زنان با گرگها می دوند- قسمت پانزدهم
دختر بي دست
روزي روزگاري در پايين جاده اي مردي آسيابان به همراه همسر و دخترش زندگي مي كرد. آسيابان چيز زيادي نداشت جز همان سنگ آسياب واقع در انبار و يك درخت سيب پر شكوفه در پشت آن.
دختر بي دست
روزي روزگاري در پايين جاده اي مردي آسيابان به همراه همسر و دخترش زندگي مي كرد. آسيابان چيز زيادي نداشت جز همان سنگ آسياب واقع در انبار و يك درخت سيب پر شكوفه در پشت آن.
زني با موهاي طلا
روزي روزگار زني بسيار زيبا با موهايي طلايي و بلند به تنهايي در جنگل زندگي مي كرد. در آن حوالي مرد حيوان صفتي بود كه پسر يك زغال فروش بود و سعي داشت زن را وادار به ازدواج با خود كند. زن مدام سعي مي كرد كه او را از اين فكر منصرف كند تا آنكه مرد عصباني شبانه به كلبه ي او حمله كرد و او را كشت و جسدش را كنار رودخانه دفن كرد. تا مدتهاي مديدي هيچ كس متوجه نشد كه زن ناپديد شده ولي موهاي طلايي زن زير خاك رشد كرد و رشد كرد تا از خاك بيرون آمد، پيچ و تاب خورد و تمام گور زن را با وجود درخشنده و پيچ و تاب خود پوشاند. چوپانهايي كه از آنجا رد مي شدند وقتي موهاي مجعد طلايي را ديدند آنها را بريدند و با آن ني ساختند اما وقتي در ني ها دميدند، ني ها شروع كردند به خواندن:
اينجا زني خفته با موهاي طلا
زني كشته و در گور شده
زني به دست پسر زغال فروش كشته شده
چون كه زن دوست داشت زندگي كند
زنی با سه تار موی طلایی
روزي روزگاري در شبي تيره و سياه پيرمردي تلو تلو خوران در جنگل به پيش ميرفت. با وجود اينكه شاخه ها صورت او را مي خراشيد و چشمانش را كور مي كرد ند او فانوس كوچكي را جلوي خود نگه داشته بود. در فانوس شمعي مي خواست و آب مي شد.
دختر کبریت فروش
(از آنجایی که این داستان هم معرف حضور همگی است از روایت آن خودداری شده و به تحلیل نویسنده اکتفا شد)
این کودک در محیطی زندگی می کند که مردم آن بی توجهند. برای زن وحشی انتخابهای متعددی وجود دارد. او تسلیم نمی شود، می جنگد او می تواند در یک واگن زغال پنهان شود یا به شهر دیگری برود ولی غرایز دختر کبریت فروش چنان صدمه دیده که دارد یخ می زند و تنها چیزی که برای او باقی مانده این است که در خواب و خبال فرو رود. انسان به یک یا چند دوست احتیاج دارد که به استعداد او هر چه که باشد توجه کنند. این دوستها باید واقعی باشند و نه در جهان خواب و خیال.
مردي وارد مغازه ي خياطي شد و كتي را امتحان كرد وقتي جلوي آينه ايستاد متوجه شد كه پايين كت كمي كوتاه است. خياط گفت: «نگران نباشيد. فقط با دست چپتان قسمت كوتاه را نگه داريد. هيچ كس متوجه نمي شود.»
داستان هفتم: پوست فك پوست روح
در روزگاران قديم، زماني بود كه روزهاي متوالي آسمان سفيد و همه جا پوشيده از برف بود و تنها نقطه هاي كوچكي كه در دور دست ديده مي شد انسانها ،سگها يا خرسها بودند. در اينحا هيچ چيز به راحتي به دست نمي آيد. باد چنان مي وزد كه مردم عمدا كج كج راه مي روند. در اين سرزمين بود كه مردي زندگي مي كرد. مردي چنان تنها كه با گذشت سالها اشكهاي فراوان روي گونه هايش شيارهاي عميقي ايجاد كرده بود.
داستان ششم: کفشهای قرمز
روزی روزگاری دختر بچه ی فقیر یتیمی بود که هیچ کفشی نداشت. او هر تکه پارچه ی قرمزی که پیدا می کرد به هم می دوخت تا بالاخره توانست با تکه پارچه ها برای خود کفشی درست کند.
کفش های قرمز بی قواره بودند اما باعث می شد حتی در روزهای سردی که در دل جنگل بوته های خار را را برای فروش جمع آوری می کرد احساس خوبی داشته باشد. احساس بی نیاز و ثروتمند بودن.
