هیچ دوستی بجز کوهستان نوشته بهروز بوچانی

كتاب #هیچ دوستی به جزکوهستان نوشته #بهروز_بوچانی 
یک مانیفست و دلنوشته ی اعتراض آمیز بود با تک جمله های شجاعانه و متفکرانه:
«رهبری یک جماعت بجز شجاعت و قدرت تحت تاثیر قرار دادن آدمها، نیازمند گونه ای از حماقت است.»
یا جایی که کشتی حامل راوی دارد غرق می شود و او می گوید، انتظار داشته در هنگام خطر آن چیزی که همیشه شنیده که هر کس در هنگام مواجهه با مرگ خدا را حس می کند و از او کمک می طلبد اتفاق بیفتد، اما به هیچ وجه چنین حسی نداشته.
یا جایی که زندگی را تلخ، با شکوه و در عین حال وحشتناک توصیف می کند
راوی کاملا مفسر بود و درگیر احساسات شدید زخم خورده که به شدت من را به این فکر فرو برد که از دید به قول راوی زندانبان‌ها هجوم بی اندازه ی مهاجران و پناهنده ها به خانه و کاشانه شان چگونه است؟ یا مثلاً اگر یک مهاجر افغان قلم بر می داشت و از ما ایرانی ها می نوشت، چگونه کتابی از آب در می آمد؟ از خود کتاب جالبتر برخورد داوران و نویسندگان استرالیایی با این کتاب بود که منجر به دیده شدن و حتی جهانی شدن آن شد، برخوردی که از نویسندگان ایرانی حتی در مورد نو قلمان هم وطنشان کمتر سراغ دارم، ناديده انگاري ظلم به افغانها توسط اكثريت جامعه ايراني را مقایسه کنید با حمایت تمام قد نویسندگان استرالیایی از كتابي که ملیت و انسانيت آنها را هم زیر سوال برده است! فضای ادبیات ایران فضای سرکوب است، چه سرکوبگر وزارت ارشاد باشد و چه نویسندگانی که تا جای ممکن نویسندگان کم شهرت تر از خودشان را نادیده می گیرند و چه خوانندگانی که کمتر پیش می آید بدون دریافت سود، کتابی را که خوانده اند و دوست داشته اند، تبلیغ کنند. 
در مورد نسخه صوتی کتاب: اجرا و خوانش #نویدمحمدزاده خوب بود اما صدایش برای کتاب صوتی اصلا مناسب نیست.
راستی برای بهروز بوچانی در همان روزهای ابتدای جایزه گرفتنش که اینستاگرامش هزار و خرده ای فالوئر داشت یک شعر نوشتم که انگار هرگز خوانده نشد و این زیر می گذارمش:

ما سرود آزادی می خواندیم
حال آنکه اولین هجایش را با ترس زمزمه می کردیم
هیچ نمی دانستیم که اولین هجای آزادی و آگاهی یکسانند
فریب خوردیم و نان را هم با آزادیمان باختیم
دلیری و شعرهایمان را نیز
و آوازها و قلبهایمان را
در بهمن منجمد شدیم و به یخزدگی تاریخی دچار گشتیم
از ما بنویس
از ما که در خانه ی خود اسیریم
از ما که حتی از پشت میله ها
دستان هیچ زنی را نمی بینیم که توان پرواز به ابرها را داشته باشد
از ما بنویس رفیق
از ما که نگاه گنگمان به نگاه نسرین و آتنا و گلرخ و نرگس و سپیده و ندا وامانده است
از ما بنویس که انگار قرنهاست
در دیوارهای چین و ماچین زنده زنده دفن گشته ایم
و کوچه های تمرد را
از ترس شلاق و باتوم و لگد نگشته ایم
این بار تو از ما بنویس
از تک تک پیامهای استیصالمان که از این پس یک به یک در گوشت سرک می کشند
از ما بنویس که غرقه شدنمان به خون و اسهال و استفراغ و لجن را به سخره می گیریم
و از آن لودگیهای رنگ و وارنگ می سازیم
تا چندی بیش این منجلاب طاعون و افیون و تریاک را تاب بیاوریم
آنگاه که از میله ها رها شدی رفیق
ما را کتاب کن که در زمزمه ی اولین هجای آزادی واداده ایم
#ارغوان_اشترانی

سر انگشتان نوازشگرت...

سرانگشتان نوازشگرت شعر است
حتی زمانی که به تکرار بی وقفه پوستم را می ساید
آغوشت برای دخترک عاصی ملامتگر شعر است
حتی زمانی که حرفهایتان به درازا میکشد و من در انزوا می پوسم
خشمت از آزارگران روزهای گذشته من شعر است
حتی زمانی که نفسم برای بخشایششان به شماره می افتد
تو عجیب ترین هایکوی جهانی
شعر کوتاهی که از عدم من تا ابدیتم امتداد یافته است
خشم مهر آلود یا مهر سهمگین...
تو تکراری ترین لحظه های منی و ناب ترین و تازه ترینشان
تو زمینی ترین آسمانی
و دریاترین کویر
و سهل الوصول ترین قله ی بلند جهان برای من پا شکسته ی رنجور به نابودی نشسته
تو پاریس ترین بمبئی
و آنتالیاترین باتومی
و تداعی اعجاب آمیزترین کنسرتهای خیابانی مستانه در تفلیس
و گرمای نجاتبخش دریاچه ی سوان
تو پاساژهای ندیده ی وان و امارات و نیویورک سیتی
و کمپهای رویاگون ساحل گیسوم و کانی برازان
تو امید من برای غذا رسانی به گربه های لای در مانده حتی در نبودنم
تو تجسم تمام جهانی
نه این جهان پلیدی که می بینمش
تو آن جهان تخیل منی که دوستش دارم
و در آغوش تو بی حسرت نساختنش، جان خواهم داد
#ارغوان_اشترانی
تهران- پنجم مرداد٩٨
#شعر_عاشقانه

