داستان صمدآقا و پیوند این خاطره با مردان قرن هجدهمی
تو فامیل دورمان یک صمد نامی بود که پدرم خیلی دلش برایش میسوخت. صمد آقا از کار بیکار شده بود و وضع زندگی بدی داشت. یک روز بابا رفت خِر یکی از دوستهایش که مغازه فروش لوازم التحریر داشت را گرفت و با خواهش و التماس، صمد آقا را به عنوان شاگرد مغازه به او قالب کرد. به دوستش گفت که نصف حقوق صمد را هم خودش میدهد.
یکی دو روز اول، آقای صادقی، دوست بابا خیلی محجوب میآمد و میگفت: «این بنده خدا به درد این کار نمیخوره.» بابا میگفت: «یادش بده، شما که سالهای سال معلم بودید و صبر و حوصلهتون زبانزد خاص و عامه.»
بعد ده روز، آقای صادقی آمد به داد و بیداد که: «این تو و این صمد، یه بار دیگه این رو بفرستی دم مغازهی من، ازت شکایت میکنم.»
ماجرا از این قرار بود که در این ده روز، وقتی آقای صادقی مغازه را ترک میکرده و باز به مغازه بر میگشته، میدیده صمد آقا حتی یک پاپاسی هم نفروخته. پیش خودش فکر میکرده که لابد مشتری نبوده اما بالاخره یک مشتری، او را در خیابان میبیند و میگوید هر چه از صمد آقا میخواهیم میگوید نداریم.
آقای صادقی میرود مغازه و از صمد آقا دلیل کارش را میپرسد. صمد میگوید قیمت اجناس به یادش نمیماند و میترسیده چیزی را ارزان بفروشد. آقای صادقی میگوید این که کاری نداره عزیز جان، قیمت چیزهایی که نمیدانی را از من بپرس و یادداشت کن.
روزهای بعد هر بار که آقای صادقی به مغازه میآید، میبیند که انبوهی از آدم ایستاده و صمد، فس و فس دارد از لیست بلند بالایش دنبال قیمت میگردد. اعصاب همه خط خطی شده و کم مانده تو مغازه بین مشتریها، بزن بزن راه بیفتد. آقای صادقی خیلی سریع مشتریها را راه میاندازد و بعد به صمد آقا میگوید، عزیز جان، یک برگ برچسب بردار و در ساعات خلوت بودن مغازه، روی اجناس برچسب بزن تا مشتریها را معطل نکنی.
فردا عصر که به مغازه میآید، میبیند صمد همه جا برچسب زده، روی تک تک پاککنها، تک تک مدادها، کلیپسهای کاغذ، خودکارها، پوشهها، خظ کشها و خلاصه هر چیزی که حتی فکرش را هم نمیتوانید بکنید!
همان موقع دست صمد را میگیرد و یک راست میآید دم خانهی ما به داد و بیداد.
بابا صمد را فرستاد که باغچه را آب بدهد و آقای صادقی را به زبان گرفت و عذرخواهی کرد و گفت صمد نادان و خنگ است و قصد بدی ندارد.
آقای صادقی میگفت: «هوشنگ، از من به تو نصیحت، این صمد رو ازخودت دور کن. اون اتفاقا خیلی هم پدرسوخته است و اصلا خنگ نیست و خودش را به نفهمی میزنه تا پول مفت و بی زحمت در بیاره.»
یک همسایه هم داشتیم به نام آقای ذکاوتی که آن روز تصادفا خانهی ما بود و از ماجرا باخبر شد. او گفت: «کاش این آدم از روی پدرسوختگی و تنبلی این کارها را میکرد، من که میگویم یک بی شرف از خود راضی است که عامدانه لج میکند تا به صاحب کارش ضربه بزند، چون پر از عقدهی حقارت است. چنین آدمهایی خطرناکند آقای دکتر. به نظر من که هر چه سریعتر با این آدم قطع رابطه کن.»
بابا قبول نکرد و این بار صمد را با خودش به مرغداری ارتش برد. صمد آشپزی و نظافت هم بلد بود و بابا صمد را کرد مسئول آشپزخانه. یک روز بابا مرغداری نبوده که یکی از مقامهای لشکری زنگ میزند و صمد گوشی را بر میدارد و طرف به صمد میگوید به دکتر بگو از اون مرغهای خوشمزه یک زرشک پلو بذاره که من و فلانی ناهار مییایم اونجا.
بابا که میرسد سرلشکر فلانی و بهمانی سر میز منتظر بودند و بابا توی دلش میگوید این صمد زبان نفهم سم توی غذا نریخته باشد خیلی شانس آوردهایم. صمد غذا را میآورد و اتفاقا زرشک پلوی خیلی خوشمزهای پخته بوده و هیچ کس هم مریض نمیشود. بعد از رفتن مهمانها، بابا از صمد میپرسد: مرغها را از کجا آورده بودی؟
صمد میگوید خودم رفتم از سوله برداشتم و سر بریدم. شما که پول نگذاشته بودید چیزی بخرم. مجبور بودم. بابا میگوید آفرین که به فکرت رسید چنین کاری کنی ولی باید سراغ سولهی مرغهای 50 روزه میرفتی نه 30 روزه. اون بیچارهها که گوشتی ندارند. از مرغهای 50 روزه یکی هم برمیداشتی بس بود، نیاز نبود 5 تا مرغ برای 4 نفر آدم سر ببری.
