زنان با گرگها می دوند- قسمت هفتم
داستان هفتم: پوست فك پوست روح
در روزگاران قديم، زماني بود كه روزهاي متوالي آسمان سفيد و همه جا پوشيده از برف بود و تنها نقطه هاي كوچكي كه در دور دست ديده مي شد انسانها ،سگها يا خرسها بودند. در اينحا هيچ چيز به راحتي به دست نمي آيد. باد چنان مي وزد كه مردم عمدا كج كج راه مي روند. در اين سرزمين بود كه مردي زندگي مي كرد. مردي چنان تنها كه با گذشت سالها اشكهاي فراوان روي گونه هايش شيارهاي عميقي ايجاد كرده بود.
او به صيد مي رفت و خوراك خوبي داشت ولي در آرزوي داشتن يك دوست مي سوخت. گاهي كه در قايقش به فوكها نگاه مي كرد ياد قصه هاي قديمي مي افتاد كه مي گفتند فوكها زماني انسان بوده اند و به همين دليل است كه چنان نگاهي دارند، نگاهي خردمندانه و دوست داشتني.
يك شب كه او تا پاسي از شب به انتظار صيد نشسته بود، وقتي ماه بالا آمد او بر روي صخره ي بزرگ موجوداتي را در حال حركت ديد.آهسته پارو زد و نزديك تر شد و ديد آنجا بالاي آن تخته سنگ غول پيكر گروه كوچكي از زنان زيبا در حال رقصيدن بودند. انگار پوستشان از شير ماه ساخته شده بود و دست و پاهايشان بلند و زيبا بود. مرد بهت زده در قايقش به تماشا نشست و تنهايي مثل پوستين خيسي روي سينه اش سنگيني مي كرد.
او ديد كه دختراني كه از گروه جدا مي شوند روي صخره مي آيند و پوست فكي را مي پوشند و به دريا مي پرند بنابراين بالاي صخره رفت و بلندترين پوست فك را دزديد و در جايي پنهان كرد، بعد پشت صخره اي مخفي شد و منتظر ماند.
زنان يك يك مي آمدند و پوستهايشان را مي پوشيدند و به دريا مي پريدند اما زيباترين و بلندترين آنها پوست فكش را پيدا نمي كرد. صياد منتظر شد تا تمام زنان به آب پريدند و سپس به دختر زيبا نزديك شد.
- زن من مي شوي؟ من مردي تنها هستم.
- اوه نه. من نمي توانم ازدواج كنم چون از موجوداتي هستم كه ته آب زندگي مي كنند.
- خواهش مي كنم. با من ازدواج كن. بعد از هفت تابستان پوست فكت را به تو مي دهم و تو مي تواني بماني يا بروي.
زن پيش خودش فكر كرد ظاهرا چاره ي ديگري نيست. شايد بد هم نباشد و گفت:
- باشد بعد از هفت تابستان معلوم مي شود.
پس از مدتي آنها صاحب پسري شدند و اسمش را اروك گذاشتند. زمستانها مادر داستانهايي در مورد موجوداتي كه زير دريا زندگي مي كردند برايش تعريف مي كرد و برايش روي سنگ سفيد مجسمه هاي فك يا سمور درست مي كرد. تمام بچه ها وصف كلاغ و خرس مي شنيدند ولي اوروك داستانهايي مربوط به شيرهاي دريايي يا فكها يا ماهي هاي قزل آلا را ياد مي گرفت زيرا اينها موجوداتي بودند كه مادرش مي شناخت.
با گذر زمان كم كم پوست زن زيبا خشك شد و شروع كرد به ترك خوردن. موهاي سرش كم كم ريخت و به رنگ پريده ترين آدمها بدل شد. هر روز و هر روز، سوي چشمانش كمتر و كمتر مي شد و ديگر كورمال كورمال راه خود را پيدا مي كرد.و اين ماجرا ادامه داشت تا اين كه اروك صداي غرشي شبيه غرش خرس را كه صداي پدرش بود و صداي نقره بر روي سنگ را كه صداي گريه ي مادرش بود، شنيد.
