آمد بهار جانها، جانم به لب رسیده است

از عمر من کمی بیش، ایران سحر ندیده است

دستی پر از سیاهی، رخهای گل بچیده است

ای شاخ تر نرقصا، این روزگار زهر است

در تلخی و پلیدی، این برترین به دهر است

یک زن به جرم قصه، در بندهای شهر است

جان پدر نرقصا، جانش به لب رسیده است

آرش هنوز بوسه، از آن لبان نچیده است

ایران به این هزاران، ظلمی چنین ندیده است

#شعر

#ارغوان_اشترانی

#گلرخ_ایرایی