ديري است كه موج دريا و ساحل شمال

من را به سوي شادي نمي برد

درياي دلنواز چون گذشته ها

غم را چه نقد و چه بي بهايي نمي خرد


باور نمي كنم كه ماهي به شب بود

نور شبانه بجز يك سراب نيست

عشق هميشگي و لذت مدام

جز قصه هاي نوشته در يك كتاب نيست


باور نمي كنم عاشقي عاشقان دگر

ميلي مرا به ديدن پايان كار نيست

من باخته ام همه هستِ خود، به پاي عشق

در جيب من بوسه اي بهر قمار نيست...

پي نوشت:

"وقتی که غم به نهایت خویش می رسد !
وقتی که بغض نوای شاد گلوی می درد !
باید چنین شبی تن خاکی به آب زد !
دریای شب تمام غمت نقد می خرد !"

وقتي ابيات فوق را در وبلاگ ققنوس خيس خواندم، بداهه چند بيت بالا را نوشتم...