عکس معروف بوسه یا نماد صلح

داستان عکس معروف بوسه که توسط #آلفرد_آیزنشتت گرفته شده و بعدها به نماد صلح تبدیل شد چیست؟ ملوان جوانی به نام #مندوسا پس از شنیدن خبر پایان جنگ در سال 1945 در خیابانهای نیویورک می‌دویده و هر زنی را که می‌دیده می‌گرفته و می‌بوسیده، برایش اهمیت نداشته زن پیر است یا جوان، چاق است یا لاغر و آلفرد متعجب، دنبال او می‌دویده و با دوربین لایکایی که داشته چیلیک چیلیک عکس می‌انداخته و این عکس که از همه بهتر در آمده در مجله لایف چاپ می‌شود و توسط امریکایی‌ها به نماد صلح تبدیل می‌شود و حتی مجسمه‌اش را هم می‌سازند. اگر چه گرتا فریدمن، پرستاری که در این عکس مورد بوسه‌ی اجباری قرار گرفته، در سنین پیری پیدا شد و گفت حس بدی از آن بوسه ندارد و آن را یک بوسه‌ی دوستانه ارزیابی می‌کند، اما قطعا اگر امروزه چنین اتفاقی می‌افتاد این عکس به جای نماد صلح به نماد خشونت جنسی تبدیل می‌شد.

جان لاک فیلسوف انگلیسی که نظریه‌های مهمی‌در مورد آزادی دارد، می‌گفت برده ها مثل حیوانات نفهمند و هر بلایی سرشان بیاید حقشان است، همین ژاپن که این روزها این قدر کلیپ از فرهنگ بالای مردمش ساخته می‌شود یگانه کشوری بود که کاسه‌ی داغتر از آش شده بود و در حالیکه که آلمان کوتاه آمده بود بر ادامه‌ی جنگ جهانی اصرار داشت و فجیع‌ترین جنایات جنگی را در دوران جنگ جهانی به انجام رسانید. آمریکایی که با افکار ضد نژاد پرستانه مقابل آلمان جنگید، یک زمانی خودش مهد قربانی کردن سیاه پوستان بود، بدون این که حتی یک قلب از قلوب مردمانش از کشتار و شکنجه ی سیاه پوستان جریحه دار شود و خودشان به جای کتمان حقایق از گذشته‌ی خود صدها فیلم و سریال ساخته‌اند.

اجداد دانمارکی‌های متمدن، دشمنان خود را زنده زنده کباب می‌کردند یا پوست می‌کندند و با پوست پشتشان برایشان مثل فرشته‌ها، بال طراحی می‌کردند و آنها هم تمدن فعلی خود را مدیون عدم کتمان حقیقت و مواجهه با تاریخشان هستند.

اما در کدام فیلمی که ما ساخته ایم عنوان شده که در ایران خودمان، در زمان شاه اسماعیل صفوی که مذهب رسمی مان را شیعه‌ی اسلامی‌کرد، قزلباشهای آدم خوار داشته‌ایم که مخالفان شاه اسماعیل را زنده زنده گاز گاز می‌کردند و می خوردند تا تمام شوند؟!

حقیقت این است که هیچ ملتی در دنیا وجود ندارد که تمام پیشینه‌ی تاریخی‌اش قابل تفاخر باشد. هر کس که برای تحقیر ملتی به اشتباهات تاریخی اآن ملت چنگ بیندازد، سعی دارد حقارت فعلی خود را زیر این سفسطه پنهان کند. حتی کسانی که خیلی باد به غبغب می‌اندازند و از تمدن چند هزار ساله‌ی ایرانیان حرف می‌زنند سعی دارند زخم عقب مانده بودن فعلی مان را با تفاخری پوشالین مرهم بگذارند چرا که اگر در تاریخ ما اقدامات درخشانی از کوروش کبیر وجود دارد (که البته مقدار زیادی با افسانه سرایی بر حقیقت ماجرا اضافه شده است) قطعا اقدامات شنیع و ضد بشر دوستانه‌ی بسیاری هم وجود داشته که قابل تفاخر نیست.

اصلا شاید حقیقت ماجرا این باشد که یک دلیل عقب ماندگی ایرانیان پیشینه‌ی تاریخی طولانی است. مفهوم غیرت با پیشینه‌ی تاریخی‌اش است که سبب می‌شود دختران بیگناه با داس و قمه و کمربند کشته شوند. پیشینه‌ی تاریخی سرسپردگی به اعراب مهاجم است که سبب می‌شود فرزندکشی، قانونی و بی عیب باشد. پیشینه‌ی تاریخی تصور حلول شیطان به جسم زن در ایام پریود است که سبب می‌شود صحبت از یک ماجرای کاملا طبیعی تابو و حتی جرم تلقی شود.

اگر هم چنین نباشد، این پیشینه‌ی تاریخی چند هزار ساله چه تاج گلی به سر ما زده است؟ حقیقت امروز ما چیست؟ من و توی روشنفکر در کنار عده‌ای ایرانی گیر افتاده ایم که روشنفکری را مسخره می‌کنند و فکر می‌کنند برای عزاداری برای اتفاقی که هزار و چهارصد سال پیش افتاده حق دارند عامل شیوع کورونا و کشتار مردم بی‌پناه باشند. یک چشم بگردانی مطمئنا اطرافت کسی را پیدا می‌کنی که فمنیسم که داعیه‌اش برابری زن و مرد است را به سخره می‌گیرد و بی آنکه بداند فمنیسم چیست مخالف سرسخت فمنیست‌هاست. واقعیت ما این است که هیچ چیزی برای تفاخر نداریم. ما با حقوق بشر بیگانه‌ایم. ما هنوز قوانین اعدام و شلاق و قطع عضو داریم و یک سری موجود نافهم که وقتی هشتک #نه_به_اعدام می زنیم هشتک درست می‌کنند که حامیان تروریست‌ها را بشناسید!