مادر مي گفت: «تو قول دادي بعد از هفت تابستان پوست فك مرا به من برگرداني. اين زمستان هشتم است و تو به قولت عمل نكرده اي.»
مرد غريد: «اگر آن را به تو بدهم تو مرا ترك مي كني.»
- من فقط اين را مي دانم كه بايد پوست فكم را بپوشم و بروم جايي كه به آن تعلق دارم.
- تو زن بدي هستي. مي خواهي اين بچه را بي مادر بكني.
مرد اين را گفت و در تاريكي شب بيرون رفت.
پسر بچه مادرش را خيلي دوست داشت. او از اين كه مادرش را از دست بدهد ترسيد و گريه كرد. آنقدر گريه كرد تا خوابش برد. پسر بچه با صداي باد بيدار شد و احساس كرد كسي صدايش مي زند. او از رختخواب بيرون آمد و با عجله پوستين و كفش پوشيد و بيرون دويد. صدا از سمت صخره ها بود.
آنجا در ميان درياي طوفاني فك پشمالوي غول پيكري ديد. فك پير به پايين صخره ها اشاره كرد. پسر بچه از روي يك سنگ روي ديگري پريد و بسته اي را كه از شكاف دو سنگ پيدا بود بيرون كشيد. بسته را باز كرد. پوست فك مادرش بود. او پوست را بوئيد. بوي مادرش را مي داد. پسر بچه با غمي آميخته به شادي گريه كرد.
پسر در حالي كه پوست فك را در دست داشت به سمت خانه دويد. مادر پسر پوست فك را تميز كرد و پسر را بوسيد و پوست فك را پوشيد. اروك گريه كنان فرياد زد: «مادر، مرا ترك نكن!»
مادر با نگاه عشقش كودك را نگاه كرد و او را در آغوش كشيد و با خود به ساحل برد و نفس خود را در نفس شيرين او دميد و از آن بالا پايين پريد. اروك و مادرش زير آب به راحتي نفس مي كشيدند.
اروك در آنجا با انواع موجودات كه مي رقصيدند و آواز مي خوردند آشنا شد. با پدر بزرگش فك نقره اي هم همين طور.
هفت شبانه روز گذشت در اين مدت موهاي زن دوباره پر پشت و براق شد و چشمانش بينايي خود را بازيافت و پوستش پر رنگ و زيبا و نرم شد. زن گفت: اروك بايد برگردد. بيش از اين نمي تواند اينجا بماند. مادر و پسر گريستند و گريستند.
مادر اروك را بغل كرد و به سمت ساحل برد و روي تخته سنگها گذاشت و با صدايي اطمينان بخش به او گفت:
«من براي هميشه با تو هستم. كافي است چيزهايي را كه من لمس كرده ام لمس كني. هيزمهاي من، چاقوي من، راسوها و فكهايي كه روي سنگها كنده ام و آن وقت من نفسي را در سينه ي تو خواهم دميد تا به ياري آن آوازهايت را بخواني.»
او اروك را بارها بوسيد و پس از آخرين نگاه به آب پريد.
اروك به مرور زمان بزرگ شد و به طبالي و نقالي داستانهايي كه از مادرش شنيده بود پرداخت. حالا در هواي مه آلود صبحگاهي هنوز مي توان او را ديد كه قايقش را به سنگي بسته و بر فراز صخره اي زانو زده و با ماده فكي كه اغلب به ساحل مي آيد گفتگو مي كند. خيلي ها سعي كرده اند آن ماده فك را شكار كنند ولي موفق نشده اند. او يك فك است اما چشمانش نگاهي انساني دارد، از آن نگاه هاي خردمند و وحشي و زيبا و دوست داشتني.
***
اين داستان كه داستاني فلكلور در ميان مردم سيبري و ايسلند است در آنجا به نامهاي پوست فك، ماده فك يا بچه فك شهرت دارد.
