جایزه ی یک ملیون دلاری
_ واي خدا باورم نميشه. ميخواي با اين همه پول چي كار كني؟
_ پنجاه مليونش رو بر ميداريم و ميريم عشق و حال. اول يه ماشين واسه من، يكي هم واسه تو، كامپيوتر، يه سفر خارج، اولين جايي كه داريوش كنسرت بذاره، بعدم هر چي اضافه اومد وسايل خونه ميخريم. با 750 تاي بقيهاش هم 2 تا برج ميسازم. يكي رو ميفروشيم، 750 تامون ميشه يك و نيم ميليارد، يكي ديگه رو هم واسه خودمون نگه ميداريم. خودمون اونجا ميشينيم و باقي رو اجازه ميديم. با اجارهاش ميتونيم مثل شاها زندگي كنيم.
_ من زانتيا ميخوام.
_ مفت گرونه. ميگن ماشين خوبي نيست.
_ كي ميگه؟ خيلي هم خوبه. بيا اول يه جشن بگيريم. همه رو مهمون كنيم.
_ همه نه. فقط دوستامون. مگه ديگران تو اين مدت اومدن بهمون بگن خرت به چند كه حالا بخوايم بهشون شام بديم؟
_ من ميترسم.
_ از چي ميترسي؟
_ از اين كه همديگه رو از دست بديم.
_ اينا مال قصههاست. نويسندهها چون پول ندارن اين حرفا رو سر هم ميكنن كه دل خودشونو راضي كنن، دو نفر كه خوشبختن، اگه پول داشته باشن، خوشبختتر ميشن.
_ آره، ولي اگه همديگه رو يادشون نره.
_ من يادم نميره. ميدونم كه با هم صاحب همه چي شديم. يادم نميره به خاطر من چه كارهايي انجام دادي. من عوض نميشم. قول ميدم.
_ ميگن پول آدمو فاسد ميكنه.
_ اينا حرف مفته. دوست داري واسه شام كجا بريم؟
شام چه بود، يادش نميآمد. آن شب رفته بودند برج سفيد يا آويشن؟ ناهار فردا را كجا بودند؟ رواق يا كانزاس؟ چند وقت بود كه قرمه سبزينخورده بودند؟ فسنجان بيرون هم كه مزخرف بود. مثل فسنجان خانه، ترش و خوشمزه نبود. انگار تويش شكر ميريختند. خورشت كرفس چي؟ آن را هم مدتها بود كه نخورده بودند.
سعي كرد باز به ياد بياورد:
_ من 206 نقرآبي رو انتخاب كردم.
ـ من 50 مليون پول آوردم. مگه نگفتي زانتيا ميخواي؟
_ نه همين 206 خوبه.
_ پس چرا همه چي رو خراب ميكني؟ اون وقت منم مجبور ميشم پرشيا بردارم كه نگن واسه خودش فلان چيزو خريده واسه...
_ تو به حرف مردم چي كار داري؟ هر كاري دوست داري بكن.
_ مگه غير از اينه كه تو واسه حرف مردمه كه ماشين ارزون ميخواي برداري؟
_ نه به خاطر حرف مردم نيست. تو يه ماشين خوب بردار براي مسافرتامون. يه ماشين معمولي واسه تو شهر كار منو راه ميندازه.
بالاخره او 206 و ديگري ماكسيما برداشته بود.
نميدانست كه تصميم درستي گرفته يا نه. ياد بعد از ساخته شدن دو برج افتاد. با هم رفتند تا ماشينهايشان را عوض كنند و ماشين مدل بالاتري بخرند.
_ همين 206 واسه من خوبه.
_ بس كن. نميشه كه من اون بنزو سوار شم، تو 206، ميگن خسيس بازي درآورده. ماكسيما كه ديگه طوري نيست چشم مردم بهش عادت كرده. يه ماكسيما بردار.
_ صد بار گفتم، بازم ميگم، تو مملكتي كه يه عده خونه ندارن كه هيچ، يه عده نونم ندارن بخورن درست نيست آدم ماشيني سوار بشه كه اندازهي يه خونه قيمتشه. فكر كن اون مسافركشي كه جون ميكنه تا كرايه خونه جور كنه به اين ماشين چجوري نگاه ميكنه. من با اكراه سوار ماكسيما ميشم. چه برسه به اون بنز كه به اندازهي 10 تا ماكسيما قيمتشه. فقط وقتي ميتوني منو سوارش كني كه بخواي ببريم بهشت زهرا.
_ اه... تو هم گندشو در آوردي با اين روشنفكر بازيات. خوبه ديروز 20 مليون داديم به خيريه.
_ 20مليون؟ به نظرت ميشه با 20 مليون تمام مردم ايران رو خوشبخت كرد؟
_ تو فكر ميكني كي هستي؟ يه فرشته كه از آسمون اومده تا همه رو خوشبخت كنه؟ زندگي خودتو بكن.
_ من نميخوام آه مردم پشت سرم باشه.
_ آه كدومه. چرا چرت ميگي؟ مگه دزدي كرديم؟ مال حلاله. نوش جونمون. بالاخره بعد از كلي جر و بحث جاي 206، زانتيا برداشته بود. زانتيايي به همان رنگ نقرآبي. يك سري هم وقتي رفتند خانه به خاطر تيكههايي كه بنگاهدار انداخته بود، دعوا كردند.
_ به جهنم. بنگاهدار يه جامغزي بود كه هر حرفيميزد تا يك ماشين گرانتر بفروشه.
206را هم داده بودند به يكي از دوستانشان كه ميدانستند، ماشين لازم دارد.
_ تو اصلاً اينجوري هستي. دوست داري خوشبختي رو به خودت جهنم كني. يك كلمه گفتم همه چي اون خونه رو بايد بريزيم دور، همه چه رو نو بياريم. اين همه الم شنگه نداره، كه ديگه من برات مهم نيستم، ديگه منو دوست نداري.
_ چطور نبايد يادت باشه كه تو اون خونه بجز وسايل، دفتر خاطراتامون، عكسامون هم هست كه به يكي گفتي بره همشو بريزه دور؟
_ نگفتم بريزه دور. گفتم ببره ويلاي شمال. حالا ميريم اونجا پيداشون ميكنيم.
_ اگه پيدا نشه چي؟ اگه يارو بشينه همه رو بخونه چي؟
_ نمي خونه.
_ تازه من دوست داشتم، بعضي از وسايلمونو بياريم. چيزايي كه زندگيمونو باهاشون شروع كرديم براي من پر ارزشن. تازه لباسامون. خيلي از وسايل، كادوهاي دوست و آشنا و پدر و مادرامون بود.
_ براي همين فرستادمشون ويلاي شمال. وگرنه بايد اون آشغالا رو رد ميكردم بره.
_ بيا، اونوقت ميگي عوض نشدم. به اونا كه خاطرات مان، خاطرهي 10 سال زندگي، ميگي آشغال.
_ اي بابا آدمم 10 سال بشينن روش داغون ميشه، چه برسه به مبل و ميز و تخت.
_ آدم اگه داغون بشه، ميريزنش دور؟
_ بس كن. ديگه حوصله ندارم.
_ خيلي خوب بس ميكنم. همه حرفامو ميريزم تو خودم، اگه يه روز اومدي ديدي تركيدم، غصه نخور.
_ هيچيت نميشه.
همين طور كه با سويچ زانتيايش بازي ميكرد، بلند شد. تصميمش جدي بود. اما شايد بهتر بود، عوض ميشد. مثل همهي آدمها. شايد بهتر بود، او هم عاشق پول و ماكسيما ميشد. آنقدر انصاف داشت كه بداند او هنوز عاشقش است. اما يك عاشقي كه ديگر برايش غريبه بود. ياد فكر احمقانهاش افتاد. فكر كرده بود:
((بر ميگرده. هنوز سوار هواپيما نشده پشيمون ميشه و بر ميگرده. اونقدر انصاف داره كه بفهمه اشتباه كرده و برگرده. بفهمه كه همه چيز رو نميشه با پول خريد. پدر من به من احتياج داره نه به پول.)) اين آخرين ديالوگها را به خوبي به خاطر داشت:
_ من نميتونم پروازمونو رو عقب بندازم. همين طوريش هم روز كنسرتميرسيم اونجا، بدون استراحت بايد بريم. ديگه مثل سالاي قبل بهمون حال نميده.
_ گفتم كه پدرم اصلاً حالش خوب نيست. من نميتونم تنهاش بذارم كه بعد يه عمر پشيمون بشم.
_ براش پرستار ميگيريم. اصلاً يه بيمارستان تو خونه درست ميكنم.
_ من بايد پيشش باشم. اون بجز من كسي رو تو دنيا نداره.
_ مثلاً تو باشي براش چي كار ميكني؟
_ بودن من براش مهمه. اگه خيلي دوست داري تو تنها برو.
_ باشه يادت باشه كه پدرت رو به من ترجيح دادي.
_ نه، تو كنسرت داريوش رو به من ترجيح دادي.
باورش نميشد. آنها بجز به اجبار از هم دور نشده بودند. او پشيمان نشده بود و سوار هواپيما شده و پريده بود. حالا كه پدرش براي هميشه از دست رفته بود، او نبود كه لااقل براي فرو نشاندن اشك او آبي به دستش بدهد. فقط ماشين بنزش در پاركينگ بود.
