ايران

ايران اسير گشتي

در كوي نامرادي

آزاديت اسير است

مشق غلط به شادي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آه اي صداي قلبم

ايران سرفرازم

روياي سربلندت

بر بي كسي ببازم

 

در پول و غم اسيرند

اي واي مردمانت

هم راهيان شيطان

اي واي كاروانت

 

 

بر تو جفا نمودند

اي واي بر تو ايران

جانت ز تن كشيدند

با نام دين و ايمان

 

 

 

اي واي كودكانت

بي نان گرسنه ماندند

اي واي مردمانت

شعر سحر نخواندند

 

 

 

 

 

 

 

 

عشاق تو عزيزم

آخر سكوت كردند

از اوج عشق و عرفان

آخر هبوط كردند

(شاعر:ارغوان اشترانی)

او چه مي گفت و چه شد اي واي واي؛ گر بگويم تو بگويي هاي هاي

در نوشته هاي پيشينم كه جستجو مي كردم مطلبي يافتم كه چند سال پيش در روزنامه مردمسالاري چاپ شد. مطلبي كه به مزاح و كنايه تلنگري مي زد به مردمي كه آنقدر پي اضافه داشتند كه تلنگر كه هيچ لگد را هم حس نكنند. جالب آن است كه اين مطلب؛ با خط مشي گرفتن از دهخدايي كه قريب ۱۳۰ سال پيش مي زيست نوشته شده بود. چهار سال پيش؛ چهل سال پيش ؛ 130 سال پيش... مطمئنم كه اگر به هزار و سيصد سال پيش هم بروم باز مردمي را مي بينم كه به طنز و كنايه به هم گلايه مي كنند و مي نالند...

كاش مردم ايران بجاي اين كه به هم اس ام اس بفرستند كه:  ((فرشته اي آمد پيش احمدي نژاد و گفت آرزويت چيست و او گفت فلسطين را آزاد كن؛ فرشته گفت اين كار خيلي سخت است؛ آرزوي ديگري بكن. احمدي نژاد گفت كاري كن كه زنم بهم بگه چقدر تو خوشگلي و فرشته گفت بي خيال مي رم همون فلسطين رو آزاد كنم))؛ به جاي اين كه به قيافه ي او ايراد بگيرند به عملكردش ايراد مي گرفتند. كاش همه با هم مي گفتيم:

آقاي رئييس جمهور يادت هست كه در ميز گرد تبليغاتيت لبخند زدي و گفتي: كي گفته ما مخالف رنگهاي شاد و لباس زيبا براي زنان هستيم. من هميشه فكر مي كنم چقدر خوب بود زنان شهري هم مثل روستاييان لباسهاي شاد و رنگي مي پوشيدند. چرا اينجور شايع شده كه احمدي نژاد كه بياد خشونت به همراه او مي آيد. من شعارم مهرورزي است. مي گفتي كه قيمتها را كنترل مي كني. از آزاديها كم كه نمي كني هيچ  در سايه ي آزادي و نقد پذيري دولت عدالت محور درست مي كني.

آقاي رئيس جمهور: گيريم كه هيچ كس اطراف شما نبود كه به شما انتقاد كند كه براي دستور العمل اقتصادي دادن در يك كشور بايد بزرگترين اقتصاددانان را مشاور قرار داد و رفتي بالاي منبر و گفتي وام 18 مليوني بدهيد. سود بانكهاي خصوصي را كم كنيد ولي سود مردم را خير و اين افتضاح گراني مسكن به بار آمد. گيريم كه خبر نداريد وزارت محترم ارشادتان به كتابهاي فروغ و گلسرخي و حتي كتابهاي كودكي كه در آنها عكس سيندرلا و سفيد برفي را بي حجاب كشيده باشند اعلام وصول نمي دهد؛ گيريم كه جنابعالي يك تره بار اختصاصي كنار منزلتان هست كه به گفته ي خودتان همه چيز را  ارزان مي دهد و از گراني ها هم بي خبريد. گيريم كه فكر كرديد صدماتي كه طرح سهميه اي كردن بنزين به قشر آسيب پذير مي زند مي ارزد به جلوگيري از قاچاق سوخت؛ گيريم كه از دهنتان پريد كه گفتيد ما هم حتما بايد بمب اتم منفجر كنيم كه بشويم جزء آژانس؟ گيريم كه اصلا تا به حال به در اينترنت جستجو نكرده اي تا ببيني كه نيروي انتظامي چگونه مي زند زنان را لت و پار مي كند يا چطور با چوب و چماق به دانشجويان آن هم جلوي سفارت انگليس حمله ور مي شود و چگونه با آفتابه سعي مي كند اراذل و اوباش را تاديب كند.

حال كه همه چيز را اينجوري گرفته ايم؛ اي كاش لااقل فرمول بي خبريتان را با ما هم تقسيم مي كرديد تا به جاي كنكاش تاريخ و يادداشتهاي قديمي مي توانستيم با دل خوش بنشينيم رمان بخوانيم آن هم نه رمانهايي از جنس قلعه حيوانات رمانهايي از جنس بامداد خمار.