تعبير اصلي اين داستان اين است كه در رشد فرديت تقريبا همه ي افراد دست كم يك سرقت مهم وجود دارد. از بعضي ها بزرگترين فرصت هنري، عشقي دزديده مي شود، از بعضي هاي ديگر بزرگترين فرصت اجتماعي و از بعضي هاي ديگر چيزهاي ديگر. به هر حال اين سرقت انحراف توجه، وقفه يا توقف چيزي حياتي در زندگي انسان را به دنبال دارد و اين سرقت معمولا به خاطر خامي و بي تجربگي فرد اتفاق مي افتد.
از آنجا كه سالهاست انتقال تجربه ي خودآگاه از طريق سلاله ي مادري در مورد خيل عظيم زنان متوقف و گسسته شده است، يعني زنان مسن به جاي آموزش پاسداري از روح وحشي، تن دادن به اسارت را براي دختران جوان تبليغ ميكنند پس حركت موجود در اين قصه بيشترين ارزش را براي زناني دارد كه به طور ناقص به خودآگاهي رسيده اند.
در اين قصه هم چون بسياري از قصه هاي ديگر بسط دانش با رنج آغاز مي شود و اين جريان از ناآگاهي و فريب خوردن آغاز مي شود و سپس به كسب آگاهي و دانش منتهي مي شود. در اين قصه پوست بيانگر يك وضعيت احساسي و يك حالت وجودي و جانبخش است كه به طبيعت وحشي زنانه تعلق دارد. هر زني كه مدتي طولاني از روح خود دور بماند سرانجام خسته مي شود. ما پوست فكمان را با ناراضي بودن از خود، جامعه، فرهنگ و دنيا و حرف نزدن وهيچ كاري در مورد آن نكردن و با انجام ندادن تمام كارهايي كه براي كمك به خودمان مي توانيم انجام دهيم از دست مي دهيم و البته به تعداد تمام زنان دنيا براي از دست دادن پوست فك راه وجود دارد!
دستبرد بزرگ به پوست روح با ربودن زن و وقت او رخ مي دهد. جهان تشنه ي سرين و سينه هاي زنان است. جهان با هزاران دست، ميليونها صدا فرياد ميزند و به طرف ما دست تكان مي دهد و دامن ما را ميكشد و خواهان توجه ماست.
مي توان پوست را از طريق عشقي مخرب و اشتباه از دست داد اما در عشق صحيح هم مي توان آن را از دست داد، مسئله درستي يا نادرستي فرد نيست بلكه ميزان برداشت ما از نقدينگي انرژي روح است. برداشت نقدينگي از انرژي روح اشتباه نيست بلكه بخشي از بده بستان زندگي است بلكه بيشتر از ميزان موجودي پول درخواست كردن باعث از دست دادن پوست و رنگ باختن و كند شدن غرايز فرد مي شود. فقدان ذخيره انرژي و شور و هيجان است كه باعث مي شود زنان احساس كنند از لحاظ روحي در حال مردنند.
هميشه درست در لحظه اي كه آزاديم و در حال رقصيم جنبه ي حيله گر فرهنگ وارد مي شود و پوست فك ما را مي دزدد و ما ناگهان متوجه مي شويم كه روح خود را گم كرده ايم و خود را فريب مي دهيم كه آنقدرها هم اتفاق بدي نيفتاده است و بدتر از آن وقتي در صدد پيدا كردن روحمان بر ميآييم مي بينيم مخفي شده است و پيدا كردنش كار آساني نيست و گيج و سرگردان مي شويم.
مي دانيم انتخابهاي بد به طرق مختلف صورت مي گيرند. زني خيلي زود ازدواج مي كند يا زود بچه دار مي شود يا شوهر بدي انتخاب مي كند يا هنر خود را رها مي كند، يكي اصلا انتخاب نادرست نمي كند و پوستش را گم نمي كند ولي با زيادي خوب بودن و فداكار بودن آن را رنگ و رو رفته و خشك و بي خاصيت مي كند.
