلم دیدم و با تمام توان ترمز کردم. ترمز دوچرخه به اصطلاح آن زمانها میخ بود، یعنی ترمز چرخ جلو می‌گرفت و ترمزهای عقب کار نمی کرد. دوچرخه‌ام عین یک اسب سرکش که روی دو پای جلواش بلند شود، شیهه ای کشید و روی چرخ جلویش بلند شد و کله کرد و منِ در حال پرواز، سه چهار تا معلق رو هوا زدم و روی سقف فلکس فرود آمدم. فرود، چنان مهیج و قدرتمند بود که سقف جا خورد و شیشه‌ی جلوی فلکس خرد خاکشیر شد و حتی یکی از چراغهای جلوی ماشین هم شکست. حسابی زخم و زیل شده بودم و یک حفره‌ی گرد سه سانتیمتری در شکمم ایجاد شده بود که خونریزی مختصری داشت و مدتها بساط بحث را در خانه مهیا کرد که این حفره از کجا تشکیل شده است و آیا این فرمان دوچرخه بوده که رفته توی شکم من یا چی!!!

بابا جان بعد از بردن من به خانه و گوشزد کردن این نکته به مادرجان که حق ندارد من را دعوا کند، عین مردهای متشخص افتاد دنبال پیدا کردن صاحب فلکس فکستنی که قرنها بود همانجا کنار خیابان پارک شده بود و من از آسمان روی سقفش نازل شده بودم. نمی دانم بابا چقدر خسارت داد و چقدر طول کشید که دوچرخه ام را تعمیر کند و آیا بعد از این حادثه به این فکر افتاد که ترمزهای عقب دوچرخه را نیز تعمیر کند یا خیر، چون به هر حال بعد از آن روز، من هیچ وقت ترمز شدیدی نگرفتم، حتی اگر به قیمت این تمام می شد که از روی موانعی که جلویم می دیدم، واقعا پرواز کنم!!!

آن روز، تنها روزی از زندگی ام بود که مخالف آرمانها و اهداف و نصایح پدرم گام برداشتم و تصادفا گند هم زدم ولی سرزنش و توبیخ نشدم و مورد حمایت قرار گرفتم.

حال، با آنکه اصولا مشکلات زیادی با این روزهای پدر و مادر متحرک دارم که یک بار توی بهار، سر و کله شان پیدا می شود و یک بار، تو تابستان و بار دیگر وسط شب چره‌ی یلدا، به حرمت شیرینی حمایت آن روز، می گویم: �روز پدر بر تمام پدرانی که عقاید و آرمانهای فرزند خود را علی رغم تفاوت های شرقی و غربی، بی چون و چرا و بهانه جویی، ارج می نهند و از آنها حمایت می کنند، مبارک باد!!�

پی نوشت: چون حدس می زنم کسانی که حافظه‌ای ماهی وار دارند، به این فکر بیفتند که از زمانی که دنیا آمده اند اتوبان کردستان موجود بوده و زیر این پست بنویسند که مگر شما چند سال داری، خدمتشان پیشاپیش عرض می‌کنم که کلنگ ساخت اتوبان کردستان در سال 67 زده شد!!!

ماهیگیری

🐠🐟🐡🐟🐠

یک تبلیغ آموزش ماهیگیری دیدیم که همسرم گفت، وقتی بیست و سه ساله بوده تمام لوازم ماهیگیری را خریده و رفته ماهیگیری و اتفاقا در همان بدو تلپ شدن کنار رودخانه، یک ماهی تپل مُپل به قلابش می افتد اما همسر دلرحمم که دَک و دهن خونی ماهی را می بیند برای همیشه از ماهیگیری بیزار می شود و قلاب را می بوسد و کنار می گذارد، گفتم: «خب اگه دلت این قدر برای ماهی ها می سوزه، پس چرا این همه با شوق و ذوق ماهی می خوری؟» گفت: «اون فرق داره، از خوردنش که بدم نمی یاد، از این که خودم بکشمش بدم می یاد.» گفتم: «خب چه فرقی داره؟ خوردن تو باعث می شه یکی دیگه این قتل رو مرتکب بشه.» گفت: «خب این خیلی فرق داره، این معاونت در قتله، اون مباشرت در قتله، حکم این حداکثر پنج سال زندانه، حکم اون قصاص و اعدامه خانم اشترانی!!!» 😂😂😂