از آنجايي كه همه با داستان جوجه اردك زشت آشنا هستند از بازگو كردن آن خودداري ميكنم خاصه اين كه تعابير به گونه اي است كه به فرض به فراموشي سپرده شدن بخشهايي از قصه با خواندن تعابير و تفاسير آن بخشها تفهيم خواهند شد.
داستان جوجه اردك زشت داراي حقيقتي بسيار اساسي براي رشد انسانهاست. پيام اصلي اين قصه اين است كه ممكن است شما به خانواده ي اوليه ي خود تعلق نداشته باشيد. شايد صرفا از لحاظ وراثتي شبيه آنها باشيد اما به لحاظ روحيه به گروه ديگری متعلق باشيد.در واقع جوجه اردك زشت ادبا زشت نيست. بلكه به ديگران شباهت ندارد. دختر يچه هايي كه طبيبعت غريزي قوي از خود نشان مي دهند اغلب در اوايل زندگي رنج فراواني را تجربه مي كنند .آنها را از همان اولين سالهاي زندگي اسير و محدود مي كنند و مي گويند كله شق و غیر عادي هستند و اين رنج تا زماني كه آنها خانواده ي روحي خود را پيدا كنند ادامه مي يابد.
روزي روزگاري دختري بود كه يك روز بر خلاف ميل پدرش كاري انجام داد. هيچ كس يادش نيست آن كار چه بود اما پدر دختر به قدري عصباني شد كه او را بالاي صخره ها برد و از آن بالا توي دريا انداخت. آنجا ماهيها گوشت تن دختر را خوردند و چشمهايش را در آوردند به اين ترتيب اسكلت دختر ميان جريانهاي آب دريا مي چرخيد و مي چرخيد.
روزي ماهي گيري براي گرفتن ماهي لب دريا رفت. در واقع زماني ماهيگيران زيادي كنار اين خليج مي رفتند اما اين ماهيگير راه زيادي را از خانه اش پيموده و به اينجا آمده بود و نمي دانست كه ماهي گيران محلي از اين مكان دوري مي كنند و مي گويند در اين نقطه از ساحل روح ديده شده است.
آن روزقلاب ماهيگير پايين رفت و به دنده هاي زن اسكلتي گير كرد. ماهيگير با خودش فكر كرد واي يك ماهي بزرگ گرفتم.
بعد فكر كرد كه چند روز مي شود با اين ماهي بزرگ سير شد و تا چند وقت از ماهيگيري راحت خواهد بود.
یکی بود یکی نبود. سالها پیش یکی از پادشاهان کشور ایران سه پسر به نامهای ملک جمشید، ملک خورشید و ملک فرشید داشت. یکی از مشهورترین افسانه های ایرانی فریب دادن ملک جمشید توسط دو برادر و خواب کردن اوست که منجر شد اهریمن بد سرشت بر ایران احاطه پیدا کند، اما همان طور که می دانید ملک جمشید بیکار ننشست و به جنگ دیو رفت و او را شکست داد و با آنکه پسر کوچکتر بود، ولی عهد پادشاه ایران شد. پدر که از دست دو پسر دیگرش خشمگین بود آنها را تبعید کرد. دستور داد آنها را بی آب و بی غذا از دروازه های شهر بیرون کنند و تحت هیچ شرایطی به شهر راه ندهند.
داستان دوم:دخترك عروسك در جيب: واساليساي عاقل (خلاصه)
واساليسا دختر جواني است كه مادر خود را از دست مي دهد و پدرش مدتي بعد با بيوه اي كه دو دختر دارد ازدواج مي كند. تنها ميراث باقي مانده از مادر براي واساليسا عروسكي است كه او همواره در جيبش مي گذارد و در هنگام خطر به او پناه مي برد. مادر خوانده و دو دخترش وقتي با واساليسا تنها مي شوند او را آزار مي دهند و از او كار مي كشند. روزي براي اين كه از شر واساليسا خلاص شوند آتش را خاموش مي كنند و وي را براي گرفتن آتش از پيرزني كه به بدجنسي شهرت دارد و نامش باباياگاي جنگل نشين است، روانه مي كنند. در راه، عروسك در جيبش راه خانهي بابا ياگا را به او نشان مي دهد. خانه ي بابا ياگا شبيه يك جوجه است كه روي دو پايش مي رقصد و بابا ياگا با موهاي چرب و كثيفش سوار يك ديگ پرنده سر مي رسد.