پوست به اين علت نماد روح است كه از خاصيت آگاهي دهندگي از شهود دروني برخودار است. در انسان و تمام حيوانات در هنگام خطر موها سيخ مي شوند و پيام واكنش تدافعي و حمايتي را به تمام بدن مخابره مي كنند. در حقيقت شهود دروني همواره علائمش را با پوست بروز مي دهد.
در انسان كه تغيير رنگ پوست هم يكي از المانهاي نشان دهنده ي وقايع درون روح است. مثلا سرخ شدن صورت در مواجهه با عشق يا چيزهاي ديگر.
از دست دادن پوست يعني از دست دادن پشتيباني، گرما و نظام هشدار دهنده و بينش غريزي فرد. از دست دادن پوست باعث ميشود زن از هر كسي كه از او قوي تر است تبعيت كند حال چه برايش خوب باشد و چه نباشد.
در بسياري از موارد زن مادام العمر بي پوست و سرگردان مي ماند. آنها زناني هستند كه در كودكي نياموخته اند به خانه ي روح بازگردند و تا ايد الگوي "سرقت و سرگرداني" را تكرار مي كنند.
در قصه ي مشابه اين قصه زني با دزديدن باله هاي يك مرد نهنگي او را اغوا مي كند، در حقيقت روند متوقف شده بسيار مهمتر از مذكر بودن يا مونث بودن شخصيتهاست. پس مي توانيم فرض كنيم مرد تنهايي كه پوست فك را مي دزدد نماينده ي نفس زن است. در اوايل زندگي هر فردي اين نفس است كه هدايتگر است اما بالاخره در سني مثلا بيست سالگي يا سي سالگي يا حتي پنجاه سالگي ما اجازه مي دهيم كه روح و جان هدايت زندگي مان را به عهده بگيرد و دست از چيزهاي مادي و بي مقدار مي كشيم و به نيروي جان متمايل مي شويم. البته ما از نفس هم حمايت مي كنيم، در واقع مقام او را تنزل مي دهيم و مسئوليت او را در گردن نهادن به آراي جان خلاصه مي كنيم.
نفس خواهان حقايق ملموس و ديدني است و شواهدي كه ماهيت حسي دارند به مذاقش خوش نمي آيند. به اين دليل تنها و محدود است با اين همه مرد تنها در آرزوي جان است. در آغاز زندگي نفس براي كشف جهان روح كنجكاو است به همين دليل پوست فك را مي دزدد ولي خود را به رفع هوي و هوس و غرايز مادي محدود مي كند و به همين دليل عدم تكاملش و بسنده كردنش به لذايذ مادي مورد تاييد روح قرار نمي گيرد. نفس نمي تواند تا ابد حاكم روح باشد و بايد به خواست او مبني بر زندگي آزاد گردن نهد. نفس متمايل به رابطه با روح است ولي نمي تواند چون روح در جهان بي نظير زير آب زندگي كند بنابراين سعي مي كند روح را به اسارت بكشد غافل از اين كه روحي كه در اسارت بماند دير يا زود شادابي خود را از دست مي دهد و اگر روند ادامه پيدا كند روح خواهد مرد.
به هر حال پيوند نفس با روح مقدس است زيرا سبب مي شود بچه روحي به دنيا بيايد كه هم قادر است در جهان مادي و هم در جهان وحشي زندگي كند. پس مي بينيم كه جمع اضداد نفس وروح چيزي بي نهايت ارزشمند خلق مي كند: كودك روان. اين كودك مي تواند پيامها را بين روح و جان رد و بدل كند. اين كودك معجزه آسا مي تواند صداي فراخوان بازگشت به خويشتن را بشنود و پوست روح را براي مادرش پيدا كند. اگر كسي خواهان كودك روان باشد بايد ازدواج دشوار ميان روح و نفس را بپذيرد. اين كودك است كه صداي پير دريا را مي شنود و پاسخ مي دهد و جرات مي كند از روي شيارهاي يخ و سنگ بپرد و راه خود را باز كند.