بوسه به جاي اعدام

پدرامم، گیانکم

جایی سراغ نداری در این شهر سیاه

که گلوله ی آتشین قسمت کنند؟

در این واپسین شب تیره ماه

هوس تیر خوردن دارم

و افتادن روی سنگفرشهای مانده از زمان شاه

و در خواست بوسه از لبان تو در آخرین کلام

و جان دادن در آغوشت با #آخرین_بوسه

که یقینا زن مطرود #رسانه_ملی

با این #بوسه در رسانه های مردمی به ثبت خواهد رسید

هوس زیستنم هست رفیق

بیش از نوزاده ای که بی خبر ز خشکسالی و دلار

عاشقانه، پستان مادر می مکد

و یا نو عروسی که پس از سالها جدال

رنج زیستنش را بر شانه های مردش می گرید

مرا ببخش رفیق

نیندیش که ملالی است در زیستنم با تو

اما مرگی چنین قساوتمندانه و بوسه وار

شاید هوای این خاک ملخ زده را بارانی کند

و مردان و زنانی که به جای بوسه

به دیدن اعدام و اسیدپاشی و بریدن دست دزد معتادند

به مهربانی تا پای جان خو بگیرند

تا کسان خود را عاشقانه ببوسند

و بر عمر به بطالت رفته ی شان اشک بریزند

ما می توانیم قاصدان حقیقت باشیم

و ترانه ای چنان رسا بسراییم

که کرها با تمام اصرارشان بر ناشنوایی

به گوش جان نیوش کنند

رسالت من و تو

بیش از ترانه خواندن در سرزمینهای آزاد است

مرغ سحر باید خواند در درکه

که اگر روحی هست

گلسرخی بداند که به فرمانش

تمامی مردمان ایران زمین

یاران در عشق غوطه ورند

در رسالت ما هراس نمی گنجد

رسالت من و تو

بیش از بوسه ای در تاریکی خانه است

خیابانهای این شهر به تمامی تاریکند

پس مرا در تک تک خیابانها

بوسه باران کن

#ارغوان_اشترانی

سی و یکم تیرماه هزار و سیصد و نود و هفت

بگذار بروم سیلوانا

بگذار بروم سیلوانا

وقتی تنها عامل محرک بیرون آمدن از رختخواب 

فشار ادرار در مثانه است

بگذار بروم سیلوانا  

وقتی کوله بارم چنان سنگین است

که فکر تکیه زدنم کوه را هم می ترساند

بگذار بروم سیلوانا

وقتی که لبخندم را

در پله‌های پیچ واپیچ زیر شیروانی آن خانه‌ی بورژوازی

که کبودیهای رنگ و وارنگ تنم را دوره می‌کردم

و آمدن دوست خیالی‌ام را انتظار می‌کشیدم

و به خانواده‌ی خوشبخت گنجشکهایی که در سوراخ دیوار خانه داشتند، حسادت می‌کردم

جا گذاشته‌ام

بگذار بروم سیلوانا

که این دریای وحشی تو

تنها یک توهم است

یک وهم شیرین خودباوری

از تصویر انعکاس یافته در چشمان زیبا و بی کران تو

من دریایی مرده‌ام

با آرتومیاهایی به خون نشسته در ساحل غمگینم

که اگر هزاران رفیق فعال در کمپ آبرسانی به قلب زخم خوره‌ام باشند

تنها خود را مضحکه‌ی استهزای دیگران کرده‌اند

و تنها خاطره‌ی شیرینش

شنا کردن سیلواناست

که دو قله‌ی پر افتخارش را

به هم رسانده است

مرهم نگذار زخمهایم را

دستم را نگیر سیلوانا

پیکرم را نبوس عاشق

که چنان در آتش سوخته‌ام

که به گوشَت سیلی خواهم زد

بگذار بروم سیلوانا

که جز به اذن تو

مرا پای رفتن هم نیست

به یاد آرش و گلرخ

ما همه گونه به هم ابراز #عشق کرده ایم

چون خرسهای قهوه ای هم را خارانده ایم و چون اسکیموها، بینی بر بینی ساییده ایم

بر هم ترانه و داستان خوانده ایم، شعر خوانده ایم، به ساعت پنج عصر از زن خوب ایالت سیچوان

لب بر لب نهاده ایم و دود تهران را به تقه ای نعناگون کرده ایم و با نفسهای خسته ی مان، سرگیجه ی سکرآورش را نوش کرده ایم

در بلاد گرگ و ماه بیخود از خود و غرقه در آواز

بر چمن های خیس خفته ایم و پولهای رنگارنگمان را پانزده پا به زیر دریا برده ایم

در کافه فریدا خندیده ایم و در عکسهای صاحب کافه با پولهای خیس دور تا دور میزمان به ثبت رسیده ایم و در کافه گودو دعوا کرده ایم و کافه و کافه نشینی مان را گم کرده ایم

بر رنج کودکان #عفرین و کرمانشاه گریسته ایم و در میدان تجریش زلف بر باد داده ایم

ما فیلم ساخته ایم، تن آساییده ایم، پیاده تا شمال رفته ایم و میان دلفین ها جهیده ایم

ما داستانها ساخته ایم، دوستها باخته ایم و کارها کرده ایم و خارها دیده ایم

اما هنوز برای آزادی لب بر غذا نبسته ایم

عشق بازی اینستاگرامی

پدرام:زیباترین رویای جهان شعری است  

که اگر سروده شود از سوی من است و از آن تو

 

من: بخوان شعرت را که دو بال خواهم داشت

و حتی سکوت شانه هایت

سکوی خیابان انقلاب است زیر پاهایم،

ما یگانه ترین فریاد جهانیم،

که حتی در بي رمقترین هجاهایش،

تمام کفتارها را به سخره میگیرد

اعتصاب غذا

آمد بهار جانها، جانم به لب رسیده است

از عمر من کمی بیش، ایران سحر ندیده است

دستی پر از سیاهی، رخهای گل بچیده است

ای شاخ تر نرقصا، این روزگار زهر است

در تلخی و پلیدی، این برترین به دهر است

یک زن به جرم قصه، در بندهای شهر است

جان پدر نرقصا، جانش به لب رسیده است

آرش هنوز بوسه، از آن لبان نچیده است

ایران به این هزاران، ظلمی چنین ندیده است

#شعر

#ارغوان_اشترانی

#گلرخ_ایرایی

معشوق من...

معشوق من

با تو به هیچ کجا نخواهم آمد

اینجا گربه ایست محتاج من

بگو چگونه حرف رفتن می‌زنی

وقتی با خبری که شبها

برادران وزارت عشق

با صدای من به خواب می روند

آنهنگام که باتو

عاشقانه ی فروغ می‌خوانم

اصلا فکرت چگونه به رفتن است

وقتی از گامهامان در مسیر ترقی خواهی،باخبری

زمانیکه میدانی در این خاک ماندن هر سال

پانصدوچهل هزار تومان از پولهای مسروقه ات را باز میگرداند

و یا شجاعت بازخرید اوراق مشارکت دولتی و خرید دلار

مشتی اساسی است بر پالان خر

معشوق من

ما در این مسیر تنها نیستیم

همراهانمان هزاران مرد کُردند

که شناسنامه ی دخترانشان را به فاطمه میگیرند

و در دل روژانند دلبرکانشان

و هزاران زن تهرانی

که پرچم های اعتراضشان

کاکل های مش کرده و شلوارهای پاره ایست

که همجنسان سیاه پوش چون شلوارهایشان را

غرق خشم میکند

و حتی ته کوچه‌های بن بست سیگار می‌کشند

و اینجا پر است از بچه‌های معصوم لواشک فروش در مترو

که وقتی اجناسشان را به جرم ندادن مالیات می‌گیرند

به اشکی سوزناک، همه را به لعنت دولت وا می‌دارند

باورت نمی‌شود اما زنها

از این که بی‌حیا شوند نمی‌ترسند

و کلم به سری را که در شلوغی مترو

به کابین راننده خزیده است، مادر فلان خطاب میکنند

من، حتی مردی را می شناسم

که جریمه‌هایش را  پاره می‌کند

و هنگام فروش ماشینش

با پرداخت جریمه های یکجای دو برابر شده

پاره می شود

اینجا پر است از مردمان هوشمندی

که برای ضرر زدن به نظام

بنزین مانده در کارتهای سوختشان را مصرف نمی‌کنند

و بنزین آزاد هفتصد تومانی می خرند

تا وقت از راه رسیدن بنزین هزار تومانی

بنزین چهارصدتومانی در خورجین داشته باشند

معشوق من

اینجا تمامی مردم

به وقت قضای حاجت

مبارزان سیاسی‌اند

و هنوز با گرانی دلار و ابسولوت و نایابی سیگار بی برچسب

با عرق سگی و سیگار برچسبدار،

 مست می‌کنند

و نا مرغوبی عرق و سیگار را

با خمیر چیپس و ماست موسیر

به عنوان والاترین اقدام سیاسی

قِی می‌کنند

مبارزات سیاسی مردم، بی محاباست!

باور کن رفیق

اینجا یک مستراح عمومی است

با مردم و سیاستمدارانی

که به اسهالی تاریخی، دچارند

مگر آن شب نگفتی زیر باران...

مگر آن شب نگفتی زیر باران

که از من، خسته و بیزار هستی؟

مگر تو آن نبودی که دلم را

برای چشم بیتابی شکستی؟

 

چرا آخر هوای چشم مستت

دوباره عاشق است و اشک خیز است؟

چرا این گیتی بی رحم نامرد

همیشه با من و من در ستیز است؟

 

چرا در من تحمل نیست اشکت؟

چرا با اشک تو ویران شوم باز؟

تمام زندگی‌ام درد و غم بود

از اینجا تا ابد تا روز آغاز

 

رقیبم، آفتم، دردم، عدویم

دلم خوش بود با تو مهربان است

تو او را جای من بوسیده بودی

همه ناگفته‌ها امشب عیان است

 

منی که جام لبها و دلم را

به تو نوشانده بودم بی بهانه

منی که هر دو دست بی کسم را

به تو پوشانده بودم جاودانه

 

به فکر رویش خاری به جانت

مرا آسان سپردی دست طوفان

فنا شد قلب گرم و مهربانم

به زیر بارش و رگبار باران

 

مگر با هر کسی از من نگفتی؟

که با رفتن من آزاد گشتی؟

نگفتی بی من آرامش نداری

تو گفتی شادی و آباد گشتی

 

دل من را شکستی بی سرانجام؟

خودت هم زاری و ویران‌تر از من؟

مرا دختر باران نام دادی

تو رفتی و خودت باران‌تر از من؟

 ...