کثافت فرهنگی پیرامون ما فراتر از این حرفهاست. ما هر روز با بیشعورهایی که روی پل خانه‌مان پارک کرده‌اند و به ساندویچی رفته‌اند درگیریم. با آدمهای از دماغ فیل افتاده‌ای که اشتباه می‌کنند و دست پیش را می‌گیرند که پس نیفتند و یک عذرخواهی ساده بلد نیستند. با فضولهایی که در مورد شخصی‌ترین مسائلمان که به هیچ وجه بهشان مربوط نیست اظهار  نظر می‌کنند و ...

این یک واکنش دفاعی کودکانه است که رذالتهای فرهنگی اطرافمان را ببینیم و در مورد گذشته‌ی روشن و طلایی سرزمینمان سخنرانی کنیم. واکنش بالغانه، این است که بپذیریم. تمام خطاهای تاریخی و خطاهای کنونی‌مان را. واکنش بالغانه این است که خود و خانواده‌مان را از شریک بودن در رذالتهای فرهنگی بر حذر داریم حتی اگر برایمان رنج به همراه داشته باشد و با تمام توان و قوا، خود و تفکرات انسان دوستانه و شریفمان را تکثیر کنیم و آن موجودات ضد بشریت و ضد تفکرات ترقی خواهانه را منزوی کنیم.

داستان این عکس معروف که توسط #آلفرد_آیزنشتت گرفته شده و بعدها به نماد صلح تبدیل شد چیست؟ ملوان جوانی به نام #مندوسا پس از شنیدن خبر پایان جنگ در خیابانهای نیویورک می‌دویده و هر زنی را که می‌دیده می‌گرفته و می‌بوسیده، برایش اهمیت نداشته زن پیر است یا جوان، چاق است یا لاغر و آلفرد متعجب، دنبال او می‌دویده و با دوربین لایکایی که داشته چیلیک چیلیک عکس می‌انداخته و این عکس که از همه بهتر در آمده در مجله لایف چاپ می‌شود و توسط امریکایی‌ها به نماد صلح تبدیل می‌شود و حتی مجسمه‌اش را هم می‌سازند. اگر چه گرتا فریدمن، پرستاری که در این عکس مورد بوسه‌ی اجباری قرار گرفته، در سنین پیری پیدا شد و گفت حس بدی از آن بوسه ندارد و آن را یک بوسه‌ی دوستانه ارزیابی می‌کند، اما قطعا اگر امروزه چنین اتفاقی می‌افتاد این عکس به جای نماد صلح به نماد خشونت جنسی تبدیل می‌شد.

جان لاک فیلسوف انگلیسی که نظریه‌های مهمی‌در مورد آزادی دارد، می‌گفت برده ها مثل حیوانات نفهمند و هر بلایی سرشان بیاید حقشان است، همین ژاپن که این روزها این قدر کلیپ از فرهنگ بالای مردمش ساخته می‌شود یگانه کشوری بود که کاسه‌ی داغتر از آش شده بود و در حالیکه که آلمان کوتاه آمده بود بر ادامه‌ی جنگ جهانی اصرار داشت و فجیع‌ترین جنایات جنگی را در دوران جنگ جهانی به انجام رسانید. آمریکایی که با افکار ضد نژاد پرستانه مقابل آلمان جنگید، یک زمانی خودش مهد قربانی کردن سیاه پوستان بود، بدون این که حتی یک قلب از قلوب مردمانش از کشتار و شکنجه ی سیاه پوستان جریحه دار شود و خودشان به جای کتمان حقایق از گذشته‌ی خود صدها فیلم و سریال ساخته‌اند.

اجداد دانمارکی‌های متمدن، دشمنان خود را زنده زنده کباب می‌کردند یا پوست می‌کندند و با پوست پشتشان برایشان مثل فرشته‌ها، بال طراحی می‌کردند و آنها هم تمدن فعلی خود را مدیون عدم کتمان حقیقت و مواجهه با تاریخشان هستند.

اما در کدام فیلمی که ما ساخته ایم عنوان شده که در ایران خودمان، در زمان شاه اسماعیل صفوی که مذهب رسمی مان را شیعه‌ی اسلامی‌کرد، قزلباشهای آدم خوار داشته‌ایم که مخالفان شاه اسماعیل را زنده زنده گاز گاز می‌کردند و می خوردند تا تمام شوند؟!

حقیقت این است که هیچ ملتی در دنیا وجود ندارد که تمام پیشینه‌ی تاریخی‌اش قابل تفاخر باشد. هر کس که برای تحقیر ملتی به اشتباهات تاریخی اآن ملت چنگ بیندازد، سعی دارد حقارت فعلی خود را زیر این سفسطه پنهان کند. حتی کسانی که خیلی باد به غبغب می‌اندازند و از تمدن چند هزار ساله‌ی ایرانیان حرف می‌زنند سعی دارند زخم عقب مانده بودن فعلی مان را با تفاخری پوشالین مرهم بگذارند چرا که اگر در تاریخ ما اقدامات درخشانی از کوروش کبیر وجود دارد (که البته مقدار زیادی با افسانه سرایی بر حقیقت ماجرا اضافه شده است) قطعا اقدامات شنیع و ضد بشر دوستانه‌ی بسیاری هم وجود داشته که قابل تفاخر نیست.

