تلخون
چه كس در مرگ خود انديشه f و g را در سر بگنجاند؟
چقدر بيهوده گچ را بر تن تخته بفرساييم؟
چقدر از منطق و سينوس و R2 ما سخن رانيم؟
چرا كس را سخن از فقر مظلومان نميبينم؟
چرا حرف از تساوي بشر ممنوع و منحط است؟
چرا هر كس كه حرفي فلسفي بر لب براند، احمق و ديوانه پندارند؟
من آن ((تلخون)) افسانه
كه استهزا و تكريم در برم يكسان
نه حمام طلا خواهم
نه پيكرپوش از نقره
مرا ميلي به ياريگر نميباشد
نه گردنبند الماسي بخواهم من
نه دلبسته بر اين دنيا بمانم من
چه قدر من بهر طفللان تهي كاسه سخن راندم
چه قدر من از ته قلبم پري آه راه خواندم
ولي آهي نيامد آه
يقيناً كاري از دستش نميآمد
چقدر از لودگيهاي كسان خرسند و غمگينم
كه شادم چون به هنگام غمم شعري بسازم من
و غمگينم كه كس حرف مرا آخر نميفهمد
ميان اين كلاسي كه يقين بر حرف استادش ببايد داشت
يقين بر آنكه سينوس يك كراندار است
چقدر بر قصههايي من بينديشم
كه بر آنها يقيني نيست
و روحم را به دست نوري از جاي دگر دادم
حقيقت گر مهم باشد
يقين بر آن نشايد كرد
و من بر اينچنين حقها بينديشم
الا انديشه موزون
دگر من را رها مگذار
كه بي تو من تهي، خسته و غمگينم
نميخواهم كه فكرم را
به افراز n و دلتا بفرسايم
كه آواي تو برايم بس گوارا است
و حرفي از رياضي بس دلآزار است
چرا جايي براي فلسفه در درس دوران نيست؟
بدون شك همي ترسند
فقيران قصهي ماركس و لنين خوانند
و پيوند تعاليم مسيحيت و رومي را
و پيوند تعاليم مسلمانان و سامي را
همه مردان و طفلان و زنان دانند
بدون شك وجود تابع معكوس
و F را برابر با شتاب در جرم دانستن
و يا اشعار سعدي و كناياتش
و يا تاريخ چنگيز مغول و حملاتش
و يا جغرافياي غرب آمريكا
بسي كمتر خطر دارد
چقدر اما خطر جذاب و گيرا است
و ((لندن)) راست ميگفت
چقدر اين زندگي دور از خطر آري
تباه و خستگيآور نمايان است
بس است ديگر همه ناگفتهها را بر لبم راندم
دلم تنگ است و بازم قصهي تنهاييم خواندم
دلم بازم به فرداها نظر دارد
كه شايد شعر من نور جهان خوب ديگر را
براي مردمان غرقه در پول و عدد آرد
شاعر: ارغوان اشتراني
پي نوشت: منظور از ياريگر با اشاره به داستان تلخون، كنيز مي باشد.