ادامه نوشته

اگر تولدی دیگر

من پشیمان نیستم

و تو را بر قتلگاه خویش خواهم بوسید

و باکرگی‌ام را دیگر بار به تو خواهم بخشید

و بهار عمر دوباره را با تو خواهم بود

و چون خورشیدی، تنها برای تو

دنیای سیاهت را روشن خواهم کرد

و چشمان پر صداقتت را خواهم پرستید

پیش از آنکه به ریا بنشینند

و امید و وهم بودنت را باردار خواهم شد

تا در زمستان عمرم

یک پلنگ زخمی

زخمهایی که تو زدی را مرهم نهد

و ماه پلنگ خواهم شد

که تنها در نور کم فروغ باقی مانده ام آرام است

و مهربانی اش به حدی است

که دوست ندارد اسیر زمین باشم

و شکوهش به حدی است

که از دیدنم در آسمان نمی هراسد

 

من به مردان سیگارفروش شعر خواهم بخشید

ترانه هایی برای فروختن

و برادرهایم را به جشن میلادشان خواهم برد

و خواهرانم را به میهمانی گرمی در زمهریری سرد

و از محبت خویش خاطره ای خواهم ساخت

خاطره ای دیگر بار

خاطره ای برای سوختن

 

من از سخاوت اندوه می گویم

و مهربانی تنهایی

و شکوه بی تکیه گاهی

و یک پنجره، در این زندان مرا بس است

برای به انتظاری چشم دوختن

 

و از نهایت شب می گویم

دوباره از نهایت تاریکی...

روايت جديدي از درياچه‌ي قو از نويسنده‌ي ببايد ستايش نمود عشق را...

نمي دونم چرا قلبم

پر از غوغا و آشوبه

مث گنجشكي ترسيده

در و ديوار مي‌كوبه

 

مي ترسم قسمت قلبم

بازم هجران و هجران شه

دوباره سهم اين چشما

بازم باران و باران شه

 

گمونم ديو تو قصه

منو شكل يه قو كرده

يه قويي كه به شكل قبل

نمي‌خوادش كه برگرده

 

آخه اين قوي ديوونه

با يك قو عاشقي كرده

نمي خواد ديگه آدم شه

يه آزاده، يه شبگرده

 

ولي هر جا كه مي شينم

پليدي‌ها كمين كرده

يه قوي ناكس چون شب

يه رويا رو غمين كرده

 

مي خواد كه قوي عاشق رو

به بزم ديوه بندازه

منم مي گم برو عشقم

همه دروازه ها بازه

براي خواندن روايت جديد افسانه روي ادامه‌ي مطلب كليك كنيد.

ادامه نوشته

قسم به...

ادامه نوشته

اي واي...

هر كس به نگاهي پي تفسير من است

اي واي جهان تشنه‌ي تغيير من است

من در پي تعبير نگاه يك قناري هستم

اما همه كس در پي تعبير من است

چرا باور نمودم عاشق هستي...

چرا حرف تو را باور نمودم؟

چرا آينده را ترسيم كردم؟

چرا از قلب تنها و ملولم

برون هر چه هراس و بيم كردم؟


چرا سردي قلب بي كسم را

ز گرماي تنت آتش فشاندم؟

چرا بر خاطرات زخم خوردن

تصاوير غمي از نو نشاندم؟


چرا باور نمودم عاشق هستي؟

همان عشق بزرگ و جاوداني

همان عشقي كه از پا خواهد افكند

تمام دشمنان زندگاني


چرا راز دل ديوانه ام را

چو قصه در كنارت باز گفتم؟

چرا سستي آن قول و قرارت

از اين چشمان نااهلم نهفتم؟


چرا باور نمودم قصه ات را؟

كه خود قصه سراي اين جهانم

چرا اشكم به راه تو فشاندم؟

كه خود معشوق صدها عاشقانم


بگو خود را چرا ارزان سپردي

به تنهايي و بيم بي كرانه

بگو مي ارزدت بي من بماندن

به دور از شور و شوق بي بهانه؟


بگو...

ادامه نوشته

موج دريا و ساحل شمال

ديري است كه موج دريا و ساحل شمال

من را به سوي شادي نمي برد

درياي دلنواز چون گذشته ها

غم را چه نقد و چه بي بهايي نمي خرد


باور نمي كنم كه ماهي به شب بود

نور شبانه بجز يك سراب نيست

عشق هميشگي و لذت مدام

جز قصه هاي نوشته در يك كتاب نيست


باور نمي كنم عاشقي عاشقان دگر

ميلي مرا به ديدن پايان كار نيست

من باخته ام همه هستِ خود، به پاي عشق

در جيب من بوسه اي بهر قمار نيست...

پي نوشت:

"وقتی که غم به نهایت خویش می رسد !
وقتی که بغض نوای شاد گلوی می درد !
باید چنین شبی تن خاکی به آب زد !
دریای شب تمام غمت نقد می خرد !"

وقتي ابيات فوق را در وبلاگ ققنوس خيس خواندم، بداهه چند بيت بالا را نوشتم...


خيال...

 

 

ادامه نوشته

بی گمان...

 

 

ادامه نوشته

وحي

صبوري كن صبوري كن صبوري

تو با نامردميها زنده هستي

غم اين لحظه ات آيا نيرزد

به اين آواي شور انگيز و مستي؟

 

صبوري كن، صبوري كن، صبوري

قلم را بر دل كاغذ بينداز

به تو گويم كه تو خواهي توانست

بهاي بي كسي ات را بپرداز

 

صبوري كن، صبوري كن، صبوري

منم، من عاشق اين گفته هايت

مشو مايوس از نامردميها

كلام تلخشان آيد به كامت

 

صبوري كن، صبوري كن، صبوري

ميان دشنه ها از شعر مي گو

اگر جايي بسان شب سياه است

تو با غم، نور و زيبايي مي جو

 

صبوري كن، صبوري كن، صبوري

كسي نايد به يادش كودكي را

بهاي طعنه ها پرداخت گردد

چو دريابي تو طعم زندگي را

 

صبوري كن، صبوري كن، صبوري

تو را تنهاي تنها آفريدم

ميان همرهان سست عنصر

روان با تو بجز سايه نديدم


اسفند 83

بی ریشه کاج...

خسته‌ام‌ از عشق‌هاي‌ لحظه‌اي‌

عشق‌ جاري‌ در ميان‌ احتياج‌

وقت‌ خشم‌ و خستگي‌ آيد عيان‌

برق‌ استيلي‌ ميان‌ نقره‌ تاج‌

وقت‌ ميلاد مسيح هم‌ حيله‌ها پاينده‌ است‌

نور و سبزي‌ از چه‌ مي‌آيد؟ يكي‌ بي‌ ريشه‌ كاج‌!

ناقصه

<<گاه می پرسد که اندوهت ز چیست؟

فکرت آخر از چه رو آشفته است؟

بیش از این پنهان مکن این راز را

درد گنگی در نگاهت خفته است>>

 

گر که می پرسی ز من راز مرا

لحظه ای بشنو تو آواز مرا

صد هزاران بار من با التماس

گفتمت بشنو ز دل ساز مرا

 

جز تن داغ و لبان سرخ من

روح من را از عطش سیراب کن

بهر من باز هم شعری بساز

قلب سرد و زخمی ام بیتاب کن

 

در همه "ناقصه"ها من خوانده ام

جسم زن تنها مهم است بهر مرد

بعد چند بار هم آغوشی داغ

روح زن را می کند افسوس طرد

 

من به اینها گفته ام "ناقصه" چون

ردپایی از حقیقت را نداشت

همچو دیگر قصه ها در قلب من

جلوه ای نو از حقیقت را نکاشت

 

من اگر "ناقصه" را باور کنم

روح خود را بر جهان خواهم ببست

و دگر شعری نسازم باامید

آرزوهای دلم خواهم شکست

 

پی نوشت۱: شعر داخل گیومه از خانم فروغ فرخزاد است.

