روزي روزگاري، در كشوري زيبا، پادشاهي بود كه پسر زيبايي به نام سيگفريد داشت. سيگفريد سالها بود كه عاشق دختر زيباي كشور همسايه، به نام اودت بود. اودت هم عاشقانه، سيگفريد را دوست داشت و هر دو منتظر بودند تا به سن ازدواج برسند و با هم زندگي قشنگي را شروع كنند.

خوانندگان عزيز و دوست داشتني، از آنجايي كه هر قصه‌ي افسانه‌اي بايد جادوگري هم داشته باشد، جادوگر بدجنسي به نام وان راتبارت، در روز تولد هجد سالگي اودت، او را طلسم كرد و اودت زيبا و نديمه‌هايش را به قوهايي سپيد تبديل كرد.

طلسم جادوگر به اين صورت بود كه اودت با طلوع آفتاب به صورت قويي زيبا در مي‌آمد و هنگامي كه آفتاب غروب مي‌كرد، دوباره به صورت يك انسان درمي‌آمد. تنها چيزي كه مي‌توانست اين طلسم را باطل كند، بوسه‌ي عشق معشوق بود، بنابراين اودت و نديمه‌هايش به كشور همسايه پرواز كردند و در درياچه‌اي مصنوعي، نزديك قصر سيگفريد فرود آمدند و درياچه‌ي زيبا را زيباتر كردند. چيزي نگذشت كه درياچه‌ي زيبا، به درياچه‌ي قو مشهور شد.

اودت زيبا، كنار شاخه‌هاي درختي كه سرش از آب بيرون بود و تنومندي ريشه‌اش در خاك، او را استوار کرده بود، روي آب شناور می ايستاد. گهگاهي هم بگي نگي، صداهايي از خودش بيرون مي‌داد و به خيال خودش از طرف سيگفريد از درخت عذرخواهي مي‌كرد.

پدر و مادر اودت، خبر طلسم شدن دخترشان را از همه پنهان كردند چرا كه تنها اميد شكسته شدن طلسم، اين بود كه معشوق اودت بي خبر از همه چيز به او ابراز عشق كند، اما جادوگر وان بيكار ننشست و در همه جا شايعه كرد كه اودت با يك جوان كولي از قصر گريخته است. خبر فرار كردن شاهزاده خانم اودت در تمام دنيا پيچيد و به گوش پدر سيگفريد هم رسيد. پدر و مادر سيگفريد وقتي از ماجرا باخبر شدند به او دستور دادند اودت را فراموش كند و براي خودش همسري انتخاب كند تا تاج و تخت را به او بسپارند. آنها براي بيست و يك سالگي شاهزاده جشن تولد بزرگي گرفتند تا او بتواند از بين زيباترين دختران شهر، دختر مورد علاقه‌اش را پيدا كند.

شاهزاده سيگفريد كه عاشق اودت بود، در روز جشن تولدش از قصر بيرون زد و به كنار درياچه‌ي قو رفت و رقص زيباي قوها را به نظاره نشست. او كنار درياچه نشست و اشك ريخت و ديد از ميان قوهاي سفيد، زيباترين قو به سمتش مي‌آيد. شاهزاده سيگفريد با قوي زيبا درددل كرد و به او گفت كه امشب بايد از بين دختراني كه دوستشان ندارد، دختري را انتخاب كند. قلب اودت شكسته بود و تنها اميدش از دست رفته بود، ولي چيزي تا غروب خورشيد نمانده بود.

سيگفريد تصميم گرفت كه برود ولي نديمه‌هاي اودت او را دوره كردند و اطرافش سر و صدا راه انداختند. سيگفريد دوباره كنار درياچه برگشت و رقص با شكوه اودت كه هنوز به صورت يك قو بود، روي آب، او را مسحور كرد. درست نزديك آغاز غروب خورشيد، قوي زيبا به ساحل آمد و همين كه آسمان كمي نارنجي شد، به صورت انسان در آمد. شاهزاده، خوشحال از اين كه اودت را پيدا كرده است، به او ابراز عشق كرد و به اين ترتيب طلسم باطل شد و اودت به صورت انسان در آمد و شاهزاده سيگفريد و اودت با هم ازدواج كردند.

جادوگر وان كه از نيروي عشق شكست خورده بود، هنوز در فكر توطئه بود. تنها يك چيز بود كه مي‌توانست طلسم را ابدي كند و آن خيانت شاهزاده سيگفريد به اودت بود. اين بود كه جادوگر وان خود را به شكل جواهر ساز درآورد تا به قصر وارد شود و بتواند به قلب و روح سيگفريد نفوذ كند و او را وادار به خيانت كند.

چند سالي از ازدواج اودت و سيگفريد گذشته بود و آنها به تازگي صاحب دختر كوچك و زيبايي به نام سويان شده بودند. اين بهترين فرصت بود كه وان، سيگفريد را تشويق به خيانت كند، چرا كه اودت بيشتر وقتش را به پرستاري از سويان مي‌گذراند و وان از اين موضوع استفاده مي‌كرد تا به سيگفريد القا كند كه اودت ديگر به تو توجهي ندارد.