یعنی تا حالا اینجوری قانع نشده بودم، خلاصه عرض کنم خدمتتان که با وکلا در نیفتید، گیره بزنید به دماغتان و ماهی سرخ کنید 🤢😉😉😉

اسبی به نام خورشید

بچه که بودم آرزو داشتم برق برود، چون برق که میرفت بابا همان طور که کنار پنجره ی قدی دراز کشیده بود و کتاب می خواند، کتاب را باز می گذاشت رو سینه اش، و عینکش را هم روش، من می رفتم و عینک و کتاب را برمی داشتم و با احتیاط روی میز ناهار خوری می گذاشتم که صفحه ای که می خواند گم نشود و پیشش دراز می کشیدم و سرم را روی شانه اش می گذاشتم و می گفتم برایم #خاطره تعریف کن، بابا #دامپزشک ارتش بود و از همه ی داستانهایی که می گفت #داستان #خورشید را بیشتر دوست داشتم، خورشید نامی بود که خودم برای #اسب_وحشی سفیدی گذاشته بودم که هر وقت بابا دو هزار تا اسب ارتش را می برد به دشت، سر و کله اش پیدا می شد، خورشید بی نظیر بود، زیباترین بود و انگار از یالها و پوست مخملی اش نور تراوش می کرد، او باهوش بود و هر چه سعی کرده بودند او را بگیرند موفق نشده بودند، بی نهایت سریع می دوید و نژاد منحصر بفردی داشت، بابا می گفت خورشید آزاد و آزاده بود و از همان اول که دیدمش می دانستم خورشید اسبی نیست که بشود به او دهنه زد، بابا می گفت یک مدتی خورشید ناپدید شد و نگرانش شدم که نکند کسی او را اسیر کرده باشد اما چند ماه بعد او را از دوردیدم و فهمیدم که حامله است و این جور استنباط کردم که چون سنگین و کند شده می ترسد به آدمها نزدیک شود و در دام کمند آنها بیفتد ، از طرف دیگر بابا خودش یک اسب سیاه به نام بابک داشته که سبب نجات جان خورشید و دوستی بابا و خورشید می شود، ماجرا از این قرار بوده که چند ماه بعد، حین سواری بابک یهو رم می کند و به سمت نامعلومی می دود، بابا می گفت از بس حرف گوش نداد دهنه اش را ول کردم که لبهایش زخمی نشود، بابک بابا را بالاسر خورشید می برد که روی زمین افتاده بوده، خورشید داشته زایمان می کرده اما بچه گیر کرده بوده، بابا مجبور می شود همانجا بدون ابزار و دستیار به خورشید کمک کند، خورشید کره اسب سیاهی با یک لکه ی سفید روی پیشانی اش به دنیا می آورد، اینجای داستان پرسیده بودم کره اسبه دختر بود یا پسر؟ و چون بابا گفت که دختر بوده و اسمی هم نداشته، من اسم او را بیتا گذاشتم.

ادامه نوشته

اي كاش همه مهر پرور باشیم

پنجم دبستان بودم كه به خاطر آوردن رتبه ي قبولي در آزمون تيزهوشان از طرف مدرسه يك بسته ي تفريحي آموزشي هديه گرفتم. اين بسته شامل كلاسهاي رايگان رياضي و تند خواني نصرت و بليطهاي رايگان شهر بازي و تاتر و سينما و همچنين شركت در ضبط برنامه ي راديويي "صبح جمعه با شما" بود.

وقتي به اتفاق جمع بچه ها به همراه مربيانمان وارد سالن شديم، از ما استقبال كردند و صندلي هاي رديف اول را در اختيار ما قرار دادند. برنامه هنوز شروع نشده بود كه عده ي ديگري وارد سالن شدند كه گويا از قبل هماهنگي نكرده بودند و صندلي خالي اي برايشان وجود نداشت. آقاي نون، يكي از بازيگران برنامه، به ما امر كرد كه بلند شويم و تازه واردها را به جاي ما نشاند. ما كنار ايستاديم و مدتي ويلان و سيلان بوديم تا اين كه بالاخره آقاي نون به ما امر كردند كه روي زمين بنشينيم تا برنامه آغاز شود. يكي از مربيان ما اعتراض كرد كه اين بچه ها به عنوان بزرگداشت به اين برنامه دعوت شده اند، اين چه وضع برخورد است كه جايشان را بگيريد و بعد بگوييد روي زمين بنشينيد؟ دو تا صندلي براي دو مربي ما آوردند و از ايشان عذرخواهي كردند و گفتند بچه ها بايد روي زمين بنشينند.

من گفتم نمي نشينم. رفتم و كنار ديوار ايستادم.

مرحوم مهرپرور، دويد و براي من يك صندلي آورد. اسمم را پرسيد. گفت: «چه اسم قشنگي. اخمهاتو وا كن. قراره امروز صداي خنده ي تو از همه بلندتر بشه.»

هنوز خنده روي لبهاي من جا خوش نكرده بود كه آقاي نون به آقاي مهرپرور نهيب زد كه چه كار مي كني؟

گفت: «ما مي خوايم بريم ضبط، اون وقت تو رفتي واسه نيم وجب بچه، صندلي بياري؟»

آمد سمت من و گفت: «بلند شو اون صندلي رو بده من. تو هم مثل تمام بچه ها بايد بشيني رو زمين.»

بلند شدم و گفتم: «تمام اين بچه ها هم نبايد مي نشستند رو زمين. ما بليط داشتيم و صندلي هاي ما رو داديد به كساني كه بي نوبت اومده بودند.»

گفت: «اين فضولي ها به تو نيامده.»

صندلي را برداشت و گذاشت گل ديوار اتاق فرمان و به من گفت روي زمين بنشينم.

من كنار ديوار رفتم و ايستادم و گفتم: «همين طور ايستاده راحت ترم.»

مهرپرور با آقاي نون در گوشي صحبت مي كرد. صداي مهرپرور را نمي شنيدم ولي صداي آقاي نون مي آمد كه داشت به مهرپرور نهيب مي زد كه كاسه ي داغ تر از آش شده و مربيان روي حرف او حرف نمي زنند و او به فكر اين است كه نيم وجب بچه ناراحت نشود.

ضبط برنامه شروع شد و در تمام مدت، حتي يك لبخند خشك و خالي هم، روي لبهاي من نيامد. شوق ديدن آقاي نون از نزديك و فكر خنديدن با برنامه ي زنده‌ي او، به نفرت و لمس بغضي سرد تبديل شد و يك خاطره بد از آقاي نون در ذهن كودك يازده ساله تا ابد جاويد شد.

بعد از برنامه مرحوم مهرپرور جلو آمد و يك آب نبات به من داد و از من خواست ناراحت نباشم و شايد از همان روز، نخواستن شهرتي كه غرور آفرين است و خواستن شهرتي كه مهر آفرين است، نخواسته و خواسته‌ي من شد.

چند سالي است كه به يمن نوشتن، با صاحب نامان زيادي در عرصه ي سينما و غيره آشنا شده ام. خيلي ها اهل سر كار گذاشتن و دست انداختن و صندلي از زير آدم كشيدنند ولي به هر حال هستند افرادي كه مهرپرورند. افرادي كه يافتنشان دشوار است و باور وجودشان دشوار تر.

شايد به زودي تعدادي از خاطرات خوشم از افراد صاحب نام را نيز بازگو كنم...

ته احترام به عقيده‌ي مخالف!!

من توي ماشينم يك سي دي دارم كه پره از آهنگهاي جفنگي مثل دلمو شكوندي و ساسي مانكن. تا قبل از پريروز وقتي ستايش باهام بود هميشه به ناچار اون رو گوش مي دادم و وقتي نبود با فلش، داريوش يا ابي و آهنگهاي سنگين و رنگين.

پريروز ستايش كه تو ماشين نشست گفت: دلمو شيكوندي.

گفتم بذار اين آهنگ تموم بشه بعد.

گفت: نه دلمو شيكوندي.

خيلي دلم مي خواست اون آهنگ داريوش رو تا ته گوش بدم.