براي خواندن طنز تلخي كه چند سال پيش در مردمسالاري چاپ شد بر روي ادامه مطلب كليك كنيد.

ادامه نوشته

وبگردی پیشنهادی من (حتما ببینید)

یادداشتهای پر محتوا

آرزوهاي ويكتورهوگو

آدمها با ایمان این نامه را نخوانند

شعر

خیابانگرد

فعل مجهول (سیمین بهبهانی)

اعدامی (یغما گلرویی)

لحظه های کاغذی (امین پور)

مقاله

مقاله ای جالب که فقط با چند عکس حرف زده

اوباش ستيزي بي بنياد

داستان کوتاه

آقای دکتر لعنتی

لبخند خدا (جبران خلیل جبران)

گورستانی برای جوجه های مرده (آریا یعقوب زاده)

یک مامان واقعی

داستان كودك و استالين:مي گويند به دوران اوج قدرت استالين، همان موقعي كه نام او لرزه بر تن ها مي انداخت، در يك جمع حزبي، پسر بچه 14 ساله اي را به او معرفي كردند که موفق به اختراع دستگاه هايي شده بود كه مي توانست تحولي در كشاورزي به حساب آيد و توليد گندم و جو را به دو برابر بالا ببرد. استالين كه از شوق فرياد مي كشيد، جوان را بغل كرده بود و مي چلاند، با صداي بلند به او گفت چه آرزويي داري؟ نوجوان كه به موفقيتي نامنتظر دست يافته بود زير لب گفت «آزادي!»، كلمه اي كه چون انفجار يك بمب همه را وحشت زده كرد. خنده از لبها محو شد. معلم آن پسر بچه كه تا حالا افتخار كنان ايستاده بود، مثل فانوس تا شد. سايه شوم مرگ بر سالن افتاد. سكوت را صداي خشم آلود استالين شكست كه با لحن تمسخرآميز و تهديدكننده مي گفت «جوجه! اين حرف ها را از كي شنيده اي؟». در يك لحظه، قدها در سالن كوتاه شد. هر كس قبلا آن پسر بچه را ديده بود، سر خود را مي دزديد كه در چشم او نيايد. پسرك به لكنت افتاده گفت «از هيچ كس» غضب استالين بيشتر شد. فرياد كشيد كه «حالا آزادي مي خواهي چه كني جوجه؟!». پسرك اين بار بدون مكث جواب داد «مي خواهم آزاد باشم كه هر وقت دلم خواست، رهبر بزرگ، قهرمان كبير، ژنرال استالين را ببينم». شادماني جمع در كف زدن هاي آنان انعكاس يافت. تا چند دقيقه همه آنچنان كف مي زدند كه گويي خوش ترين خبر زندگي خود را شنيده بودند.

با استناد به اين داستان آقاي بهنود مقاله اي نوشته اند كه مي توانيد با مراجعه به لينك زير به خواندنش بپردازيد:

آزادي، اي... (نقل از بهنود)

معرفي كتاب

من او (رضا اميرخاني)

اگر راجع به این پست نظری داشتید در پست قبلی بگذارید.

نمي دانم چرا برخي فكر مي كنند هر جا كه پاي دين وسط آمد بايد به تته پته افتاد و دم نزد؟

در وبلاگ در جستجوي زره اي نور بر روي صحنه كه احتمالا منظور نويسنده ي وبلاگ در جستجوي ذره اي نور بر روي صحنه بوده مطلبي خواندم كه مرا به فكر فرو برد.

خيلي خوب است كه ما براي تاتر يا كتابي كه در ما تاثيري گذاشته است تبليغ كنيم اما نمي دانم چرا وقتي پاي دين وسط باشد نقد را ممنوع مي دانيم.

اين دوست عزيز در وبلاگش در مورد تاتري كه پيرامون زندگي حضرت زهرا (س) ساخته شده است مطلب زيبايي نوشته و مخاطب را ترغيب كرده كه با چشم دل به تماشاي اثر بشتابد اما؛ اين دوست عزيز در پايان مطلبش نوشته:

يهو همه چي يادم مي ره. انگار يه چيزي بهم مي گه مگه يادت نيست كاري كه براي حضرت زهرا انجام شده باشه كارشناس نمي خواد چون كارگردانش كسيه كه تمام نظام عالم رو داره كارگرداني مي كنه...

اين يعني تقدس بخشيدن به اثر نه محتواي آن. اين يعني تقدس بخشيدن به سازنده ي اثر نه دغدغه ي اثر.

اين حرف؛ دهان منتقد را مي بندد. اين سخن يعني: ايراد گرفتن به يك اثر ديني يعني ايراد گرفتن به خدا؛ يعني خوار و خفيف كردن حضرت فاطمه (س)؛ يعني جنگ با امام حسين؛ يعني يزيد بودن...

چند سال پيش به بهانه ي ميلاد آقا امام زمان (عج) به ديدن يك تاتر به نام سوداي دلدادگي رفتيم.

