شب‌ چهارم‌ جنيفر چشم‌ بر هم‌ گذاشت‌. آرزو مي‌كرد كه‌ ديگر مرد قرمزپوش‌ در خوابش‌ نباشد. چشمش‌ رفته‌ رفته‌ سنگين‌ شد. خود راروي‌ صندلي‌ در پارك‌ ديد. نشسته‌ بود و كتاب‌ مي‌خواند. سرش‌ را كه‌ بالا آورد ديد مرد قرمز پوش‌ بالاي‌ سرش‌ است‌. جيغي‌ زد وخود را پس‌ كشيد. مرد قرمزپوش‌ گفت‌:

((نترس‌ فرزند. درست‌ است‌ كه‌ قيافه‌ي‌ من‌ زيبا و گيرا نيست‌. چشمانم‌ ريز و صورتم‌ پف‌ دارد، اما بد نيستم‌. مردم‌ از من‌ چهره‌اي‌ زشت‌ براي‌ خود ترسيم‌ مي‌كنند و مي‌پندارند من‌ آنها را با خود به‌ دالانهاي‌ تاريك‌ و مكاني‌ خوف‌انگيز مي‌برم‌ ولي‌ در اشتباهند. من‌ فعلاًخيال‌ ندارم‌ تو را با خود ببرم‌. اما اين‌ را بدان‌ كه‌ اگر از حرفهاي‌ رامسس‌ نفهمي‌ كه‌ گنجت‌ كجاست‌ و آن‌ را به‌ دست‌ نياوري‌ فرانس‌ را براي‌ هميشه‌ با خود خواهم‌ برد و ديگر دستت‌ به‌ او نخواهد رسيد. براي‌ اين‌ كه‌ امروز رامسس‌ مزاحم‌ ما نشود او را به‌ يك‌ ماهي‌ تبديل‌ كردم‌. فردا با او ملاقات‌ خواهي‌ كرد. ولي‌ امشب‌ من‌ تو را به‌ خانه‌ات‌ باز خواهم‌ گرداند. مرد قرمز پوش‌ نزديك‌ آمد. جنيفر خود را عقب‌ كشيد. پشتي‌ نيمكت‌ به‌ او اجازه‌ي‌ پسروي‌ بيشتري‌ را نمي‌داد. مرد قرمز پوش‌ بر پيشاني‌ جنيفر بوسه‌ زد. جنيفر با فريادي‌گوشخراش‌ بيدار شد. بيچاره‌ فرانس‌ رنگ‌ به‌ رو نداشت‌. آنقدر ترسيده‌ بود كه‌ نزديك‌ بود قالب‌ تهي‌ كند. نفس‌ نفس‌ مي‌زد. جنيفر هم‌ دست‌ كمي‌ از او نداشت‌. چند ساعتي‌ گذشت‌ تا هر دو آرام‌ شدند و به‌ خواب‌ رفتند. جنيفر فكر مي‌كرد ديگر نامه‌اي‌ نبايد زير بالش‌ باشد، با اينهمه‌ صبح‌ زير بالش‌ را جستجو كرد. نامه‌اي‌ كاملاً خيس‌ زير بالش‌ بود روي‌ آن‌ نوشته‌ بود:

((مرگ‌ چون‌ عشق‌ همه‌ چيز را تغيير مي‌دهد.))جبران‌ خليل‌ جبران‌

((اي‌ مرگ‌ تو مانند مادري‌ مهربان‌ هستي‌ كه‌ بعد از يك‌ روز طوفاني‌ كودك‌ خود را در آغوش‌ مي‌كشد، نوازش‌ مي‌كند و مي‌خواباند.))

صادق‌ صدايت‌

جنيفر نام‌ نويسنده‌ي‌ اول‌ را شنيده‌ بود ولي‌ نام‌ نويسنده‌ي‌ دوم‌ را نه‌. كاغذ را در آفتاب‌ گذاشت‌ تا خشك‌ شود و پس‌ او نوشتن‌

خاطراتش‌ آن‌ را در دفترش‌ بچسباند.

شب‌ پنجم‌ جنيفر به‌ رختخواب‌ رفت‌. چشمانش‌ را نبست‌ مي‌خواست‌ سعي‌ كند تا صبح‌ بيدار بماند. از فكر ديدن‌ مرد قرمز پوش‌

وحشت‌ مي‌كرد. اما او كه‌ به‌ جنيفر آسيبي‌ نرسانده‌ بود، فقط مانند پدري‌ مهربان‌ بر پيشانيش‌ بوسه‌ زده‌ بود. نفهميد چه‌ وقت‌ خواب‌ او را در آغوش‌ كشيد. كنار دريا ايستاده‌ بود. مرد قرمزپوش‌ با لبخند از دور مي‌آمد. جنيفر نمي‌ترسيد بلكه‌ به‌ او لبخند زد و برايش‌ دست‌ تكان‌ داد. اين‌ احساس‌ براي‌ خود او هم‌ عجيب‌ بود.