پی نوشت۲: این شعر مربوط به سال ۸۲ است. یک بار قبلا این شعر را روی وبلاگ گذاشتم و در عرض چند دقیقه برداشتم. یکی از خوانندگان وبلاگم که نمی دانم هنوز خواننده ی این وبلاگ هست یا نه برایم کامنتی گذاشت به این مضمون که محض خاطر خوانندگانم هم که شده نباید ناقصه را باور کنم تا روح خود را بر جهان نبندم و باز شعر بسازم!!!

باید بگویم یا ارغوان از سال ۸۲ تا حالا خیلی تغییر کرده یا ارغوان سال ۸۲ به خودشناسی کامل نرسیده بوده، چون این ارغوانی که من می بینم هر چقدر از این دست "ناقصه" ها را باور می کند بیشتر و بیشتر می نویسد، می نویسد و می نویسد و می نویسد...

پی نوشت۳: کسی پیغامی برای دریا ندارد؟؟؟؟

 

محراب سعادت

گو كجا بايد به محراب سعادت سجده زد؟

عقده ي نامردميها را كجا بايد گشود؟

قصه ي رفتن،  رسيدن تا خدا

قصه ي تنهايي دل را كجا بايد سرود؟

در ميان سوز و سرماي كبود

در كدامين بستر بي خار و پر گرما غنود؟

دل كه پيمان بسته بود از عشق دوري مي كند

سر دل دزدي و افسون تو را آخر چه بود؟

دل كه مردابي ز ياران دو رنگان گشته بود

گو چگونه در پي ات افتان و خيزان شد چو رود؟

من كه منع عاشقي كردم دل ديوانه ام

آه از اين دل، پيش از اين خط و نشان افتيده بود

من همه ديوانگي ها را بسوزانم به عقل

وان سپس سوزم همه عقل و خرد را همچو عود

دلبري و دلخري را من ببوسم زين سپس

چونكه از آن، جز غم و درد و فغان حاصل نبود

دل نبندم من دگر بر هر چه دارم در برم

ناكسم گر در تجارت آمدم بي مزد و سود

سر بذارم در پي آوارگي، ديوانگي

سنگ چخماقم بسوزانم از اين پس هر چه هود

دير است پشيماني

گفتم كه دلم تنگ است

نشنيدي و نشنيدي

اندوه، بد آهنگ است

نشنيدي و نشنيدي


ما را ز غم دوري

سوزاندي و سوزاندي

تا رشته ي عشقم را

ببريدي و ببريدي


اي رفته ز دل، مهرت

آزار مكن ما را

رفته است چو بيماري

تيمار مكن ما را


من در پي عشق تو

هر روز دوان بودم

چون سايه به دنبالت

هر لحظه روان بودم


در هر سخن و اشكم

صد بوسه و خواهش بود

افسوس، تمنايم

يك لحظه نوازش بود


اكنون به دلِ دردم

اندوه و فغان جاري است

ديگر به ميان ما

افسوس كه ديواري است


دير است كنون ديگر

هرچند پشيماني،

تلخي است ميان ما

مي داني و مي داني...

انگشتان جوهری

من

عاشقی هایم را آبستنم

همه ی تردیدهای آبی و امیدهای سپیدم را

زخم خورده ترین تنها

تنهاترین زخم خورده

با انگشتانی جوهری

و موهایی پریشان در باد

آرام هستم و نیستم

خرسند هستم و نیستم

و می پرستم

انگشتان جوهری ام را

من سالهاست

که بر آستانه ی در ایستاده ام

با چمدانی بردوش

که در آن جنازه حمل می کنم

من سالهاست که نور را

در امتداد شب بی پایان طللب می کنم

من سالهاست که زیر بارانم

نا امید از تولد یک چتر

یا سالهاست در کویر سوزان

به دنبال سایه می گردم

من

عاشقی هایم را آبستنم

و هیچ طبیبی نمی داند

روز پایان من کی است...

بازي زندانی

دخترم خنده كنان سر خوش و مست

آرزوي بند و زندان دارد

بازي اي بين من و دخترم است

دست من ميله و بند

و اسارت آغوش

راه آزادي او بوسه بود

غم ته ذهن و دلم موج زند

كاش هيچوقت نفهمي كودك

كه چه اندازه مخوف است زندان

كاش هيچ وقت نفهمي بوسه

توي زندان به لگد مي گويند

دخترم برگ گلم، عشقك من

آرزويم اين است

مردك زندانبان

توي آغوش زني بچه شود

و زني بي پروا

بوسه ها بر سر و دست و لب او هديه كند

او اگر مي فهميد

بازي بوسه و عشق

چه صفايي دارد

بي يقين شلاقش

پيكرش مي سوزاند

دست او مي لرزيد

و به خاك مي افتاد

دل من غمگين است

بهر آن زندانبان

بهر آن زنداني

چند وقتي است مدام

ناله هاي مردان

گريه ي دخترها

توي گوشم جاري است

جغد شوم نفرت

جاي قمري به جهان خنده كند

و دگر زنداني

بازي اي بين من و خنده ي مستانه ي تو

دخترم نيست، نبايد باشد...

من و انتخابات

دو تا موضوع هست تو ايران كه به نظرم نظر جدي دادن در موردشون شوخيه!

يكي فوتبال يكي هم هر چيزي كه به سياست مربوط مي‌شه، از جمله انتخابات!

توي وبلاگ طاها خوندم كه مير حسين گفته: ستاد ما پول ندارد که سر چهارراهها آش به مردم بدهد یا کیسه سیب زمینی تقسیم کند.

براش يه كامنت گذاشتم كه چيزي شبيه اين بود:

اگه قراره ما سيب زميني نباشيم و غيرت به خرج بديم تا اوني كه سيب زميني نداره كه سر چهارراه به مردم بده كه راي بياره، راي بياره و بعد هم توي روغن سرخ بشيم، همون بهتر كه سيب زميني بمونيم كه سيب زميني بي غيرت سرخ شده به يه دردي مي‌خوره ولي غير سيب زميني غيرتمند سرخ شده فقط به درد درد مي‌خوره...

براي خليل جوادي هم بداهه يه شعر گفتم:

ما که شدیم خسته ز هر هیاهو
نگامونو که می ندازیم به هر سو
می بینيم اونجا شیخ حسن نشسته
تو هفت تیر، تکیه زده چه خسته
می گه اگه می خوای بشی سیاسی
نباشی تو یه مرد آس و پاسی
باید تو فوت آب باشی فریب رو
فریب عامه، آشنا، غریب رو...

