زنان با گرگها می دوند- قسمت پانزدهم

دختر بي دست

 

روزي روزگاري در پايين جاده اي مردي آسيابان به همراه همسر و دخترش زندگي مي كرد. آسيابان چيز زيادي نداشت جز همان سنگ آسياب واقع در انبار و يك درخت سيب پر شكوفه در پشت آن.

ادامه نوشته

زنان با گرگها می دوند- قسمت چهاردهم

در این بخش نویسنده به روایت داستانی ژاپنی می پردازد که از نظر من به نوبه ی خود می تواند تایید فرهنگ مردسالار باشد اما چون نویسنده شخصیتها و عناصر مختلف هر قصه را به مثابه وجوه مختلف روان یک فرد می گیرد نکات بسیار جالب تحلیلی ارائه می کند. در حقیقت نویسنده به لایه ی رویی داستان بی توجه است و برای کشف معنا یک راست به سراغ لایه ی زیرین می رود. از آنجایی که در این بخش نکات بسیار مفیدی در مورد خشم گفته می شود به گفتن خلاصه ای از داستان اکتفا می شود و سریعتر به تفسیر داستان که چون قسمتهای قبل از خودش با ارزش تر است می پردازیم.

ادامه نوشته

زنان با گرگها می دوند- قسمت سیزدهم

زني با موهاي طلا

روزي روزگار زني بسيار زيبا با موهايي طلايي و بلند به تنهايي در جنگل زندگي مي كرد. در آن حوالي مرد حيوان صفتي بود كه پسر يك زغال فروش بود و سعي داشت زن را وادار به ازدواج با خود كند.  زن مدام سعي مي كرد كه او را از اين فكر منصرف كند تا آنكه مرد عصباني شبانه به كلبه ي او حمله كرد و او را كشت و جسدش را كنار رودخانه دفن كرد. تا مدتهاي مديدي هيچ كس متوجه نشد كه زن ناپديد شده ولي موهاي طلايي زن زير خاك رشد كرد و رشد كرد تا از خاك بيرون آمد، پيچ و تاب خورد و تمام گور زن را با وجود درخشنده و پيچ و تاب خود پوشاند. چوپانهايي كه از آنجا رد مي شدند وقتي موهاي مجعد طلايي را ديدند آنها را بريدند و با آن ني ساختند اما وقتي در ني ها دميدند، ني ها شروع كردند به خواندن:

اينجا زني خفته با موهاي طلا

زني كشته و در گور شده

زني به دست پسر زغال فروش كشته شده

چون كه زن دوست داشت زندگي كند

ادامه نوشته

زنان با گرگها می دوند- قسمت یازدهم و دوازدهم

زنی با سه تار موی طلایی

روزي روزگاري در شبي تيره و سياه پيرمردي تلو تلو خوران در جنگل به پيش ميرفت. با وجود اينكه شاخه ها صورت او را مي خراشيد و چشمانش را كور مي كرد ند او فانوس كوچكي را جلوي خود نگه داشته بود. در فانوس شمعي مي خواست و آب مي شد.

ادامه نوشته

زنان با گرگها می دوند- قسمت دهم

دختر کبریت فروش

(از آنجایی که این داستان هم معرف حضور همگی است از روایت آن خودداری شده و به تحلیل نویسنده اکتفا شد)

 

 

این کودک در محیطی زندگی می کند که مردم آن بی توجهند. برای زن وحشی انتخابهای متعددی وجود دارد. او تسلیم نمی شود، می جنگد او می تواند در یک واگن زغال پنهان شود یا به شهر دیگری برود ولی غرایز دختر کبریت فروش چنان صدمه دیده که دارد یخ می زند و تنها چیزی که برای او باقی مانده این است که در خواب و خبال فرو رود. انسان به یک یا چند  دوست احتیاج دارد که به استعداد او هر چه که باشد توجه کنند. این دوستها باید واقعی باشند و نه در جهان خواب و خیال.

ادامه نوشته

زنان با گرگها می دوند- قسمت نهم

نجيب زاده‌ي ثروتمندي عاشق زني زيبا شد و تونست محبت او را جلب كند. زن دو پسر براي نجيب زاده به دنيا آورد، اما مرد او را لايق ازدواج با خود نمي دانست. روزي مرد اعلام كرد كه مي خواهد به اسپانيا برود و در آنجا با زني ثروتمند و نجيب زاده  كه خانواده اش براي او انتخاب كرده اند ازدواج كند و پسرهايش را هم با خود خواهد برد.