گفتم: نوبتيه ديگه. اول نوبت من، بعد تو.

قبول كرد.

آهنگ كه تموم شد گفت: منه. منه. نوبت من.

زدم سي دي. سي دي مي خوند و من اصلا حواسم بهش نبود. هنوز تو ذهنم داشتم داريوش رو مرور مي كردم:

خورشيدتو كي برده و

كي سايه تو آتيش زده

كه از پي اين همه شب

شب رفته و شب اومده...

يكهو به خودم اومدم كه ديدم ستايش داره هوار مي كشه:

نوبت توئه. توئه. نوبت توس.

ديدم آهنگ دلمو شيكوندي تموم شده و آهنگ بعدي شروع شده. آهنگ رو زدم رو فلش و تا پايان مسير ستايش هم حواسش به نوبت من بود كه رد نشه و هم نوبت خودش!

همون موقع عهد كردم كه اين مطلب و خاطره قشنگ رو تو وبلاگم بنويسم و تهش هوار بكشم:

آهاي اونهايي كه تحمل عقيده‌ي يه كمي، فقط يه كمي مخالف خودتون رو نداريد، خجالت بكشيد.

ستايش من فقط دو سال و نيمشه!!!

من و ديدار مولانا

سلام دوستان عزيزم.

مي‌دونم كه خيلي وقته صاحب «وبلاگ ببايد ستايش نمود عشق را» مثل سابق به وبلاگهاتون سر نمي‌زنه و مطالبتون رو زير و رو نمي‌كنه، ولي باور كنيد اين سر نزدنها فقط و فقط از گرفتاريه.

امروز مطلبي رو توي وبلاگ غريبه خوندم كه باعث شد خاطره‌اي رو كه مدتهاست دلم مي‌خواد براتون بازگو كنم به ياد بيارم و اين بار ديگه واقعا بنويسمش.

چهار پنج سال پيش، ما در سه راه دهكده‌ي فرديس سكونت داشتيم. من از دانشگاه به مدد يك تاكسي كه راننده‌اش پيرمردي مو سفيد بود به خانه مي‌آمدم و در جاده‌ي مارليك گفتم:

« سر فرديس پياده مي‌شم.»

سر فرديس كه رسيديم راننده نگه نداشت و وارد فرديس شد، من كه فكر كردم راننده به دليل سنگين بودن گوشهاش نشنيده بلندتر گفتم:

«جناب، عرض كردم پياده مي‌شم.»

راننده همچنان در حالي كه به طور نامحسوسي احساس مي‌شد كه داره ماشين رو به سمت راست هدايت مي‌كنه به راه خودش ادامه مي‌داد. بي آنكه چيزي شبيه باشه، يا الان، يا چشم گفته باشد. چيزي نمانده بود راننده به فلكه اول برسد. گفتم:

«جناب، مثل اين كه متوجه نشديد، من سه راه فرديس پياده مي‌شدم.»

راننده گفت: «خيلي خوب خانم. يه ريز حرف مي‌زنه. صد دفعه گفتي شنيدم ديگه. كر كه نيستم. مشكل شما زنا اينه كه فكر مي‌كنيد گاز ماشين هم مث گاز خونه است كه هر وقت خواستي ببنديش. خوب بايد برم سمت راست تا بتونم وايسم.»

راننده فلكه اول را هم رد كرده بود كه موفق شد نگه دارد. از ماشين كه پياده شدم از شيشه‌ي جلو كرايه رو كه مي‌دادم گفتم:

« مشكل ما زنا اينه كه فكر مي‌كنيم تمام مردايي كه پشت فرمون مي‌شينن رانندگي بلدن واسه همين وقتي از مارليك تا فلكه اول طول مي‌كشه بتونن ماشين رو نگه دارن فكر مي‌كنيم حكما گوششون سنگينه و نشنيدن.»

اين را گفتم و منتظر جواب راننده نشدم و پياده به سمت سه راه فرديس به راه افتادم تا سوار ماشينهاي دهكده شوم. خوب يادم هست كه اسباب و اثاثيه‌ي زيادي هم همراه داشتم.

من كه اساسا به ندرت عصباني مي‌شوم يا اگر هم عصباني شوم سعي مي‌كنم اشتباه طرف را طوري جواب دهم كه اهانتي نكرده باشم، به فلكه اول نرسيده دچار عذاب وجدان شدم.