قضيه كاغذ

ناشرايي كه توي كار چاپن

بعضياشون اهل بچاپ بچاپن

هميشه بود تو كله مون سوالي

با اين حساب كتاب، به اين باحالي

چجوري كاغذ مي گيرن حسابي

وقتي كه هست چنين حساب كتابي

كتاب كه از چاپخونه ترخيص بشه

بدون حكم، از بالاها نمي شه

مي ياد اول يه ماموري با دفتر

با سوال و جوابِ هر چي بيشتر

كتاباتو مي‌شمره دونه دونه

از روي اعلام، وصولت مي‌خونه

اگر كه كم باشه يكي از اونها

يعني كه تو گرفته‌اي يه منها

تسويه كاغذت رو بد پيچونده

فرشته‌هاي آسمونو خونده

بيان همه گريه كنن با زاري

براي خوابيدن كسب و كاري

تا اين كه روزي از روزاي الله

كه بود مث هميشه رو لبام آه

ندا اومد كه ماموري از ارشاد

براي ديدن شما را افتاد

اومد نشس كنار ميز بنده

يه كمي جدي يه كمي با خنده

گفت كه خانوم ايرادي هست تو كارت

دارم كلامي روي اين هزارت

توي كتاب تو صد هزار نوشتي

تو چاپخونه ده تا كه بيش نداشتي

تفاوت دولتي و آزادش

دو مليون و دويس تومن ميادش

سهم ما رو مي شه كنيد مرحمت

خمس همون عدد مي شه بي زحمت

خنديدم و گفتم جناب بازرَس

تو پوشه اي كه خدمت شما هس

برگه‌اي هست به عنوان ضميمه

محتواي برگه‌ي مذكور اينه:

اشتباه تايپي فقط تو كاره

تقاضاي كاغذ كه ده هزاره

كاغذ واسه صد تا كه من نمي‌خوام

بهتره زود بري ز پيش چشمام

داد زد: «خانوم دارم ازت يه خواهش

اگه بخواي جايي بدي گزارش

بدون كه پروانه‌تو من پيچوندم

فرشته ي مرگو بهت رسوندم

اگه مي خواي بموني تو عمودي

ببيني خط عمرتو صعودي

بايد بگي شتر ديدي نديدي

عين آدم ده تا كاغذ خريدي.»

منم كه بدجور تو كف حياتم

با اين شكسته بسته ي سواتم

برات نوشتم كه توخوب بخوني

تو هم مث بنده اينو بدوني

چجور مي شه اونايي كه تو چاپن

بعضي هاشون اهل بچاپ بچاپن

نمونه توي اون سرت سوالي

سوالاي عجيب و ضد حالي

فكر نكني كه هست حساب كتابي

بكشفي راه دزدي رو حسابي

شاعر : ارغوان اشتراني

انتقاد سازنده

آقا، خانوم فلسطینو رها کن

 

با اون چشات دور و ورو نیگا کن

نرو پي اخبار جنگ، تو حماس

جنگ اساسی که می گن همین جاس

یه سر برو وبلاگا رو نیگا کن

فحش جدید تو یاد بگیر صفا کن

نقد اصولی نوبرش رسیده

نقدی قشنگتر از اینا کی دیده:

«می شه ازت خواهش کنم بمیری

یا که زبون توی دهن بگیری

دلم می خواد حالت رو جا بیارم

زیر چشات بادمجونی بکارم

نصر من الله و فتح قریب

نمی خورم من با نوشته ت فریب

خاک تو سر هر چی مخاطب داری

فك مي كنم حسابی هم تب داری

ازت بدم می یاد می خوام نباشی

الهی که از همدیگه بپاشی

این اسگلا که شعراتو می خونن

یه مشت خر نفهمن و جوونن

هیچی نمی دونن ز شعر فارسی

حال می کنن با آشغالات اساسی»

یکی از این طرفداراش که دیده

منتقده حسابی ور پریده

داد می زنه با کلمات عالی:

«آهای جناب احمق خیالی

شعور تو بدجوری اون پایینه

برات می گم که علتش چنینه

این شعری که تو نقدشو نوشتی

از مردیه بزرگ و خوب و مشتی

دکتری ادب مدب تو کارش

حرفی داری بدو لیسانس بیارش

برات بگم بهتره که بدونی

شاعر این شعرایی که می خونی

داره مقامی همچونِ خدایان

داره غزل چو مثنوی سرایان!

خوبه که منتقد، مودب باشه

فحش و فضیحت تو کارش نباشه

خیلی بده حرفای زشتت آقا

عین الاغ می مونی توی باغا

الهی که جز جیگر بگیری

ببینمت که بردنت اسیری

الهی حلقت به تهت بچسبه

ببینم اعلامیتو که نصبه

تو که فقط داری یه دونه گاری

بهتره که بری شتر سواری!»

تو این زمین مین وُ این هیاهو

که هر کسی نگاهي داشت به یک سو

یه خانمی که خیلی خوش خیاله

فکر می کردش دنیا خیلی باحاله

نشست، یه قصه ای نوشت از اونها

از نقد و انتقاد و این جور حرفا

گفت كه بيايد با همديگه بشينيم

هدف ز انتقادو ما ببينيم

بیاید کمی با احترام و لبخند

بدون فحش و نفرینای یک بند

بگیم به هم که عیب کار چه جوره

آخر این دنیا فقط یه گوره

تو این جهان پر غم و پر از جنگ

همش داریم پرت مي كنيم به هم سنگ

داریم با هم دعوا توی خیابون

جنگ جهانی داری پشت فرمون

فحشای شیک می دیم به هر بهانه

نفرین شده شعرای هر ترانه

هر جایی خوب نیست عصبانی باشین

توی خیابون سر پارک ماشین

اونجا اگه نمي كنيم صبوري

جوش مي ياريم مث يه دونه قوري

اينجا ديگه يه جاي فرهنگيه

خير سرش سيا كه نيست رنگيه

اقلكن اينجا ملايم باشيم

شاكي شديم از ميزمون جدا شيم

گف توی نقد و انتقاد، شماها

نه فحش بايد بگيد و نه معما

نه نفرین وُ نه ناله وُ نه خواهش

نه کارد و کف گیر باشه وُ نه بالش

نه تمجید از مقام شاعر خوبه

نه از خونه ش که قصره یا تو جوبه!

نه اين كه مدرك داره يا نداره

نه اين كه ماشين نداره يا داره

اصول موضوعه نوشت با چن پند

یکی اومد داد زد سرش: «زدی گند

فکر می کنی جنابالی کی هستی

که پشت اون صفحه کلید نشستی؟

اصن تو عمرت یه کتابو خوندی؟

اصن تا حالا یه ماشین رو روندی؟

زر می زنی چرا از این و از اون

تو که نداشتی بیشتر از یه فرغون

همش بزن سنگ خودت به سینه

انتظارم از خری چون تو اینه

ممکنه که یک سری فرد نادان

کنن به حرفات استناد عزیز جان

از آزادی هیچی سرت نمی شه

بهتره که یادت باشه همیشه

بشینی توی خونه‌ت وُ حسابی

کشک خانم والده‌‌ت وُ بسابی...

                                                              شاعر: ارغوان اشتراني

پي نوشت : (و) هاي آبي را متصل به كلمه ي قبل بخوانيد.

شهر ما شهر دروغ

   شهر ما، شهر دروغ‌

شاعر: ارغوان‌ اشتراني‌

شهر ما، شهر پريشاني‌ و ماتم‌ زدگي‌

جز لباسي‌ مشكين‌

نيست‌ بر پيكره‌ء مردمكان‌ اينجا

ليك‌ هر لحظه‌ به‌ رنگي‌ سخني‌ مي‌رانند

دم‌ در كن‌ تعارف‌:

- تو برو

- آه‌ نه‌ هرگز تو برو

در صف‌ گوشت‌ و پياز اما چه‌؟

- پيرمرد است‌ كه‌ باشد به‌ جهنم‌ به‌ درك‌

- برود آخر صف‌، نوبت‌ از ماست‌ كه‌ اينجا بوديم‌

پشت‌ چهارراه‌ چراغ‌ خاموش‌ است‌

همه‌ مشغول‌ كمي‌ بوق‌ زدن‌، داد كشيدن‌:

- تو برو زود كنار نعش‌ كش‌ بي‌ فرهنگ‌

جالب‌ اينجاست‌ كه‌ هرگز به‌ مكاني‌ نرسند

تا كه‌ دستور ببارد به‌ سر هردويشان‌

- تو برو، هي‌ تو ايست‌

- نوبت‌ از توست‌ برو...

پس‌ چه‌ شد آنهمه‌ ساز و سورنا؟

دم‌ در كن‌ تعارف‌:

- تو برو

آه‌ نه‌ هرگز تو برو

سال‌ 77

بستني



در دل‌ آن‌ پسرك‌ غوغايي‌ است‌

لذت‌ بستني‌ هر روزه‌

چه‌ كند سهم‌ دهد خواهر را؟

يا چو ديروز و پريروز خودش‌

بخورد از سر صد ميل‌ و هوس‌ باز آن‌ را؟

همچنان‌ ناله‌ بر آورد كه‌ واكس‌

واكس‌ مي‌زنم‌ و كفش‌ تو لبخند زند

فقر و اندوه‌ و نداري‌ افسوس‌

بر تن‌ و پيكر من‌ بند زند

يك‌ مغازه‌ كاخ‌ روياهايش‌

علت‌ شوق‌ به‌ فرداهايش‌

دختري‌ مست‌ و ملنگ‌ و مغرور

با لباني‌ خنده‌رو وُ پرنور

ساعت‌ از يك كه‌ گذشت‌

دخترك‌ رقص‌ كنان‌ مي‌آيد

يك‌ هزاري‌ با شوق‌

از توي‌ كيف‌ خودش‌ مي‌آرد

بستني‌ مي‌خرد او بي‌ ترديد

بستني‌ ((مگنوم‌)) نام‌

تر و تازه‌ وُ جديد

روي‌ آن‌ با ولع‌ هر چه‌ تمام‌ مي‌بلعد

باقي‌اش‌ قسمت‌ آشغال‌ شود

پسرك‌ سهمش‌ را

با حيا بردارد

خوردنش‌ واي‌ خدا

چه‌ صفايي‌ دارد

در دل‌ آن‌ پسرك‌ غوغايي‌ است‌

لذت‌ بستني‌ هر روزه‌

چه‌ كند سهم‌ دهد خواهر را؟

يا چو ديروز و پريروز خودش‌

بخورد از سر صد ميل‌ و هوس‌ باز آن‌ را؟

راه‌ خود را كج‌ كرد

دختري‌ زرد و پريشان‌ و غمين‌

فال‌ و كبريت‌ُ و شقايق‌ دارد

با نگاهش‌ به‌ دل‌ رهگذران‌

غم‌ و اندوه‌ و فغان‌ مي‌بارد

پسرك‌ خنده‌ كنان‌:

((آمدم‌ خواهركم‌

بيا با هم‌ برويم‌

لذتي‌ اَست‌، فراوان‌ُ و نه‌ كم‌

بستني‌ داني‌ چيست‌؟

تو بيا تا برويم‌

خوشمزه‌، خوردني‌ اَست‌

تو بيا تا بدويم‌))

در دل‌ دخترك‌ زرد و غمين‌

شادي‌اي‌ بارقه‌اي‌ زد و دويد

با يكي‌ حس‌ جديد و مبهم‌

چند باري‌ به‌ هوا جست‌ و پريد

دختر مست‌ُ و ملنگ‌ و مغرور

اين‌ زمان‌ با پدرش‌ باز آمد

پسرك‌ در پي‌شان‌ بود روان‌

تا كه‌ سهمش‌ زِ جهان‌ بستاند

دختر مست‌ُ و ملنگ‌ گفت‌ به‌ ناز:

((بستني‌ مي‌خري‌ام‌ زود پدر؟

غم‌ صفري‌ كه‌ ز انشا دارم‌

با يكي‌ بستني‌ از دل‌ برود زود به‌ در))

پدرش‌ گفت‌: ((نه‌اي‌ دختركم‌

اندكي‌ خورده‌اي‌ سرما و پزشكت‌ گفته‌

چند روزي‌ تو مراعات‌ كني‌

گُلكم‌ اي‌ گلك‌ نشكفته‌

شاعر: ارغوان‌ اشتراني‌

پي نوشت: پس از هديه اندوه خفته در شعرم كه ارزش هديه دادن را داشت يك خبر خوش كه شايد هم زياد خوش نباشد برايتان دارم: اينترنتم درست شده و از امروز بيشتر مهمان خانه هايتان خواهم بود و در كامنتها به ناچار قوقولي هاي اين خروس بي محل را باز خواهيد داشت...

ببعي

همه جا رو خوب نگاه كن ببعي
آخرين ثانيه‌ها رو خوب صفا كن ببعي
ما آدمها شماها رو مي‌كشيم
اگه مي‌خواي نميري، بندتو وا كن ببعي
فكر نكن كه من با بقيه آدما فرقي دارم
نفريني اگر داري به همه ما كن ببعي
فكر بره‌ي قشنگ و نازتي، من مي‌دونم
اونو از ته دلت بلند صدا كن ببعي
يه روزي ما هم مثل تو گوشت قربوني مي‌شيم
يه جايي پيش خودت واسم تو وا كن ببعي
اگرم كسي تو دنيا آدمه تويي نه ما
گرگُ و ديوُ و دَد، ما رو صدا كن ببعي
اگه از اين حرفِ من بر خورد بهت چيزي نگو
واسه سه نشدنم اين بار ريا كن ببعي
اين همه آدم تو رو خورد و دلت رو پاره كرد
تو به اين آدم خونخوار جفا كن ببعي
كار دنيا هم مثل چشماي تو تار و سياست
ترك اين جهان ناجور و سيا كن ببعي

