شوخی های حقوقی نوشته پاتریک ریگان نشر آموت

کتاب شوخی های حقوقی، صرف نظر از مقدمه ی ترس خورده ای که بکتاش منوچهری برای آن نوشته است بی نظیر است.
اولین سطری که از آن خواندم این جمله از ویل راجرز بود: «اگر متنی را خواندی و معنی آن را نفهمیدی، تقریبا می توانی مطمئن باشی که از سوی یک حقوقدان نوشته شده است.»
یاد اولین روزی افتادم که با پدرام برای ثبت نام ستایش رفته بودیم، شغل مرا در فورم مدرسه نوشته بود: «تولید کتب اطفال!»😄
به چند جمله ی با نمک دیگر از کتاب توجه کنید:
دو دوست در حال مسافرت با بالن بر فراز جنگل گم شدند. 
در نتیجه ارتفاع را کم کردند و از مردی که در حال دویدن بود پرسیدند: «هی ما کجا هستیم؟»
 مرد در جواب گفت: «شما در یک بالن هستید که با هوای گرم پر شده و ۹۰ پا هم با زمین فاصله دارید.» مسافر بالن به دوستش گفت: «او یک وکیل است.» دوستش پرسید: «از کجا فهمیدی؟» 
گفت: «چون جواب او کاملاً درست دقیق و کوتاه بود و هیچ کمکی هم به ما نکرد.»
*
مردمی که سست دوست دارند و انسان هایی که به قانون احترام میگذارند هرگز نباید طرز درست شدن این دو را ببینند.
اتو وان بیسمارک
*
حقوق دانانی که قانون می‌نویسند مثل پزشکانی هستند که باکتری کشت می کنند.
*
من از مجرمان بسیاری دفاع کردم و هیچ یک موفق به فرار از مجازات نشده اند چرا که پرداخت دست و به من خود نوعی مجازات است.
اف.لی.بیلی
*
آنچه در سطوح پایین جرم تلقی می شود در سطوح بالا قوانین جزایی نام‌دارد.
 جورج برنارد شاو
*
دو گونه وکیل موفق وجود دارد:
وکیلی که قانون را می شناسد، وکیلی که قاضی را می شناسد.
*
از هر پنج دکتر، چهار نفر اعتقاد دارند در صورتی که در بیابانی سرگردان باشند و وکیلی همراه آنها نباشد نیازی به قرص مسکن نخواهند داشت.
*
دو وکیل در بانک بودند که دزدان مسلح به بانک حمله کردند در حالی که چند تن از سارقان از مردان پشت گوشم صندوقدار های بانک را تحویل می گرفتند و بقیه آنها مشتریان بانک را کنار دیوار به خط کردند تا پول و جواهرات شان را بگیرند در همین حال وکیل اول چیزی را در دست همکارش گذاشت کی دومبا را می پرسید این چیست وکیل اول زیر لب گفت: «۵۰ دلاری که قبلاً از توقف رشد کرده بودم.»
یک ایراد دیگر کتاب به نظرم اسم آن است که با کلیت کتاب همخوان نیست، چون خیلی از حکایتها و جملات کتاب شوخی یا لطیفه نیست، بلکه مطالبی پندآموز و جدی است.
به چند مثال توجه کنید:

جان راندولف وکیل معروف امریکایی در حال قدم زدن در  خیابان بود که شخصی که با او دشمنی داشت راهش را بست و گفت: «من هرگز از سر راه یک آدم پست کنار نمی روم.»
جان راندولف جواب داد: «اما من همیشه از سر راه یک آدم پست کنار می‌روم.»
و به راه خود ادامه داد.
*
هارت پومرانتز: «دانشکده حقوق به من آموخت که چگونه دو موقعیت کاملا مشابه را متفاوت نشان بدهم.»
*
در اوایل قرن بیست و یکم، فیلی به جرم کشتن یک سیاستمدار، محاکمه و به دار آویخته شد!
*
حقوقدانان با قانون همان کاری را می‌کنند که کفشدوزها با چرم انجام می‌دهند، آنقدر با آن سر و کله میزنند، آن را می‌کوبند و به دندان می کشند تا بالاخره به اندازه و شکل مورد نظر آنها در آید.
 لویی دوازدهم
*
تجدید نظر خواهی یعنی قدرت نمایی یک دادگاه در برابر دادگاه دیگر
فینلی پیتردون
*
در سال ١٩٩۴ خانمی که به بیماری روانی دچار بود، بیمارستان دلور را به پرداخت یک میلیون و ۱۰۰ هزار دلار محکوم کرد. قاضی علت صدور این حکم این دانسته بود که کارکنان بیمارستان به آن زن اجازه نداده بودند چشمان خود را در بیاورد.
*
در یک پرونده وکیلی تنومند از وکیل کوتاه قد و نحیف پرسید: «چه کاره ای؟» 
_ من وکیل پرونده هستم.
وکیل تنومند با خنده ادامه داد: «من می توانم تو را در جیبم بگذارم.»
_ شاید اما در این صورت دانش حقوقی موجود در جیب تو از دانش موجود درصد بیشتر خواهد بود.
*
یک وکیل بخش قابل توجهی از زندگی خود را صرف انجام کارهای ناخوشایند برای رضایت اشخاصی سخت گیر می‌کند و با وجود محدودیت زمان، سنگ اندازی های طرف دعوی و حتی گاهی با ریخته شدن اشک و عرق و خون، پرونده را به سرانجام می‌رساند اما در نهایت به جای قدردانی از او گفته می‌شود که می توانست بهتر از این باشد یا حق الوکاله زیادی گرفته است.
ویلیام ال پروسنر
خلاصه کلام این که، کتاب کوچک و مفرحی بود که از خواندن آن لذت بردم، دست شما درد نکند آقا #یوسف_علیخانی.

پرنسس پابرهنه اثر اریک امانوئل اشمیت

#پرنسس_پابرهنه 
یک مجموعه داستان از اریک  امانوئل اشمیت است که #نشر_افراز منتشر کرده است.
واقعیت این است که اشمیت در این مجموعه داستان کوتاه بسیار ضعیف تر از نمایشنامه هایش ظاهر شده است، اما ایده ی اغلب داستانها خلاقانه است، ایده های خلاقی که اغلب در اثر نقص ساختارگرایانه هرز رفته است.
بدترین داستان مجموعه، «زیباترین کتاب دنیا» است که ماجرای زنان زندانی سیاسی روسی را روایت می کند، این داستان علاوه بر نقص ساختاری که تمام زنان همبند تصادفا فقط دختر دارند، یک داستان ضد فمنیستی است. ماجرا این است که زنان این بند با بدبختی کاغذهای سیگار را به هم می چسبانند و دفتر درست می کنند و با نقشه مداد برای نوشتن گیر می آورند تا هر کدام یک صفحه برای دخترشان نامه بنویسند و در آخر بعد از روزها تفکر و حرفی نداشتن یک نفر طلسم را می شکند و برای دخترش صفحه را پر می کند و همه از ایده ی او استقبال می کنند، ایده ی او اما نوشتن یک دستور آشپزی است! تمام آرمانهای مبارزان سیاسی زن و میراثشان برای دخترانشان به جا گذاردن یک کتاب با دستور غذاهای مختلف است! 
صادقانه بگویم که این کتاب را مدتی هست که خوانده ام اما محتوای این داستان به قدری به نظرم سخیف آمد که مدت مدیدی است نوشتن در مورد این کتاب را به تاخیر انداخته ام.
#ارغوان_اشترانی 
۲۸/تیر/۹۹

قصه های از نظر سیاسی بی ضرر  نوشته جیمز فین گارنر ترجمه احمد پوری

قصه های از نظر سیاسی یک مجموعه داستان #پست مدرن است که #جیمزفین_گارنر را به شهرت رساند.
پس از جریانهای مختلف افراطی و حمله ی انواع ایسم ها به داستانهای کهن و ضد بشریت خواندنشان، به نظر می رسد تنها همین برخورد طنازانه ی گارنری، می تواند شناعت افراط و تفریط را به نقد بکشد.
گارنر در این مجموعه داستان سراغ تمام داستانهای کهن رفته و سعی کرده تا داستانهای کهن را به گونه ای بازنویسی کند که به هیچ فمنیست یا کمونیست یا مدافع محیط زیست یا گیاهخوار یا مدافع حقوق آسیبمندان یا خلاصه هر موجود زنده ای با هر نوع عقیده ای بر نخورد! نتیجه یک سری داستان خنده دار شده که اگر در آنها عمیق شوی، اصلا خنده دار نیستند.
او برای این سنگ تمام گذاشته باشد، دست به ابداع واژه های جدید زده مثلا به جای کوتوله «طولا محروم» را به کار برده یا برای این که به ترویج دزدی میان کودکان متهم نشود در جک و ساقه ی لوبیا، جایی که جک تصمیم می گیرد چنگ و مرغ تخم طلای غول را بدزدد این جمله را به کار برده:
«توجیهات دیوانه وار او که ناشی از محرومیتهای شدید اقتصادی اش بود، در تقابل با حقوق فردی غول بسیار بی رحمانه به نظر می رسید. »
حقیقتا از خواندن این مجموعه داستان حظ فراوان بردم و سپاسگزار #احمد_پوری عزیز، مترجم این کتاب ارزشمند هستم.

بارون درخت نشین نوشته ایتالو کالوینو

بارون درخت نشین اثر #ایتالو_کالوینو یک شاهکار ادبی است که تا مدتها ذهن آدم را درگیر می کند، آنقدر که من تا مدتها بعد از خواندنش، بیرون خانه که بودم، بالای درختها را نگاه می کردم!
داستان در ژانر شگفت است اما به قدری باور پذیر نوشته شده که یک جاهایی آدم به خودش می گوید، نه، فقط یک داستان عجیب است، اما شدنی است! 
راوی اول شخص است و برادر شخصیت اصلی است که داستان او را روایت می کند، این تمهیدی است که کالوینو برگزیده چرا که قرار نیست تا پایان داستان نه ما، نه راوی و نه حتی خودش به چرایی انتخاب این نوع زندگی توسط بارون درخت نشین دست پیدا کنیم.
داستان بسیار بسیار بسیار طنازانه است، اگر صوتی کتاب را با اجرای بی نقص #آرمانسلطانزاده تهیه کردید، حواستان باشد که در جای عمومی گوش نکنید یا اگر گوش کردید با نگاه مردم که وقتی بلند بلند می خندید چون دیوانه ها تصورتان می کنند کنار بیایید.
یکی از جالبترین قسمتهای طنازانه قسمت مربوط به درخت پنج راهب است که با کمال تعجب از نسخه ترجمه ایرانی سانسور نشده است!
تنها ایراد ساختاری اثر این است که گاهی این همه اطلاعات ریز راوی از زندگی برادرش باور پذیر نیست، به نظرم کالوینو خودش هم به این موضوع واقف بوده و برخی جاها راوی می گوید این قسمت را از زبان برادرم بشنوید که از نظر من باز ضعف و تخطی راوی است چون هیچ جایی برای ما فضا سازی نشده بود که راوی می رود بالای درخت و ساعتها به حرف برادرش گوش می دهد یا مثلا راوی قاعدتا نباید از چند و چون روابط عاشقانه ی بارون درخت نشین، خصوصا وقتی از خانه دور می شد آگاه می بود، ولی به قدری کار شیرین است که به راحتی می شد از آن گذشت، اگر چه می شد آن قسمتها جور دیگری روایت شود تا این ایراد ساختاری هم وارد نشود.