ادامه نوشته

زنان با گرگها می دوند- قسمت هشتم

داستان هشتم: كت ناموزون و خياط حيله گر

مردي وارد مغازه ي خياطي شد و كتي را امتحان كرد وقتي جلوي آينه ايستاد متوجه شد كه پايين كت كمي كوتاه است. خياط گفت: «نگران نباشيد. فقط با دست چپتان قسمت كوتاه را نگه داريد. هيچ كس متوجه نمي شود.»

ادامه نوشته

زنان با گرگها می دوند- قسمت هفتم

داستان هفتم: پوست فك پوست روح

 

در روزگاران قديم، زماني بود كه روزهاي متوالي آسمان سفيد و همه جا پوشيده از برف بود و تنها نقطه هاي كوچكي كه در دور دست ديده مي شد انسانها ،سگها يا خرسها بودند. در اينحا هيچ چيز به راحتي به دست نمي آيد. باد چنان مي وزد كه مردم عمدا كج كج راه مي روند. در اين سرزمين بود كه مردي زندگي مي كرد. مردي چنان تنها كه با گذشت سالها اشكهاي فراوان روي گونه هايش شيارهاي عميقي ايجاد كرده بود.

 
ادامه نوشته

زنان با گرگها می دوند- قسمت ششم

داستان ششم: کفشهای قرمز

 

روزی روزگاری دختر بچه ی فقیر یتیمی بود که هیچ کفشی نداشت. او هر تکه پارچه ی قرمزی که پیدا می کرد به هم می دوخت تا بالاخره توانست با تکه پارچه ها برای خود کفشی درست کند.

 

کفش های قرمز بی قواره بودند اما باعث می شد حتی در روزهای سردی که در دل جنگل بوته های خار را را برای فروش جمع آوری می کرد احساس خوبی داشته باشد. احساس بی نیاز و ثروتمند بودن.

ادامه نوشته

زنان با گرگها می دوند- قسمت پنجم

داستان پنجم: جوجه اردك زشت

از آنجايي كه همه با داستان جوجه اردك زشت آشنا هستند از بازگو كردن آن خودداري مي‌كنم خاصه اين كه تعابير به گونه اي است كه به فرض به فراموشي سپرده شدن بخشهايي از قصه با خواندن تعابير و تفاسير آن بخشها تفهيم خواهند شد.

 

داستان جوجه اردك زشت داراي حقيقتي بسيار اساسي براي رشد انسانهاست. پيام اصلي اين قصه اين است كه ممكن است شما به خانواده ي اوليه ي خود تعلق نداشته باشيد. شايد صرفا از لحاظ وراثتي شبيه آنها باشيد اما به لحاظ روحيه به گروه ديگری متعلق باشيد.در واقع جوجه اردك زشت ادبا زشت نيست. بلكه به ديگران شباهت ندارد. دختر يچه هايي كه طبيبعت غريزي قوي از خود نشان مي دهند اغلب در اوايل زندگي رنج فراواني را تجربه مي كنند .آنها را از همان اولين سالهاي زندگي اسير و محدود مي كنند و مي گويند كله شق و غیر عادي هستند و اين رنج تا زماني كه آنها خانواده ي روحي خود را پيدا كنند ادامه مي يابد.

 
ادامه نوشته

زنان با گرگها می دوند- قسمت چهارم

داستان چهارم: زن اسكلتي

روزي روزگاري دختري بود كه يك روز بر خلاف ميل پدرش كاري انجام داد. هيچ كس يادش نيست آن كار چه بود اما پدر دختر به قدري عصباني شد كه او را بالاي صخره ها برد و از آن بالا توي دريا انداخت. آنجا ماهيها گوشت تن دختر را خوردند و چشمهايش را در آوردند به اين ترتيب اسكلت دختر ميان جريانهاي آب دريا مي چرخيد و مي چرخيد.

 

روزي ماهي گيري براي گرفتن ماهي لب دريا رفت. در واقع زماني ماهيگيران زيادي كنار اين خليج مي رفتند اما اين ماهيگير راه زيادي را از خانه اش پيموده و به اينجا آمده بود و نمي دانست كه ماهي گيران محلي از اين مكان دوري مي كنند و مي گويند در اين نقطه از ساحل روح ديده شده است.