                                                                        شعر از: ارغوان اشتراني

تلخون

چه‌ كس‌ در مرگ‌ خود انديشه‌ f و g را در سر بگنجاند؟

چقدر بيهوده‌ گچ‌ را بر تن‌ تخته‌ بفرساييم‌؟

چقدر از منطق‌ و سينوس‌ و R2 ما سخن‌ رانيم‌؟

چرا كس‌ را سخن‌ از فقر مظلومان‌ نمي‌بينم‌؟

چرا حرف‌ از تساوي‌ بشر ممنوع‌ و منحط است‌؟

چرا هر كس‌ كه‌ حرفي‌ فلسفي‌ بر لب‌ براند، احمق‌ و ديوانه‌ پندارند؟

من‌ آن‌ ((تلخون‌)) افسانه‌

كه‌ استهزا و تكريم‌ در برم‌ يكسان‌

نه‌ حمام‌ طلا خواهم‌

نه‌ پيكرپوش‌ از نقره‌

مرا ميلي‌ به‌ ياريگر نمي‌باشد

نه‌ گردنبند الماسي‌ بخواهم‌ من‌

نه‌ دلبسته‌ بر اين دنيا بمانم‌ من‌

چه‌ قدر من‌ بهر طفللان‌ تهي‌ كاسه‌ سخن‌ راندم‌

چه‌ قدر من‌ از ته‌ قلبم‌ پري‌ آه‌ راه‌ خواندم‌

ولي‌ آهي‌ نيامد آه‌

يقيناً كاري‌ از دستش‌ نمي‌آمد

چقدر از لودگيهاي‌ كسان‌ خرسند و غمگينم‌

كه‌ شادم‌ چون‌ به‌ هنگام‌ غمم‌ شعري‌ بسازم‌ من‌

و غمگينم‌ كه‌ كس‌ حرف‌ مرا آخر نمي‌فهمد

ميان‌ اين‌ كلاسي‌ كه‌ يقين‌ بر حرف‌ استادش‌ ببايد داشت‌

يقين‌ بر آنكه‌ سينوس‌ يك‌ كراندار است‌

چقدر بر قصه‌هايي‌ من‌ بينديشم‌

كه‌ بر آنها يقيني‌ نيست‌

و روحم‌ را به‌ دست‌ نوري‌ از جاي‌ دگر دادم‌

حقيقت‌ گر مهم‌ باشد

يقين‌ بر آن‌ نشايد كرد

و من‌ بر اينچنين‌ حقها بينديشم‌

الا انديشه‌ موزون‌

دگر من‌ را رها مگذار

كه‌ بي‌ تو من‌ تهي‌، خسته‌ و غمگينم‌

نمي‌خواهم‌ كه‌ فكرم‌ را

به‌ افراز n و دلتا بفرسايم‌

كه‌ آواي‌ تو برايم‌ بس‌ گوارا است‌

و حرفي‌ از رياضي‌ بس‌ دل‌آزار است‌


چرا جايي‌ براي‌ فلسفه‌ در درس‌ دوران‌ نيست‌؟

بدون‌ شك‌ همي‌ ترسند

فقيران‌ قصه‌ي‌ ماركس‌ و لنين‌ خوانند

و پيوند تعاليم‌ مسيحيت‌ و رومي‌ را

و پيوند تعاليم‌ مسلمانان‌ و سامي‌ را

همه‌ مردان‌ و طفلان‌ و زنان‌ دانند

بدون‌ شك‌ وجود تابع‌ معكوس‌

و F را برابر با شتاب‌ در جرم‌ دانستن‌

و يا اشعار سعدي‌ و كناياتش‌

و يا تاريخ‌ چنگيز مغول‌ و حملاتش‌

و يا جغرافياي‌ غرب‌ آمريكا

بسي‌ كمتر خطر دارد

چقدر اما خطر جذاب‌ و گيرا است‌

و ((لندن‌)) راست‌ مي‌گفت‌

چقدر اين‌ زندگي‌ دور از خطر آري‌

تباه‌ و خستگي‌آور نمايان‌ است‌

بس‌ است‌ ديگر همه‌ ناگفته‌ها را بر لبم‌ راندم‌

دلم‌ تنگ‌ است‌ و بازم‌ قصه‌ي‌ تنهاييم‌ خواندم‌

دلم‌ بازم‌ به‌ فرداها نظر دارد

كه‌ شايد شعر من‌ نور جهان‌ خوب‌ ديگر را

براي‌ مردمان‌ غرقه‌ در پول‌ و عدد آرد

                                                                شاعر: ارغوان اشتراني

پي نوشت: منظور از ياريگر با اشاره به داستان تلخون، كنيز مي باشد.

خشم


اي كسي هست كه فرياد مرا پاسخ دهد؟
بوي نفرين
بوي زخم مانده از چوب و چماق
بوي ياس و نااميدي
ريه‌ام پر كرده است...
اين شبه كيست كه در جان و تنم
اينچنين گستاخ منزل كرده است؟
بوي آتش، بوي سربُ و بوي خاك
بوي زشت مال مردم خوارها
بوي آني كه دلك بر تخت شاهي بسته است
بوي طفلي كه به زير برف و باد
بي غذا با حسرتي بنشسته است
بوي تنهايي دست خسته‌ام
بوي لبهايم كه چندي پيش آن را بسته‌ام
بوي بنزينُ و صداي اسكناس
بوي دختر بچّه‌اي كهنه لباس،
نااميدانه بگويد: ((ياس دارم، گل ياس))
نغمه‌ي گوشخراش بوق و ماشين و موتور
اي دريغا
سينه‌ام پركرده است
باز هم خودكاركم يارم شده
فكر اين نامردمان كارم شده
اي خدا از درد آزادم بكن
در جواب ياد من يادم بكن

                                         (شاعر: ارغوان اشتراني)

عبادت

 

عبادت‌ نه‌ شكر زمين‌ و زمان‌

يكي‌ خدمت‌ خلق‌ و ديگر همان‌

عبادت‌ نباشد نماز و دعا

ز مهر وجودت‌ چو گردي‌ رها

به‌ عشق‌ خدايت‌ سخن‌ پروري‌

ز حرفت‌ ز ترس‌ عدم‌ نگذري‌

زدن‌ سجده‌ بر خاك‌ روزي‌ هزار

بنا از طلا مسجد و صد منار

نباشد به‌ قدر يكي‌ ارزني‌

كه‌ از بار دوش‌ كسي‌ آوري‌

                                                                شاعر: ارغوان‌ اشتراني‌

                                                                     ۲/3/۸۳

پي نوشت: اين شعري كاملي است كه مصرع اولش را به عنوان عبارت لرزان دنبال موشواره انتخاب كرده‌ام كه گويا از طرفي اسباب تفريح و لذت عده‌اي از دوستان را فراهم نموده بود و از سوي ديگر روي اعصاب عزيزاني كه نتوانسته بودند عبارت را بخوانند راه رفته بود. از اين رو شعر كامل تقديم شد تا تشكري باشد از دوستاني كه حظي برده‌اند و التيام بخشد نورونهاي عزيزاني را كه خطي خورده‌اند.

ديگر اين كه چند روزي نبودم و در بازگشت با نظرهاي زياد دوستان مهربانم مواجه شدم. از آنجايي كه پاسخگويي به تمام نظرها مستلزم زماني مقتضي است از همين جا از دوستان گرامي خواهانم علي‌الحساب عذر تقصير تاخير مرا پذيرا باشند.

براي ساكنان ديار غربت...

 

انديشه‌ي سيب

 

من در اين انديشه

كه تو آيا آنجا

سيب سرخي داري؟

كه سر سفره‌ي نوروز گذاري؟

سيب شهرت موزون

رنگ آن سرخ و قشنگ

بوي آن هم اما؛

رنگ سرخي دارد؟

اين طرفها باغي است

به تو هم نزديك است

دست كن در سبد خاطره‌ها

سيب سرخي بردار

بر سر سفره گذار...

                                                                            شاعر: ارغوان اشتراني

سالنامه

هفت تيرت خونين

 هفده شهريور

پانزده خردادت

پانزده مردادت

سي ام مردادت

يازده آذرماه

روز بعدش در تير

بيست و پنج اسفند

هجده تيرت چه؟

همه اش خونين است

كاش نام روزها

جاي آن مرصاد بود

سيري تقويمم

زودتر مي آمد...

(شاعر:ارغوان اشترانی)

(۱۵ مرداد انفجار بمب اتمي در هيروشيما/۳۰مرداد حمله به مسجد گوهر شاد توسط رضا خان/۱۱ آذر شهادت ميرزا كوچك خان جنگلي (ميرزا بزرگ خان جنگلي)/۱۲ تير سقوط هواپيماي مسافربري ايران توسط آمريكا/۲۵ اسفند بمباران شيميايي حلبچه به دستور صدام)

لطفا در بحث غرور و دلسوزي نيز شركت كنيد. (پست قبلي)

غرور

(براي يك خواننده ي اينور آبي و همه ي كساني كه در غرور غوطه ورند)

  

 

 

تو زيبايي‌ بزرگي‌، خوش‌ صدايي‌

تو را شايسته‌ است‌ بالله‌ خدايي‌

نگاهي‌ بر فرودستان‌ مينداز

ميان‌ عالم‌ و ذاتت‌ جدايي‌

زمين‌ در دست‌ تو يك‌ دانه‌ ارزن‌

بپرور در سرت‌ شور و هوايي‌

هزاران‌ تاج‌ و صد القاب‌ داري‌

هزاران‌ عاشق‌ گند و كذايي‌

 

منم‌ شيطان‌ قسم‌ خورده‌ به‌ راهم‌

غرورت‌ بهترين‌ حظ و گناهم‌

يكي‌ را گفته‌ام‌ واحد پرستي‌،

بشد مغرور با افسوس‌ و آهم‌

يكي‌ را با لقب‌ مغرور كردم‌

بياوردم‌ به‌ آساني‌ به‌ راهم‌

يكي‌ را با صداي‌ دست‌ عشاق‌

بيا فرزند بيا اندر پناهم‌

 

چو بيگانه‌ مرا سيطان‌ بناميد (seytan)(satan تلفظ مي شود)

به‌ او القاب‌ سينت‌ و پاپ‌ دادم‌

دويل‌ و گر اويلم‌ نام‌ دادند (devil & evil)

هزاران‌ عاشق‌ بي‌ تاب‌ دادم‌

عجب‌ خسته‌ نباشم‌ اي‌ مسلمان‌

همه‌ ايمان‌ تو بر آب‌ دادم‌

به‌ آن‌ كوچه‌ نشين‌ كاري‌ نداري‌

به‌ تو پول‌ و طلاي‌ ناب‌ دادم‌

 