هیچ دوستی بجز کوهستان نوشته بهروز بوچانی

كتاب #هیچ دوستی به جزکوهستان نوشته #بهروز_بوچانی 
یک مانیفست و دلنوشته ی اعتراض آمیز بود با تک جمله های شجاعانه و متفکرانه:
«رهبری یک جماعت بجز شجاعت و قدرت تحت تاثیر قرار دادن آدمها، نیازمند گونه ای از حماقت است.»
یا جایی که کشتی حامل راوی دارد غرق می شود و او می گوید، انتظار داشته در هنگام خطر آن چیزی که همیشه شنیده که هر کس در هنگام مواجهه با مرگ خدا را حس می کند و از او کمک می طلبد اتفاق بیفتد، اما به هیچ وجه چنین حسی نداشته.
یا جایی که زندگی را تلخ، با شکوه و در عین حال وحشتناک توصیف می کند
راوی کاملا مفسر بود و درگیر احساسات شدید زخم خورده که به شدت من را به این فکر فرو برد که از دید به قول راوی زندانبان‌ها هجوم بی اندازه ی مهاجران و پناهنده ها به خانه و کاشانه شان چگونه است؟ یا مثلاً اگر یک مهاجر افغان قلم بر می داشت و از ما ایرانی ها می نوشت، چگونه کتابی از آب در می آمد؟ از خود کتاب جالبتر برخورد داوران و نویسندگان استرالیایی با این کتاب بود که منجر به دیده شدن و حتی جهانی شدن آن شد، برخوردی که از نویسندگان ایرانی حتی در مورد نو قلمان هم وطنشان کمتر سراغ دارم، ناديده انگاري ظلم به افغانها توسط اكثريت جامعه ايراني را مقایسه کنید با حمایت تمام قد نویسندگان استرالیایی از كتابي که ملیت و انسانيت آنها را هم زیر سوال برده است! فضای ادبیات ایران فضای سرکوب است، چه سرکوبگر وزارت ارشاد باشد و چه نویسندگانی که تا جای ممکن نویسندگان کم شهرت تر از خودشان را نادیده می گیرند و چه خوانندگانی که کمتر پیش می آید بدون دریافت سود، کتابی را که خوانده اند و دوست داشته اند، تبلیغ کنند. 
در مورد نسخه صوتی کتاب: اجرا و خوانش #نویدمحمدزاده خوب بود اما صدایش برای کتاب صوتی اصلا مناسب نیست.
راستی برای بهروز بوچانی در همان روزهای ابتدای جایزه گرفتنش که اینستاگرامش هزار و خرده ای فالوئر داشت یک شعر نوشتم که انگار هرگز خوانده نشد و این زیر می گذارمش:

ما سرود آزادی می خواندیم
حال آنکه اولین هجایش را با ترس زمزمه می کردیم
هیچ نمی دانستیم که اولین هجای آزادی و آگاهی یکسانند
فریب خوردیم و نان را هم با آزادیمان باختیم
دلیری و شعرهایمان را نیز
و آوازها و قلبهایمان را
در بهمن منجمد شدیم و به یخزدگی تاریخی دچار گشتیم
از ما بنویس
از ما که در خانه ی خود اسیریم
از ما که حتی از پشت میله ها
دستان هیچ زنی را نمی بینیم که توان پرواز به ابرها را داشته باشد
از ما بنویس رفیق
از ما که نگاه گنگمان به نگاه نسرین و آتنا و گلرخ و نرگس و سپیده و ندا وامانده است
از ما بنویس که انگار قرنهاست
در دیوارهای چین و ماچین زنده زنده دفن گشته ایم
و کوچه های تمرد را
از ترس شلاق و باتوم و لگد نگشته ایم
این بار تو از ما بنویس
از تک تک پیامهای استیصالمان که از این پس یک به یک در گوشت سرک می کشند
از ما بنویس که غرقه شدنمان به خون و اسهال و استفراغ و لجن را به سخره می گیریم
و از آن لودگیهای رنگ و وارنگ می سازیم
تا چندی بیش این منجلاب طاعون و افیون و تریاک را تاب بیاوریم
آنگاه که از میله ها رها شدی رفیق
ما را کتاب کن که در زمزمه ی اولین هجای آزادی واداده ایم
#ارغوان_اشترانی

مردی به نام اووه

مردی به نام اووِه یکی از پر فروش ترین کتابهای ده ساله اخیر است که به صورت فیلم هم درآمده، فیلم سعی کرده دیدگاه دانای کل مفسر كتاب را تبدیل به سوم شخص محدود به ذهن اووه کند و شاید تنها ایرادی که بشود به فیلم گرفت فلاش بکهای طولانی و منسجم از گذشته اووه است که در هنگام خودکشی به یاد می آورد.
در کل تا حدودی از رمان بهتر است، رمان اطناب دارد ولی ریتم فیلم سریع و جذاب است، گفتگوهاي درونی اووه و تفسیر تفکرش در مورد آدمها طبیعتا حذف شده و به نظرم این باعث قوت فیلم است نه ضعف، چرا که شخصیت اووه در فیلم در نهایت ماجرا، از کتابش دوست داشتنی تر است.
فيلم در يك محله ي نسبتا آرام در سويد مي گذرد و يكي از جذابيتهاي فيلم شخصيت زن همسايه ي اووه به نام پروانه است كه يك مهاجر ايراني است.
دیدن فیلم را که به مراتب کار ساده تری از خواندن كتاب است، به شما خواننده گرامی پیشنهاد می کنم.
#ارغوان_اشترانی 

ادبیات علیه استبداد-بیژن اشتری

ولادیمیر مایاکوفسکی

#Veladimir_Mayakovsky

‎شاعر، طراح و نقاش گرجی الاصل بود که از سال ١٩١٢، هنرش را در خدمت حکومت کمونیستی گذاشت، سرانجام در سال ١٩٣٠ به دلیل سرخوردگی هایش از اوضاع سیاسی و اجتماعی کشورش ودیدن عدم تحقق وعده های حکومت دیکتاتوری از حمایت حکومت دست کشید. اما سرخوردگی و افسردگی و احساس عذاب وجدان او را به خودکشی وادار کرد

‎انسان می تواند اشتباه کند، می تواند فریب خورده باشد، اما یک با شرف باقی بماند

***

‎استالین در مقطعی از مهمانانی گیلاسش را بالا برد و گفت: «به سلامتی نابودی دشمنان کشور»

‎همه گیلاسهایشان را بالا بردند جز نادیا، استالین بر سر همسرش فریاد کشید: «هی، تو، بنوش» نادیا با فریاد جواب داد: «اسم من، هی نیست»

‎استالین خاکستر سیگارش را روی لباس نادیا تکاند و نادیا با عصبانیت مهمانی را ترک کرد.

‎نادیا همان شب سعی کرد نزد شوهرش برود که از یکی از نگهبانان کله پوک استالین شنید که او به همراه زنی به ویلایی در همان نزدیکی ها رفته است.

‎نادیا نامه ای به استالین نوشت و در آن جنایتهای سیاسی اش را محکوم کرد و از رفتارهایش به عنوان یک شوهر انتقادهای تندی کرد. گفته شده استالین بعد از خواندن نامه به قدری عصبانی شد که درجا آن را سوزاند.

‎نادیا (الیلویوا) سپس تپانچه کوچکی را که برادرش از برلین برایش سوغاتی آورده بود از کشوی میزش درآورد و به قلب خود شلیک کرد.

‎پزشکان ناچار شدند به دروغ گواهی دهند که همسر رهبر در اثر ترکیدن آپاندیس جان سپرده است، هیچ کس جرات نداشت از خودکشی بگوید یا به آن اشاره ای کند

‎استالین در روزهای بعد از خودکشی همسرش به شدت احساساتی شده بود و علنا گریه می کرد و حتی گفته بود: «دیگر نمی خواهم زنده بمانم»

‎ص ٧١.

‎جالب است بدانیم سوتلانا دختر استالین، تنها کسی که در دنیا برای استالین عزیز بود، بعد از مرگ او نام فامیلش را تغییر می دهد

 

‎با تمام این شواهد تاریخی این سوال مطرح می شود که دیکتاتورهای خونریز تاریخ واقعا به چه چیز دلخوشند؟ آنها منفور مردمند و اگر اعضای خانواده شان انسانهایی فهیم و قابل اعتنا باشند در ارزانی این نفرت مردمی به ایشان حتی از بذل جان خویش دریغ نمی ورزند، آنها حتی از تملقها و چاپلوسیهای اطرافیان احساس خرسندی ندارند چون احتمال بیشتر را بر این می نهند که این افاضات از روی ترس، یا برای تصاحب قدرت و یا ثروت باشد، دیکتاتورهای خونریز حقیرانه ترین نوع زیستن آدمی را برای هیچ، به جان می خرند.

۳

‎بیشترین اسناد تاریخی ای که از بوریس پاسترناک خالق رمان دکتر ژیواگو، به جا مانده است کمکهای مالی او به خانواده های زندانیان سیاسی و بازماندگان اعدامیان رژیم قساوتمند استالین است، او به #اوسیپ_ماندلشتام هزار روبل بخشید که به گفته نادژدا همسر اوسیپ، آنقدر زیاد بود که حتی توانستند با آن به سفر بروند. همچنین در قرار داد ترجمه ی اشعار یک شاعر گرجی (باراتاشویلی) به روسی بیست و پنج درصد حق الترجمه را به #نیناتابیدزه همسر تیستیان تابیدزه که در سال ١٩٣٧ دستگیر و شکنجه و اعدام شد اختصاص د‎اد.

‎همچنین در تمام همایشهای مربوط به اشعار باراتاشویلی تنها به شرط دعوت داشتن نینا تابیدزه شرکت میکرد، در یکی از نشستها وقتی از او دعوت شد که روی سن بیاید و اشعار باراتاشویلی را بخواند وقتی روی سن رفت از نینا برای خواندن اشعار اجازه خواست، این یک حرکت مبارزه جویانه ی علنی علیه رژیم حاکم بود، او با این حرکت خطاب به حضار آن سالن اعلام کرد که بیشترین احترام را برای همسر یک زندانی سیاسی اعدام شده قائل است، نینا این ابراز لطف از حیث سیاسی خطرناک را با اهدای کاغذهای نقش دار همسرش به پاسترناک پاسخ گفت که بعدها پاسترناک رمان دکتر ژیواگو را بر آن نوشت. پاسترناک وزن احساسی این کاغذهای سفید را حس می کرد و خطاب به نینا این طور نوشت: «امیدوارم کتابم ارزش نوشته شدن بر کاغذهای شوهر فقیدت را داشته باشد.»

‎***

‎یادمان نرود پاسترناک علیه رژیم قساوتمندی قد علم کرد که بیست ملیون قتل را در کارنامه ی سیاهش به ثبت رسانده بود، این یعنی هیچ بهانه ای برای انفعال و سکوت، مقابل ظلم، برای انسانی که مایل است خویشتن خویش را به عنوان یک انسان به ثبت رساند، وجود ندارد

***

‎از آنجاییکه سران شوروی رمان دکتر ژیواگو را رمانی در نقد انقلاب و وعده وعیدهای حزب کمونیسم یافتند پاسترناک و فلترینلی ، ناشر ایتالیایی اش را برای عدم انتشار کتاب تحت فشار و انواع تهدیدها قرار دادند، این دو مرد که هیچ وقت با هم دیدار نکرده بودند یکی از بزرگترین همکاری‌های تاریخ نشر کتاب را شکل بخشیدند.

‎جالب آنجاست که فلترینلی خودش یک کمونیست بود، اما می گفت اولین تعهد من به آزادی و سپس هر آرمان دیگری است، پیش بینی پاسترناک هم درست از آب درآمد و فلترینلی توانست سیل نامه ها و تلگرافهایی که از عدم تمایل پاسترناک به انتشار کتاب سخن می گفتند را شناسایی کند.

‎پی نوشت: یکی از فالوئرها که پستهای سیاسی زیادی داشت و خیلی تو این صفحه فعال بود یکدفعه و بدون خبر خاموش شد، مکرر برایش پیام دادم تا بالاخره بعد از مدت زیادی شخصی که ادعا می کرد پسرش است جواب داد و گفت او را گرفته اند، دوباره سه چهار روز جوابی نداد و بعد گفت پدرش پیک موتوری بوده و مسافری که می برده مواد همراه داشته و پدرش را بازداشت کرده اند، به او گفتم به پدرش بگوید با من یا پدرام تماس بگیرد تا وکالتش را به عهده بگیریم و بی گناهی اش را اثبات کنیم اما طرف رفت حاجی حاجی مکه، یکدفعه به ذهنم رسید که ممکن است به دلیل سیاسی دستگیر شده و گوشی اش دست یکی از برادرها بوده و خواسته با این حرفها کشف کند که من چقدر او را می شناسم!!!

‎به نظرم وقت آن رسیده که ما هم با ایده های خلاقانه ای چون ایده ی پاسترناک تمهیدی برای شناسایی نامه ی اصلی از جعلی بتراشیم!!!

***

‎#لکساندر فادیف مرد خوش سیمایی بود که از طرف استالین به ریاست اتحادیه نویسندگان شوروی انتخاب شد، او از سه جهت با همتای ایرانی اش، به شدت اختلاف دارد، یکی همین سیمای ظاهری است و دوم خوش لباس و تمیز بودنش و سوم مدت زمانی است که طول کشید تا به حقیقت رسالت یک انسان، خصوصا یک نویسنده دست پیدا کند.

‎از سال ١٩۴۶ که فادیف سمت نویسنده ی حکومتی را رسما اتخاذ کرد، هر شخصی که کوچکترین حرکتی می کرد که به مذاق حکومت خوش نمی آمد مورد تندترین انتقادات بی منطق و هجویات فادیف قرار می گرفت و پاسترناک هم از این قاعده مستثنی نبود. پاسترناک در مورد او چنین می گفت: «اگر او دستور بگیرد که مرا حلق آویز کند یا در دریا غرق کند یا بدنم را به چهار قطعه تقسیم کند، قطعا این دستور را در نهایت دقت و وظیفه شناسی انجام می دهد و بی هیچ عذاب وجدانی گزارش انجام کارش را هم به مقامات بالا می‌دهد...»

‎اما فادیف در سیزده می ١٩۵۶ با شلیک گلوله ی تپانچه ی شخصی اش، به زیستن خود خاتمه داد و به قول پاسترناک با کشتن خویش، از زندگی ننگینش اعاده حیثیت کرد.

خلاصه سَووشون نوشته سیمین دانشور

آنروز، روز عقدكنان دختر حاكم بود. حاكم براي دخترش مراسمي گرفته بود كه حد و حساب نداشت و اكثر صنف‌هاي شهر براي اين روز تداركات ديده بودند كه بيشتر آنها زيادي بود. يوسف و زهرا هم در اين مراسم حضور داشتند. يوسف با ديدن اين اوضاع طبق معمول شروع به نق زدن درباره اوضاع شهر مي‌كند و مي‌گويد كه: «مردم اين شهر گرسنگي و بدبختي و نداري مي‌كشند، ولي در يك روز كلي ولخرجي مي‌كنند».زري از يوسف مي خواهد كه باز شروع نكند و خودش را ناراحت نكند. 