 

آن روزقلاب ماهيگير پايين رفت و به دنده هاي زن اسكلتي گير كرد. ماهيگير با خودش فكر كرد واي يك ماهي بزرگ گرفتم.

 

بعد فكر كرد كه چند روز مي شود با اين ماهي بزرگ سير شد و تا چند وقت از ماهيگيري راحت خواهد بود.

ادامه نوشته

زنان با گرگها می دوند- قسمت سوم

داستان سوم: افسانه ي ملك خورشيد و "عادي و بودي"

یکی بود یکی نبود. سالها پیش یکی از پادشاهان کشور ایران سه پسر به نامهای ملک جمشید، ملک خورشید و ملک فرشید داشت. یکی از مشهورترین افسانه های ایرانی فریب دادن ملک جمشید توسط دو برادر و خواب کردن اوست که منجر شد اهریمن بد سرشت بر ایران احاطه پیدا کند، اما همان طور که می دانید ملک جمشید بیکار ننشست و به جنگ دیو رفت و او را شکست داد و با آنکه پسر کوچکتر بود، ولی عهد پادشاه ایران شد. پدر که از دست دو پسر دیگرش خشمگین بود آنها را تبعید کرد. دستور داد آنها را بی آب و بی غذا از دروازه های شهر بیرون کنند و تحت هیچ شرایطی به شهر راه ندهند.

ادامه نوشته

زنان با گرگها می دوند- قسمت دوم

داستان دوم:دخترك عروسك در جيب: واساليساي عاقل (خلاصه)

واساليسا دختر جواني است كه مادر خود را از دست مي دهد و پدرش مدتي بعد با بيوه اي كه دو دختر دارد ازدواج مي كند. تنها ميراث باقي مانده از مادر براي واساليسا عروسكي است كه او همواره در جيبش مي گذارد و در هنگام خطر به او پناه مي برد. مادر خوانده و دو دخترش وقتي با واساليسا تنها مي شوند او را آزار مي دهند و از او كار مي كشند. روزي براي اين كه از شر واساليسا خلاص شوند آتش را خاموش مي كنند و وي را براي گرفتن آتش از پيرزني كه به بدجنسي شهرت دارد و نامش باباياگاي جنگل نشين است، روانه مي كنند. در راه، عروسك در جيبش راه خانه‌ي بابا ياگا را به او نشان مي دهد. خانه ي بابا ياگا شبيه يك جوجه است كه روي دو پايش مي رقصد و بابا ياگا با موهاي چرب و كثيفش سوار يك ديگ پرنده سر مي رسد.

ادامه نوشته

زنان با گرگها می دوند- قسمت اول

نام کتاب: زنانی که با گرگها می دوند

 افسانه ها و قصه هایی درباره کهن الگوی زن وحشی

 نویسنده:کلاریسا پینکولا استیس

مترجم: سیمین موحد ، ویراستار: ارمغان جزایری

ناشر: پیکان

سال نشر:۱۳۸۷

خلاصه کننده: ارغوان اشترانی

ادامه نوشته

چهارشنبه سوری

🔥🔥🔥🔥🔥

همین الساعه رفتم تو صفحه ی اینستاگرام یکی از دوستان و دیدم یک آقای خوش صدای بی تربیت، در مورد ترقه نزدن تو چهارشنبه سوری لکچر می دهد، تصمیم گرفتم که بیایم و بنویسم که اصلا چه شد که اینجوری شد و اگر قرار است بابت این سر و صداها کسی فحش بخورد، مستحق حقیقی اش کیست.