تكبر از تجلي‌ها براندم‌

من‌ آنگه‌ عهد و پيماني‌ ببستم‌

به‌ ياري‌ تو و حس‌ غرورت‌

نه‌ تا امروز، پيمانم‌ شكستم‌

تو خنده‌ بر لبانم‌ مي‌نشاني‌

خدا را گريه‌ آخر من‌ پرستم‌

مترس‌ از دوري‌ من‌ اي‌ برادر

ميان‌ قلب‌ و كبرت‌ من‌ نشستم‌

 

شاعر: ارغوان‌ اشتراني‌

 

مرد سوخته

 

باز هم‌ غمي‌ به‌ دل‌ دارد

سيل‌ اشكش‌ به‌ ديده‌ جاري‌ است‌

سالها گذشت‌ و يادماني‌ تلخ‌

بر دلش‌ چو كولهباري‌ است‌

 

آن‌ زمان‌ كه‌ كودكي‌ خرامان‌ بود

مستِِ‌ از خنده‌هاي‌ نوراني‌

در كنار مادري‌ زِ گل‌ بهتر

رهسپار جشن‌ و ميهماني‌

 

چه‌ زماني‌ ببود؟ يادم‌ هست‌

سرد بود، هوا، زمستان‌ بود

در ميان‌ خودرويي‌ زيبا

گرم‌ شادي‌ فراوان‌ بود

 

ضربه‌اي‌ به‌ شيشه‌ي‌ ماشين‌

خلوت‌ ميانشان‌ آشفت‌

مردك پير و خسته اي گويا

قصه‌ي‌ فقر و ناتواني‌ گفت‌

 

از دو ديده‌‌ي سيه‌ چو تير برنده‌

نگهي‌ به‌ سوي‌ خسته پريد

صورت‌ سوخته‌اي‌، اي‌ واي‌

دخترك‌ ز ترس‌ نعره‌ كشيد

 

مرد سوخته عزم رفتن كرد

دست خود را‌ به‌ صورتش‌ بگذاشت‌

با صداي‌ لرزان‌ و پوزش‌ خواه‌

هر قدم از قدم بر مي‌داشت‌

 

دخترك‌ واي‌ عزم‌ رفتن‌ داشت‌

در پي‌ مرد سوخته‌ بايد رفت‌

اي‌ دريغا چراغ‌ سبز اما

بي‌ سبب‌ نعره مي‌زد نبايد رفت‌

 

و از آن‌ سو مادري‌ نگران‌

داد مي‌زد كه‌ بنشيند

او نمي‌خواست‌ كه‌ طفلك‌ او

بار ديگر چنين‌ صحنه‌اي‌ بيند

 

در عوض‌ سوخته‌ چهره‌ي‌ او

تا ابد به‌ ياد او مانده‌ است‌

شادي‌ و خنده‌هاي‌ نوراني‌

تا ابد ز قلب‌ او رانده‌ است‌

 

بارها پي‌اش‌ روان‌ گشته‌

جستن‌ سوزني‌ به‌ انباري‌

نه‌ برايش‌ كه‌ حاصلي‌ دارد

نه‌ برآيد دگر ز او كاري‌

 

هاي‌ مرد سوخته‌ ببخشايش‌

سوختي‌ با فرارت‌ دل‌ و جانش‌

دخترك‌ بچه‌ بود و بي‌ مقصود

دست خود را بگير از آزارش‌

(شاعر:ارغوان اشترانی)

ايران

ايران اسير گشتي

در كوي نامرادي

آزاديت اسير است

مشق غلط به شادي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آه اي صداي قلبم

ايران سرفرازم

روياي سربلندت

بر بي كسي ببازم

 

در پول و غم اسيرند

اي واي مردمانت

هم راهيان شيطان

اي واي كاروانت

 

 

بر تو جفا نمودند

اي واي بر تو ايران

جانت ز تن كشيدند

با نام دين و ايمان

 

 

 

اي واي كودكانت

بي نان گرسنه ماندند

اي واي مردمانت

شعر سحر نخواندند

 

 

 

 

 

 

 

 

عشاق تو عزيزم

آخر سكوت كردند

از اوج عشق و عرفان

آخر هبوط كردند

(شاعر:ارغوان اشترانی)

علی کوچولو

 

 

علي‌ كوچولو، فقط و فقط هفت سالشه‌

باري‌ كه‌ رو دوش‌ مي‌كشه‌

اندازه‌ي‌ هيكلشه‌

پلاستيكي‌ كه‌ من‌ و تو

دور مي‌ندازيم‌ تو كوچه‌ ها

نون‌ شبو جور مي‌كنه‌

براي‌ اينجور بچه‌ها

 

اسم‌ حاجي‌ اكبري‌ هم‌

انگار شنيدم‌ علي‌ يه‌

حالا تو گوش‌ بكن‌، ببين‌

دنياي‌ اون‌ چجوريه‌:

خانم‌ اون‌ ماهي‌ يه‌ بار

سفره ی رنگين‌ مي‌ندازه‌

تو كل‌ فاميلش‌ خانم‌

به‌ حاج‌ عليمون‌ مي‌نازه‌

حاجي‌ تو سال‌ حتماً يه‌ بار

زيارت‌ كعبه‌ مي‌ره‌

به‌ خيالش‌ اون‌ اينجوري‌

گناه‌ سال‌ رو مي‌بره‌

حاج‌ علي‌ جون‌، علي‌ كوچولو

سه روزه‌ نون‌ نخورده‌

نون‌ رو براي‌ مادر

پير و عليلش‌ برده‌

 

پسر همسايمونم‌

اسمش‌ انگاري‌ علي‌ يه‌

حالا بشين‌ و گوش‌ بكن‌،

دنياي‌ اون‌ چجوريه‌:

يه‌ سگ‌ داره‌ قد شتر،

دريده‌ و وحشي‌ يه‌

فقر و نداري‌، علي‌ خان‌

نمي‌دونه‌ كه‌ چي‌ چيه‌

ضبط و باند بي‌ ام‌ و  اش‌

يه‌ مليوني‌ قيمتشه‌

روزي‌ يك‌ كيلو گوشت‌ فقط

يه‌ لقمه‌ي اون‌ سگشه‌

علي‌ آقا، آخراي‌ مايه‌ دارا

هيچ‌ مي‌دوني‌ علي‌ كوچولوي‌ قلب‌ ما

سه روزه‌ نون‌ نخورده‌؟

نون‌ رو براي‌ مادر

پير و عليلش‌ برده‌؟

 

اسم‌ خيلي‌هاي‌ ديگه‌

تو شهر من‌ باز علي‌ يه‌

بهتره‌ اونها گوش‌ بدن‌

كه‌ عاقبت‌ اينجوريه‌:

علي‌، باباي‌ يتيما

علي‌  مهربونيا

علي‌، علي‌ شيرخدا

عادل‌ترين‌ عادلا

مال‌ شما رو مي‌گيره‌

جاش‌ آتيشو بتون‌ مي‌ده‌

سختي‌ واسه‌ علي‌ كوچولو

مي‌شه‌ فقط يه‌ خاطره‌

 

چقدر دلم‌ تنگه‌ علي‌

كجاست‌ دست‌ عادلت‌؟

دنيايي‌ كه‌ وعده‌ دادي‌،

دنياي‌ خوب‌ و كاملت‌؟

(شاعر:ارغوان اشترانی)

 

تير سربي

دو سه روزي است كه در باطن من غوغايي است

شكوه از عاشقي و شيدايي است

بوسه هر دم ز لبت قصه ي تكراري نيست

جز تو ميلي به هم آغوشي و همياري نيست

تيركي سربي و سنگي به دلم افتاده

رنگ اندوه به هر قصه و شعرم داده

كودكي مشق كند تا بدهد استادش

همه ي لذت دنيا برود از يادش

چون كه استاد نه مشقش خط زد

نه نگاهي به غم و غصه ي او مي انداخت

در عوض پر ز محبت بهرش

خانه و لعبه و بازي مي ساخت

(شاعر:ارغوان اشترانی)