روان گر پيرو مكتب يونگ "توني ولف" در نيمه اول قرن بيستم واژه اي به نام "زن دوزيست" به كار برد. او اين واژه را به زني اطلاق مي كرد كه ميان دو جهان ملموس و ناخودآگاه پر رمز و راز مي ايستد و بين آن دو ميانجگري مي كند. نقطه ي مياني جهان عقل و تخيل، بين احساس و تفكر، بين ماده و روح، بين تمام متضادها و طيفهاي معنايي كه بتوان تصور كرد خانه ي زن دو زيست است. بعضي از زنان به طور خدادادي با اين خصلت به دنيا ميآيند و ساير زنان به مرور آن را مانند مهارتي كسب مي كنند. مهم نيست كه زنان آن را از چه راهي به دست ميآورند مهم اين است كه با رفتن منظم به خانه ي روح زن دو زيست روح قوي تر مي شود.
صداي گريه اي كه كودك در خواب مي بيند و او را به سمت دريا مي كشاند زماني شكل مي گيرد كه روح در حالت درماندگي شديد به سر ببرد.
براي زنان امروزي اغلب جستجو در تاريكي و يافتن پوست روح نيست كه ترسناك است بلكه شيرجه زدن در آب و بازگشت به خانه ي حقيقي و مرخصي گرفتن از نقش مادر و زن كدبانو است كه دشوار است.
موهاي آنها نازك مي شود، وزنشان كم مي شود، پوستشان كمرنگ مي شود و به رونوشتي از آنچه بودند بدل مي شوند. وقتي بيش از حد به درياي آرامش روح نروي عقايدت را از دست مي دهي و كم كم كور مي شوي. كدام زن است كه پيمان بستن با خود و پيمان شكني مكرر را نشناسد؟ "وقتي بچه ها بروند مدرسه، فلان كار را مي كنم" "امسال تابستان كه بيايد،..."
زنان متوجه نيستند كه با فدا كردن خود براي بچه هايشان و دست كشيدن مكرر از آمال و آرزوهاشان به بچه هاشان ياد مي دهند كه آنها هم بايد خودشان را فدا كنند. بعضي از زنها نگران اطرافيانشان هستند كه نياز آنها به بازگشت به زندگي روحي را نفهمند ولي اگر اول خود آنها اين نياز را بفهمند اطرافيان هم آن را خواهند فهميد و چه بسا در اين راه او را ياري كنند.
اين زنان حس غريبي دارند كه هر كاري مي كنند رضايتشان را جلب نمي كند. اين نارضايتي دري مخفي به سوي تغيير و تحول است.
در ميان گرگها درگير شدن بين احساس ماندن و رفتن وجود ندارد زيرا آنها بچه به دنيا مي آورند و سپس گردش مي كنند و هنگامي كه حضور ندارند گله به طور مشترك به كار مراقبت از بچه ها مي پردازد.
زنان بايد توجه داشته باشند كه بازگشت به خانه براي هر زني كاري مختص به خود آن زن است و حتي ممكن است بازگشت به خانه براي زن از اين ماه تا ماه ديگر تغيير كند. خواندن شعر يا كتابي كه دوست داريم، رانندگي در جهتي نامعلوم، خوابيدن كنار يك بركه، بودن در كنار محبوب بدون مزاحمت بچه ها، سلام كردن به خورشيد در حال طلوع، عبادت كردن، ديدن دوستي خاص، نشستن ميانه درختان و نوشتن، خشك كردن موها زير آفتاب، برداشتن يك برگ زرد از كف خيابان، گذاشتن دستها در چاله ي آب باران، كاشتن درخت با دستهاي گل آلود و هزاران كار ديگر است كه به ما احساس بازگشت به خانه مي دهد. بنابراين بازگشت به خانه الزاما به معني سفري شاق به نقطه اي دوردست نيست، اما به هر حال اين سفر ساده نيست زيرا مقاومت فراواني در برابر رفتن به خانه وجود دارد.