چهارشنبه سوریها تا سال ۶٨ آتش بود و پریدن از رویش و رقصیدن و سیم ظرفشویی توی آتش کردن و چرخاندن، اما از سال ۶٩ که جنگ تمام شد، قلدارهای حکومتی می ریختند تو محله ها و ملت را با باتوم لت و پار می کردند که حق ندارید چهارشنبه سوری بگیرید، عید که می شد، تو دید و بازدیدها مردم سر و صورت کبود همدیگر را می دیدند و به هم خبر می دادند که فلان محل، نیامده اند، ما ساکن یوسف آباد بودیم و چند سال بعد را آواره ی شهرک اکباتان، شهرک غرب، شهرک کوفت و شهرک زهرمار شدیم، سال هفتاد و دو بود که در بهمن ماه برادرم که بیست ساله بود، اعلام کرد که ما چهارشنبه سوری هیچ جایی نمی رویم، هر کس تو محل خودش چهارشنبه سوری می گیرد، تمام زندگیمان شد اکلیل سرنج و لنت خریدن و سنگریزه جمع کردن و نارنجک درست کردن، سال هفتاد و دو محله های یوسف آباد شاهد یک جنگ اساسی بود، کتف و ران دو تا از دوستهای برادرم با ضربه ی باتوم شکست، نارنجک می ساختیم که بزنیم کنار پای باتوم به دستها که آنها شلوارشان خیس کنند، چاره ای هم نبود، آنها سلاح حقیقی داشتند وما سر و صدای بلند، ته تهش سنگریزه های نارنجک بود که می پرید بهشان و شاید از ترس کور شدن بود که عقلشان آمد سرجایش و کم کم از سال بعد بساط زورگویی شان را برچیدند وگرنه بعید می دانم دز آزاداندیشی این جماعت زیاد شده باشد، از همان سالهایی که تصمیم گرفتند کمتر چوب تو آستین ملت کنند، یکدفعه انواع سیگارت و دینامیت چینی پر شد توی بازار، معلوم نیست کدام شیرناپاک خورده ای پیش خودش گفته بود حالا که این ملت چهارشنبه سوری را تا پای جان چسبیده اند، تمهیدی بتراشیم  و محصولاتی بهشان بتپانیم که هم پولشان را بکشیم بالا و هم از چارشنبه سوری زده شان کنیم، بدتر از سیگارت و ترقه، بالن آرزوهاست که خطرات زیست محیطی زیادی دارد و حتی پارسال به چشم خودم دیدم که باعث آتش گرفتن شاخه ی درختی شد و البته آنقدر آنجا تو سر و صورتم زدم که چند کارگر رستورانی دلشان برای من سوخت و شلنگ آوردند و شاخه ی درخت را خاموش کردند و نگذاشتند آتش کل درخت را بسوزاند.

خلاصه ی کلام، پشت هر معضل فرهنگی و بلای طبیعی و غیر طبیعی رد پای چماقداران به شدت مشهود و آشکار است

محبت سگی یا گربه ای

 سگ و گربه تفاوتهای عمده ای با هم دارند. سگ، غالبا یک موجود مهربان احساساتی است ولی گربه معمولا یک موجود مهربان منطقی است. سگ عاشق این است که بیست و چهار ساعت بغل شود اما گربه از بغل شدن طولانی مدت، فراری است و احساس خفگی می کند. گاهی اوقت ممکن است خودش بیاید و از شما بغل و ناز بخواهد اما باید خودش بخواهد و اصلا اعصاب ندارد که یکهو و بی مقدمه وقتی مشغول کاری است بروی بپیچی به پر و پایش و بغلش کنی. اگر سگ را دعوا کنید با شما و زندگی قهر می کند و حتی وقتی از او معذرتخواهی کنید ممکن است تا مدتی با شما آشتی نکند و حتی اعتصاب غذا کند اما وقتی گربه را دعوا کنید زیر لب یک غری می زند و می رود یک گوشه می نشیند و دست و پایش را لیس می زند، انگار که پیش خودش بگوید باز این مرتیکه (یا زنیکه) قاط زد. گربه اصلا اهل این که خودش را ناراحت کند یا اعتصاب غذا کند نیست. گربه، آدم لذت بردن از لحظه است. ممکن است وقتی حالش را گرفته اید او را ببینید که یک گوشه یک نخ گیر آورده و با آن محو بازی است. آدمهایی با پتانسیل لذت بردن از آزار خویش یا دیگران، از این همه بی تفاوتی گربه به خشم می آیند و می گویند بی وفاست. اینها همان آدمهایی هستند که وقتی هزار جور لیچار بار زن یا شوهرشان می کنند از این که می بینند یک گوشه ننشسته و زانوی غم بغل نگرفته و به جای آبغوره گرفتن دارد توی ایسنتا و تلگرام پرسه می زند و غش غش می خندد تا ته ته فلان جایشان آتش می گیرد. گربه و سگ هر دو با وفا هستند اما جنس وفایشان با هم فرق دارد. سگ عاشق اولین کسی می شود که به عنوان صاحبش برای او شناخته می شود و تا آخر عمر عاشق او می ماند و از ندیدن او دچار افسردگی و رنج ابدی می شود. حتی اگر صاحبش ظالم و نامهربان باشد، او می سوزد و می سازد و دنبال صاحب دیگری نمی گردد. گربه هم تا جای ممکن به صاحبش وفادار است اما اگر به هر دلیلی مجبور شود صاحب جدیدی پیدا کند، دوباره عاشق او می شود و محبتش را ارزانی او می کند. از داستان وفای گربه همین را بگویم که بچه گربه ای در خانه ی تهرانپارسم  به من پناه آورد و بعد از یک سال و چند ماه یک بار رفت بیرون و تا چند ماه خبری ازش نبود. من ناچار شدم خانه ام را عوض کنم و به محله ی انقلاب آمدم و او را گم کردم و در کمال تعجب و ناباوری، بعد از دو سال و نیم همان گربه من را اینجا پیدا کرده، حال آنکه هیچ آدرسی از من نداشته. با توجه به این که گربه ها مکان زندگی خود را عوض نمی کنند که تصادفی بودن این امر را از دایره ی حدس و گمان خارج می کند، بنابراین به نظر من مشخص است که خودخواسته این دو سال و اندی را در کوچه پس کوچه ها پرسه زده و احتمالا از روی بوی بدن من در این حوالی ساکن شده تا بالاخره من را پیدا کرده است.