اگر قول دهيد آن قدر تعجب نكنيد كه دو شاخ روي سرتان سبز شود و من شرمنده‌ي شما و شاخهايتان شوم، يك اعتراف پيشتان مي‌كنم كه من خيلي از اوقات با خودم وارد يك گفتگوي دو نفره مي‌شوم:

- حالا مي‌مردي به پيرمرده چيزي نمي‌گفتي،چي مي‌شد مي‌ذاشتي تا شب با تيكه‌اي كه بهت انداخته خوش باشه؟

- اِ نه بابا، رودل مي‌كرد. نديدي چقدر بي ادب بود؟ نديدي گفت فكر مي كني گاز ماشين، گاز خونه‌است؟

- خوب حالا كه چي؟ ذهنيت اجتماعي اون اين رو ايجاب مي‌كرد. تو مي‌تونستي فكر كني لابد خسته‌ است يا قبل از تو يه زن كرايه‌شو نداده يا اذيتش كرده و اون داره سر تو خالي مي‌كنه يا اگر مي‌خواستي بهش حالي كني كه كار بدي كرده، مودبانه بهش مي‌گفتي كه اين طرز حرف زدن شما صحيح نيست، من قصد توهين به شما رو نداشتم فقط فكر كردم نشنيديد كه اين همه مسافت از جايي كه من گفتم مي‌خوام پياده بشم دور شديد.

- حالا اين قدر گير نده. هيچ كس هميشه نمي‌تونه عصبانيتش رو كنترل كنه.

- مگه تو قرار نبود مثل مولانا عمل كني. مگه قرار نبود هميشه اين جلمه‌شو يادت باشه كه «هرآنچه خواهي به من گوي، كه اگر هزار هم گويي يك نشنوي.»

- اي بابا، مولانا هم اگر توي اين ترافيك و اين دود و بوق بود كم مي‌آورد.

به سه راه فرديس رسيده بودم و به سمت ماشينهاي دهكده رفتم. من سمت راست دو مرد در عقب يك تاكسي جاي گرفتم. مرد وسطي كه قيافه‌اش را خوب به خاطر دارم، ريش و مويي بلند داشت و تيپ اسپرتي زده بود. يك تي شرت آبي و شلوار لي. من اسمش را مي‌گذارم آقاي موبلند مهربان.

كمي از مسير كه طي شد، مرد سمت چپي خواست پياده شود. آقاي موبلند مهربان از راننده پرسيد: «آقا، نمي‌شه ايشون از همون سمت چپ پياده بشن؟»

راننده با عصبانيت گفت: «از فرنگي‌ها فقط مو بلند كردنشون رو ياد گرفته. يه ذره شعورشون رو ياد نمي‌گيرن كه در سمت چپ جاي بياده شدن نيست، يه ذره نمي‌فهمن كه اين كار خطرناكه.»

ما پياده شديم. اتفاقا جايي كه نگه داشته بود پر از گل بود و راننده سر من داد كشيد: «هر جي گل بود با خودت آوردي تو.»

آقاي موبلند مهربان گفت: «آقا، من بي شعور نيستم. يعني اميدوارم كه نباشم. اگر گفتم از در سمت چپ پياده بشن به اين خاطر بود كه مي‌دونستم اينجا گله.»

«گله كه گله. من بذارم از در سمت چپ پياده شيد كه نخواي يه ذره آق دايي رو جا‌به‌جا كني؟ اون وقت يه موتوري بياد بزنه به در، تو بري و من بمونم و تمون زهرا خانوم.»

- آقاي عزيز، شما مي‌تونستيد با لحن بهتر و بدون توهين به من بگيد كه نمي‌شه از در سمت چپ پياده بشم. مثلا چه اشكالي داشت به جاي اين كه به من بگيد بي شعور و نفهم بگيد: پياده شدن از در سمت چپ خطرناكه، بهتره از همون در سمت راست پياده بشيد. پياده شدن هم براي من كاري نداشت، فقط نمي‌خواستم اين خانوم اذيت بشن.»