مرد قرمز پوش‌ به‌ او رسيد. دستي‌ بر صورتش‌ كشيد. جنيفر حس‌ كرد ديگر نمي‌تواند نفس‌ بكشد. مرد قرمز پوش‌ هم‌ ديده‌ نمي‌شد.

برخورد چيز سردي‌ را با بدنش‌ حس‌ كرد و بعد حس‌ كرد كه‌ پرتاب‌ مي‌شود و بعد خود را در ميان‌ آب‌ يافت‌. آب‌ شور و گرم‌ بود.

جنيفر به‌ راحتي‌ شنا مي‌كرد. هرچه‌ به‌ عمق‌ مي‌رفت‌، آب‌ سردتر مي‌شد. مي‌دانست‌ كه‌ ماهي‌ شده‌ است‌. دوست‌ داشت‌ آيينه‌ بود تا خود را در آن‌ مي‌ديد. صدايي‌ شنيد كه‌ مي‌گفت‌: ((كمك‌، كمك‌)) به‌ طرف‌ صدا رفت‌. كلي‌ شنا كرد تا به‌ صدا رسيد. ماهي‌ كرم‌ رنگي‌ميان‌ كيسه‌هايي‌ زير آب‌ گير كرده‌ بود. ته‌ دريا پر از زباله‌ بود. او ماهي‌ را شناخت‌. رامسس‌ بود. مي‌خواست‌ نزديك‌ رود و به‌ او كمك‌ كند كه‌ رامسس‌ نهيب‌ زد كه‌ بايستد و به‌ حرفهاي‌ او گوش‌ دهد، چه‌ اگر نزديك‌ مي‌شد خودش‌ هم‌ در ميان‌ كيسه‌ها گير مي‌افتاد.

((جنيفر عزيزم‌. اين‌ آينده‌ي‌ من‌ و تو و فرانس‌ است‌ و آينده‌ي‌ تمام‌ انسانهاست‌. اينجا درياي‌ خزر است‌ كه‌ در زبان‌ خودمان‌ آن‌ را((كاسپين‌)) مي‌خوانيم‌. به‌ ياد داري‌ كه‌ در سفرت‌ به‌ ايران‌ به‌ شمال‌ ايران‌ رفتيد و در طبيعت‌ بي‌ نظير آنجا بطري‌هاي‌ پلاستيكي‌ و آشغالهاي‌ بسيار ديديد؟ يادت‌ هست‌ كه‌ فرانس‌ كيسه‌اي‌ برداشت‌ و شروع‌ به‌ جمع‌ كردن‌ آشغالها ركد؟ تو چقدر او را مسخره‌ كردي‌؟

چقدر به‌ او گفتي‌ كه‌ دستهايش‌ را كثيف‌ نكند و او را سوپور و رفته‌گر و ديوانه‌ خواندي‌؟ اگر تو هم‌ كمك‌ مي‌كردي‌ و همه‌ كمك‌مي‌كردند، امروز من‌ اينجا اسير نبودم‌تو بايد من‌ را نجات‌ دهي‌. بايد تا شب‌ نشده‌، حداقل‌ 3 كيسه‌ آشغال‌ از طبيعت‌ ايران‌ جمع‌ كني‌.))

جنيفر با سرعت‌ شنا كرد و خود را به‌ ساحل‌ رساند. مرد قرمزپوش‌ منتظر او بود. او را از آب‌ گرفت‌ و به‌ صورت‌ او فوت‌ كرد و او

دوباره‌ به‌ هياءت‌ انساني‌ درآمد و اين‌ بار به‌ راحتي‌ از خواب‌ بيدار شد. زير بالش‌ كاغذي‌ خيس‌ بود كه‌ روي‌ آن‌ نوشته‌ بود: ((روزي كه مرد قرمزپوش تو را به ماهي يا گلي يا خرگوشي بدل كند از ستمي كه در زمان انسان بودنت بر طبيعت روا داشتي پشيمان خواهي شد.))

جنيفر ساعتي‌ نشست‌ و فكر كرد. فكر كرد سر كار نرود تا راهي پيدا كند. او چطور مي‌توانست‌ تا شب‌ به‌ ايران‌ سفر كند و آشغال‌ جمع‌ كند؟ يادش‌ آمد آن‌ روز به همراه فرانس‌ از دريا به جنگلي زيبا به نام سيسنگان رفته بودند و به‌ زني‌ ايراني‌ برخورده‌ بودند كه‌ او هم‌ آشغالها را از طبيعت‌ مي‌زدود. فرانس‌ با چه‌ شور و حرارتي‌ براي‌ جنيفر تعريف‌ كرده‌ بود كه‌ اطرافيان‌ زن‌ هم‌ او را مسخره‌ مي‌كردند و او اهميت‌ نمي‌داد. فرانس‌ چقدر هيجان‌زده‌ شده‌ بود وقتي‌ فهميده‌ بود دختر ايراني‌ نويسنده‌ است‌ و چند تا از كتابهايش‌ هم‌ چاپ‌ شده‌. به‌ دنبال‌ جنيفر آمده‌ بود تا او را با دختر آشنا كند. اسم‌ او آنقدر سخت‌ بود كه‌ در ياد جنيفر نمانده‌ بود اما دختر يكي‌ از كتابهايش‌ را كه‌ براي‌ كودكان‌ بود به‌ آنها هديه‌ داده‌ بود. جنيفر سراغ‌ كتابخانه‌ رفت‌ و كتاب‌ را پيدا كرد. كتاب‌ را برداشت‌ و به‌ يك‌ فروشگاه‌ كه‌ مي‌دانست‌ فروشنده‌اش‌ ايراني‌ است‌، رفت‌ و از او كمك‌ خواست‌. فروشنده‌ گفت‌ كه‌ بايد چند ساعتي صبر كني‌. جنيفر بدون‌ اين‌ كه‌ به‌ حرفهاي‌ او گوش‌ دهد مدام‌ اصرار مي‌كرد كه‌ همين‌ حالا زنگ‌ بزند. بالاخره‌ فروشنده‌ عصباني‌ شد و داد زد خانوم‌ الان‌ همه‌ جا در ايران‌ تعطيله‌، الآن‌ در ايران‌ 12 نيمه شبه‌.)) جنيفر نااميد شده‌ بود. اگر تا شب‌ صبر

مي‌كرد ديگر خيلي‌ دير بود. باز اصرار كرد. چيزي‌ در دلش‌ به‌ او مي‌گفت‌ كه‌ مي‌تواند همين‌ حالا نويسنده‌ را پيدا كند. فروشنده‌ به‌ ناشر تلفن‌ زد، با كمال تعجب ديد كه زني‌ پاسخ‌ داد. فروشنده‌ با تعجب‌ شروع‌ به‌ صحبت‌ كرد و فهميد زن پاسخگومدير انتشارات است كه تلفن دفتر كارش را روي منزل منتقل مي كند. فروشنده در يك‌ چشم‌ به‌ هم‌ زدن‌ دروغي‌ به‌ هم‌ بافت‌ كه‌ ناشر نتوانست‌ از دادن‌ شماره‌ي‌ نويسنده‌ امتناع كند. گفت‌ يك‌ ناشر مي‌خواهد كتاب‌ او را در آمريكا چاپ‌ كند و پول‌ خوبي‌ به‌ او مي‌دهد. فروشنده‌ به‌ نويسنده‌ زنگ‌ زد و او را از خواب بيدار كرد. گفت‌ خانمي‌ آمريكايي‌ مي‌خواهد با او صحبت‌ كند. جنيفر ماجراي‌ خوابش‌ را براي‌ نويسنده‌ تعريف‌ كرد و گفت‌ 4 خواب‌ عجيب‌ ديگر هم‌ ديده‌. از نويسنده‌ خواست‌ تا به‌ كوهي‌، جايي‌ برود و آشغال‌ جمع‌ كند. جنيفر فكر مي‌كرد حرفهايش‌ احمقانه‌ است‌ و نويسنده‌ به‌ او خواهد خنديد و گوشي‌ را قطع‌ خواهد كرد اما او نه‌ تنها نخنديد بلكه‌ از جنيفر خواست‌ كه‌ تمام‌ خوابهايش‌ را براي‌ او بفرستد تا او يك‌ داستان‌ در اين‌ مورد بنويسد. جنيفر هم‌ قبول‌ كرد و آدرس‌ گرفت‌. نويسنده‌ هم‌ قول‌ داد خواسته‌ي‌ او را برآورده‌ كند.

چقدر گاهي‌ كارهاي‌ دنيا عجيب‌ مي‌شود. جنيفر به‌ ياد كتاب‌ ((شاهزاده‌ خانم‌ قورباغه‌)) افتاد كه‌ ماهي‌ و مرغابي‌ و خرگوشي‌ كه‌ شاهزاده‌ در راه‌ ديده‌ بود، روزي‌ به‌ درد او خوردند و به‌ او كمك‌ كردند. اين‌ دوست‌ هم‌ در ايران‌ امروز به‌ درد او خورده‌ بود و حرفهاي‌ به‌ ظاهر احمقانه‌ي‌ او را به‌ سخره‌ نگرفته‌ بود.