گو كجا بايد به محراب سعادت سجده زد؟

عقده ي نامردميها را كجا بايد گشود؟

قصه ي رفتن،  رسيدن تا خدا

قصه ي تنهايي دل را كجا بايد سرود؟

در ميان سوز و سرماي كبود

در كدامين بستر بي خار و پر گرما غنود؟

دل كه پيمان بسته بود از عشق دوري مي كند

سر دل دزدي و افسون تو را آخر چه بود؟

دل كه مردابي ز ياران دو رنگان گشته بود

گو چگونه در پي ات افتان و خيزان شد چو رود؟

من كه منع عاشقي كردم دل ديوانه ام

آه از اين دل، پيش از اين خط و نشان افتيده بود

من همه ديوانگي ها را بسوزانم به عقل

وان سپس سوزم همه عقل و خرد را همچو عود

دلبري و دلخري را من ببوسم زين سپس

چونكه از آن، جز غم و درد و فغان حاصل نبود

دل نبندم من دگر بر هر چه دارم در برم

ناكسم گر در تجارت آمدم بي مزد و سود

سر بذارم در پي آوارگي، ديوانگي

سنگ چخماقم بسوزانم از اين پس هر چه هود