<<گاه می پرسد که اندوهت ز چیست؟

فکرت آخر از چه رو آشفته است؟

بیش از این پنهان مکن این راز را

درد گنگی در نگاهت خفته است>>

 

گر که می پرسی ز من راز مرا

لحظه ای بشنو تو آواز مرا

صد هزاران بار من با التماس

گفتمت بشنو ز دل ساز مرا

 

جز تن داغ و لبان سرخ من

روح من را از عطش سیراب کن

بهر من باز هم شعری بساز

قلب سرد و زخمی ام بیتاب کن

 

در همه "ناقصه"ها من خوانده ام

جسم زن تنها مهم است بهر مرد

بعد چند بار هم آغوشی داغ

روح زن را می کند افسوس طرد

 

من به اینها گفته ام "ناقصه" چون

ردپایی از حقیقت را نداشت

همچو دیگر قصه ها در قلب من

جلوه ای نو از حقیقت را نکاشت

 

من اگر "ناقصه" را باور کنم

روح خود را بر جهان خواهم ببست

و دگر شعری نسازم باامید

آرزوهای دلم خواهم شکست

 

پی نوشت۱: شعر داخل گیومه از خانم فروغ فرخزاد است.

پی نوشت۲: این شعر مربوط به سال ۸۲ است. یک بار قبلا این شعر را روی وبلاگ گذاشتم و در عرض چند دقیقه برداشتم. یکی از خوانندگان وبلاگم که نمی دانم هنوز خواننده ی این وبلاگ هست یا نه برایم کامنتی گذاشت به این مضمون که محض خاطر خوانندگانم هم که شده نباید ناقصه را باور کنم تا روح خود را بر جهان نبندم و باز شعر بسازم!!!

باید بگویم یا ارغوان از سال ۸۲ تا حالا خیلی تغییر کرده یا ارغوان سال ۸۲ به خودشناسی کامل نرسیده بوده، چون این ارغوانی که من می بینم هر چقدر از این دست "ناقصه" ها را باور می کند بیشتر و بیشتر می نویسد، می نویسد و می نویسد و می نویسد...

پی نوشت۳: کسی پیغامی برای دریا ندارد؟؟؟؟