فردای آن روز بابا به مرغداری میآید و میبیند حمام خون به راه افتاده و کارگرها به بابا میگویند صمد آقا همین طور مرغ پشت مرغ از سولهی مرغهای 51 روزه بر میدارد و سر میبرد. بابا که سر میرسد میبیند 40 مرغ را سر بریده. صمد میگوید میخواستم به اندازهی کافی مرغ مناسب برای وقتی که سرلشکر میرفخرایی یا کس دیگری زنگ میزند و خودش را دعوت میکند کنار بگذارم.
بابا پول مرغها را حساب میکند و تمام مرغهای سر بریده شده را بین کارگرها تقسیم میکند و این بار صمد را به خانه میآورد تا وبال گردن مادرم کند و به مادرم میگوید حساسیت کارهای خانه کمتر است و محال است صمد بتواند گندهایی به این بزرگی بالا بیاورد، اما بشنوید از ماجراهای صمد و مادرم:
یک روز صمد زیادی توی غذا آب ریخت و روز بعد که مادرم به او تذکر داد آنقدر کم آب ریخت که غذا جزغاله شد، مادرم گفت، عیبی ندارد، غذا پختن کار خودم است، فقط کارهای شست و شو را به او میدهم.
از ویژگیهای بارز صمد این بود که قوطیها را اشتباهی پر میکرد. وایتکس را میریخت تو قوطی مایع ظرفشویی، مایع ظرفشویی را میریخت تو قوطی مایع دستشویی، نمکدان را با شکر پر میکرد و شکردان را با نمک و مادرم با صبوری هر چه تمام برایش توضیح میداد تا این که پودر دستی را ریخت توی لباسشویی و کف تمام آشپزخانه را برداشت و حسابی کفر مادرم بالا آمد و باهاش دعوا گرفت که مگه تو سواد نداری که هی خودت رو میزنی به حماقت و چیزها را اشتباهی مصرف میکنی؟
صمد آقا بعد از آن روز دیگر نه به ماشین لباسشویی دست زد و نه قوطیها را پر کرد و با خنده میگفت خودت پر کن خانوم دکتر، من ممکنه اشتباه کنم.
دیگر رفتارهای صمد جوری روی اعصاب و روان مادرم بود که هر شب بساط دعوا و مرافعه به راه بود، اما بابا دلش نمیآمد صمد را دست به سر کند و به مادرم میگفت: «من فقط میخوام احساس کنه در قبال پولی که داره میگیره، کار میکنه، اصلا فکر کن نیست. هیچ کاری بهش نده، اگر واقعا برای کار خانه کمک لازم داری، بگم زری خانم هم هفتهای چند بار بیاد.»
مادرم گفت: «نه تو رو خدا. قربون دستت. همین کم مونده که زری خانوم هم چهار بار صمد رو ببینه و بشه یه نکبتی لنگهی صمد. لازم نکرده، خودم کارهام رو انجام میدم تا شر این کنده بشه.»
پدرم گفت: «بذار صمد همین طوری برای خودش بپلکه. به چشم یک عقب ماندهی ذهنی، به چشم یک بچه که فقط دست و پا دراز کرده بهش نگاه کن.»
چند روزی به همین منوال گذشت تا این که یک روز همین که صمد آمد سر کار، از بیمارستان زنگ زدند و گفتند یک بیمار تصادفی آوردند که فقط شمارهی ما در جیبش است و مامان من را گذاشت پیش خانم ذکاوتی و تو سر زنان از خانه بیرون رفت که ببیند این کسی که تصادف کرده چه نسبتی با ما دارد.
عصر، مامان آمد دنبالم که با هم به خانه برویم. آن کسی که تصادف کرده بود یکی از کارگرهای مرغداری بابا بود و نجات هم پیدا کرده بود. همین که به خانه آمدیم، به نظرمان آمد که یک اتفاق مشکوکی افتاده. صمد در خانه نبود و در بالکن باز بود و گربهای که من به او در حیاط غذا میدادم روی مبل پذیرایی لم داده بود و داشت ناخنهایش را لیس میزد. رو مبلیها هم هیچ کدام سر جایشان نبود.
ماجرا از این قرار بود که صمد توی لیستی که مامان برای خودش تنظیم میکرد، دیده بود که برای امروز نوشته: «شستن ملافهها» او هم رفته بود و هر چه ملافه توی خانه بود، از ملافهی لحاف تشکهای مهمان گرفته تا ملافهی تختهای خودمان و رو مبلیها را جمع کرده بود و ریخته بود توی استخر و یک کارتن پودر هم خالی کرده بود توی استخر و با ملافهها توی استخر خر غلت میزد.