ادامه نوشته

زندگي شبانه ي من 2

آنتونیوس:«وقتی که آفتاب تابان رو به مغرب می کند/هنگامی که ملخ های بیابانی از صدا می افتند/و امواج شبانه ی دریا/چون دختران ناز به خواب می روند/وقتی که انوار طلایی به روی زمین بوسه می زنند/از میان سایه های نیلگون و دشتهای ارغوانی/رو به سوی وطنم می کنم...»

اسپارتاکوس (مات و منقلب): «این شعرو از کجا یاد گرفتی؟»

آنتونیوس: «پدرم به م یاد داده بود»

اسپارتاکوس: «من درمورد تو اشتباه کرده بودم، به جای یاد گرفتن فنون جنگی به ما شعر یاد بده»

آنتونیوس: «اما من اومدم اینجا که بجنگم...»

اسپارتاکوس:«یه وقتایی آدم باید بجنگه، یه وقتایی هم باید شعر بخونه، الان وقت شعر خوندنه...»

بعد وقتی اسپارتاکوس و همسرش رفته بودند قدمی بزنند، به همسرش گفته بود:«اون چیزای خوبی می خوند، می تونه ما رو به اونها معتقد کنه.»

و بعد که همسر زیبایش از او پرسیده بود: «به چی داری فکر می کنی؟» گفته بود:«به آزادی، چه می دونم؟ من حتی خوندن و نوشتن نمی دونم...»

اینجا بود که زده بودم زیر گریه...

دانایی متعلق به دنیای پسا آزادی بود

شعبده ها، شعرها، وطن ها، جنگها و اعتقادها سر همین دو کلمه بود: دانایی و آزادی

قسمتی از رمان شاهراه نوشته ي سينا دادخواه

زندگي شبانه ي من

#زندگی_شبانه_من

فیلم اول: #the_killing_room

حکایت تلخی است که در این روزها بدجور می شود با آن #همذات_پنداری کرد

کتاب های بعدی که سالها پیش خواندمشان نیز بسیار واضح پلان به پلان این روزها در ذهنم دوره می شوند

گاهی شبها که از شدت کار روزانه با بدن درد به رختخواب می روم احساس می کنم قهرمان #زخمی_اردال_از هستم که چند ساعتی به خواب می روم تا فردا شکنجه ها از سر گرفته شود، جای سوختگیها روی پوست تنم ذوق ذوق می کند و به این فکر می کنم که چند زخمی در سرتاسر جهان به امید رهایی رنج زیستن را به دوش می کشند و همین طور به این که چقدر از شکنجه دیدگان آلمان هیتلری بعد از رهایی فرانسه و کشورهای اشغال شده ی مشابه، به جای انتقام از شکنجه گران به بخشایش ایشان اندیشیده یا می اندیشند؟ هم فیلم پیشنهادی و هم هر دو کتاب به شدت تلخند، کتاب زخمی کتابی بوده که در ترکیه به مبارزین کرد هدیه می دادند تا بخوانند و از سرنوشت شوم مبارزه بهراسند، اما عجیب بودن این کتاب در این بوده که نیروی مبارزان را چند صد برابر می کرده است و آنها را برای رویارویی با هر تاوانی آماده می کرده است، تاثیر کتاب به حدی بوده که تجدید چاپ آن در ترکیه متوقف می شود و نسخه های موجود آن از بازارها جمع می شود، الان خیلی از ترکیه ای ها این نویسنده را نمی شناسند اما این رمان به زبانهای بسیاری ترجمه و بازنشر شده است، کتاب متعلق به نشر چشمه است، کتاب درد هم متعلق به نشر نیلوفر

تاب بیاورید و هم این دو کتاب را بخوانید و هم فیلم را ببینید، اغلب خوراکهای تلخ یا شادی آفرینند یا خواص دارویی دارند

کتاب 1984- نوشته‌ی جرج اورول- ترجمه صالح حسینی

 یک حکومت دیکتاتوری مردم را به وضعیتی دچار کرده که هیچ خاطره‌ای از گذشته ندارند. در این جامعه‌ی دیکتاتوری عشق ممنوع است و آدمها با تله اسکرین ها در کنترل همیشگی‌ به سر می‌برند و خلاف مصالح حذب (قدرت حاکمه) اندیشیدن و یا حتی احساس تنفر داشتن نسبت به ناظم بزرگ جرم است و افرادی که توسط جاسوسها یا تله‌اسکرین‌ها به عنوان مجرم اندیشه کشف یا شناخته شوند به وزارت عشق فرا خوانده می‌شوند و با انواع اسبابهای شکنجه تادیب می‌شوند و مخالفان سرسخت تبخیر می‌شوند و به لایه‌های فوقانی جو فرستاده می‌شوند و دیگر هیچ کس هیچ نشان یا خاطره‌ای از آنها در ذهن نخواهد داشت. در این میان تنها یک نفر وجود دارد که به فراموشی دچار نیست که راوی سوم شخص داستان بجز تخطی‌های جزئی ورود به دانای کل تمام روایت را معطوف به ذهن این فرد به تصویر می‌کشد:

«معلوم شد تظاهرات دیگری به خاطر تشکر از ناظم کبیر به خاطر بالا بردن سهمیه‌ی شکلات تا 20 گرم در هفته در جریان بوده است. با خود اندیشید که همین دیروز بود که اعلام شد سهمیه‌ی شکلات به 20 گرم در هفته تقلیل می‌یابد. آیا امکان داشت که تنها به فاصله‌ی 24 ساعت بتوانند این را فرو ببرند؟ آری آن را فرو می دادند. پارسونز به سادگی آن را فرو می‌داد. به سادگی و حماقت یک حیوان. آن موجود بی چشم در میز دیگر آن را با تعصب و دلدادگی فرو می‌داد. با میلی سرکش برای لو دادن هر کسی که می‌گفت هفته‌ی گذشته سهمیه‌ی شکلات 30 گرم بوده است.

آمار افسانه ای همچنان از تله اسکرین بیرون می‌ریخت. در مقام قیاس با سال گذشته، غذای بیشتر، لباس بیشتر، خانه‌ی بیشتر، سوخت بیشتر، کتاب بیشتر، همه چیز بیشتر شده بود الا مرض و جنایت و جنون.»

وینسون اسمیت از قانون وضع شده توسط حکومت مطلقه سرپیچی می کند و دل به عشق زنی به نام جولیا می‌بندد و سرانجام توسط وزارت عشق به خاطر این عاشقی و نیز به یاد داشتن گذشته‌ای که همه از یاد برده‌اند دستگیر می‌شود و خوانش باقی داستان را به شما می‌سپارم و فقط همین را اضافه می‌کنم که پایان شوم کتاب با پیروزی حکومت دیکتاتوری بر یگانه آگاه شهر رقم می‌خورد...

در این داستان اورول یک حکومت توتالیتر را ترسیم می‌کند. حکومت توتالیتر یک دیکتاتوری ساده نیست. تفاوت حکومت توتالیتر با یک حکومت دیکتاتوری ساده در این است که یک حکومت دیکتاتوری تنها از مردم سکوت مطالبه می‌کند و برایش کافی است که مردم مقابل خودکامه گی‌اش اقدامات براندازانه اتخاذ نکنند اما یک حکومت توتالیتر علاوه بر سکوت از مردم انتظار تشویق و ابراز علاقمندی به خویش را نیز مطالبه می‌کند. از این رو به انواع روشها از قبیل شستشوی مغزی از تله اسکرین‌ها و فریب، سعی خود را در اضمحلال هویت اشخاص و تبدیل آنها به غیر خود مبذول می‌دارد. غیر خودی که یا آگاهانه به طمع مقام یا ثروت به ستایش نظام ظلم برخاسته و یا ناآگاهانه چنان با فریبهای تله‌اسکرین ها بازی خورده است که مبدل به مبلغ نظام سلطه شده است.

اورول که پیش از این رمان با داستان قلعه‌ی حیوانات حکومتهای شعارزده و مقدس معابانه که آرمانهای مطلوب توده را دستمایه‌ای برای به دست گرفتن حکومت و چپاول هرچه بیشتر آنها قرار می‌دهند، به سخره گرفته بود، در این داستان ترسیم فساد یک حکومت توتالیتر را چنان متبحرانه انجام می دهد که تمام بازیهای حکومتهای توتالیتر برای کسانی که تنها یک بار 1984 را خوانده باشند رنگ می‌بازد و مخاطبان این کتاب در صورت سر و کار داشتن با چنین نظامی لااقل تا زمانی که به اتاق 101 فرا خوانده نشوند، قادر خواهند بود حافظه‌ی تاریخی خود را حفظ کنند و فریب خورده‌ی بازیهای قدرت حاکمه نشوند.

یکی از زیباترین قسمتهای داستان زمانی است که وینستون اسمیت در وزارت عشق تحت شکنجه قرار دارد. او می داند که به چیزهایی که از او می‌خواهند اعتراف خواهد کرد و هویت خویش را از دست خواهد داد اما هر روز به خود می گوید هنوز تحمل درد از حد توانم خارج نیست و تا زمانی که چنین نشود مقاومت خواهم کرد تا لااقل پیش وجدان خود شرمگین نباشم...

 

لینک کتاب صوتی- دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد- آنا گاوالدا

این مجموعه داستان شامل داستانهای جذابی است که سه داستان از این مجموعه را انتخاب کرده و به صورت صوتی درآورده‌ام. امیدوارم لذت ببرید.

http://s4.picofile.com/file/7799248167/saranjam.mp3.html

http://s4.picofile.com/file/7799267204/dar_halo_havaye_sanzherman.mp3.html

http://s4.picofile.com/file/7799294622/in_mard_VA_zan.mp3.html

کتاب «درد» اثر مارگریت دوراس- ترجمه‌ی قاسم روبین

کتاب «درد» اثر مارگریت دوراس، به گفته‌ی خودش مجموعه دست نوشته‌هایی است که آنها را در زمان جنگ جهانی نگاشته است و 40 سال بعد، بدون دستکاری و ویرایش چاپشان می‌کند. دوراس در مقدمه کتاب می‌گوید که این یادداشتها را در دو دفتر، در گنجه‌های آبی خانه نوفل‌لوشاتو پیدا کرده است و تأکید می‌کند که درد «یکی از مهمترین چیزهای زندگی» اوست و اضافه می‌کند که کلمه «نوشته» در مورد این اثر مناسب نیست: «من خود را رودرروی صفحاتی دیدم که به صورت منظم با خطی ریز و فوق‌العاده مرتب و ملایم سیاه شده بود و نیز خود را رودرروی نوعی بی‌نظمی اندیشه و احساس یافتم که جرئت نکردم به آن دست بزنم، زیرا در برابر آن از پرداختن به ادبیات شرمم می‌آمد.» این جمله‌ی او حاکی از آن است که این خاطرات به قدری تلخ بوده است که در پی ویراستاری ادبی بودن به جای توجه به درد نهفته در کتاب شرم‌آور است.

 

ادامه نوشته

رمان «آرام»-سیمین شیردل

این خانم سیمین شیردل واقعا دل شیر دارد که با نثر ضعیف و جهان بینی پاخورده دست به کار نوشتن رمانی 300-400 صفحه‌ای می‌شود.

«آرام» حکایت زندگی دختری وکیل است به نام «آرام» که عاشق پسری به نام فرید می شود که برادر دوستش سایه است.

فرید عاشق زن مطلقه‌ای است به نام نسیم و صرفا از این جهت با «آرام»  ازدواج می‌کند که مدتی بعد او را طلاق دهد و با نسیم ازدواج کند و با این ترفند مخالفتهای احتمالی خانواده‌اش را بی‌اثر سازد، اما مطابق با گفتمان غالب نسیم زن بی بند و باری ترسیم شده که تمایل دارد مثل اروپایی‌ها زندگی کند و مصداق این خودباختگی از منظر «راوی دانای کل مفسر مداخله‌گر» رنگ کردن مو و نگاهداری سگ در خانه است.

در همین راستا باید گفت که شخصیت پردازی بسیار سطحی صورت گرفته و یا باید گفت اصلا صورت نگرفته. تمام کاراکترهای اثر نه تنها از تیپ فراتر نمی‌روند بلکه روابط عادی‌شان آنجا که نویسنده با موضوعاتی که برای رساندن پیامش انتخاب کرده است که در حیطه‌ی آگاهی‌اش قرار ندارند، مواجه می شود، با نگاهی گذرا و سطحی از منظر راوی مداخله‌گر روایت می شوند، مثلا هیچ برخوردی از نحوه‌ی رفتار نسیم با سگش تصویر نمی شود و حتی این سگ بیچاره اسمی هم اتخاذ نکرده است.