- آقا همه كه مثل شما خوش گل و خوش تيپ نيستن كه تا يه خانوم خوشگل مي‌بينن برن تو كفش كه بخوان دلبري كنن و لفظ قلم حرف بزنن. اگه دعوا داري ماشين رو بزنم كنار دست به يقه شيم ببينيم كي چند مرده حلاجه اگرم نه، اين قدر زر نزن و فكت رو ببند.»

رگهاي گردن راننده بيرون زده بود و صورتش حسابي قرمز شده بود. آقاي موبلند مهربان سري تكان داد و گفت: «آقا اين همه عصبانيت براي هيچ و پوچ؟ شما اگه به فكر احترام گذاشتن به من و شان بنده نيستيد لااقل به فكر خودتون باشيد. شما با اين رفتارهاتون به چهل سالگي نرسيده سكته مي‌كنيد.»

راننده كه بدجور داغان شده بود در حالي كه به سر و صورت خودش مي‌كوفت و خودش را مثل ديوانه‌ها مي‌زد داد ‌زد:

«چي رو مي‌خواي ثابت كني؟ آره من بي شعورم. آره من نفهمم. آره من گاوم، تو صداتوببر. خفه شو...»

آقاي موبلند مهربان مرتب مي‌گفت: «باشه، باشه، من معذرت مي‌خوام.»

به سه راه دهكده رسيده بوديم. من گفتم كه پياده مي‌شم. راننده به آقاي موبلند مهربان گفت: «تو هم پياده شو برو پي كارت، كرايه هم نمي‌خواد بدي، خوش ندارم ببينمت.»

آقاي موبلند مهربان كرايه‌اش را داد و با من پياده شد. فكر كردم مقصد او هم با من يكي بوده يا نهايتا چند كوچه پايين‌تر است.

او فقط يك نگاه به من كرد و پياده به سمت دهكده به راه افتاد. من مسيري كه او در پيش گرفته بود را نگاه مي‌كردم و منتظر بودم به يكي از كوچه‌ها بپيچد. كمي كه گذشت، ديدم نه، به راستي دارد تا خود دهكده پياده مي‌رود، ديگر منتظر بودم صاعقه‌اي بزند يا بادي بيايد و او غيب شود، انگار او مولانا بود كه از آن دنيا آمده بود كه به من بگويد، توي عصر حاضر هم اگر مولانا باشي مي‌تواني هزار بشنوي و يك هم نگويي...

یه حرف زیادی دیگه!

دوست عزیزم آقای اسلامی به بهانه ی روزهای عزاداری حسینی مطلب جالبی با عنوان یک حرف زیادی نوشته اند که من را برآن داشت تا یه حرف زیادی دیگه بنویسم که درواقع خاطره ی میثم یکی از دوستان قدیمی است. در ضمن مطلب آقای اسلامی رو می تونید در لینک زیر  مشاهده کنید:

http://mseslami.blogfa.com/post-249.aspx

و اما خاطره: میثم پای منبر یک حاج آقایی نشسته بوده که داشته با دل سوخته از فضایل امام حسین (ع) در روز عاشورا میگفته:

ملعونا فکر کردن اگه حضرت عباس رو شهید کنن امام از پا در می یاد. آخه عباس شیر سپاه حسین بود...حسین...حسین...حسین...

نمی دونستن که عباس هر چی داره از شیر خداست. نمی دونستن که حسین خودش شیره. حسین شیره... حسین شیره... حسین شیره...

وقتی عباس رو شهید کردند دو ساعت طول کشید تا تونستن امام رو به شهادت برسونن. تو اون دو ساعت امام به تنهاییّ، صد هزار نفر از سپاه دشمن رو گردن زده بود...حسین...حسین...

مراسم که تمام می شود میثم نزد روضه خوان می رود و می گوید: «حاج آقا جسارته اما من هر چی فکر می کنم اگه سپاه یزید همه به صف ایستاده باشن که آقا امام حسین (ع) با اسب فقط بتازونند و سراشون رو قطع کنند بازم تو دو ساعت نمی تونستند سر صد هزار نفر رو قطع کنند. فکر نمی کنید اشتباهی کرده باشید؟ »

حاج آقا اخم در هم می کشد و عبور می کند. روز بعد همان روضه خوان بالای منبر چنین می گوید: «دیروز یکی اومده بود به من می گفت آقا نمی تونه تو دو ساعت سر صد هزار نفر رو از تن جدا کنه. می بینید کوته بینی تا کجاست؟ امروز به کوری چشم اون ملعون می گم حسین تو دو ساعت دویست هزار نفر از سپاه دشمن رو گردن زد. اصن سیصد هزار نفر رو گردن زد... حسین...حسین...»

