پرواز با دوچرخه

 بچه که بودم، عاشق این بودم که پاهایم را حین دوچرخه سواری باز کنم و حالا نرو و کی برو. یک جور حس پرواز بهم دست می داد، اما اشکال کار اینجا بود که هنوز سی ثانیه از کیفور شدنم نمی گذشت که سرعت دوچرخه کم می شد و کم می ماند هشتپلکو شوم و مجبور می شدم دوباره رکاب بزنم. اما جانم برایتان بگوید که خانه‌ی ما در یکی از کوچه‌های منتهی به اتوبان کردستان بود که آن زمانها اتوبان نبود و همیشه فکر می‌کردم اگر سر خر را کج کنم و دوچرخه را بیندازم تو سرازیری خیابان کردستان، تا ته خیابان را می توانم همین طوری پرواز کنم، اما بابا همیشه منعم می‌کرد، بی آنکه برایم توضیح دهد که چرا نباید این کار را بکنم. بالاخره یک بار که چشم بابا را دور دیدم، پیچیدم تو سرازیری و حالا نرو و کی برو. تصور کنید آقای دکتر اشترانی را که دو پا داشت و دو پای دیگر هم قرض کرده بود و دنبال من می دوید و یکریز فریاد می زد: �ترمز نکن. ترمز نکن.�

من که از سرعت بالای دوچرخه و ترس بیکران، کل اجادیات مرده و زنده ام را جلویم می دیدم، همه‌ش تو دلم می گفتم: �خب بابا جان، ترمز نکنم، چه غلطی کنم؟�

بالاخره چندی نگذشت که یک فلکس قورباغه‌ای را مقابلم دیدم و با تمام توان ترمز کردم. ترمز دوچرخه به اصطلاح آن زمانها میخ بود، یعنی ترمز چرخ جلو می‌گرفت و ترمزهای عقب کار نمی کرد. دوچرخه‌ام عین یک اسب سرکش که روی دو پای جلواش بلند شود، شیهه ای کشید و روی چرخ جلویش بلند شد و کله کرد و منِ در حال پرواز، سه چهار تا معلق رو هوا زدم و روی سقف فلکس فرود آمدم. فرود، چنان مهیج و قدرتمند بود که سقف جا خورد و شیشه‌ی جلوی فلکس خرد خاکشیر شد و حتی یکی از چراغهای جلوی ماشین هم شکست. حسابی زخم و زیل شده بودم و یک حفره‌ی گرد سه سانتیمتری در شکمم ایجاد شده بود که خونریزی مختصری داشت و مدتها بساط بحث را در خانه مهیا کرد که این حفره از کجا تشکیل شده است و آیا این فرمان دوچرخه بوده که رفته توی شکم من یا چی!!!

بابا جان بعد از بردن من به خانه و گوشزد کردن این نکته به مادرجان که حق ندارد من را دعوا کند، عین مردهای متشخص افتاد دنبال پیدا کردن صاحب فلکس فکستنی که قرنها بود همانجا کنار خیابان پارک شده بود و من از آسمان روی سقفش نازل شده بودم. نمی دانم بابا چقدر خسارت داد و چقدر طول کشید که دوچرخه ام را تعمیر کند و آیا بعد از این حادثه به این فکر افتاد که ترمزهای عقب دوچرخه را نیز تعمیر کند یا خیر، چون به هر حال بعد از آن روز، من هیچ وقت ترمز شدیدی نگرفتم، حتی اگر به قیمت این تمام می شد که از روی موانعی که جلویم می دیدم، واقعا پرواز کنم!!!

آن روز، تنها روزی از زندگی ام بود که مخالف آرمانها و اهداف و نصایح پدرم گام برداشتم و تصادفا گند هم زدم ولی سرزنش و توبیخ نشدم و مورد حمایت قرار گرفتم.

حال، با آنکه اصولا مشکلات زیادی با این روزهای پدر و مادر متحرک دارم که یک بار توی بهار، سر و کله شان پیدا می شود و یک بار، تو تابستان و بار دیگر وسط شب چره‌ی یلدا، به حرمت شیرینی حمایت آن روز، می گویم: �روز پدر بر تمام پدرانی که عقاید و آرمانهای فرزند خود را علی رغم تفاوت های شرقی و غربی، بی چون و چرا و بهانه جویی، ارج می نهند و از آنها حمایت می کنند، مبارک باد!!�

پی نوشت: چون حدس می زنم کسانی که حافظه‌ای ماهی وار دارند، به این فکر بیفتند که از زمانی که دنیا آمده اند اتوبان کردستان موجود بوده و زیر این پست بنویسند که مگر شما چند سال داری، خدمتشان پیشاپیش عرض می‌کنم که کلنگ ساخت اتوبان کردستان در سال 67 زده شد!!!