خانم وکیل، زنی تصویر شده که نه تنها نمی‌تواند از حقوق هیچ انسانی دفاع کند بلکه حتی به ساده‌ترین حقوق انسانی خود واقف نیست. او مدام رفتارهای تحقیرآمیز شوهرش را که حتی به خانه نمی‌آید تحمل می‌کند و دم نمی زند و به صورت مازوخیستی همچنان عاشق فرید است. فرید تا بدانجا پیش می‌رود که حتی «آرام» را مورد ضرب و شتم قرار می دهد و صورت او را خونین می کند و این آرامش عجیب آرام برای سوختن و ساختن و دم نزدن و به اصطلاح توسری‌خور تمام عیار بودن، سرانجام سبب می‌شود که فرید عاشقش شود و برای حفظ زندگی مشترکش از او بچه بخواهد اما «آرام» آنقدر از دست فرید آزار دیده که روایت عاشقی او را نمی‌پذیرد و بالاخره بعد از گذر مدت مدیدی از او طلاق می‌خواهد. فرید هم به شوخی به او می‌گوید که برای این که طلاقش بدهد باید برای او بچه‌ای دنیا بیاورد و بچه را به او بدهد چون نسیم بچه‌دار نمی‌شود و فرید دلش می‌خواهد پدر شود. «آرام» عاشق هم به امید این که حرفهای فرید مبنی بر عاشقی راست باشد قبول می‌کند و سرانجام فرید با «آرام» همخوابه شود تا به قول خودش فقط او را حامله کند.

من اصلا به این تیپ سازی خرده‌ای نمی‌گیرم چرا که در ایرانی که زنان قبل از اجتماع، خود بزرگترین دشمن خود به شمار می‌روند، بعید نیست زنی با این ویژگی‌ها وجود داشته باشد، اما آنچه برای من در حکم یک سوال ابدی باقی خواهد ماند این است که توهم این که «آرام» مقابل فرید زنی مغرور است از کجا ناشی شده که راوی مفسر بارها او را با این صفت توصیف می‌کند!!!

روز بعد وقتی آرام از خواب بلند می‌شود، فرید را نمی بیند و برایش خبر می آورند که فرید گفته شما به خانه‌ی شهر بروید و منتظر بمانید.

«آرام» با تصور این که فرید واقعا می‌خواهد از او برای بچه دار شدن سوء استفاده کند نزد خانواده‌اش می‌رود و ظرف مدت ده روز در مملکتی که اجازه‌ی خروج زن از کشور تنها به دست شوهر میسر است، برایش پاسپورت جور می‌کنند و او به انگلیس نزد دختر عمه‌اش می‌رود، آن هم زمانی که حتی هنوز مطمئن نیست باردار باشد!

بنازم دست تقدیر را که وقتی در انگلیس برای چکاپ پیش متخصص زنان می‌رود، این آقای دکتر یکی از فامیل های فرید از آب در می‌آید که اتفاقا عاشق «آرام» است و «آرام» شیرزن با همان اولین بار همخوابگی باردار شده است.

بدین ترتیب او در فرنگ کودکش را دنیا می‌آورد و آقای دکتر هم به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد.

راستی یکی از شاهکارهای کار زمانی است که آرام پیش دکتر می‌رود و دکتر به او می‌گوید نوزاد شما 5 هفته دارد و صدای قلبش شنیده می‌شود. جالب این است که این جمله از منظر راوی بیان می‌شود و نمی‌شود لااقل این طور توجیهش کرد که دکتر بیچاره از دیدن «آرام» چنان ذوق مرگ شده که یادش رفته به بچه‌ای که در رحم مادر است و هنوز دنیا نیامده نوزاد نمی‌گویند و این بچه به لحاظ علمی جنین نام دارد و جالبتر این است که قلب بچه در 8 هفتگی تشکیل می‌شود و معلوم نیست صدای قلبی که آرام  می شنود صدای قلب کدام جانوری است!!!

جالبتر از تمام اینها دیدگاه تقدیرگرایانه‌ی نویسنده است. زنی که در همسایگی «آرام» زندگی می‌کند از روی فال قهوه به او می‌گوید کسی درایران عاشقش است که چشم انتظار بازگشت اوست و بیمار است.

ضمنا نسیم هم که قبل از رفتن «آرام» از ایران سراغ او رفته بود و به او گفته بود که دلیل واقعی ازدواج فرید با او چه بوده یکدفعه با شوهر سابق و بچه اش در انگلیس سبز می‌شود و با مهربانی اعتراف می‌کند که آن روز برای چزاندن «آرام» آن حرفها را به او گفته و فرید واقعا عاشق آرام بوده و «آرام» هم که بچه‌ی نسیم را می‌بیند می‌فهمد که موضوع بچه‌دار نشدن نسیم دروغی بیش نبوده است.

تمام این اتفاقات تصادفی تقدیری سبب می‌شود آرام قبل از پاسخ مثبت دادن به دکتر تصمیم بگیرد برای یکسره کردن تکلیفش با فرید به ایران بیاید. او با رسیدن به ایران می‌فهمد که فرید فردای روز هم‌آغوشی تصادف کرده و واقعا بیمار بوده و ای دل غافل، چه اشتباه احمقانه‌ای کرده که به خاطر یک شوخی شوهرش را ترک کرده است.

«آرام» به خاطر فال خانم همسایه امید پیدا می‌کند که فرید او را می‌پذیرد و سراغ فرید می‌رود ولی فرید او را با غرور پس می‌زند و می‌گوید باید بچه‌ را به من بدهی و آرام که اساسا رفتنش از ایران برای این بوده که بچه‌ی نداشته را به فرید ندهد، حالا که گوشت را آورده و دو دستی تقدیم گربه کرده به التماس می‌افتد که بهار را از او نگیرد اما وقتی می‌بیند که فرید کوتاه بیا نیست به او می‌گوید بهار را به او خواهد داد و با کس دیگری ازدواج خواهد کرد و موضوع حسادت فرید و یا شاید خستگی نویسنده از ادامه‌ی نگارش بی منطق موش و گربه بازی سبب می‌شود که فرید به عشق خود به او اعتراف کند و با هم زندگی خوب و خوشی را آغاز کنند.

قصه‌ی ما به سر رسید.... «آرام» خانم هم به خانه‌اش رسید!!!

تصاویر زیبا - سیمون دوبوآر - کاوه میر عباسی

((سينه ريزي را به گردن لورانس مي آويزد: «خوشت مي آيد؟»

جواهري دلفريب و درخشنده، با طرحي ساده اما بي نهايت گرانقيمت.

زن در خود فرو مي رود. اگر امروز صبح مشاجره نكرده بوديم محال بود ژان شارل چنين هديه اي برايم بخرد. در واقع اين يك غرامت است. يك عمل نمادين، يك محبت بدلي. جاي خالي چه چيزي را مي خواهد پر كند؟ چيزي كه ديگر وجود ندارد؟ پيوندي صميمي و گرم كه باعث مي شود نياز به هيچ هديه اي نباشد؟))

 

رمان تصاوير زيبا اثر سيمون دوبوآر، داستان زندگي زني به نام لورانس است كه بر اساس قوانين اجتماع، جوري مي زيد كه با كيستي واقعي اش تطابق ندارد. او نمي داند براي طغيان عليه زندگي اي كه او را با خودش غريبه كرده است چه بايد بكند. معشوق مي گيرد اما ديري نمي پايد كه مي فهمد شوهرش و معشوقش به يك ميزان خوب هستند و اين چيزي كه او را چون خوابگردي در دنيا سرگردان ساخته چيز ديگري است. در پايان كتاب لورانس تصميم مي گيرد كه فرزندانش را به گونه اي متفاوت با اصول قراردادي محيطش تربيت كند، آخرين جملات كتاب حس تلخي را به ذهن متبادر مي سازند:

 

((لورانس موهايش را برس مي كشد، كمي آرايش مي كند. در حالي كه به تصويرش در آينه كه رنگ پريده و گرفته و خسته است خيره شده است در دل مي گويد: ديگر از من گذشته، ولي بچه ها نبايد شانس شان را از دست بدهد. چه شانسي؟ حتي خودش هم نمي داند.))

 

اين حس تلخ از اينجا نشات مي گيرد كه لورانس علي رغم تمام تجربه ها و اين در آن در زدنهايش نمي داند فاصله گرفتن از خويشتن حقيقي خويش است كه او را ملول ساخته، او مي داند كه خوشبخت نيست و خوشبخت زندگي نكرده و مي خواهد از تكرار سرنوشت خودش براي بچه هايش جلوگيري كند، مي داند كه بايد طغيان كند اما قسمت تلخ ماجرا اينجاست كه نمي داند چگونه، نمي داند كه بايد خودش باشد و به فرزندانش هم همين را ياد دهد.

 

تصاوير زيبا يك عكاسي از جامعه است، مجموعه اي است از تصاوير زيبا، ولي تلخ. تصوير سينه ريز درخشنده و گرانقيمت كه با دستان ژان شارل بر گردن لورانس آويخته مي شود، اگرچه تصويري زيباست ولي تلخي محبتي بدلي و فقدان صميميتي واقعي و گرم را به رخ مي كشاند.

 

اين رمان علي رغم داشتن قلمي گيرا و ايجازي دوست داشتني، تخطي هاي زيادي از خط روايت دارد، به اين ترتيب كه راوي مدام  بين راوي داناي كل، سوم شخص محدود به ذهن لورانس و اول شخص (لورانس) تغيير جهت مي دهد.

چيزي كه من از آن به عنوان تخطي در روايت ياد مي كنم توسط يوسا با همدلي، نگارشي تجربي فرض شده است. از يكي از پاورقي هاي مترجم (ص179)، مي توان حدس زد كه وي روايات اول شخص را از زبان خود سيمون دوبوآر دانسته، با چنين ايده اي از مترجم بايد اثر را فرا داستان كه زير مجموعه ي پست مدرن است دانست و در آثار پست مدرن تخطي از روايت به جاي عيب، مزيت تلقي مي شود. البته پر واضح است كه اگر چنين ايده اي از جانب مترجم مطرح بوده باشد، اشتباه است، زيرا هيچ جايي از كتاب اسمي يا كدي وجود ندارد كه بفهميم "من راوي" خود دوبوآر است، از طرف ديگر در جاهاي بسياري مي توان حتم كرد كه "من راوي" لورانس است:

ژان شارل ترغيبم كرد كه به اين سفر بروم، شوهرم عقيده داشت كه اگر من نباشم، آنها راحت تر مي توانند با هم ارتباط برقرار كنند. (ص180)

راوي داناي كل داستان، قضاوتگر هم هست كه اين نوع روايت هم امروزه ضعف محسوب مي شود:

«لحنش خودپسندانه شده است، دهانش را غنچه مي كند و لبخندي وقيح روي لبهايش مي نشيند.»(ص55)

 

رمان تصاوير زيبا، رماني است كه اگر چه در زمره ي رمانهاي ادبيات متعهد جاي دارد، اما در عين حال راحت خوان و ساده فهم است. اين رمان توسط انتشارات هاشمي به چاپ رسيده است.

 

 

مرد بي وطن – كرت ونه گات

  

  • مي خواهم از شركت دخانيات براون و ويليام سون توليد كنندگان سيگار پال مال، يك بيليارد دلار ادعاي خسارت كنم! دوازده سال بيشتر نداشتم كه سيگار را شروع كردم. سالهاي سال است كه اين شركت روي همين پاكت قول داده است كه مرا بكشد، اما حالا من 82 ساله ام! و واقعا دستتان درد نكند اي حقه بازهاي پست با اين قول و قرارتان! هيچ وقت دلم نمي خواست زنده باشم و زماني را ببينم كه سه نفر از قدرتمندترين آدمهاي دنيا اسمشان باشد:

بوش، ديك و كالين!

 منظور از بوش كه مشخص است جرج بوش است، منظور از ديك: ديك چني و منظور از كالين هم كالين پاول. در اينجا ونه گات بازي جالبي با لغات صورت داده است و از اسم و فاميل هر يك از اين سه نفر قسمتي را آورده كه در زبان انگليسي معناي پستي را به ذهن متبادر مي كند. بوش يعني بوته، ديك يعني اورت مرد و كالين يعني روده ي بزرگ!