 

كريسمس

آترين پسری كوچک و دوستداشتني است كه آبان امسال سه ساله شد و درست وقتي دوساله بود از موطنش كوچ كرد و به سرزمين سرد كانادا رفت. آترين برادرزاده‌ي من است و دلتنگي من براي ديدنش و پستهايي كه اين روزها راجع به كريمس ديدم و شيرين كاريهاي او باعث شد تا با اين مطلب آپ كنم.

امسال پاپانوئل براي آترين هديه آورده. يك مسواك مرد عنكبوتي. آن را توي جورابش گذاشته. پاپانوئل مي دانسته كه آترين عاشق مرد عنكبوتي است. اما جالب اينجاست كه صبح، وقتي آترين هديه را پيدا مي‌كند به مادرش مي‌گويد:

- مامان؟ بابانوئل چجوري وارد خونه‌ي ما شده و براي من هديه گذاشته؟ درِ خونه‌ي ما كه بسته است. پنجره ها هم باز نيست. ما حتي لوله بخاري يا دودكش هم نداريم! تازه از كجامي‌دونسته چي بياره؟ ما كه به اون نگفته بوديم من چي لازم دارم. حتي دكوريشن كريسمس هم كه نداريم...

مادرش جواب داده: عزيزم يه جوري اومده ديگه...

- مامان. اگه بابانوئل نصفه شب مي‌تونه يه جوري وارد خونه‌ي ما بشه و برامون كادو بياره پس دزد هم مي‌تونه وارد بشه و وسايلمون رو ببره. من فكر مي‌كردم خونه‌ي امني داريم اما مي‌بينم كه اين طور نيست!

مادرش كه در تماس تلفني تناقضاتي كه آترين پيدا كرده بود را براي ما تعريف مي كرد در ادامه به قول خودشان كامپلين كرد كه پيش خودم گفتم: بابا اينا بچه هاشون گنده هم مي شن، سيزده چهارده سالشون هم مي‌شه از بابانوئل هديه مي‌گيرند و دنبال اين چراها هم نمي‌گردند. تو فسقلي چرا مثل اونا گول نمي‌خوري؟...

*پي نوشت۱: چيزهاي زيادي دارم براي نوشتن. چيزهايي سردتر از برف سال نو و سرختر از لباس پاپانوئل. اما باشد براي بعد...

*پي نوشت ۲: به بهانه‌ي عيد غدير شما را به خواندن شعر علي كوچولو كه قبلا در وبلاگ گذاشته بودم دعوت مي‌كنم. نظرتتان را در همان پست هم كه بگذاريد مي‌خوانم...

زنگ تفریح

پسر كوچك بامزه تر به پسر كوچكتر با مزه:

- تفنگت رو مي دي بازي كنم؟

- نه نمي دم.

- ببين گفته باشما من تا يه هفته ديگه مي رم پيش دبستاني بعد اگه اومدم با لباس نارنجي پيش دبستانيم تو محل راه رفتم و اومدي به من گفتي سعيد باهام بازي كن و من تحويلت نگرفتم ناراحت نشي‌ها!

- ببين سعيد. چيزه بيا اصن تفنگم رو ببر خونتون. پيشت باشه فعلا...

پسر با مزه‌تر تفنگ رو با غرور قبول مي‌كنه و با چشمان شرربارش به مني نگاه مي‌كنه كه دارم بهش مي‌خندم و در كوچه را باز مي‌كنم تا داخل شوم. مي‌خندد. از چشمان روشنش برقي بيرون مي‌جهد. برق پيروزي يا شادي يا زيركي...

پی نوشت: از نمایشگاه نقاشی اساتید با نیتی بارانی دیدن فرمایید:

http://www.mseslami.blogfa.com/