یکی از مطالب جالب در مورد تفاوتهای گربه و سگ حتی تفاوت در نوع بویایی است، سگ قادر است رد بو را بگیرد ولی بو را در فضا گم می کند به همین دلیل اگر رد بو با عبور از آب یا چنین چیزی قطع شود سگ قادر به ادامه ی ردیابی نیست، اما گربه بو را پخش و در فضای اطراف خود احساس می کند. بنابراین به این سادگی ها رد بو را گم نمی کند اما در عوض مثل سگ نمی تواند جای درست و دقیق چیزی که دنبالش می گردد را پیدا کند.

محبت کردن گربه و سگ به انسان بسیار متفاوت است. گربه هیچ وقت سرخود برای شما کاری انجام نمی دهد، بلکه باید آن کار را از او طلب کنید. مثلا سگ ممکن است وقتی خوابید برود و برایتان پتو بیاورد و رویتان بیندازد ولی گربه هیچ وقت این کار را نمی کند اما وقتی مستاصل دنبال کلیدتان می گردید، یکدفعه صدای کلید را می شنوید و می بینید گربه رفته سر بخت کلید و دارد با دستش آن را خرده خرده به سمت شما هل می دهد یا می خوابد و کلید را توی بغلش می گیرد که ببیند می تواند آن را دست بگیرد و بیاورد و خلاصه همان جا هم سعی دارد با بازی کردن و خوشی کردن کلید را به دست شما برساند. (یعنی دهن و فک خودش را برای آوردن کلید جنابعالی درد نمی آورد)

وقتی سگ و گربه احساس کنند صاحبشان ناراحت است و بیماری دارد هر دو به سراغش می روند. اما گربه وقتی صاحبش به او بگوید برو بیرون و بگذار بخوابم، از اتاق بیرون می رود و اتفاقا هیچ سر و صدایی هم نمی کند و صبورانه منتظر می نشیند ولی سگ ول کن معامله نیست که نیست و حتی اگر از اتاق بیرونش هم کنی پشت در اتاق زوزه می کشد و ناله می کند. گربه ها معمولا هیچ وقت از سر و کول صاحبشان بالا نمی روند و لیسش نمی زنند اما اگر صاحبشان دست یا صورتش را مقابل دهانشان بگیرد، صاحبشان را با آن زبان برس مانند زبر کوچک با نمک لیس می زنند اما سگ، ممکن است وقتی مثلا یک وکیل مشغول نوشتن لایحه ی دادگاهش است و عجله هم دارد،  آنقدر لیسش بزند که مجبور شود قبل از رفتن به دادگاه حمام هم برود.