سر و سامان دادن خوب است اما وسواس زنان در عادت شفا دادن و درست كردن همه چيز ساخته و پرداخته نيازهايي است كه فرهنگ ما به ما تحميل كرده است. تقليد از كهن الگوها ممكن است براي مدت كوتاهي ما را اغنا كند ولي اينها آرمان هستند و براي انسان قابل حصول نيستند و قرار هم نيست باشند اما دام موجود مي گويد زنان بايد خود را خسته و فرسوده كنند و سعي كنند به اين سطوح غير واقع بينانه از بخشندگي و كار طاقت فرسا دست يابند. براي رهايي از اين دام زن بايد به خود بگويد كافي است، وقت رفتن به خانه فرا رسيده است. دوباره نمي توان به رحم مادر برگشت اما به خانه ي روح چرا و اين الزامي است. خانه جايي است كه احساس ما مي تواند در آن تداوم داشته باشد بي آنكه ديگري كه خواهان آن است كه ما وقتمان را براي او اختصاص دهيم به احساس ما لطمه زند. احساساتي چون شگفتي، بصيرت، آرامش، رهايي از نگراني، رهايي از خواسته ها.
مكانهاي مادي بسياري وجود دارند كه ممكن است آدم برود و احساس كند به آن مكان خاص بازگشته است اما خود مكان مادي خانه نيست بلكه فقط وسيله اي است كه نفس را تكان مي دهد كه بخوابد و روح ما بتواند به طريقي كه خودش دوست دارد بازي كند. وسايلي كه انسان به وسيله ي آنها به خانه مي رسد بسيارند: هنر، موسيقي، جنگل، آب، تنهايي.
خانه عبارت از جايي است كه همه چيز همان طور است كه بايد باشد.
براي بعضي زنان خانه به معني آغاز نوعي كوشش است. زنان شروع به آواز خواندن مي كنند، خود را متعهد به يادگيري چيزي مي كنند، استقلال راي خود را باز مي يابند و مي نويسند. گوشه اي از جهان را به خود اختصاص مي دهند، تصميمات بزرگ مي گيرند و كاري مي كنند كه رد پايشان بر جا بماند.
واقعيت اين است كه بحثهاي مربوط به بازگشت به خانه بيهوده است، حقيقت ساده اين است كه هر وقت زمانش برسد وقتش است.
چقدر ماندن در خانه لازم است؟ تا موقعي كه فرد احساس كند خود را باز يافته است.
چند بار اين كار لازم است؟ اگر فردي حساس هستيد و در اجتماع فعال هستيد دفعات بيشتري لازم است ولي اگر فعاليت كمتر و پوست كلفت تري داريد كمتر لازم است. هر زني در ته دلش مي داند چند بار و چه مدت بايد در خانه ي روحي اش بماند، وقتي برق چشمان برود يعني سرزندگي روح به مخاطره افتاده.
چگونه مي توانيم نياز به رفتن به خانه را با زندگي روزمره مان هماهنگ كنيم؟
همان طور كه وقتي جسممان مريض است وقت دكتر مي گيريم يا براي رفتن سر كار يا خريد برنامه ريزي مي كنيم، اگر به روحمان هم به همان ميزان اهميت بدهيم براي رفتن او به خانه اش وقت خواهيم ساخت. هر زني بايد با فاصله گرفتن از كارهاي روزمره زماني را صرفا وقف خود كند.
به ياد داشته باشيد حتي اگر دلتان براي كودكتان كمي تنگ شود يا چمنهاي خانه زرد شوند وقتي كه برگرديد مادري شاد براي كودكتان خواهيد بود و چمنها دوباره سبز مي شوند. به نزديكانتان بياموزيد كه وقتي به خانه مي رويد آنها را دور نمي اندازيد بلكه خودتان را بازسازي مي كنيد.
در قصه شاهد آنيم كه مادر براي تربيت كودكش قصه هايي از اعماق دريا نقل مي كند و او را براي لذت بردن از طبيعت وحشي آماده مي كند.
خشك شدن كنايه از افسردگيها و رخوتهايي است كه براي زنان در اثر زندگي روحي شديدا محدود به وجود مي آيد. ما نمي توانيم اين واقعيت را ناديده بگيريم كه هنوز م محدوديتهاي فرهنگي و تنبيه هايي كه در مورد غرايز وحشي و طبيعي زنان صورت مي گيرد استعدادهاي آنها را به شدت به يغما مي برد و نابود مي كند.
كمتر از حد محبت ديدن، بيش از حد مورد محبت قرار گرفتن، كمتر از حد كار كردن، بيش از حد كار كردن، همه افسردگي و خشك شدن را به دنبال خواهد داشت.
درد رفتن به خانه ي وحش اين است كه ما نمي توانيم آنجا بمانيم. صرف نظر از اين كه بودن در عميق ترين خانهي قابل تصور چقدر شگفت انگير باشد ما براي هميشه نمي توانيم زير آب بمانيم. به همين دليل اوروك دنبال مادرش راه نمي افتد و گريه سر نمي دهد كه من مي خواهم با تو بيايم اما در هنگام بازگشت به ساحل تاسف مي خورد، راه علاج اين عزاي كوچ هم همان راهنمايي ماده فك است:
«من براي هميشه با تو هستم. كافي است چيزهايي را كه منلمس كرده ام لمس كني. هيزمهاي من، چاقوي من، راسوها و فكهايي كه روي سنگها كنده ام و آن وقت من نفسي را در سينه ي تو خواهم دميد تا به ياري آن آوازهايت را بخواني.»
براي زن امروزي چاقو نماد بصيرت است و توانايي او براي دور ريختن و بريدن چيزهاي زائد. آتش درست كردن توانايي او براي برخاستن از خاكستر شكست و خلق شور و نور و گرما در جهت منافع خود و در صورت لزوم سوزاندن و خاكستر كردن چيزي را نشان مي دهد و حكاكيهاي سنگي اش تجسم خاطرات او از آگاهي وحشي خويشتن و وحدت او با حيات غريزي طبيعي است.
همه ي ما ممكن است ترجيح دهيم سفري به خانه داشته باشيم و هيچ كس نداند ما كجا هستيم. دوست داريم در تنهايي سفرمان را آغاز و به پايان ببريم. در دوران باستان تنهايي تعمدي هم تسكين دهنده و هم پيش گيرنده تلقي مي شد ما اين هم خوب است كه تمرين كنيم در جايي با هزاران آدم تنها باشيم. خيلي از افراد كه نيازمند سفر دائمي به خانه ي روح هستند به طور ناخودآگاه وارد اين حالت مي شوند. در اجتماع مي گويند به فكر فرو رفته اند يا در بيداري رويا مي بينند. يكهو در هوا خيره مي شوند يا حواسشان جاي ديگر سير مي كند. اين هنگامي است كه با روح خود وارد گفتگو شده اند. افراد معمولا در اين برهه احساس دستپاچگي مي كنند زيرا بخشهاي متعدد فرهنگ به آنها القا كرده كه خوب نيست در حال مكالمه با روح ديده شوند.
در يكي از كتابهاي مورد علاقه ي من از اين حالت به عنوان وقفه ي زماني ياد شده بود.
اين قصه حاوي خبر خوشي براي ماست كه روح وحشي هرگز نمي ميرد فقط ممكن است فرسوده شود كه با سفر به خانه ي روحي خود ترميم خواهد شد.
يونگ مي گفت: «بهتر است كه راحت به فقر معنوي مان اعتراف كنيم...روان ما وقتي سنگين مي شود به طرف آب مي رود... پس راه به سوي روح به آب منتهي مي شود.»