اصلا شاید حقیقت ماجرا این باشد که یک دلیل عقب ماندگی ایرانیان پیشینه‌ی تاریخی طولانی است. مفهوم غیرت با پیشینه‌ی تاریخی‌اش است که سبب می‌شود دختران بیگناه با داس و قمه و کمربند کشته شوند. پیشینه‌ی تاریخی سرسپردگی به اعراب مهاجم است که سبب می‌شود فرزندکشی، قانونی و بی عیب باشد. پیشینه‌ی تاریخی تصور حلول شیطان به جسم زن در ایام پریود است که سبب می‌شود صحبت از یک ماجرای کاملا طبیعی تابو و حتی جرم تلقی شود.

اگر هم چنین نباشد، این پیشینه‌ی تاریخی چند هزار ساله چه تاج گلی به سر ما زده است؟ حقیقت امروز ما چیست؟ من و توی روشنفکر در کنار عده‌ای ایرانی گیر افتاده ایم که روشنفکری را مسخره می‌کنند و فکر می‌کنند برای عزاداری برای اتفاقی که هزار و چهارصد سال پیش افتاده حق دارند عامل شیوع کورونا و کشتار مردم بی‌پناه باشند. یک چشم بگردانی مطمئنا اطرافت کسی را پیدا می‌کنی که فمنیسم که داعیه‌اش برابری زن و مرد است را به سخره می‌گیرد و بی آنکه بداند فمنیسم چیست مخالف سرسخت فمنیست‌هاست. واقعیت ما این است که هیچ چیزی برای تفاخر نداریم. ما با حقوق بشر بیگانه‌ایم. ما هنوز قوانین اعدام و شلاق و قطع عضو داریم و یک سری موجود نافهم که وقتی هشتک #نه_به_اعدام می زنیم هشتک درست می‌کنند که حامیان تروریست‌ها را بشناسید!

کثافت فرهنگی پیرامون ما فراتر از این حرفهاست. ما هر روز با بیشعورهایی که روی پل خانه‌مان پارک کرده‌اند و به ساندویچی رفته‌اند درگیریم. با آدمهای از دماغ فیل افتاده‌ای که اشتباه می‌کنند و دست پیش را می‌گیرند که پس نیفتند و یک عذرخواهی ساده بلد نیستند. با فضولهایی که در مورد شخصی‌ترین مسائلمان که به هیچ وجه بهشان مربوط نیست اظهار  نظر می‌کنند و ...

این یک واکنش دفاعی کودکانه است که رذالتهای فرهنگی اطرافمان را ببینیم و در مورد گذشته‌ی روشن و طلایی سرزمینمان سخنرانی کنیم. واکنش بالغانه، این است که بپذیریم. تمام خطاهای تاریخی و خطاهای کنونی‌مان را. واکنش بالغانه این است که خود و خانواده‌مان را از شریک بودن در رذالتهای فرهنگی بر حذر داریم حتی اگر برایمان رنج به همراه داشته باشد و با تمام توان و قوا، خود و تفکرات انسان دوستانه و شریفمان را تکثیر کنیم و آن موجودات ضد بشریت و ضد تفکرات ترقی خواهانه را منزوی کنیم.

فیلم سینمایی دو پاپ (The two POPES)

کاردینال آرژانتینی، خورخه برگولیو که نقش او را جاناتان پرایس بازی می کند، برای دیدن پاپ آلمانی، (آنتونی هاپکینز) به رم می رود چون پاپ به نامه های او برای بازنشستگی از اسقف اعظم بودن جوابی نداده است. اما ماجرا اینجاست که پاپ به عمد جواب نامه های برگولیو را نداده چون تقاضای زودتر از موعد بازنشستگی بی دلیل از مقام اسقفی را اعتراضی توهین آمیز می داند.
البته بی راه هم فکر نکرده، برگولیو، کسی است که بر خلاف تمام کاردینال ها از زندگی تجملی چشم پوشیده و بر خلاف سنت های رایج مذهبی، گام برمی دارد، او غذای متبرک کلیسا را بدون توجه به ایمان داشتن یا نداشتن، بین گرسنگان تقسیم می کند، کلیسا را خودشیفته و در عصر مدرنیته به گل نشسته می داند، او خواستار محاکمه و مجازات کشیش هایی است که به کودکان تجاوز کرده اند، معتقد است که اعتراف آن کشیشان و بخشیده شدنشان توسط کلیسای جامع اشتباه بوده و حتی اگر اعتراف روح آن متجاوزان را پاک کرده باشد، به قربانیان کمکی نکرده است، همچنین خواهان به رسمیت شناختن حق سقط جنین و حقوق همجنس گرایان است.
در مقابل او، پاپ یک سنت گراست، زندگی تجملی دارد، مورد نفرت مردم است و او را نژاد پرست می دانند،
از سر تفاخر، دوست دارد تنها غذا بخورد،
اما می خواهد از مقام پاپ اعظم استعفا دهد که چنین عملی چند صد سال است که اتفاق نیفتاده است.
او در عین حال زمانی که این تصمیم را می گیرد میترسد که برگولیو به جای او انتخاب شود و تصمیمش را به خاطر تضادهای عقیدتی به تعویق می اندازد ولی بعد از مدتی نشست و برخاست با برگولیو تصمیم می گیرد فقط در صورت انتخاب او از مقام پاپ بودن استعفا بدهد.
از آن طرف برگولیو هم در جوانی از ترس با حکومت دیکتاتوری زمانه اش سازش کرده و دوستان مبارز و حتی نامزدش به طرز وحشیانه ای توسط حکومت به قتل رسیده اند و سالها مورد خشم و غضب دموکراسی خواهان قرار داشته است و تغییر او از سنت گرایی همچون پاپ به یک حامی حقوق بشر، یک جور عمل توبه مابانه برای ایستادن در طرف مردم و انسانیت است.
این داستان بر مبنای واقعیت است و برگولیو همین پاپ فرانسیس معروف و محبوب است.
با دیدن این فیلم سوال های زیادی برای من پیش آمد: 
١-آیا تنها راه تعدیل تندرویها و سکون مذهبیون، به دست مذهبیون اصلاح شده میسر است؟
٢- آیا تمامی مذاهب قابلیت عرضه ی پیشوایی مذهبی با قابلیتهای بشردوستانه ی بالا همچون پاپ فرانسیس را داراست؟
٣- پاپ فرانسیس بزرگترین مقام زنده ی پر تعدادترین مذهب جهان است و با این همه هم خودش و هم پاپی که قبل از او بر مسند قدرت بوده نقد می شود و در سایه ی همین صراحت لهجه محبوبیت کلیسا و پاپ، افزایش عجیبی پیدا می کند، ما چه زمانی به این سطح از تمدن و رواداری دست خواهیم یافت؟ آن زمان آنها به چه چیزهایی دست یافته اند؟

فیلم دفترچه یا دفترچه خاطرات (به انگلیسی: The Notebook)

فیلمی آمریکایی از نیک کاساوتیس است که در سال ۲۰۰۴ از روی رمانی به همین نام نوشتهٔ نیکلاس اسپارکس ساخته شد. از بازیگران این فیلم می‌توان به #رایانگاسلینگ و ریچل مک آدامز اشاره کرد.
هر چقدر در داستان جلوتر می رفتم بیشتر مطمئن می شدم که قبلاً این داستان را شنیده ام، تا آنکه متوجه شدم قبلاً خود فیلم را دیده ام.
راستش با توجه به موضوع فرعی داستان که بحث #آلزایمر بود و اینکه ابتلا به این بیماری به نظرم جزو دردناکترین رنجهایی است که ممکن است یک انسان متحمل شود، بیش از توجه به تکنیک و داستان، تا نیمه ی فیلم  تنها سوال پس ذهنم این بود که اگر این اتفاق برای من بیفتد چه می شود؟! اصلا چرا هیچ چیز از فیلم به خاطر ندارم؟
وقتی بیشتر جلو رفتم به این فکر افتادم که احتمالا در برهه ای از زندگی ام فیلم را دیده ام که عشق ابدی و حقیقی به گمانم قصه ای صرفا رمانتیک و دروغین بوده و فیلم را پس زده و به فراموشی سپرده ام، اما این بار سعی کردم از فیلم لذت ببرم و دانستن این که این داستان بر مبنای واقعیت نوشته شده حظ فیلم را دو چندان کرد.
فیلم به شدت رمانتیک و عاشقانه بود تا حدی که دوربین حتی از نشان دادن صحنه های خشن طفره می رفت، کادرهای هنرمندانه از طبیعت و مناظر چشم نواز، فضای بهشت این جهانی را در سایه ی عشق تداعی می کرد. 
نمی گویم که این فیلم یک شاهکار سینمایی بود، اما دیدنش خالی از لطف نبود.
#ارغوان_اشترانی
۱۳۹۹/۰۵/۰۸

شوخی های حقوقی نوشته پاتریک ریگان نشر آموت

کتاب شوخی های حقوقی، صرف نظر از مقدمه ی ترس خورده ای که بکتاش منوچهری برای آن نوشته است بی نظیر است.
اولین سطری که از آن خواندم این جمله از ویل راجرز بود: «اگر متنی را خواندی و معنی آن را نفهمیدی، تقریبا می توانی مطمئن باشی که از سوی یک حقوقدان نوشته شده است.»
یاد اولین روزی افتادم که با پدرام برای ثبت نام ستایش رفته بودیم، شغل مرا در فورم مدرسه نوشته بود: «تولید کتب اطفال!»😄
به چند جمله ی با نمک دیگر از کتاب توجه کنید:
دو دوست در حال مسافرت با بالن بر فراز جنگل گم شدند. 
در نتیجه ارتفاع را کم کردند و از مردی که در حال دویدن بود پرسیدند: «هی ما کجا هستیم؟»
 مرد در جواب گفت: «شما در یک بالن هستید که با هوای گرم پر شده و ۹۰ پا هم با زمین فاصله دارید.» مسافر بالن به دوستش گفت: «او یک وکیل است.» دوستش پرسید: «از کجا فهمیدی؟» 
گفت: «چون جواب او کاملاً درست دقیق و کوتاه بود و هیچ کمکی هم به ما نکرد.»
*
مردمی که سست دوست دارند و انسان هایی که به قانون احترام میگذارند هرگز نباید طرز درست شدن این دو را ببینند.
اتو وان بیسمارک
*
حقوق دانانی که قانون می‌نویسند مثل پزشکانی هستند که باکتری کشت می کنند.
*
من از مجرمان بسیاری دفاع کردم و هیچ یک موفق به فرار از مجازات نشده اند چرا که پرداخت دست و به من خود نوعی مجازات است.
اف.لی.بیلی
*
آنچه در سطوح پایین جرم تلقی می شود در سطوح بالا قوانین جزایی نام‌دارد.
 جورج برنارد شاو
*
دو گونه وکیل موفق وجود دارد:
وکیلی که قانون را می شناسد، وکیلی که قاضی را می شناسد.
*
از هر پنج دکتر، چهار نفر اعتقاد دارند در صورتی که در بیابانی سرگردان باشند و وکیلی همراه آنها نباشد نیازی به قرص مسکن نخواهند داشت.
*
دو وکیل در بانک بودند که دزدان مسلح به بانک حمله کردند در حالی که چند تن از سارقان از مردان پشت گوشم صندوقدار های بانک را تحویل می گرفتند و بقیه آنها مشتریان بانک را کنار دیوار به خط کردند تا پول و جواهرات شان را بگیرند در همین حال وکیل اول چیزی را در دست همکارش گذاشت کی دومبا را می پرسید این چیست وکیل اول زیر لب گفت: «۵۰ دلاری که قبلاً از توقف رشد کرده بودم.»
یک ایراد دیگر کتاب به نظرم اسم آن است که با کلیت کتاب همخوان نیست، چون خیلی از حکایتها و جملات کتاب شوخی یا لطیفه نیست، بلکه مطالبی پندآموز و جدی است.
به چند مثال توجه کنید:

جان راندولف وکیل معروف امریکایی در حال قدم زدن در  خیابان بود که شخصی که با او دشمنی داشت راهش را بست و گفت: «من هرگز از سر راه یک آدم پست کنار نمی روم.»
جان راندولف جواب داد: «اما من همیشه از سر راه یک آدم پست کنار می‌روم.»
و به راه خود ادامه داد.
*
هارت پومرانتز: «دانشکده حقوق به من آموخت که چگونه دو موقعیت کاملا مشابه را متفاوت نشان بدهم.»
*
در اوایل قرن بیست و یکم، فیلی به جرم کشتن یک سیاستمدار، محاکمه و به دار آویخته شد!
*
حقوقدانان با قانون همان کاری را می‌کنند که کفشدوزها با چرم انجام می‌دهند، آنقدر با آن سر و کله میزنند، آن را می‌کوبند و به دندان می کشند تا بالاخره به اندازه و شکل مورد نظر آنها در آید.
 لویی دوازدهم
*
تجدید نظر خواهی یعنی قدرت نمایی یک دادگاه در برابر دادگاه دیگر
فینلی پیتردون
*
در سال ١٩٩۴ خانمی که به بیماری روانی دچار بود، بیمارستان دلور را به پرداخت یک میلیون و ۱۰۰ هزار دلار محکوم کرد. قاضی علت صدور این حکم این دانسته بود که کارکنان بیمارستان به آن زن اجازه نداده بودند چشمان خود را در بیاورد.
*
در یک پرونده وکیلی تنومند از وکیل کوتاه قد و نحیف پرسید: «چه کاره ای؟» 
_ من وکیل پرونده هستم.
وکیل تنومند با خنده ادامه داد: «من می توانم تو را در جیبم بگذارم.»
_ شاید اما در این صورت دانش حقوقی موجود در جیب تو از دانش موجود درصد بیشتر خواهد بود.
*
یک وکیل بخش قابل توجهی از زندگی خود را صرف انجام کارهای ناخوشایند برای رضایت اشخاصی سخت گیر می‌کند و با وجود محدودیت زمان، سنگ اندازی های طرف دعوی و حتی گاهی با ریخته شدن اشک و عرق و خون، پرونده را به سرانجام می‌رساند اما در نهایت به جای قدردانی از او گفته می‌شود که می توانست بهتر از این باشد یا حق الوکاله زیادی گرفته است.
ویلیام ال پروسنر
خلاصه کلام این که، کتاب کوچک و مفرحی بود که از خواندن آن لذت بردم، دست شما درد نکند آقا #یوسف_علیخانی.

فیلم مسخره باز به کارگردانی همایون غنی زاده

من دانش هستم، یک بازیگر
کسی که فکر می کند دیگران مسئول به فنا رفتن آرزوهایش هستند و تا زمان رسیدن به آرزوهایی که هیچ تلاش حقیقی ای برایشان نمی کند مثلا به خیال خودش برای مدتی موقت در یک آرایشگاه مشغول به کار می شود.
دانش از آن دسته آدمهایی است که آدمهای اطرافش و زندگی روزمره شان را پوچ و تهی می بیند و با غرق کردن خودش در فیلم و موسیقی آنها را تحمل می کند.
او از خودباخته به نیازمندان کمک می کند اما پشت این شخصیت خاص از درون خالی، یک ماجرای هیجان انگیز به انتظار شماست.
بازی های فوق العاده و ساختار بی نظیر تله تاتر گونه ی فیلم #مسخره_باز که در ژانر #وهمی و #پلیسی روایت می شود، شما را به فضایی می برد که در کمتر فیلم ایرانی تجربه اش کرده اید. 
تعلیق خوب و داستان تازه و موسیقی مناسب و حتی اسم کمیاب دانش برای شخصیت اصلی فیلم، بی نظیر است.
علاوه بر ساختار دراماتیک فیلم، کارگردان با زیرکی به نقد گفتمان غالب پرداخته، میزانسن و طراحی لباس کیانیان زمانِ شاهی است و به نظر می رسد هر نقدی که وارد می شود به حکومت شاه است اما اشاره به فیلم بیل را بکش که در سال ۲۰۰۳ ساخته شده و هزار دستان که در سال ۶۷ از تلویزیون ایران پخش شد، نشان می دهد زمان فیلم به صورت انتزاعی شاهنشاهی تصویر شده است، ترس کاظم خان هم از این که بفهمند موی زن را کوتاه کرده است بیشتر به دغدغه هایی می خورد که رژیم جمهوري اسلامي مسبب ایجاد آن است و نه رژیم شاه فقید.
در حقیقت بردن فیلم به فضایی سورئال گونه محملی می شود تا کارگردان با این تخطی های عمدی زمانی و ظاهر ساواکی طور رضا کیانیان به این نکته اشاره کند که همان آدمهایی که در زمان شاه زمام امور را بر عهده داشتند، با همان كاراكتر و همان منش، در رژیم فعلی نیز در راس امور هستند.
فیلم، جزو فیلمهای #پایان_ناگهانی است اما از دسته ای که کدگذاری های درست و دقیق، مطابق با پایان حقیقی داستان در آن انجام شده است، نه کدگذاری های غلط و فریبنده و همين امر لذت دوباره ديدن فيلم را زايل نمي كند.
اين فيلم عالي را از دست ندهيد.

#ارغوان_اشترانی
۱۳۹۹/۰۵/۰۴
#همایونغنیزاده #صابرابر #علینصیریان #رضاکیانیان #هدیهتهرانی #علی_مصفا
پي نوشت۱: آخيش! مردم بس كه دلم مي خواست از يك فيلم ايراني تعريف كنم و به مراد دلم نمي رسيدم 😃
پی نوشت۲: این فیلم را در سینما دیده بودم و خیلی خوشم آمده بود اما فیلمی نبود که بشود با یک بار دیدن در مورد آن نقد نوشت و نوشتن در مورد آن موکول شد به الان که در رسانه های خانگی آمده.

پرنسس پابرهنه اثر اریک امانوئل اشمیت

#پرنسس_پابرهنه 
یک مجموعه داستان از اریک  امانوئل اشمیت است که #نشر_افراز منتشر کرده است.
واقعیت این است که اشمیت در این مجموعه داستان کوتاه بسیار ضعیف تر از نمایشنامه هایش ظاهر شده است، اما ایده ی اغلب داستانها خلاقانه است، ایده های خلاقی که اغلب در اثر نقص ساختارگرایانه هرز رفته است.
بدترین داستان مجموعه، «زیباترین کتاب دنیا» است که ماجرای زنان زندانی سیاسی روسی را روایت می کند، این داستان علاوه بر نقص ساختاری که تمام زنان همبند تصادفا فقط دختر دارند، یک داستان ضد فمنیستی است. ماجرا این است که زنان این بند با بدبختی کاغذهای سیگار را به هم می چسبانند و دفتر درست می کنند و با نقشه مداد برای نوشتن گیر می آورند تا هر کدام یک صفحه برای دخترشان نامه بنویسند و در آخر بعد از روزها تفکر و حرفی نداشتن یک نفر طلسم را می شکند و برای دخترش صفحه را پر می کند و همه از ایده ی او استقبال می کنند، ایده ی او اما نوشتن یک دستور آشپزی است! تمام آرمانهای مبارزان سیاسی زن و میراثشان برای دخترانشان به جا گذاردن یک کتاب با دستور غذاهای مختلف است! 
صادقانه بگویم که این کتاب را مدتی هست که خوانده ام اما محتوای این داستان به قدری به نظرم سخیف آمد که مدت مدیدی است نوشتن در مورد این کتاب را به تاخیر انداخته ام.
#ارغوان_اشترانی 
۲۸/تیر/۹۹

آااادت نمی کنیم فیلمی به کارگردانی ابراهیم ابراهیمیان

آااادت نمي كنيم
فيلمي به كارگرداني #ابراهيم_ابراهيميان
داستاني پر تعليق و نسبتا جنايي است. مطابق خيلي از فيلمهاي ايراني، محوريتش بحث خيانت مرد به زن است. واقعيت اين است كه روايت داستان از خيانت اصلا بد نيست، اما ميزان فراواني اش در سينماي ايران به طرز حال به هم زني به افراط رفته است، انگار كه هيچ موضوع ديگري براي ساختن فيلم و روايت داستان وجود  ندارد.
فيلمنامه خوب و زير پوستي نگاشته شده است، بازيها روان و دكوپاژ معنادار است، موسيقي اما ضعيف و بي معني است، نوشتن عادت هم با <آ> يك ادا بازي بي دليل و زننده است.
دستيابي #ساره_بيات (مهتاب) به پيامكهاي فرنوش با توجه به اين كه دوستش مي گويد كه رمز گوشي را ندارد، بي منطق است، چون در صورت فلش كردن گوشي، پيامكها هم پاك مي شود.
در كل به نسبت فيلمهاي ايراني آنقدرها هم بد نبود.
#ارغوان_اشترانی
۲۸/تیرماه/۹۹

قصه های از نظر سیاسی بی ضرر  نوشته جیمز فین گارنر ترجمه احمد پوری

قصه های از نظر سیاسی یک مجموعه داستان #پست مدرن است که #جیمزفین_گارنر را به شهرت رساند.
پس از جریانهای مختلف افراطی و حمله ی انواع ایسم ها به داستانهای کهن و ضد بشریت خواندنشان، به نظر می رسد تنها همین برخورد طنازانه ی گارنری، می تواند شناعت افراط و تفریط را به نقد بکشد.
گارنر در این مجموعه داستان سراغ تمام داستانهای کهن رفته و سعی کرده تا داستانهای کهن را به گونه ای بازنویسی کند که به هیچ فمنیست یا کمونیست یا مدافع محیط زیست یا گیاهخوار یا مدافع حقوق آسیبمندان یا خلاصه هر موجود زنده ای با هر نوع عقیده ای بر نخورد! نتیجه یک سری داستان خنده دار شده که اگر در آنها عمیق شوی، اصلا خنده دار نیستند.
او برای این سنگ تمام گذاشته باشد، دست به ابداع واژه های جدید زده مثلا به جای کوتوله «طولا محروم» را به کار برده یا برای این که به ترویج دزدی میان کودکان متهم نشود در جک و ساقه ی لوبیا، جایی که جک تصمیم می گیرد چنگ و مرغ تخم طلای غول را بدزدد این جمله را به کار برده:
«توجیهات دیوانه وار او که ناشی از محرومیتهای شدید اقتصادی اش بود، در تقابل با حقوق فردی غول بسیار بی رحمانه به نظر می رسید. »
حقیقتا از خواندن این مجموعه داستان حظ فراوان بردم و سپاسگزار #احمد_پوری عزیز، مترجم این کتاب ارزشمند هستم.