وقتي جادوگر وان حسابي در دل سيگفريد تخم خشم و شك را پاشيد، شاهزاده خانوم را دزديد و زنداني كرد و دختر خواهرش را كه از شياطين بود، به شكل يك قوي سياه در آورد و به او دستور داد در درياچه منتظر بماند.

او هر روز و هر شب به سيگفريد مي‌گفت كه اودت تو را ترك كرده، چون ديگر تو را دوست ندارد و عاشق كس ديگري شده است. بالاخره روزي، سيگفريد، غمگين و دلشكسته كنار درياچه‌ي قو رفت. تنها قويي كه آنجا حضور داشت، قوي سياه بود. قوي سياه شروع به رقصي ديوانه وار كرد و شاهزاده در زمان غروب خورشيد، به ياد عشق اودت، به قوي سياه ابراز عشق كرد. قوي سياه، به زني سياه پوش و فربه تبديل شد و مستانه خنده سر داد و سيگفريد كه با تصور خيانت اودت، عقلش را از دست داده بود، به او پيشنهاد ازدواج داد.

وان كه به منظور خود رسيده بود، اودت را آزاد كرد. او به اودت گفت تو دو راه بيشتر نداري. اگر تو زنده بماني، تو و دخترت، با طلوع خورشيد براي هميشه به دو قو تبديل خواهيد شد. راه اول اين است كه در اين درياچه، در نزديكي شوهرت زندگي كنيد. قول مي‌دهم كه هر روز ماهي هاي خوشمزه بخوريد. در اين صورت مثل خيلي از زنها نبايد برايت اهميت داشته باشد كه او به تو خيانت مي‌كند و شوهر وفاداري نيست.

راه دوم اين است كه قبل از طلوع آفتاب به درياچه بروي و خود را در آب غرق كني. در اين صورت دخترت به صورت يك انسان باقي مي‌ماند و در كنار پدر و نامادريش در قصر بزرگ مي‌شود.

اودت، غمگين و خسته كنار درياچه رفت. او نمي‌دانست بين دو راهي كه جادوگر گفته كدام را انتخاب كند. نزديك طلوع آفتاب بود. سويان در سبدي، كنار درياچه به خواب رفته بود. اودت پايش را در آب گذاشت. او مي‌خواست مرگ را انتخاب كند. فكر مي‌كرد تنها و غمگين به خاطر يك تكه ماهي، با خاطره‌اي از سيگفريد و بدون عشق او زندگي كردن، تلخ‌تر از مرگ است.  مرگ مي‌تواند پايان تمام اين رنجها باشد. او مي‌خواست پيش از اين كه تبديل به يك قو شود، خودش را در آب غرق كند.

چيزي نگذشت كه در تاريكي شب، صداي بال و پر زدن پرنده‌اي را شنيد. او دقت كرد. انگار قويي زيبا روي درياچه نشسته بود و مي‌رقصيد. او به رقص قو نگاه كرد و به اين فكر افتاد كه راه سومي هم هست. او مي‌تواند يك قو باشد و زندگي كند، اما نه در درياچه‌ي كوچك نزديك قصر. اگر او يك قو باشد، مي‌تواند آزادانه پرواز كند و خودش شكار كند، مي‌تواند روي درياچه‌ها برقصد و به هر جاي دنيا كه خواست سفر كند. لزومي ندارد در اين درياچه‌ي لعنتي به اميد ماهي‌اي كه جادوگر وان به سيگفريد مي‌دهد تا جلوي او و بچه‌اش بیندازد زندگي كند. دنياي قوها خيلي هم زيباتر از دنياي انسانهاست. نه از دروغ در آن خبري هست و نه از بي وفايي. نه از سند ازدواج و نه از سند خانه. نه از مردان جواهر ساز و نه از زنان سياه پوش.

كم كم آسمان داشت روشن مي‌شد. او در گرگ و ميش قبل از طلوع، ده‌ها قوي مهاجر را ديد كه به درياچه رسيدند و مشغول آب خوردن شدند. اودت فكر كرد كه تا طلوع خورشيد صبر مي‌كند و براي هميشه تبديل به قو مي‌شود و به همراه قوها كوچ مي‌كند. او به تنهايي با قوي كوچكش.

در اين سو، مدتي كه گذشت، شادي وصال با قوي سياه زايل شد. سيگفريد دلش براي اودت تنگ شده بود. دلش مي‌خواست او و دختر كوچكش را پيدا كند. دلش مي‌خواست لااقل دختر كوچكش را ببيند اما هيچ راهي براي پيدا كردن آنها وجود نداشت. قوي سياه رفتن دم درياچه را ممنوع كرده بود ولي وان اداي آدمهاي مهربان را درمي‌آورد و به سيگفريد مي‌گفت يواشكي براي قوهاي درياچه ماهي ببر، شايد همسر سابقت و دخترت در بين قوهاي درياچه باشند.

سيگفريد هفته‌اي يك بار كنار درياچه مي‌رفت و آمدن قوهاي مهاجر را انتظار مي‌كشيد و هر بهار، كه چند هفته‌اي قوهاي مهاجر در درياچه‌اش زندگي‌ مي‌كردند، رقص زيباي سه قوي مهاجر را كه معلوم بود خانواده‌اي خوشبخت هستند، كنار درختي كه شاخه‌هايش هنوز از آب بيرون بود و ريشه‌ي تنومندي در خاك داشت، نظاره مي‌كرد.