شايد بهتر بود مثل هميشه سكوت مي كرد و مثل تمام آدمها به مراسم سوم و هفتي كه پدرش از آن متنفر بود فكر مي كرد و سعي مي كرد كه هر چه با شكوه تر برگزار شود. شايد اگر مثل تمام آدمها به بزرگي سبد گلهايي كه در تشيع جنازه آورده بودند، امتياز مي داد بيشترين امتياز از آن صاحب بنز مي شد. مي دانست صاحب بنز لعنتي هم بالاخره مي آيد و بعد از 40 روز لباس سياه پوشيدن با هديه اي گران قيمت او را از عزا در مي آورد و وانمود مي كند كه آب از آب تكان نخورده است...
اما او مثل تمام آدمها نبود. بايد ميرفت و در بنز مينشست. در بنزي كه باعث آنهمه بدبختي شده بود. شايد گريه ميكرد. بنز خوشبختتر بود. محبت او از بنز هيچ وقت دريغ نميشد. اگر يك خط به بنز ميافتاد، فوري صاف كاري بود.
_ يه جوري درستش كن كه انگار اصلاً اين خط نبوده. هزينهاش هم مهم نيست.
مدتها بود كه دل صاحب زانتيا پر از خط بود. اما كسي به فكر درست كردن آن نبود. هزينهاي كه بايد برايش صرف ميشد پول نبود، وقت بود كه كسي نداشت. بلند شد و رفت و توي بنز نشست و يك دل سير گريه كرد. چند مشت هم حوالهي فرمان كرد و يادداشتش را آنجا گذاشت. ميدانست او كه بيايد قبل از هر كاري به بنز سر ميزند. موقع پياده شدن چند لگد هم نثار رينگهاي براق و اسپرت بنز كرد. حالش از اين اسم به هم ميخورد. چيز زيادي لازم نداشت. يك كوله كه پر از قرقره نخ بود را برداشت. اگر به موقع بر ميگشت و به بنزش سري ميزد و نامه را ميخواند ميفهميد چجور بايد رد زانتيا را دنبال كند. خيال داشت با نخ براي خودش رد بگذارد. اگر زود ميآمد قبل از اين كه جايي نخ پاره شود، او را پيدا ميكرد. پيش خودش گفت: ((اين يك امتحانه. ميدونم كه قبول ميشي، عزيزم. ميدونم قبل از اين كه به دروازه تهران برسم، رد نخو گرفتي و منو پيدا كردي. براي اين كه وسوسه نشم و با حرفات گول نخورم، موبايلم نميبرم.))
كيلومترها بود كه زانتيا از تهران خارج شده بود. كجا ميرفت، نميدانست. فقط تا به حال دو بار باك را پر كرده بود. زانتيا بايد آنقدر ميرفت تا به جايي ميرسيد كه ديگر نتواند عبور كند. همچنان جاده وجود داشت. از جاهايي مثل خودش تميز و از جاهايي مثل پول كثيف عبور كرده بود. بچههايي كه اسفند ميچرخاندند چند بار دورش را گرفته بودند. آنقدر رفت تا به جايي رسيد كه نه كسي بود و نه جادهاي، دريا بود. خليج بود. خليج نقرهفام درست به رنگ خودش. رفت توي آب. صاحبش از آن پياده شد و هنوز سر نخ در دستش بود. به شنايش اطمينان داشت، پس چند قرقره در جيب لباسش گذاشت و با همان لباس به آب زد. مطمئن بود كه هنوز نخ پاره نشده و هنوز فرصتي هست كه بنز به دنبالش بيايد پس از ده روز بنز به سختي استارت زد. خدا را شكر كه بنز بود و باتريش به اين آسانيها خالي نميشد. اگر استارت نميزد وقت از دست ميرفت. بنز پورشه راه افتاد. از دروازهي تهران گذشت. بچههاي گل فروش دورش را گرفتند. پيرمردهاي واكسي برايش نخ را از گوشه كناركه گير كرده بود آزاد ميكردند.
مسافت به چشم بنز طولانيتر از مسافت به چشم زانتيا آمد. خيلي از جاها بنز مجبور شد بايستد كه سر نخ را آزاد كند. بالاخره رسيد. زانتيا هنوز در آب بود. سر نخ به زانتيا گره زده شده بود ولي باز ادامه داشت صاحب بنز سر نخ را گرفت و جلو رفت. هنوز مقدار زيادي جلو نرفته بود كه ديد سر نخ آزاد است. اما صاحب زانتيا نبود. كوسه نخ را پاره كرده بود.