زنان با گرگها می دوند- قسمت سیزدهم
زني با موهاي طلا
روزي روزگار زني بسيار زيبا با موهايي طلايي و بلند به تنهايي در جنگل زندگي مي كرد. در آن حوالي مرد حيوان صفتي بود كه پسر يك زغال فروش بود و سعي داشت زن را وادار به ازدواج با خود كند. زن مدام سعي مي كرد كه او را از اين فكر منصرف كند تا آنكه مرد عصباني شبانه به كلبه ي او حمله كرد و او را كشت و جسدش را كنار رودخانه دفن كرد. تا مدتهاي مديدي هيچ كس متوجه نشد كه زن ناپديد شده ولي موهاي طلايي زن زير خاك رشد كرد و رشد كرد تا از خاك بيرون آمد، پيچ و تاب خورد و تمام گور زن را با وجود درخشنده و پيچ و تاب خود پوشاند. چوپانهايي كه از آنجا رد مي شدند وقتي موهاي مجعد طلايي را ديدند آنها را بريدند و با آن ني ساختند اما وقتي در ني ها دميدند، ني ها شروع كردند به خواندن:
اينجا زني خفته با موهاي طلا
زني كشته و در گور شده
زني به دست پسر زغال فروش كشته شده
چون كه زن دوست داشت زندگي كند
و چنين است كه راز مردي كه جان زن مو طلايي را گرفت فاش شد و او به دست عدالت سپرده شد و آنهايي كه در جنگلهاي وحشي جهان زندگي مي كنند، همان گونه كه ما زندگي مي كنيم بار ديگر در امن و امان زندگي كردند.
***
مو نماد فکر است زیرا از سر بیرون می آید. دختر دو تار مویش را به مرد می دهد. اگر کمی از یک عقیده یا یک تلاش فرسود را ببرید و دور بیندازید درست مانند این است که مجسمه ساز قسمت کمی از یک مرمر را می تراشد و دور می ریرد تا به آن شکلی درخشان و زیبا بدهد یا باغبانی که شاخه های خشکیده ی یک درخت را هرس می کند.
درون مایه ی این قصه این است که نیروی زندگی زن وحشی حتی اگر ظاهرا مدفون و خاموش شده باشد به رشد خود ادامه می دهد تا رازهای شوم را فاش کند.
در قصه های کودکان همیشه شاهد این هستیم که هیچ کس در جستجوی زنان مقتول یر نمی آید در قصه ی ریش آبی هم همین طور بود، زیرا این زنان منحرف زنان وحشی هستند که با الگوهای اجتماع متفاوتند. این زن هم ازدواج نمی کند و می خواهد تنها باشد و آرام و مستقل بر آگاهی خود بیفزاید.
باید بدانیم که در جهان انواع زخمها وجود دارند. هم زخمهای عمومی و هم زخمهای خاص زنان و هم زخمهای خاص مردان. نمی توان از زخمهای آینده جلوگیری کرد اما برای این صدمات هر چه که باشند قطعا شفایی نیز وجود دارد.
رازها مثل داروی بیهوشی که قسمت بیشتری از نقاط مورد جراحی را بی حس می کنند کم کم منطقه ی وسیعی از ناخودآگاه ما را بی حس می کنند.
اکثر انسانها در همانجا یا نزدیک همانجایی که خودشان زخم خورده اند به دیگران زخم می زنند. هرگاه سری بر زبان آورده می شود شنونده نباید موضوع را کم اهمیت جلوه دهد. او باید از صمیم قلب گوش کند و ناراحتی خود را نشان دهد و بلرزد ولی پس نیفتد.
افرادی که همه چیز را به خوب و بد تقسیم می کنند درمانگران خوبی نیستند. سالها انواع حکایتهای روانشناسی به غلط بر این باور بودند که اندوه روندی است که حداکثر در یک دوره ی یک ساله تمام می شود و هر کس نتواند یا نخواهد پس از یک سال به آن پایان دهد اشکالی در وجودش هست. اما حالا می دانیم بعضی از رنجها و شرمها را هرگز نمی توان با غصه خوردن تمام کرد. از دست دادن فرزند در اثر مرگ یا رفتن اگر نگوییم ماندنی ترین، دست کم یکی از پایدارتین رنجهاست. افراد پس از یک سال یا یک دوره پس از فاجعه در صورت وجود نظامهای حمایتی می توانند از بدترین اندوه روحی بهبود یابند اما پس از آن نیز در دوره هایی اندوه فعال را تجربه می کنند. البته به مرور زمان فاصله ی این دوره ها از هم بیشتر و مدتشان کوتاه و کوتاه و کوتاه تر می شود اما هر بار تکرار آنها کم و بیش به همان شدت اول تکان دهنده است.
زن وحشی درون ما وقتی ما با چشمان اشکبار و نه شرم بار رازهایمان را گریه می کنیم روی بدترین زخمها مرهم خواهد گذاشت. او می تواند آرزوی ما برای مردن بدون این که بمیریم را تحمل کند. ما می توانیم از رنجهایمان یک کت بسازیم. تمام تهمتها، توهینها، جراحات می تواند به هم سنجاق شود تا کتی خلق شود. اگر چنین کتی ساختید و دوست داشتید، آن را بسوزانید ولی اغلب زنها آن را نمی سوزانند و دوست دارند تا ابد آن را نگه دارند. این کت، کت نبرد است زیرا شاهدی است بر استقامتها و شکستها و پیروزیها.
من سنم را شمارش زخمهای نبردم حساب می کنم. هر کسی از من می پرسد چند سال دارید می گوییم من هفده زخم دارم. هیچ کس از شنیدن این سخن تعجب نمی کند بلکه شروع به شمارش زخمهای عمیق خودش می کند!
شما زندگی خود را با زخمهایتان کسب می کنید پس هر کس از شما پرسید ریشه ی قومی شما کجاست؟ لبخند اسرار آمیزی بزنید و بگویید: «قبیله ی زخمیها.»
اگر قصه بذر باشد ما خاک آن هستیم. توانایی ذهن برای مدتی فرا رفتن از نفس و آمیختن با واقعیتی دیگر راهی برای فهم و ادراک است. یعنی یاد گرفتن عقاید از طریق یک وضعیت ذهنی نمایشی یا غیر عادی و بینش و معرفت کسب شده در آن وضعیت را به عرصه ی واقعیت ملموس در آوردن.
پیروان یونگ این پدیده را «راز مشارکت» و پیروان فروید آن را «همسانی ذهنی» می نامند. انسان شناسان گاهی آن را «جادوی همدردی» می نامند. (همان همذات پنداری خودمان.)
من ماده گرگهایی را دیده ام که بچه های خود را در سردترین نهرها می اندازند، آن قدر می دوند که پاهای بچه توانایی خود را از دست می دهند و دیگر به سختی می تواند ادامه دهد و بعد باز بیشتر می دوند. آنها روح بچه ی دلبندشان را محکم می کنند و به آن قدرت وو انعطاف می بخشند.
من ارغوان اشترانی فارغ التحصیل کارشناسی ریاضی محض بی آن که خود را نویسنده بدانم به نوشتن عشق می ورزم. فعالیتهایی که به طور رسمی در این زمینه انجام داده ام عبارتند از: