سر كلاس نشسته ام. كلاسمان دور يك ميز مستطيلي دراز تشكيل مي شود. پسري عينكي مقابلم نشسته است. نگاه هاي پسر عينكي دارد اعصابم را به هم مي ريزد. هميشه همين طور است. از اول تا آخر كلاس اگر در تيررس نگاهش باشم، زل مي زند تو صورتم. به نظر نمي رسد بيشتر از بيست سال داشته باشد، پس لااقل شش هفت سالي از من كوچكتر است. موهايش را به شيوه ي مانكن هاي كانال مد سيخ سيخ مي‌كند. بدتر از نگاه خيره اش لبخند مسخره اي است كه وقتي نگاهش مي كنم تحويل مي دهد. وقتي چشم تو چشم مي‌شويم، ناخودآگاه نگاهم را پايين مي اندازم.

«چرا من بايد نگاهم را بگيرم؟ چرا نمي توانم آنقدر با اخم زل بزنم تو چشمهايش كه خيس عرق شود و نگاهش را پايين بيندازد؟»

آقاي هدايتي گفته بايد سي دقيقه به فيلمنامه اش اضافه كنم. قلم بر مي دارم و شروع مي كنم به نوشتن:

 

روز.داخلي.بانك بسيجيان

رعنا از خيابان رد مي شود و داخل بانك مي شود. مانتو و شلوار سفيد پوشيده و روسري آبي به سر دارد. نگاه متعجبش روي كاركنان بانك مي چرخد. كاركنان بانك همگي ظاهري مذهبي دارند. زنها، چادري هستند و مردها ريش دارند. رعنا پشت يكي از باجه ها مي رود و سوالي مي كند. مسوول باجه، ميز رئيس بانك را نشان مي دهد. رعنا از در چوبي لولايي بانك عبور مي كند و سر ميز رئيس مي رود. رئيس بانك كه پسر جواني است در حالي كه پاي تلفن است، نگاه خريدارانه اي به رعنا مي اندازد، زل مي زند تو چشمهاي رعنا و لبخند مي زند. رعنا نگاهش را از او مي گيرد و از پنجره هاي قدي بانك به خيابان خيره مي شود. بعد از اين كه تلفن رئيس بانك تمام مي شود رعنا رو به او مي كند و مي گويد:

-       من براي تسويه ي وامم اومدم ولي دفترچه مو گم كردم. گفتند بايد از شما نامه بگيرم.

-       اسمتون؟

-       رعنا مطلبي.

رئيس بانك اطلاعات را وارد كامپيوتر مقابلش مي كند و باز با لبخند زل مي زند به رعنا. رعنا روي صندلي كنار ميز رئيس بانك مي نشيند. مونيتور در جايي واقع شده كه رعنا مي تواند با قايم شدن پشت مونيتور از تيررس نگاه رئيس بانك دور بماند. مدتي به همين منوال مي گذرد. رعنا به جلو خم مي شود تا رئيس بانك را ببيند و مي پرسد:

-       خيلي طول مي كشه؟

-       بله كمي. سيستم قطعه. منتظر بمونيد تا وصل بشه.

نگاه خيره ي رئيس بانك باز رعنا را اذيت مي كند و رعنا با اخم به او خيره مي شود. صداي اس ام اس موبايل مي آيد و رعنا نگاهش را از او مي گيرد و بلند مي شود و در حالي كه مقابل ميز رئيس بانك قدم مي زند دست مي كند توي كيفش و موبايل را در مي آورد و اس ام اس چك مي كند. وقتي سرش را بالا مي آورد باز مي بيند كه رئيس بانك زل زده تو چشمهايش و با لبخند نگاهش مي كند. رعنا با اخم مي رود سر ميز رئيس بانك، درست مقابل او مي ايستد، كف دو دستش را روي ميز مي گذارد و وزنش را روي دستهايش مي اندازد و به رئيس بانك خيره مي شود. لبخند از روي لبهاي پسر رفته رفته محو مي شود ولي همچنان نگاه مي كند. مدتي به همين منوال سپري مي شود تا اين كه يكي از كارمندان براي گرفتن امضايي پيش رييس بانك مي آيد و با تعجب به اين صحنه نگاه مي كند. رئيس بانك شماره اي روي كاغذ مي نويسد و به دست كارمند مي دهد و برگه اش را هم امضا مي كند.

-       كار اين خانم رو هم راه بندازيد لطفا. شماره وامشون رو نوشتم براتون.

رعنا قبل از رفتن به پشت باجه ي مورد نظر، به رئيس بانك نگاه مي كند و پوزخند مي زند و سپس پشت باجه مي رود.

فيد اوت.

 

سرم را بالا مي آورم. پسر عينكي همچنان زل زده تو چشمهايم. سرش را كج مي كند و لبخند مي زند.

«اين بار ديگر نوبت اوست كه بازي نگاه را ببازد.»

اخم در هم مي كشم و ابرو بالا مي اندازم و زل مي زنم تو چشمهاي پسرك.