بعد از آن پوست بابا رسما کنده شد تا آب استخر را خالی کرد چون سیستم فاضلاب استخر ذخیره میشد تا برای آبیاری باغچهها استفاده شود تا اتلاف آب نداشته باشیم و از آنجایی که توی استخر مواد شوینده ریخته بود، باید آب استخر با سطل خالی میشد تا گیاهان آسیب نبینند. رزهای هفت رنگی که بابا با هزار بدبختی تخمشان را از هلند سفارش داده بود و در حاشیهی باغچه بودند به خاطر آب آلوده ای که از استخر پایشان سرریز شده بود، خشک شد، من و زنبق و مامان تا چند ماه، هر هفته مشغول دوختن ملحفههای لحافهای مهمان بودیم که اصلا استفاده نشده بودند و شستنشان غیر ضروری بود. چند تا لحاف پنبهای هم که همان طوری انداخته بود توی آب، همان طور درسته، دور ریخته شد.
بعد از این ماجرا، بابا قبول کرد که از کنار این صمد، آدم در نمیآید و بهتر است بی خیال کمک کردن یا اصلاح صمد شود و البته ما هیچ وقت اطمینان پیدا نکردیم که صمد آقا خنگ بود و از روی نفهمی این کارها را میکرد یا پدر سوخته بود و برای این که تنبلی کند خودش را به نفهمی زده بود یا به قول آقای ذکاوتی بی شرفی بود که با تظاهر به نادانی، میخواست به کسی که از او عقده دارد، آسیب بزند!
حالا چرا یاد صمد آقا افتادم؟
چند روز پیش ویدئوی دختر افغان را گذاشته بودم که به مردها میگوید به جای فرار کردن و سقوط از هواپیما و مفت باختن جانتان، میماندید و از کشور دفاع میکردید تا زنان و دختران هموطنتان مورد تجاوز طالبان قرار نگیرند و چند نفر آمده بودند و زیر آن پست نوشته بودند: «مگر شما فمنیستها نبودید که میگفتید ما زنها ناموس شما مردها نیستیم حالا چی شده که موقع جنگ ترجیح میدهید ما بمانیم تا به شما تجاوز نشود؟ ما ترجیح میدهیم فرار کنیم.»
وقتی جامعه شناسان قتلهای ناموسی را مورد واکاوی قرار دادند، به این نتیجه رسیدند که گره خوردن هویت زن با آبروی مرد و همان ناموس سبب بیشتر این قتلهاست. پدر یا برادر یا شوهری که از نظرش زنی از خانوادهاش خودخواسته یا ناخواسته مورد تتمع جنسی خارج از ازدواج قرار گرفته، از آن رو که احساس میکند آبروی خودش خدشهدار شده است، به عمل وحشیانهی کشتن زن، مبادرت میورزد تا لکهی ننگ را به خیال خودش از دامانش پاک کند. اگر فمنیستها و جامعه شناسان پس از چنین رویدادهایی گفتند باید به مردها آموزش داده شود که زنها ناموس ایشان نیستند، آیا این به این معنی است که آقایان عزیز کلاه قوادی به سر بگذارید و زن و دختر و خواهرتان را برای طالبان به حراج بگذارید؟ یا اگر افرادی با مذهب متفاوتی که تمتع جنسی از مردان را هم مجاز میدانند، به خاکتان یورش بردند، خودتان هم لنگ و پاچه را مقابلشان بدهید بالا چون غیرت داشتن برای مقابله با متهاجمان مذموم است؟
اصلا مگر باید مظلوم، ناموس ما باشد و با هتک حرمت به جانب کرامت انسانی او، آبروی ما مخدوش شود تا در مقام یک انسان به مقابله با ظلم برخیزیم؟ اصلا مگر جنایات طالبان به هتک حرمتهای ناموسی زنان خلاصه شده است؟ مگر محمد خاشه، کمدین مظلوم را به طرزی وحشیانه نکشتند؟ مگر منابع تاریخی و ثروت نسلهای آیندهی افغانستان را غارت نکردند و هزاران مرد را به بهانههای واهی کوتاه بودن ریش یا شرب خمر یا چه و چه قتل عام نکردند؟
واقعیت این است که اگرچه نمیدانم کدام تحلیل در مورد صمد آقای بینوا به واقعیت نزدیکتر است ولی هر چه با خودم کلنجار میروم که خوش بین باشم و افاضات آن دوستان را به ناآگاهی و کج فهمیشان از فمنیسم نسبت دهم، اما باز یک چیزی ته ذهنم میگوید تحلیل آقای ذکاوتی در موردشان مقرون به واقعتر است. به هر حال قضاوت را به عهدهی شما میگذارم.
پی نوشت: نام شخصیتها در این داستان تخیلی است و هر گونه شباهتی با اشخاص حقیقی، کاملا تصادفی است.