بارون درخت نشین نوشته ایتالو کالوینو

بارون درخت نشین اثر #ایتالو_کالوینو یک شاهکار ادبی است که تا مدتها ذهن آدم را درگیر می کند، آنقدر که من تا مدتها بعد از خواندنش، بیرون خانه که بودم، بالای درختها را نگاه می کردم!
داستان در ژانر شگفت است اما به قدری باور پذیر نوشته شده که یک جاهایی آدم به خودش می گوید، نه، فقط یک داستان عجیب است، اما شدنی است! 
راوی اول شخص است و برادر شخصیت اصلی است که داستان او را روایت می کند، این تمهیدی است که کالوینو برگزیده چرا که قرار نیست تا پایان داستان نه ما، نه راوی و نه حتی خودش به چرایی انتخاب این نوع زندگی توسط بارون درخت نشین دست پیدا کنیم.
داستان بسیار بسیار بسیار طنازانه است، اگر صوتی کتاب را با اجرای بی نقص #آرمانسلطانزاده تهیه کردید، حواستان باشد که در جای عمومی گوش نکنید یا اگر گوش کردید با نگاه مردم که وقتی بلند بلند می خندید چون دیوانه ها تصورتان می کنند کنار بیایید.
یکی از جالبترین قسمتهای طنازانه قسمت مربوط به درخت پنج راهب است که با کمال تعجب از نسخه ترجمه ایرانی سانسور نشده است!
تنها ایراد ساختاری اثر این است که گاهی این همه اطلاعات ریز راوی از زندگی برادرش باور پذیر نیست، به نظرم کالوینو خودش هم به این موضوع واقف بوده و برخی جاها راوی می گوید این قسمت را از زبان برادرم بشنوید که از نظر من باز ضعف و تخطی راوی است چون هیچ جایی برای ما فضا سازی نشده بود که راوی می رود بالای درخت و ساعتها به حرف برادرش گوش می دهد یا مثلا راوی قاعدتا نباید از چند و چون روابط عاشقانه ی بارون درخت نشین، خصوصا وقتی از خانه دور می شد آگاه می بود، ولی به قدری کار شیرین است که به راحتی می شد از آن گذشت، اگر چه می شد آن قسمتها جور دیگری روایت شود تا این ایراد ساختاری هم وارد نشود.

هیچ دوستی بجز کوهستان نوشته بهروز بوچانی

كتاب #هیچ دوستی به جزکوهستان نوشته #بهروز_بوچانی 
یک مانیفست و دلنوشته ی اعتراض آمیز بود با تک جمله های شجاعانه و متفکرانه:
«رهبری یک جماعت بجز شجاعت و قدرت تحت تاثیر قرار دادن آدمها، نیازمند گونه ای از حماقت است.»
یا جایی که کشتی حامل راوی دارد غرق می شود و او می گوید، انتظار داشته در هنگام خطر آن چیزی که همیشه شنیده که هر کس در هنگام مواجهه با مرگ خدا را حس می کند و از او کمک می طلبد اتفاق بیفتد، اما به هیچ وجه چنین حسی نداشته.
یا جایی که زندگی را تلخ، با شکوه و در عین حال وحشتناک توصیف می کند
راوی کاملا مفسر بود و درگیر احساسات شدید زخم خورده که به شدت من را به این فکر فرو برد که از دید به قول راوی زندانبان‌ها هجوم بی اندازه ی مهاجران و پناهنده ها به خانه و کاشانه شان چگونه است؟ یا مثلاً اگر یک مهاجر افغان قلم بر می داشت و از ما ایرانی ها می نوشت، چگونه کتابی از آب در می آمد؟ از خود کتاب جالبتر برخورد داوران و نویسندگان استرالیایی با این کتاب بود که منجر به دیده شدن و حتی جهانی شدن آن شد، برخوردی که از نویسندگان ایرانی حتی در مورد نو قلمان هم وطنشان کمتر سراغ دارم، ناديده انگاري ظلم به افغانها توسط اكثريت جامعه ايراني را مقایسه کنید با حمایت تمام قد نویسندگان استرالیایی از كتابي که ملیت و انسانيت آنها را هم زیر سوال برده است! فضای ادبیات ایران فضای سرکوب است، چه سرکوبگر وزارت ارشاد باشد و چه نویسندگانی که تا جای ممکن نویسندگان کم شهرت تر از خودشان را نادیده می گیرند و چه خوانندگانی که کمتر پیش می آید بدون دریافت سود، کتابی را که خوانده اند و دوست داشته اند، تبلیغ کنند. 
در مورد نسخه صوتی کتاب: اجرا و خوانش #نویدمحمدزاده خوب بود اما صدایش برای کتاب صوتی اصلا مناسب نیست.
راستی برای بهروز بوچانی در همان روزهای ابتدای جایزه گرفتنش که اینستاگرامش هزار و خرده ای فالوئر داشت یک شعر نوشتم که انگار هرگز خوانده نشد و این زیر می گذارمش:

ما سرود آزادی می خواندیم
حال آنکه اولین هجایش را با ترس زمزمه می کردیم
هیچ نمی دانستیم که اولین هجای آزادی و آگاهی یکسانند
فریب خوردیم و نان را هم با آزادیمان باختیم
دلیری و شعرهایمان را نیز
و آوازها و قلبهایمان را
در بهمن منجمد شدیم و به یخزدگی تاریخی دچار گشتیم
از ما بنویس
از ما که در خانه ی خود اسیریم
از ما که حتی از پشت میله ها
دستان هیچ زنی را نمی بینیم که توان پرواز به ابرها را داشته باشد
از ما بنویس رفیق
از ما که نگاه گنگمان به نگاه نسرین و آتنا و گلرخ و نرگس و سپیده و ندا وامانده است
از ما بنویس که انگار قرنهاست
در دیوارهای چین و ماچین زنده زنده دفن گشته ایم
و کوچه های تمرد را
از ترس شلاق و باتوم و لگد نگشته ایم
این بار تو از ما بنویس
از تک تک پیامهای استیصالمان که از این پس یک به یک در گوشت سرک می کشند
از ما بنویس که غرقه شدنمان به خون و اسهال و استفراغ و لجن را به سخره می گیریم
و از آن لودگیهای رنگ و وارنگ می سازیم
تا چندی بیش این منجلاب طاعون و افیون و تریاک را تاب بیاوریم
آنگاه که از میله ها رها شدی رفیق
ما را کتاب کن که در زمزمه ی اولین هجای آزادی واداده ایم
#ارغوان_اشترانی

مردی به نام اووه

مردی به نام اووِه یکی از پر فروش ترین کتابهای ده ساله اخیر است که به صورت فیلم هم درآمده، فیلم سعی کرده دیدگاه دانای کل مفسر كتاب را تبدیل به سوم شخص محدود به ذهن اووه کند و شاید تنها ایرادی که بشود به فیلم گرفت فلاش بکهای طولانی و منسجم از گذشته اووه است که در هنگام خودکشی به یاد می آورد.
در کل تا حدودی از رمان بهتر است، رمان اطناب دارد ولی ریتم فیلم سریع و جذاب است، گفتگوهاي درونی اووه و تفسیر تفکرش در مورد آدمها طبیعتا حذف شده و به نظرم این باعث قوت فیلم است نه ضعف، چرا که شخصیت اووه در فیلم در نهایت ماجرا، از کتابش دوست داشتنی تر است.
فيلم در يك محله ي نسبتا آرام در سويد مي گذرد و يكي از جذابيتهاي فيلم شخصيت زن همسايه ي اووه به نام پروانه است كه يك مهاجر ايراني است.
دیدن فیلم را که به مراتب کار ساده تری از خواندن كتاب است، به شما خواننده گرامی پیشنهاد می کنم.
#ارغوان_اشترانی 

فیلم ارقام پنهان (hidden figures) به کارگردانی تئودور ملفی

#ارقام_پنهان فیلمی در ژانر زندگینامه‌ای و درام محصول سال ۲۰۱۶ به کارگردانی تئودور ملفی و با فیلمنامه‌ای نوشته‌ی از ملفی و آلیسون شرودر بر اساس کتابی به همین نام اثر مارگوت لی شترلی است که داستان زنان ریاضیدان سیاه‌پوست آمریکایی را بازگو می‌کند که طی رقابت فضایی آمریکا و روسیه در ناسا مشغول به کار بودند. 
فیلم صحنه هایی دارد که اگر هزار بار دیگر هم ببینمش باز بغض میکنم.

از نظر من مشابهتهای بسیاری بین وضعیت سیاهان آمریکا در ایام گذشته و وضعیت زنان حال حاضر ایران وجود دارد. وضعیت اسفباری که حتی برخی زنان از فهم شناعت آن عاجزند.
این فیلم را ببینید و لذت ببرید، ضمنا در یکی از نماها بازسازی قسمت دستها از تابلوی خلقت انسان #میکلانژ را نیز خواهید دید. انگار فیلمساز می خواهد بگوید خلقت انسان جز در سایه ی برابری و آزادی اتفاق نمی افتد.
#ارغوان_اشترانی 
۱۳۹۹/۰۲/۳۱

فیلم احتمال بارش باران اسیدی به کارگردانی بهتاش صناعی ها


فیلم احتمال بارش باران اسیدی با بازی بسیار خوب شمس لنگرودی به زندگی منوچهر می پردازد که کارمند بازنشسته اداره دخانیات است و تصمیم میگیرد بعد از سالها جدایی برود و خسرو، یار ایام گذشته اش را پیدا کند.
تنهایی منوچهر در تمام سالهای عمر و عدم تمایلش به ازدواج و دیالوگهای ظریفی در این فلیم، سبب شد که عده ای موضوعیت فیلم را به روایت داستان زندگی یک #همجنسگرا نسبت دهند و فیلم بیچاره نهایتا با سانسور اضافی در آبان ۱۳۹۴ روی پرده رفت.
چه فیلم محتاطانه به زندگی یک همجسگرا پرداخته باشد و چه منظور نظر فیلمساز پیگیری یک رفاقت قدیمی فارغ از تمایلات همجنسگرایانه بوده باشد، برخوردی که با این فیلم شد، خود حاکی از آن است که جامعه ی ایرانی تا رسیدن به فضایی دموکراتیک و ترقی خواهانه، راه درازی در پیش دارد.
#ارغوان_اشترانی 
۱۷ می/۲۸ اردیبهشت ۹۹