صیدی که صیادش را آزاد کرد

 

آریکو فاکوته یکی از بازجویان سازمان امنیتی دولت کره شمالی، پس از فرار به چین در مورد یک زن به نام کاشیجی ریکاتو خاطراتی را منتشر کرده است که اگر وقت یاری کند، آنها را ترجمه می کنم و اینجا به اشتراک می گذارم:

ادامه نوشته

ماهیگیری

🐠🐟🐡🐟🐠

یک تبلیغ آموزش ماهیگیری دیدیم که همسرم گفت، وقتی بیست و سه ساله بوده تمام لوازم ماهیگیری را خریده و رفته ماهیگیری و اتفاقا در همان بدو تلپ شدن کنار رودخانه، یک ماهی تپل مُپل به قلابش می افتد اما همسر دلرحمم که دَک و دهن خونی ماهی را می بیند برای همیشه از ماهیگیری بیزار می شود و قلاب را می بوسد و کنار می گذارد، گفتم: «خب اگه دلت این قدر برای ماهی ها می سوزه، پس چرا این همه با شوق و ذوق ماهی می خوری؟» گفت: «اون فرق داره، از خوردنش که بدم نمی یاد، از این که خودم بکشمش بدم می یاد.» گفتم: «خب چه فرقی داره؟ خوردن تو باعث می شه یکی دیگه این قتل رو مرتکب بشه.» گفت: «خب این خیلی فرق داره، این معاونت در قتله، اون مباشرت در قتله، حکم این حداکثر پنج سال زندانه، حکم اون قصاص و اعدامه خانم اشترانی!!!» 😂😂😂

یعنی تا حالا اینجوری قانع نشده بودم، خلاصه عرض کنم خدمتتان که با وکلا در نیفتید، گیره بزنید به دماغتان و ماهی سرخ کنید 🤢😉😉😉

اسبی به نام خورشید

بچه که بودم آرزو داشتم برق برود، چون برق که میرفت بابا همان طور که کنار پنجره ی قدی دراز کشیده بود و کتاب می خواند، کتاب را باز می گذاشت رو سینه اش، و عینکش را هم روش، من می رفتم و عینک و کتاب را برمی داشتم و با احتیاط روی میز ناهار خوری می گذاشتم که صفحه ای که می خواند گم نشود و پیشش دراز می کشیدم و سرم را روی شانه اش می گذاشتم و می گفتم برایم #خاطره تعریف کن، بابا #دامپزشک ارتش بود و از همه ی داستانهایی که می گفت #داستان #خورشید را بیشتر دوست داشتم، خورشید نامی بود که خودم برای #اسب_وحشی سفیدی گذاشته بودم که هر وقت بابا دو هزار تا اسب ارتش را می برد به دشت، سر و کله اش پیدا می شد، خورشید بی نظیر بود، زیباترین بود و انگار از یالها و پوست مخملی اش نور تراوش می کرد، او باهوش بود و هر چه سعی کرده بودند او را بگیرند موفق نشده بودند، بی نهایت سریع می دوید و نژاد منحصر بفردی داشت، بابا می گفت خورشید آزاد و آزاده بود و از همان اول که دیدمش می دانستم خورشید اسبی نیست که بشود به او دهنه زد، بابا می گفت یک مدتی خورشید ناپدید شد و نگرانش شدم که نکند کسی او را اسیر کرده باشد اما چند ماه بعد او را از دوردیدم و فهمیدم که حامله است و این جور استنباط کردم که چون سنگین و کند شده می ترسد به آدمها نزدیک شود و در دام کمند آنها بیفتد ، از طرف دیگر بابا خودش یک اسب سیاه به نام بابک داشته که سبب نجات جان خورشید و دوستی بابا و خورشید می شود، ماجرا از این قرار بوده که چند ماه بعد، حین سواری بابک یهو رم می کند و به سمت نامعلومی می دود، بابا می گفت از بس حرف گوش نداد دهنه اش را ول کردم که لبهایش زخمی نشود، بابک بابا را بالاسر خورشید می برد که روی زمین افتاده بوده، خورشید داشته زایمان می کرده اما بچه گیر کرده بوده، بابا مجبور می شود همانجا بدون ابزار و دستیار به خورشید کمک کند، خورشید کره اسب سیاهی با یک لکه ی سفید روی پیشانی اش به دنیا می آورد، اینجای داستان پرسیده بودم کره اسبه دختر بود یا پسر؟ و چون بابا گفت که دختر بوده و اسمی هم نداشته، من اسم او را بیتا گذاشتم.

ادامه نوشته