  • هميشه يك سر سيگار آتيش است و يك سر ديگرش يك احمق.
  • تايتان پسرخدايان در اساطير يونان آتش را از زئوس دزديد و به دست بشر داد. خدايان چنان به شخم آمدند كه او را برهنه و با زنجير به صخره اي بستند و گذاشتند جگرش طعمه ي عقاب ها شود. حالا معلوم شده كه خدايان حق داشتند اين كار را بكنند. همين عمو زاده هاي خودمان، گوريل ها، اورانگوتان ها و شامپانزه ها و بوزينه ها در تمام اينمدت با صرف سبزيجات خام ايام را به خوشي گذرانده اند در حالي كه ما آدمها نه تنها غذاي گرم مهيا مي كنيم مي كنيم بلكه اين سياره ي بكر را كه روزگاري سيستمي حياتبخش بود در عرض كمتر از 200 سال نابود كرده ايم، آن هم بيشتر با يك جنون ترموديناميكي در استفاده از سوخت هاي فسيلي.
  • فرويد مي گويد نمي داند زن ها چه مي خواهند ولي من مي دانم زنها چه مي خواهند: يك عالمه آدم كه باهاشان حرف بزنند!!! مي خواهند از چي حرف بزنند؟ مي خواهند از همه چيز حرف بزنند. مردها چي مي خواهند؟ آنها مي خواند كلي دوست و رفيق داشته باشند و ديگران اين قدر از دستشان كفري نشوند!!!
  • ما براي علافي به كره ي خاكي آمده ايم. هر كس جز اين گفت، چرت گفته!!!
  • مخفيانه عاشق زني هستم كه پشت پيشخوان مي نشيند. خودش خبر ندارد اما زنم مي داند! اصلا بروز نمي دهم كه دوستش دارم، او هم انگار دارد به يك طالبي نگاه مي كند، بس كه قيافه ام بي احساس است!!!
  • در ضمن بايد توي پرانتز متذكر شوم كه در اين بخش تا همين جا از كل سخنراني لينكلن در كيستبورگ هم صد كلمه بيشتر آورده ام. چه كنم روده درازم.
  • اگر بيشتر چيزهايي كه مسیح گفته خوب باشد كه بيشتر گفته هايش هم زيباست پس چه توفيري مي كند كه او پسر خدا هست يا نيست، اما اگر مسيح موعظه ي سر كوه را كه پيام مروت و رحمت است ايراد نكرده بود مت اصلا خوش نداشتم آدميزاد باشم، ترجيح مي دادم مار زنگي باشم!
  • امروزه بعضي از جاهلانه ترين هوس هاي دنيا كه با كمال افتخار هاي و هويش گوش فلك را كر كرده و چشم روزگار را كور، از واشينگتن سر زده مي شود.
  • اگر چند ميليون دلار صرف سلامت عمومي شود تورم زاست ولي اگر ميلياردها دلار صرف تسليحات شود تورم را پايين مي آورد.
  • ديكتاتورهاي راست گرا به آرمان هاي آمريكا نزديك ترند تا ديكتاتورهاي چپ گرا!!!
  • هر چه كلاهكهاي هيدروژني ما كه هر آن آماده ي انفجارند، بيشتر باشند بشريت امنيت بيشتري دارد و دنيايي كه به نوادگان ما خواهد رسيد، رفاه بيشتري خواهد داشت، زباله هاي صنعتي به ويژه آنهايي كه راديواكتيوند آسيب چنداني به كسي نمي رسانند پس حرف زيادي موقوف، فقرا لابد يك غلطي كرده اند وگرنه فقير نمي شوند پس بچه هايشان بايد چوبش را بخورند. از ابالات متحده امريكا نبايد انتظار داشت از ملت خودش مراقبت كند! شوخي مي كنم!!!
  • چنانچه شما واقعا ادم فهميده و تحصيل كرده اي باشيد بدانيد كه در واشينگتن دي سي جايي نداريد.
  • شايد توجه نكرده باشيد كه رهبران نامنتخب ما مليونها مليون انسان را اصلا داخل آدم به حساب نمي آورند. «هر جور عشقمان كشيد آنها را مجروح مي كنيم، مي كشيم، زنداني و شكنجه مي كنيم، مثل آب خوردن!!!» ‌‌(و فراموش نكنيد كه) من يك آدم بي وطنم!
  • گمانه زنها هيچ علاقه اي به نجات جان انسانها ندارند چيزي كه برايشان مهم است اين است كه بقيه از آنها حرف شنوي داشته باشند تا گمانه زني هايشان هر چند جهالت آميز همچنان ادامه داشته باشد. آن ها از يك چيز نفرت دارند، آن هم آدم داناست.

 

پی نوشت: این خلاصه ای یه که من برای خودم از کتاب برداشتم. نوشته های ونه گات رو دوست دارم...

درك فيلم - الن كيسبي ير - بهمن طاهري

پيشنوشت۱: خيلي از دوستان در اين چند وقت به خاطر پستهاي عجيب غريب و دير آپ كردنم نگران حال من شده اند. اول اين كه از همه ي دوستان تشكر مي كنم و سپس عذرخواهي.

احساس مي كنم خداوند مرا همچون ريگي در دريايي بزرگ انداخت و من پر از تشويش بر سطح دريا دايره هاي بي شمار پديد آوردم. به ته دريا رسيدم و آرام گرفتم و در سكوت و تنهايي دريا غوطه ور شدم تا شايد حكمت كارهايش را بفهمم. خداوند!!! يك روز تمام روزهاي سخت زندگي را سرش داد مي كشم. بعد مي بخشمش و توي آغوشش گريه مي كنم و به خواب مي روم و مطمئنم كه نوازشم مي كند. بله حتم دارم كه نوازشم مي كند...

اين پست را بيشتر براي رفع نگراني دوستان مي گذارم و كمتر براي اين كه مطلب مفيدي است...

پيشنوشت۲: مي توانستي نماني اما ماندي. مي توانستي نباشي اما بودي. سپاس كه هستي. سپاس كه بودي...

كتابي كه مي خواهم اين هفته، به شما معرفي كنم، "درك فيلم" نوشته ي «الن  كيسبي ير» ترجمه ي بهمن طاهري است كه توسط نشر چشمه به چاپ رسيده است.

همانطور كه مي دانيم كيفيات بصري فيلم از عوامل متعددي مثل زاويه‌ي ديد فيلمبرداري، عدسي ها، فاصله ي دوربين تا موضوع، قاب بندي، نورشناسي و ميزانسن و غيره تشكيل شده است.

ممكن است شما فكر كنيد كه اطلاعات داشتن در مورد اين عوامل فقط براي فيلمسازان اهميت دارد اما واقعيت اين است كه همه ي خصايص بصري براي تماشاگري كه در پي ديدن آن هاست قابل درك است و همين كه باز شناخته شوند مي توانند سرچشمه ي لذت وافري باشند كه از رهگذر فيلمها دريافت مي شود. در برخي فيلمها جايي كه كنش فقط با يكي دو عنصر بصري نشان داده مي شود بازشناخت آنها براي درك فيلم اهميت خطيري دارد.

بخش اول كتاب، فيلم را وسيله اي بياني معرفي مي كند و شامل چهار فصل است. در اين كتاب نويسنده با زباني ساده در فصل اول به شرح و تفسير عناصر تصوير، مي پردازد. نويسنده فصل دوم را به توضيح صدا شامل گفت و گو، موسيقي و جنبه هاي گواگون صداي فيلم اختصاص داده است.

در فصل بعد با عنوان انفعال سينمايي نويسنده به چگونگي درگير كردن تمام حواس مخاطب با استفاده ي هنرمندانه از عناصر كارگرداني مي پردازد. همانطور كه مي دانيم سينما فقط از راه تحريك قوه ي ديدن و شنيدن مي تواند تاثيربرانگيز باشد. هنر فيلمساز به اين است كه با ابزارهايي كه در دست دارد اين دو حس را چنان درگير كند كه خلا 3 حس ديگر تماشاگر را جبران سازد.

در فصل چهارم با نام ظرفيت هاي تماشاگر نويسنده با نظر به سينماي گودار شگرد بيگانه سازي برشتي در كارهاي او را توضيح مي دهد.

بخش دوم كتاب با رويكرد معرفي قدرتهاي تصويرگري سينما آغاز مي شود.

نويسنده در فصل پنجم از اين بخش، ديدگاه هاي سه نگره پرداز معروف را مورد بحث قرار مي دهد.

فيلمساز روسي سرگئي ايزنشناين جانب سبكي را مي گيرد كه متضمن گونه اي عدول تصوير روي پرده از واقعيت است. بنابر نظر مخالف آندره بازن، مورخ فرانسوي تلاشهاي هنرورانه تري در سينما حكايت از مطابقت دقيقي ميان تصوير سينمايي و واقعيت دارد. مشي ميانه بين عقيده ي اين دو را رودلف آرنهايم روانشناس و هنرشناس آلماني اتخاذ كرده است.

فصل ششم درباره ي اين موضوع است كه چگونه مي تواند چيزها را درون دنياي فيلم واقعي يا ناواقعي جلوه داد.

فصل هفتم به نوع ديگري از واقعيت سينمايي يعني فراواقعيت مي پردازد. بخش سوم كتاب با رويكرد تشريح نقد فيلم، سه فصل پاياني را در بر مي گيرد. در اين بخش تاكيد از راستاي ماهيت قالب بياني فيلم و واقعيت سينمايي به سوي نحوه ي كار منتقد با فيلم تمام شده همچون يك فراورده تغيير جهت مي دهد. يكي از كارهاي منتقدان، توصيف عنصرهاي سمعي و بصري فيلم ها و انفعال هايي است كه فيلم ها در تماشاگران پديد مي آورند.

در اين بخش نويسنده فصل هشتم را به توضيح سبك هاي سينمايي اختصاص داده است. فصل نهم تفسير انتقادي و ديالكتيكي را به اجمال توضيح مي دهد و فصل دهم معيارهاي ارزشي جمالشناختي فيلمها را شرح مي دهد. در اين فصل به شرح كيفيت "سينمايي" بودن پرداخته مي شود.

طرفداران ارزش گذاري فيلم بر اساس كيفيت "سينمايي" بودن معتقدند: فيلم بايد كاري انجام دهد كه فقط از عهده ي فيلم بر مي آيد و نه كاري كه در توان تاتر يا ادبيات يا رسانه ي ديگري هم هست. بنابراين سينمايي بودن متشكل است از چيزهايي نظير آشكار ساختن شخصيت و موقعيت به طور بصري و به مدد كيفيت صدا و نه با گفت گوها، خلق ميزانسن بيشتر با بهره گيري از حركت دوربين، زاويه ي فيلمبرداري و تدوين و نه به سادگي با چهره آرايي هنرپيشه ها يا لباس و دكور.

اميدوارم با خواندن اين كتاب و ساير كتابهايي كه در هفته هاي بعد پيرامون نقد يا درك يا تاويل فيلم معرفي شده و خواهد شد، به لذت عميق تري از درك فيلم دست پيدا كنيد.

 

***

اين كتاب جزو كتابهايي است كه خلاصه ي نكات مفيد آن به هيچ وجه با اصل كتاب برابري نمي كند بنابراين قويا توصيه مي كنم به جاي اكتفا به نكات مفيدي كه من از كتاب در آورده ام به خواندن اصل كتاب بپردازيد تا لذت ديدن فيلمها برايتان با درك فيلم دوچندان شود ولي از آنجايي كه ممكن است برخي افراد از ذيق وقت شكايت داشته باشند، نكات مفيدي كه براي شخص خودم از كتاب يادداشت كرده ام را به اجمال در ادامه ي مطلب ذكر مي كنم.

***

* تصاوير نگاتيو: براي تاكيد روي كيفيات غير واقعي (مثلا تمدني در آينده توسط گودار در آلفاويل) يا ايجاد صحنه اي خوفناك به كار مي روند.

* عدسي چشم ماهي ظاهر بي نهايت غير واقعي به چيزها مي دهد. هدف كارگردان از استفاده از اين عدسي القاي يك موقعيت غريب يا ديدگاه تحريف شده است.

* عدسي زاويه ي باز خطوط متجسم را در هم مي شكند. (مثلا خطوط قائم الزاويه ي چارچوبها) همين طور كه دوربين به سوي صحنه پيش مي رود اشيا تغيير شكل مي يابند و خطوط موجدار مي شوند و واقعيت مكاني كلا به ظاهر سيال مي گردد و محيطي تصوير مي شود كه قابل اطمينان نيست. در چنين فضايي وقتي امري خارج از روال عادي روي مي دهد ديگر جاي حيرتي باقي نمي ماند.

* عدسي عادي براي واقعي نشان دادن فضا استفاده مي شود و عموما بيشترين كاربرد را دارد.

* عدسي تله فتو: فاصله كانوني اش از هر عدسي نوع ديگري بلندتر است. در فيلم نيكولز به نام فارغ التحصي نمايي كه با عدسي تله فتو گرفته شده داستني هافمن را در خيابان هاي سانتا باربارا در حال دويدن نشان مي دهد كه مانع از ازدواج دختر مورد علاقه اش با مرد ديگري شود. دخل و تصرفي كه در شكل حركات هافمن صورت مي گيرد اين احساس را در ما پديد مي آورد كه او سخت دارد مي دود اما به هيچ جايي نمي رسد.

* عدسي هاي زوم: با تغيير فاصله كانوني وانمود مي كنند كه دوربين در حال نزديك شدن يا دور شدن از چيزي است. وقتي دوربين خود به جلو مي رود (روي ريل يا ابزارهاي ديگر) اشيا ي اطراف از كنارش رد مي شود و اين مسئله احساس عمق را براي تماشاگر ايجاد مي كند اما دوربين يا عدسي زوم به دليل ثابت نگه داشتن فاصله احساس عمق را فدا مي كند. اما زوم كردن قهرا توجه مخاطب را به موضوع معطوف مي سازد.

وضوح ناقص به اين منظور به كار مي رود كه هاله اي از احساسات عاشقانه بيافريند، فضايي از رمز و راز پديد آورد و يا احساسات ذهني يك شخصيت (ناهشياري، روان آشفتگي) را نشان دهد يا توجه تماشاگر را به يك قسمت از پرده جلب كند.