سگ بلد نیست خودش را سرگرم کند و از تنهایی خودش لذت ببرد. او برای گردش های شهری اش به شما یا حداقل فردی جایگزین شما نیاز دارد اما گربه می رود و دوردورهایش را می کند و بر می گردد. اگر گربه را در خانه تنها بگذارید، وقتی بر می گردید می بینید پشت در منتظر شماست ولی همه چیز خانه هم سر جایش است و هیچ چیز را کنفیکن نکرده است (گربه ی من که به روایت حاضرانی که در نبود من در خانه ام بوده اند، درست ده دقیقه قبل از آمدن من پشت پنجره می پرید و میو میو می کرد) اما سگ تنهایی در خانه را فقط برای چند ساعت تحمل می کند و بعد از آن ممکن است بسته به اخلاقش یک حرکتی بزند که یا به خودش آسیب رسانده باشد یا به شما. مثلا با هر مصایبی که هستف گلدانی را که خیلی دوست دارید می اندازد و می شکند یا مثلا می رود دستمال کاغذی می خورد یا دست از غذا خوردن می کشد اما گربه خودش را سرگرم می کند و به جای حرص خوردن، آب و غذایش را می خورد. اصولا گربه هیچ وقت به صاحبش خودخواسته آسیب نمی رساند، با آنکه کنترل چنگولهایش برای برخود با انسان برایش خیلی سخت است، اما به تدریج یاد می گیرد که باید بیرون آمدن ناخودآگاه چنگولها را در مراوداتش با انسان کنترل کند، حال آنکه سگ حتی ممکن است صاحبش را حسابی گاز بگیرد.

 به نظرم اگر بخواهیم محبت گربه و سگ را با روان آدمی مقایسه کنیم، محبت گربه از کهن الگوی بالغ نشات می گیرد و محبت سگ از کهن الگوی کودک. آدمها هم بسته به این که ایگویشان بیشتر تحت نفوذ کدام کهن الگو باشد، به یک نوع از محبت سگی یا گربه ای بیشتر علاقه دارند. یک جفت بودند که چند سال پیش به من مراجعه کرده بودند. مرد می گفت زنش به او بی توجه است چون وقتی او توی هال روی زمین خوابش می برد روی او را پتو نمی اندازد (این کاری بود که مادر پسر، در زمان مجردی، همواره انجام داده بود) اما زن اصولا چنین چیزی را محبت کردن نمی دانست. خیلی بالغانه توضیح داد که در چنین شرایطی من فرض می کنم تو گرمت است و نیازی به پتو و مزاحم نداری و دلیلی ندارد رویت پتو بیندازم چون خودت یک فرد بالغی و قطعا قبل از این که خوابت ببرد به این موضوع فکر کرده ای. خود من هیچ وقت دوست ندارم کسی رویم پتو بیندازد چون از خواب می پرم و دیگر خوابم نمی برد و اگر پتو بخواهم قبل از این که به خواب بروم از تو می خواهم که برایم بیاوری. فهرست گلایه های مرد، از زن تمامی نداشت. مثلا می گفت چرا زنش وقتی زنگ زده و دیده او سردرد دارد مرخصی نگرفته و برای پرستاری از او نیامده است، حال آنکه زن پرسیده بود که آیا می خواهی که من بیایم و نیازی هست تو را به دکتر ببرم یا خیر و مرد گفته بود که نه لازم نیست. قرص خورده ام و اگر بخوابم سردردم خوب می شود. برای من جالبی این زوج در این بود که بالاخره بعد از این که مرد شکایتش را بر زبان آورده بود زن خیلی راحت برای باقی زندگی اش برنامه ای جدید ریخت. او از آن پس روی شوهرش پتو می انداخت و هر وقت شوهرش چیزی را می گفت خیلی بالغانه از او می پرسید: «آیا این خواسته ی واقعی توست یا داری این را می گویی و ته دلت انتظار داری من جور دیگری عمل کنم؟» این دقیقا تفاوت سگ و گربه است و خدا را شکر تا جایی که خبر دارم این سگ و گربه هنوز هم با هم زندگی می کنند و تا حدودی زبان همدیگر را یاد گرفته اند.

 من خودم سالها پیش محبتهای سگی را بیشتر می پسندیدم ولی الان به شدت گربه ای هستم و اصولا به جای لذت بردن از محبتهای سگی آزار می بینم.

این مقاله حاصل تجربیات شخصی و تلقی های شخص خودم است و ممکن است سبب شود گروه های مختلف دوستدار سگ یا گربه یا زیستنگرهایشان نظرات مخالفی را ابراز کنند اما قصد دارم آن را با خانم میترا بابک به اشتراک بگذارم تا اگر خواندند نظرشان را به عنوان یک روانشناس که هم با سگ سر و کار داشته و هم با گربه و هم با انسانهای بی شمار، بگویند، اما حالا با فرض این که تمام مطالبی که در مورد سگ و گربه گفتم درست باشد به خود و اطرافیانتان نگاه کنید. شما چه نوع محبتی را می پسندید؟ اطرافیانتان چطور؟ آیا شده به خاطر تلقی متفاوت از محبت، با کسی دچار مشکل شوید؟