* زاويه ي رو به بالا، ناظر بر يك فضاي بسته: احساسي از به محدوديت در آوردن كنش هاي بازيگر را ايجاد مي كند. (همشهري كين 1941)

* نمايي كه دوربين از ازتفاع زياد به پايين نگاه مي كند حالت حيرت و جستجوگري را القا مي كند. (سرگيجه)

* زواياي غير عادي و كج بر سرشت نمايشي و عجيب و غريب فيلم تاكيد مي كنند.

* نماي نزديك ضرب آهنگ را كند مي كند.

* تصاوير خارج از قاب براي ايجاد تعليق و وحشت به كار مي رود. اين گونه تصاوير در ژانر وسترن هم كاربرد دارند. وقتي جهت اصلي حركت خارج از قاب به طرف تماشاگر است باعث مي شود تماشاگر در ماجرا شركت كند و كنشها ي حوزه ي خارج از قاب، يعني آنچه پشت دوربين روي مي دهد را مجسم كند. اكثر اوقات آنچه يك يا چند نما "خارج از قاب" به حساب مي آيد در نماهاي بعدي "درون تصويري" است.

* دوربيني كه روي دالي يا سطح متحرك ديگري كه از زمين فاصله دارد نصب مي شود باعث مي شود توجه تماشاگر به حركت دوربين منحرف نشود و حواسش از كنش بازيگر پرت نشود. دوربين روي دست احساس بودن در حل را به ما القا مي كند اما نما را از طبيعت نمايي يا واقع نمايي دور مي كند.

* كند نشان دادن كنش هاي بازيگر ممكن است احساس اساطيري بودند يا فوق بشري بودن را القا كند مثل از پاي در آمدن باني و كلايد در پايان فيلم.

* تدوين: قطع هاي مستقيم و خوش پرداخت در يكپارچگي فيلم نقش دارند.

* قطع جهشي: پاره از يك كنش حذف مي شود و در نتيجه تماشاگر فقط بخشي از حادثه را مي بيند. مثلا در نماي 1 شخصيتي به آرامي به سمت راست بر مي گردد و در نماي شماره 2 كاملا برگشته و آن سوي اتاق است. ممكن است اين حس به تماشاگر القا شود كه چيزي جا افتاده است و اغلب در فيلمهاي كمدي كرابرد دارد و در فيلمهاي خيال پردازانه كه يك رشته قطع هاي جهشي مي تواند كيفيتي غير طبيعي به حوادث ببخشد.

* قطع تدريجي: فيد: تصوير تدريجي محو مي شود (فيد اوت) تصوير تدريجا ظاهر مي شود (فيد اين) فيد اوت مي تواند در يك صحنه ي رمانتيك كارگردان را از شر سانسورچي نجات دهد و همه چيز را به تخيل تماشاگر واگذار كند.

* آيريس كردن: يك سطح مدور روي پرده سياه باز مي شود تا صحنه اي را نشان دهد (آيرس اين) يا سطح مدرور روي پرده ظاهر ميشود و صحنه را مي بندد. (آيريس اوت)

اين تكنيك در فيلمهاي اكسپرسيونيستي كاربرد دارد. دايره نمادي از اغتشاش است و آيريس كردن احساس آشوب نهفته را مي آفريند و تنش را ظريفانه افزايش مي دهد.

* وايپ: تصوير جديد به آرامي روي پرده به حركت در مي آيد و تصوير قبلي را بيرون مي كند.

* ديزالو: محو شدن تصوير قبلي و ظاهر شدن تدريجي تصوير جديد. هدف آن وحدت بخشيدن به فيلم است.

*  (over lap)تداخل: پاره اي از كنش را كه پيش از قطع نمايش داده شده بود، دوباره بعد از قطع نشان مي دهند. اين نوع قطع آن را تصنعي نشان مي دهد. تداخل به منظور تاكيد به كار مي رود.

* انتقال بدون قطع: حركت چرخشي سريع دوربين در مسير افقي كه با سرعت زياد از روي يك شي يا مكان به جاي ديگري مي رود، سطح محو و تاري به وجود مي آورد كه معادل قطع است. اين نوع كار حس واقع گرايي اثر را كاهش مي دهد.

* قطع در حركت: در اين شيوه بازيگر يا سير حركت قبل و بعد از قطع، حركات مشابهي دارد. اين نوع كار احتمال اين را كه تماشاگر در حال تعقيب سير كنش متوجه عمل قطع نشود، افزايش مي دهد.

* عدم تشابه يا تضاد هم مي تواند مبناي قطع باشد. (در پدر خوانده مراسم تعميد و تبهكاريها يا تعمير كمين گاه خونبار.)

* تدوين بر اساس عدم تداوم: عدم تطابق نماها مثلا از نظر جهت حركت روي پرده، مثلا قهرمان به سمت راست پرده فرار مي كند و پليس او را به سمت چپ تعقيب مي كند. (در فيلمهاي گودار از اين نوع تدوين زياد استفاده شده است.)

* تدوين ريتميك: تدوين با كثرت برش كه منجر به تدوين يا ضرب آهنگ منقطع مي شود.

* قاب كاهي: حذف بعضي قاب هايي كه در تسلسل خود تشكيل يك نما را مي دهند. اين كار به كنش سرعت مي بخشد.

* قاب بندي مضاعف: هر قاب دوبار چاپ مي شود. به كنش زمان بيشتري مي دهد و حركت كند شده الق مي شود.

* باز ايستاندن قاب: القاي زمان از حركت بازداشته شده.  فراموش نشدني كردن قاب تصوير.

* گفتارهاي خارج از تصير لحن واقع نماي بسياري از صحنه هاي فيلم را كاهش مي دهد.

* زمان مادي اشاره به سازمان يافتن سينمايي است كه حوادث با همان سرعت وقوعشان در دنياي بيرون سينما رخ مي دهد.

* زمان عاطفي يا انفعالي: رودادها چنان سامان مي يابد كه تاثيرهاي عاطفي معيني بر احساس ذهني تماشاگران از فرمان داشته باشد.

* سبك اكسپرسيونيسم بيشتر، فضا و حال و هوا را موكد مي كند تا جزئيات ملموس را. مشخصه ي ديگر اين سبك داشتن مايه اي حول مفهوم بيگانگي است.

شيوه ي جريان سال ذهن را مي توان گونه اي از شيوه ي بيان اكسپرسيونيستي دانست. جريان سيال ذهن عبارت است از سير بي وقفه، بي شكل و چند سطحي فعاليت ذهني كه در داستان نويسي در قالب تك گويي دروني نمود پيدا مي كند. از نمونه هاي آن مي توان به خشم و هياهوي فاكنر اشاره كرد و در آثار ايراني مي شود گفت كه صادق چوبك در سنگ صبور تا حدودي به آن نزديك شده است.

 

من به نسل بعد از جنگ جهاني دوم تعلق دارم!!

كلاراي عزيز، مهم نيست كه من دراواخر  سال 1981 ميلادي به دنيا آمده ام. جملات زير را كه از كتابت خواندم متوجه شدم كه من و تو هم نسليم...

«من به نسل بعد از جنگ جهاني دوم تعلق داشتم. اين نسل در دوراني پروش يافت که با زنان مثل کودکان رفتار مي شد. به آنها به چشم اموال نگاه مي کردند و آنها را چون باغچه هاي باير نگه مي داشتند اما خوشبختانه هميشه باد بذر وحشي را با خود مي آورد.

آنچه زنان مي نوشتند غير مجاز بود اما رگبار کلمات از هر سو روان مي شد. زنان بايد ابزارها و فضاي مورد نياز براي خلق آثارشان را گدايي مي کردند. آرايش باعث بدگماني مي شد. ظاهر يا لباس شاد خطر آسيب ديدن يا حمله جنس مقابل را افزايش مي داد.

دختران و زناني که شديدا محدود شده بودند و تحت سلطه بودند و صدايشان خفه شده بود خوب خوانده مي شدند و به آن دسته از زناني که موفق مي شدند لحظاتي چند از زندگي شان را فارغ از قيد و بند بگذرانند برچسب "بد" زده مي شد.

بنابراين من هم مثل بسياري از زنان قبل و بعد از خود همچون مخلوق غير عادي زندگي مي کردم. من هم مانند دوستان و اقوام شق و رق، پيراهن برتن و کلاه بر سر به کليسا مي رفتم اما گاهي دم بلندم از حاشيه دامنم بيرون مي زد!»

زنان با گرگها مي دوند - دكتر كلارا پينكولا استس

ديوانگي در بروكلين اثر پل استر

پيش نوشت: اگر اين متن كمي خارج از ادب است از قلم پل استر و يا ادبيات ناتان (راوي كتاب ديوانگي در بروكلين) آب مي‌خورد، ولي به هر حال به آدمهاي شديدا پاستوريزه توصيه مي‌شود كه كمربندهايشان را ببندند.

نقل مستقيم، فصل اول صفحه‌ي 10:

هر وقت مي‌خواستم بنويسم چشمانم را مي‌بستم و به خيالم پر و بال مي‌دادم و با وا داشتن خودم به راحتي مي‌توانستم ماجراهايي را كه در گذشته اتفاق افتاده بود، چيزهايي كه گمان مي‌كردم براي هميشه فراموش شده‌اند را بار ديگر به ياد آورم.

مثل زماني كه كلاس ششم ابتدايي بودم و يكي از همشاگرديهايم به اسم دادلي فرانكلين سر كلاس جغرافي وقتي همه ساكت بودند گوز پر صدايي بيرون داد. همه زدند زير خنده. (معلوم است براي يك مشت بچه‌ي يازده ساله هيچ چيز مضحك‌تر از يك باد در كردن بي موقع نيست.)، اما چيزي كه باعث شد اين پيشامد جزئي را تا مقام يك اتفاق كلاسيك، يكي از شاهكارهاي تاريخ شرمساري و تحقير بالا ببرد اين بود كه دادلي بيچاره گاف بزرگ ديگري داد و معذرت خواست. در حالي كه سرش را طوري پايين انداخته بود كه نوك دماغش به ميز مي‌ساييد و چهره‌اش چنان سرخ شده بود كه آدم را به ياد ماشين‌هاي آتش‌نشاني مي‌انداخت، تته پته كنان گفت: «آخ، ببخشيد.»

هرگز نبايد در جمع بابت باد در كردن عذرخواهي كرد. قانون نانوشته و دستور عامرانه‌ي عرف امريكايي اين است. باد شكم از فرد يا جايي نمي‌آيد، بلكه بوي گند بي نامي است كه به كل گروه مربوط مي‌شود و حتي اگر تك‌تك آدم‌هاي داخل اتاق يكي زا متهم قلمداد كنند، تنها واكنش معقول انكار است.

دادلي فرانكلين زيادي صاف و ساده بود و هرگز نتوانست اين واقعه را فراموش كند. از آن روز همه «آخ، ببخشيد» صدايش مي‌كردند و اين لقب تا آخر متوسطه رويش ماند.

پي نوشت: چيزي كه ناتان شصت ساله از آن خبر ندارد يا دارد و بروز نمي‌دهد اين است كه تمام سياستمداران تاريخ بشريت سر آن كلاس درس حضور داشتند و سرنوشت دادلي فرانكلين را به خوبي به خاطر سپردند بجز تعداد انگشت‌شماري از آنها كه آن جلسه را غيبت داشتند و يكي از معروف‌ترين غايبان، آخرين شاه ايران، يكي از كشورهاي خاورميانه بود!

یک عاشقانه آرام (نادر ابراهيمي)

* اگر پرنده را در قفس بيندازي مثل اين است كه پرنده را قاب گرفته باشي و پرنده اي كه قاب گرفته اي فقط تصور باطلي از پرنده است. عشق در قاب يادها پرنده اي است در قفس، منت آب و دانه را بر او مگذار و امنيت و رفاه را به رخ او نكش كه عشق طالب حضور است و پرواز، نه امنيت و قاب.

 

* عشق آنگاه كه به واژه اي بر روي كارت پستال، به نامه، به آواز تبديل شد و با بسته بندي مشابه به مشتريان تشنه عرضه شد، در هر بازاري مي شود آن را خريد و به معشوق هديه كرد و همين عشق را تحقير كرده است. توليد انبوه مدتهاست راه را بر نامكرر بودن عشق بسته است.

 

* زماني زني را مي شناختم كه پيوسته به مردش مي گفت: ((تو تمام خاطرات ما را از ياد برده اي. زندگي روزمره حافظه تو را تسطيع كرده است. تو قدرت تخيلت را به قدرت تامين آينده تبديل كرده اي. تو مرا حذف كرده اي حذف...))

و مرد صبورانه و مهربان جواب مي داد: ((نه... به خدا نه... من با خود تو زندگي مي كنم نه با خاطرات تو. من تو را به عينه همين طور كه روبه روي من ايستاده اي، يا ظرف مي شويي يا سيب زميني پوست مي كني يا لباس تازه ات را اندازه مي كني عاشقم نه آن طور كه آن وقتها بودي. من تو را عاشقم نه خاطراتت را و تو چون مرا دوست نداري به آن يك مشت خاطره سنگواره‌هاي تكه تكه آويخته اي.))

 

* عشق آرام آرام در روند تبديل بود . تبديل شدن به محبت؛ صميميت؛ مهرباني ؛ همدردي ؛ عشق در روند تبديل شدن به چيزي جامد؛ سرد؛ كوتاه؛ محدود ؛ كهنه بود عشق در جريان تبديل بود و هر تبديلي عشق را باطل مي كند.

 

* من دختران و پسران زيادي را مي شناسم كه تمام هدفشان از طرح مسئله ي عشق رسيدن است. عجب جنجالي به پا مي كنند؛ اعتصاب غذا؛ تهديد به خودكشي؛ گريه؛ سكوت؛ فرياد و سرانجام رسيدن. مشكل اما از همين لحظه آغاز مي شود. وقتي هدف اين قدر نزديك باشد گرچه كمي هم دور به نظر مي رسد بعد از زماني كه برق آسا مي گذرد؛ ديگر نمي دانند چه بايد بكنند. با اولين شست و شوي پرده ها؛ لب پر شدن بشقابها؛ بوي كهنگي گرفتن جهيز مي مانند معطل. قصد بي حرمتي به هم را كه ندارند. بي حرمتي فرزند كهنگي است. فرزند تكرار. اين را بايد مي دانستند كه رسيدن پله ي اول مناره اي است كه بر اوج آن اذان عاشقانه مي گويند. برنامه اي براي بعد از وصل؛ براي تداوم بخشيدن به وصل و از وصل ممكن و آسان تن به وصل دشوار و خطير روح رسيدن.

براي بي زماني عشق.

 

* همسر يك باستان شناس به من گفت: شوهر م را به علت اين كه يك باستان شناس است و دائما با اشيا قديمي سرگرم است؛ دوست دارم ؛ چرا كه قدر مرا هر قدر كه كهنه تر مي شوم بيشتر مي داند. حال مدتهاست كه به من به عنوان يك ظرف بلور نازك نگاه مي كند. از من همان طور مراقبت مي كند كه از تنگ قديمي بالاي رف. او هميشه مي ترسد كه يك نگاه بد هم آن تنگ گرانبها را بشكند همانطور كه يك صداي مختصر بلند قلب مرا.

 

* بدون مكالمه عشق به جان كندن مي افتد؛ و چقدر هم سخت است دوام بخشيدن به اين گفتگوهاي آبي روشن.

 

* اين عشق نيست كه نرم نرمك عقب مي نشيند. اين بيكارگي است كه پيوسته هجوم مي آورد. بيكارگي؛ تنبلي بي قيدي؛ خستگي؛ بهانه جويي؛ كهنگي؛ وقت كشي؛ وا دادگي ؛ نق زدن؛ به هم ريختن؛ بي اعتنا شدن؛ به شكل جبران ناپذير تخريب كردن و به صورتي خوف آور به عادت زيستن تسليم شدن.

 

*عظمت و افتخار در استمرار است و دوام. عاشق شدن مسئله اي نيست. عاشق ماندن مسئله ي ماست. بقاي عشق؛ نه بروز عشق. هر نوجواني هم گرفتار هيجانات عاشقانه مي شود اما آيا عاشق هم مي ماند؟ عشق به اعتبار دوامش عشق است نه شدت ظهورش...

 

* هيچ چيز همچون صدايي كه به خانه ي همسايه مي رود همسايه را از سستي بناي خانه ي ما و از واماندگي طاقت سوز ما آگاه نمي كند.م فرياد مثل گرد زغال روي اشيا خانه مي نشيند و زندگي را كدر و بد رنگ مي كند.

عاشق زمزمه مي كند؛ فرياد نمي كشد.

در گوشم زمزمه كن تا عطوفت صدايت را حس كنم؛ فرياد نكش تا خشونتش را...

 

با تو بودن هميشه پر معناست

بي تو روحم گرفته و تنهاست

با تو يك كاسه آب يك درياست

بي تو دردم به وسعت صحراست

با تو بودن هميشه پر معناست

...

پي نوشت: در اين كتاب عشق به معناي عميقش و نه به معناي توليد انبوه بازاريش به تصوير كشيده مي شود. اگر چه در بسياري از جاها با تفاوتهاي ديدگاه هاي زن و مرد مواجهيم كه هر يك ديگري را به عدم عاشقي متهم مي كنند (مثل پاراگراف ۳) و اين اتهامها صرفا به دليل عدم شناخت صورت پذيرفته، اما در كل ايرادات كتاب قابل چشم پوشي است...

بادبادك باز نوشته خالد حسيني

«تف به ريش هر چي عنتر حق به جانب است. غير از تسبيح انداختن و از بر كردن كتابي كه اصلا زبان آن حاليشان نيست هنر ديگري ندارند. هر چي ملا يادت داده را ول كن. فقط يك گناه وجود دارد والسلام و آن هم دزدي است. هر گناه ديگري هم نوعي دزدي است مي فهمي چه مي گويم؟ اگر مردي را بكشي يك زندگي را مي دزدي. حق زنش را از داشتن شوهر و حق فرزندش را از داشتن پدر مي دزدي. وقتي دروغ بگويي حق كسي ار از دانستن حقيقت دزديده‌اي. وقتي تقلب مي‌كني حق رعايت انصاف را مي دزدي. هيچ كاري پست‌تر از دزدي نيست امير. اگر كسي چيزي را كه مال خودش نيست بردارد، خواه جان يك آدم باشد خواه يك تكه نان تف به رويش.»

اين جملات مربوط به كتاب بادبادكباز نوشته‌ خالد حسيني است.

اين كتاب، داستاني خطي را با نثري ساده و روان بيان مي‌كند. عذاب وجدان يك پسر متمول افغاني سوخت پيش برنده‌ي ماشين اثر است. خواننده در داستان به جاي مواجه شدن با تعليقي كه پيش برنده‌ي اثر باشد با اتفاقاتي مواجه مي‌شود كه انتظارش را دارد. انتظار دارد كه امير به حسن تهمت دزدي بزند. انتظار دارد كه گذشته‌ي ثريا را فراموش كند و با او ازدواج كند، مي داند كه سهراب قرار است كار نيمه‌تمام پدرش را تمام كند و انتقام او را بگيرد. حتي پايان باشكوه داستان را انتظار مي كشد ولي با تمام اينها اثر، جذاب و به طرز سرگيجه آوري با شكوه است. اينها همه به آن علت است كه در اين اثر چيزي فراتر از تعليق وجود دارد. شايد بشود گفت نويسنده تكه اي از روح خود را به اثر بخشيده. شنيده‌ام كه هر انساني اگر بتواند كتاب شخصي‌اش را بنويسد بي شك كتابي بي نظير خواهد بود و به نظر مي رسد بادبادكباز كتاب شخصي خالد حسيني است.

كتاب شخصي كتابي است كه در آن نويسنده بدون ترس از قضاوتها روح خود را عريان مي‌كند ودر معرض ديد تماشاگر مي‌گذارد. در كتابهاي شخصي عموما نويسنده آگاهانه يا ناآگاهانه از زندگي شخصي و كودكي‌اش وام مي گيرد و البته نيازي نيست به عينه ماجراهايي را روايت كند كه براي خودش اتفاق افتاده و اغلب تخيل و خاطرات را در هم مي‌آميزد و تنديس زيبايي از روحش را مي‌تراشد.

اين كتاب به لحاظ گذر از مقاطع تاريخي و سياسي افغانستان حرفهاي بسياري نيز براي گفتن دارد. به راحتي مي‌توان لمس كرد كساني كه به خود اجازه مي‌دهند به نام دين و ايمان به آزار انسانها بپردازند چه قسم افرادي هستند. كم و بيش مي توان حس كرد كه حكام ظالم چطور ملتها را به عقب مي رانند و ملتهاي عقب مانده چطور حكام ظالم را با ناجيان آسماني اشتباه مي گيرند.

تنها نقدي كه ممكن بود به كتاب وارد باشد از زبان خود نويسنده در بخشي از كتاب جاري مي‌شود:

- احساس مي‌كنم در كشور خودم يك توريست هستم.

فريد خنديد.

- مي خواهم بدانم براي چي مي خندي؟

- مي خواهي بداني؟ بگذار مجسم كنم آقا صاحب. شما لابد توي يك خانه‌ي سه طبقه زندگي مي كنيد كه باغبانتان آن را غرق گل كرده. پدرت هم يك ماشين امريكايي زير پايش است. چند تا خدمتكار هم داريد كه احتمالا هزاره‌اي هستند. مهماني‌هاي مجلل؟ درست نمي‌گويم؟

- براي چه اين حرفها را مي زني؟

به پيرمرد خنزرپنزري اشاره كرد كه توي كوره راهي خودش را به زور مي‌كشيد و توبره‌ي كرباس بزرگي پر از هيزم به پشتش بسته بود.

افغانستان واقعي اوست آقا صاحب. افغانستاني كه من مي شناسم اوست. شما  هميشه اينجا يك توريست بوده‌ايد، فقط خبر نداشتيد.

اين جملات نشان مي‌دهد نويسنده آگاه است زندگي پسر پولدار تحصيلكرده‌اي از افغانستان را بيان كردن متناقض با فعليت عمومي و واقعي افغانستان است و البته نقد كوچك ديگري بر كتاب وارد است كه تقريبا من را عصباني كرده بود و آن اين بود كه شخصيت اول اسم سگش را گذاشته بود افلاطون و علت را هم چشمان متفكر سگ دانسته بود!

تمام اينها را گفتم تا شما را به خواندن اين ايجاز جديد در ادبيات معاصر دعوت كنم.

براي خواندن زندگي نامه‌ي خالد حسيني و دانلود كتاب به صورت پي دي اف يا صوتي با صداي نويسنده اينجا كليك كنيد.

براي خواندن اخبار جريان سازي اين كتاب در امريكا و ساير نقاط جهان اينجا كليك كنيد.

فيلم بادبادك باز، هم در راه است. براي خواندن مطالب بيشتر درباره ‌ي اين موضوع اينجا كليك كنيد.

دوست عزيزم آقاي اسلامي هم نقد كوتاهي به آلوده سازي به بهانه‌ي زيبا سازي نوشته‌اند كه به كتاب بادبادك‌باز ربطي نداره ولي به ما مردم تهران كه ربط داره.

پيكر فرهاد نوشته عباس معروفي

_ آدم تيره بختي كه جنازه ي قطعه قطعه شده معشوقش را در چمداني گذاشته و بي آنكه خود بخواهد يا بداند آن را به جاي نامعلومي مي برد. شما اسم اين را مي گذاريد زندگي؟ كه هر كدام از ما جنازه ي يك نفر را بر دوش داريم؟ سوار بر قطار به جاي نامعلومي مي رويم كه نه مبدا آن را مي دانيم و نه مقصدش را. دلمان را به اين خوش كرده ايم كه زنده ايم.

چقدر بر پريان كه در برابر چشمانمان آزادانه مي رقصند بي توجهيم و خيال مي كنيم آنها را نديده ايم. چقدر بر پولكهاي طلايي آفتاب نگاه مي كنيم و فكر مي كنيم هرگز از آفتاب پولك طلايي نريخته است و چقدر به هستي بي اعتناييم.

ما قدرت تشخيص نداريم. بلد نيستيم انتخاب كنيم وگرنه چرا موقعي كه به خانه او پناه بردم و در برابرش در حضورش روي تختخواب او دراز كشيدم ديوار سياه و سنگين خواب نمي گذاشت او را ببينم؟

در اين كتاب نويسنده آگاهانه يا ناآگاهانه به تقليد از نثر هدايت پرداخته كه صد البته كمتر از پنجاه درصد موفق بوده است. در اين اثر نقشهاي قلمدان بوف كور جان مي گيرند و مسير داستان بسيار بهتر از پايانش شكل مي گيرد.

خواندن اين كتاب كوتاه و آشنايي با اين نويسنده ي خوب كشورمان خالي از لطف نيست.

زهیر نوشته پائولو کوئیلو

 

 

_ برده‌ي‌ زندگي‌ بودند كه‌ خودشان‌ انتخاب‌ نكرده‌ بودند اما تصميم‌ گرفته‌ بودند با آن‌ بسازند چرا كه‌ كسي‌ به‌ آنها القا كرده‌ بود اين‌ به‌ نفعشان‌ است‌ بدين‌ ترتيب‌ روزها و شبهاي‌ يكنواختشان‌ را مي‌گذراندند كه‌ در آن‌ ماجراجويي‌ فقط مال‌ كتابها بود يا فيلم‌هاي‌ تلويزيوني‌.

 

_ همه‌ چيز را خيلي‌ خوب‌ مي‌فهميدي‌ و ناگهان‌ از فهميدن‌ دست‌ كشيدي‌، هر شوهري‌ از لحظه‌اي‌ به‌ بعد

زنش‌ را بخشي‌ از لوازم‌ و اثاث‌ خانه‌ مي‌داند.

 

_ يعني‌ كار هر ازدواج‌ بايد به‌ اينجا بكشد؟ شور بايد جايش‌ را به‌ چيزي‌ به‌ نام‌ رابطه‌ي‌ پخته‌ بدهد؟ به‌ تو احتياج‌ دارم‌. دلم‌ برايت‌ تنگ‌ مي‌شود اما شادي‌ بين‌ ما غايب‌ است‌.

_ عشق ميان ما غايب‌ نيست‌ وقتي‌ از من‌ دوري‌ دلم‌ مي‌خواهد كنارم‌ باشي‌. پيش‌ خودم‌ خيال‌ مي‌كنم‌ وقتي‌ از سفر برگردي‌ يا برگردم‌ چه‌ حرفهايي‌ به‌ هم‌ مي‌زنيم‌. به‌ تو تلفن‌ مي‌كنم‌ تا خيالم‌ راحت‌ شود اوضاع‌ مرتب‌ است‌، تا هر روز صدايت‌ را بشنوم‌.

_ براي‌ من‌ هم‌ همين‌ طور است‌. اما وقتي‌ كنار هميم‌ چه‌ اتفاقي‌ مي‌افتد؟ بحث‌ مي‌كنيم‌، به‌ خاطر هر چيز كوچكي‌ دعوا مي‌كنيم‌.

_ حق‌ با توست‌ و در اين‌ مواقع‌ سرگشته‌ مي‌شوم‌ چرا كه‌ مي‌دانم‌ با زني‌ هستم‌ كه‌ مي‌خواهم‌.

ـ من‌ هم‌ با مردي‌ هستم‌ كه‌ هميشه‌ دلم‌ مي‌خواست‌ كنار خودم‌ داشته‌ باشم‌.

استر سزاوار چيزي‌ بيش‌ از كلمات‌ بود اما همين‌ كلمات‌ ساده‌ هرگز وقتي‌ با هم‌ بوديم‌ به‌ زبانم‌ نمي‌آمد.

در ازدواج‌هاي‌ ناموفق‌ وقتي‌ يك‌ نفر از حركت‌ مي‌ماند ديگري‌ هم‌ مجبور مي‌شود توقف‌ كند و همچنان‌ منتظر

است‌ روابط عشقي‌ به‌ وجود بيايد. در مراقبت‌ از بچه‌ها افراط مي‌كند و بيش‌ از حد كار مي‌كند، خودش‌ را به‌ ديدن‌ فيلم‌ يا خواندن‌ كتاب‌ مشغول‌ مي‌كند و وانمود مي‌كند از همه‌ چيز راضي‌ است‌ اما همچنان‌ منتظر است‌.

اما خيلي‌ آسان‌تر اين‌ است‌ كه‌ آدم‌ با صراحت‌ از موضوع‌ حرف‌ بزند، اصرار كند و فرياد بزند: حركت‌ كنيم‌! داريم‌ از يكنواختي‌ و كسالت‌ و نگراني‌ و ترس‌ مي‌ميريم‌.

 

متوجه‌ مي‌شوند يك‌ جاي‌ كار ايراد دارد اما نمي‌توانند مشكل‌ را پيدا كنند. به‌ هم‌ وابسته‌تر مي‌شوند. سعي‌ مي‌كنند خودشان‌ را بيشتر مشغول‌ كنند. با كتاب‌ خواندن‌، تلويزيون‌، دوستان‌ اما هرگاه‌ بعد از شام‌ با هم‌ حرف‌ مي‌زنند مرد به‌ راحتي‌ عصباني‌ مي‌شود و زن‌ ساكت‌تر از هميشه‌ مي‌شود. هر دو مي‌فهمند كه‌ آن‌ يكي‌ مدام‌ دارد از او دورتر مي‌شود اما نمي‌دانند چرا. به‌ اين‌ نتيجه‌ مي‌رسند كه‌ زندگي‌ مشترك‌ همين‌ است‌ و قيافه‌ي‌ يك‌ زوج‌ خوشبخت‌ را مي‌گيرند كه‌ مال‌ هم‌ هستند و علايق‌ مشترك‌ دارند.

 

_ مگر متوجه‌ نيستي‌ كه‌ از صبح‌ كار كرده‌ام‌ و حالا ديگر خسته‌ام‌؟ بيا دراز بكشيم‌ و بخوابيم‌، فردا صحبت‌

مي‌كنيم‌.

_ در اين‌ دو سال‌ هر هفته‌ و هر ماه‌ همين‌ است‌. سعي‌ مي‌كنم‌ حرف‌ بزنم‌ اما تو خسته‌اي‌. بخوابيم‌! فردا صحبت‌ مي‌كنيم‌! فردا كارهاي‌ ديگري‌ داريم‌. يك‌ روز كار ديگر، شام‌ مي‌خوريم‌، مي‌خوابيم‌، تمام‌ عمرم‌ همين‌ طور گذشته‌. هميشه‌ منتظر بودم‌ روزي‌ تو را دوباره‌ در كنار خود داشته‌ باشم‌. چيز ديگري‌ نمي‌خواهم‌. دنيايي‌ خلق‌ كن‌ كه‌ وقتي‌ احتياج‌ دارم‌ بتوانم‌ به‌ آن‌ پناه‌ ببرم‌. دنيايي‌ كه‌ آنقدر دور نباشد كه‌ به‌ نظر برسد مستقل‌ از تو زندگي‌ مي‌كنم‌ و آنقدر نزديك‌ نباشد به‌ نظر برسد مي‌خواهم‌ به‌ دنياي‌ تو تجاوز كنم‌.

_ مي‌خواهي‌ چه‌ كار كنم‌؟ از كار دست‌ بكشم‌ و هر چه‌ را با اين‌ همه‌ زحمت‌ به‌ دست‌ آورده‌ام‌ بگذارم‌ و با كشتي‌ برويم‌ به‌ جزاير كارائيب‌؟

_ در كتابهايت‌ از هميت‌ عشق‌ حرف‌ مي‌زني‌ و مي‌گويي‌ ماجراجويي‌ لازم‌ است‌ و خوشبختي‌ در مبارزه‌ براي‌

روياهاست‌. الآن‌ كي‌ جلوي‌ من‌ نشسته‌؟ كسي‌ كه‌ كتابهاي‌ خودش‌ را نمي‌خواند؟ كسي‌ كه‌ عشق‌ را با رفاه‌ و

خوشبختي‌ را با اجبار اشتباه‌ مي‌گيرد؟ كو آن‌ مردي‌ كه‌ با او ازدواج‌ كردم‌ و به‌ حرفهاي‌ من‌ توجه‌ داشت‌؟

_ زني‌ كه‌ من‌ با او ازدواج‌ كردم‌ كجاست‌؟

_ كسي‌ كه‌ هميشه‌ از تو حمايت‌ مي‌كرد؟ تشويقت‌ مي‌كرد؟ محبت‌ مي‌كرد؟ جسمش‌ اينجاست‌ و فكر مي‌كنم‌ تا آخر عمر كنارت‌ بماند اما روح‌ اين‌ زن‌ دم‌ در اتاق‌ است‌. آماده‌ي‌ رفتن‌ است‌.

_ چرا؟

_ به‌ خاطر اين‌ جمله‌ي‌ نفرين‌ شده‌ي‌ فردا صحبت‌ مي‌كنيم‌. كافي‌ است‌؟ اگر كافي‌ نيست‌ فكر كن‌ زني‌ كه‌ با او ازدواج‌ كردي‌؛ شيفته‌ي‌ زندگي‌ بود، پر از ايده‌، شادي‌، آرزو و حالا به‌ سرعت‌ به‌ يك‌ زن‌ خانه‌دار مبدل‌ مي‌شود.

ـ احمقانه‌ است‌. فكر نمي‌كني‌ وقتش‌ رسيده‌ بچه‌دار شويم‌؟

_ همه‌ي‌ زوجها فكر مي‌كنند همين‌ كار مشكلشان‌ را حل‌ مي‌كند: بچه‌ آوردن‌!

_ قول‌ مي‌دهم‌ فردا صحبت‌ كنيم‌.

_  و اگر روح‌ من‌ دم‌ در اتاق‌ است‌ تصميم‌ بگيرد برود تاثير چنداني‌ بر زندگي‌ ما نخواهد داشت‌.

_ نمي‌رود.

_ تو روح‌ مرا خوب‌ مي‌شناختي‌ اما سالهاست‌ با او حرف‌ نزده‌اي‌. نمي‌داني‌ چقدر عوض‌ شده‌. چقدر نوميدانه‌

دلش‌ مي‌خواهد به‌ حرفش‌ گوش‌ دهي‌ حتي‌ اگر حرفهاي‌ پيش‌ پا افتاده‌ باشد.

_ اگر روحت‌ اين‌ قدر عوض‌ شده‌ چرا خودت‌ همان‌ طور مانده‌اي‌؟

_ به‌ خاطر ترس‌. به‌ خاطر اين‌ كه‌ فكر مي‌كنم‌ فردا قرار است‌ صحبت‌ كنيم‌. به‌ خاطر تمام‌ چيزهايي‌ كه‌ با هم‌

ساخته‌ايم‌ و دلم‌ نمي‌خواهد خراب‌ شود. يا شايد عادت‌ كرده‌ام‌.

 

عصر آن‌ روز با دوستي‌ ناهار خوردم‌ كه‌ تازه‌ از همسرش‌ جدا شده‌ بود و ادعا مي‌كرد: ((حالا ديگر آزادم‌، آن‌ طور كه‌ هميشه‌ آرزو داشتم‌.))

دروغ‌ است‌. هيچ‌ كس‌ اين‌ شكل‌ آزادي‌ را نمي‌خواهد، همه‌ي‌ ما تعهدي‌ مي‌خواهيم‌. مي‌خواهيم‌ كسي‌ در كنارمان‌ باشد و زيبايي‌هاي‌ ژنو را ببيند. درباره‌ي‌ كتابها، مصاحبه‌ها و فيلم‌ها صحبت‌ كند، يا ساندويچمان‌ را با هم‌ تقسيم‌ كنيم‌ چرا كه‌ پولمان‌ به‌ خريد دو ساندويچ‌ نمي‌رسد. بهتر است‌ آدم‌ نصف‌ يك‌ چيز را، كامل‌ بخورد. بهتر است‌ شوهر آدم‌ مزاحم‌ آدم‌ شود و براي‌ ديدن‌ يك‌ مسابقه‌ي‌ مهم‌ فوتبال‌ زودتر به‌ خانه‌ بيايد يا زن‌ آدم‌ جلوي‌ ويترين‌ مغازه‌اي‌ بايستد و حرف‌ آدم‌ را درباره‌ي‌ برج‌ كليساي‌ جامع‌ قطع‌ كند. بهتر است‌ آدم‌ گرسنه‌ بماند تا تنها؛ بدتر از قدم‌ زدن‌ در تنهايي‌ و بدبختي‌ در ژنو، اين‌ است‌ كه‌ كسي‌ را كنارمان‌ داشته‌ باشيم‌ و كاري‌ كنيم‌ كه‌ اين‌ شخص‌ احساس‌ كند در زندگي‌ ما هيچ‌ اهميتي‌ ندارد.

 

اين‌ كتاب‌ را پائولو زماني‌ مي‌نويسد كه‌ استر او را ترك‌ كرده‌ و پائولو دريافته‌ استر براي‌ چيزي‌ فراي‌ عشق‌ و دوست‌ داشتن‌ او چيزي‌ فراي‌ خواستن‌ است‌.

 را مي‌دهد.Zahirاو به استر نام

 ((ظهير)) در زبان‌عرب‌. اين‌ كلمه‌ در زبان‌ عرب‌ به‌ چيزي‌ اطلاق‌ مي‌شود كه‌ آنقدر روح‌ و ذهن‌ ما را به‌ خود مشغول‌ كرده‌ كه‌ در همه‌ جا، در طبيعت‌، پشت‌ فرمان‌ اتومبيل‌، در خواب‌ و بيداري‌، ظاهر است‌ و جلوي‌ چشم‌ ماست‌.

پائولو در جستجوي‌ زهير(مترجم‌ اين‌ كلمه‌ را با ((ز)) نوشته‌ تا خواننده‌ فراموش‌ نكند معناي‌ آن‌ با ظاهر فارسي‌ تفاوت‌ عمده‌اي‌ دارد.)  با موانعي‌ روبه‌رو مي‌شود كه‌ همه‌ به‌ رشد روح‌ او كمك‌ مي‌كند. در اين‌ مسير مرتب‌ به‌ نقد خود مي‌پردازد و تلاشهاي‌ استر پيش‌ از رفتن‌ براي‌ اصلاح‌ وضعيت‌ رابه‌ ياد مي‌آورد. چيزهايي‌ مي‌آموزد كه‌ پيشتر مي‌دانست‌ اما به‌ آنها عمل‌ نمي‌كرده‌ است‌.

متاسفانه‌ آدمها هميشه‌ تا وقتي‌ چيزي‌ را دارند قدرش‌ را نمي‌دانند.

 

_ اي‌ كاش‌ پيش‌ از رفتنم‌ براي‌ تو زهير مي‌شدم‌. اي‌ كاش‌ وقتي‌ به‌ خانه‌ مي‌آمدي‌ براي‌ شنيدين‌ اخباري‌ كه‌ چندين‌ بار شنيده‌ بودي‌ حرفم‌ را قطع‌ نمي‌كردي‌. اي‌ كاش‌ وقتي‌ براي‌ سخن‌ گفتن‌ و جايي‌ براي‌ ماندن‌ گذاشته‌ بودي‌. اي‌ كاش‌...