بگذاريد برايتان بگويم ورود به اين تاتر كه دغدغه اش مذهب بود چگونه صورت مي گرفت:

در جلوي دري كه براي خانمها تعبيه شده بود؛ 5مرد دستهايشان را به هم حلقه كرده بودند و دژي انساني ساخته بودند. دست مردها بالا مي رفت و هر چند زن كه مي توانستند خودشان را درون دژ مي چپاندند تا بليطهايشان را نشان دهند و وارد شود. زناني كه شانس مي آوردند و از سمت راست كه جواني با ريش كوسه اي آجر ديوارش بود وارد مي شدند؛ بدون دست مالي شدن اجازه ي دخول مي يافتند و آنهايي كه بد مي آوردند و از سمت چپ وارد مي شدند كه آجرهايش يك آدم چاق ميانسال؛ و سه پيرمرد بودند با معاينه هاي پزشكي از اقصي نقاط بدن!

زنهاي مسن به روي خود نمي آوردند ولي بعضي از دخترهاي جوان گريه شان مي گرفت.

بديهي بود كه من و دوستم وارد نشديم. صبر كرديم تا بالاخره دژ شكسته شد و يكي از پيرمردها با مشتي كه يك دختر جوان حواله اش كرد نقش زمين شد و ما خودمان را از سمت راست آجر جوان داخل كرديم.

وقتي وارد تاتر شديم زنهاي چادري به دو دختر روسري به سر كه به زمين و زمان فحش مي دادند چپ چپ نگاه مي كردند. سالن اصلي تاتر و فضاي روبه روي سن مختص آقايان بود و خانمها بايد در بالكني كه سن به هيچ وجه ديد نداشت و در آن مونيتوري تعبيه شده بود؛ تاتر را مي ديدند.

تابستان؛ بدون كولر؛ زناني كه به آقا دل خوش كرده بودند و هيچ كدام انگار از آجرهاي بي ادب جلوي در عصباني نبودند .

آنجا نشسته بودند بدون اعتراض؛ بي آن كه فكر كنند به شعورشان توهين شده كه سالن پايين مختص آقايان است.

ما هم به غر زدنهاي خودمان خاتمه داديم و به دعوت خانمي كه در جايي كه تنها خانمها بودند فقط بيني اش معلوم بود و مي گفت(( از مونيتور هم به خدا صحنه خوب ديده  مي شود))؛ نشستيم.

داستان تاتر در فضاي عربستان جريان داشت. مرشد عده اي فوت كرده بود و وصيت نامه اي نوشته بود و براي خواندن وصيت نامه اش هم شرط و شروطي گذاشته بود. درست يادم نيست كه چگونه اما فضا به خواب يكي از مردان قصه رسيد. در كار فقط همين 10 دقيقه ي جادويي وجود  داشت. مرد خواب ديده بود كه به در خانه ي امام زمان رسيده است. نورپردازي محشر بود. وقتي در خانه باز شد دل از حلقم بيرون زد...

ولي در پايان؛ كار به نوحه خواني كشيد. يكي از شخصيتهاي اثر در متن داستان شروع به نوحه خواندن كرد ولي ناگهان از خود بيخود شد و تاتر و سن و ساده ترين اصول اوليه نمايش را فراموش كرد و خودش شد عامل اخلال و خطاب به تماشاچيها داد مي زد كه گريه كنيد...

وقتي من و دوستم بيرون آمديم و خودمان را به شوهرانمان رسانديم؛ طبق عادت معمول نقد كرديم و گفتيم كجايش خوب بود و كجايش بد بود؛ گفتيم كه درونمايه داشت و جاي كار داشت اما نابلد بودند؛ گفتيم كه در تولد چرا نوحه گذاشتند؟ دوستم نظر داد كه مي شد با حركات نمايشي كه پري صابري در كارهايش مي آورد به اين كار جلاي ديگري داد؛ كه ناگهان همسر من چشم غره اي رفت و گفت: بسه. ديديم كه صدها چشم مانند گرگي كه به گوسفند نگاه كند؛ با خشم و غضب به نظاره ي ما نشسته اند. در تمام چشمها مي شد خواند كه چطور جرات مي كني به يك كار مذهبي ايراد بگيري؟ مي خواي تاتر خوب ببيني برو همون ابتذال پري شاكري يا هر كوفت ديگري هست را نگاه كن.

البته مطمئنا فضاي تاتر شهر با اين تاتر كه در نازي آباد اجرا شد متفاوت خواهد بود.

اما حرف من اين است كه مي شود يك كار را با چشم دل ديد و با چشم عقل هم نقد كرد.

مسعود فراستي مي گفت معيار من در نقد يك فيلم اول پاهايم است و بعد علم و منطق. وقتي از او منظورش را پرسيدم گفت يعني مي بينم كه دلم مي خواد بشينم و نگاه كنم يا پاهايم ميل فرار دارند. اين يعني هر چيزي را بايد اول با چشم دل ديد كه حرف آخر نويسنده است؛ اما حرف من اين است كه بر زير سوال بردن نقد؛ انتقاد وارد است.

من تنها يك تاتر مذهبي خوب ديدم به كارگرداني آقاي محمود فرهنگ با نام از خاك تا افلاك.

چه اشكالي دارد كه كارهاي مذهبي ما هم آنقدر قوي باشند كه در خارج از كشور هم اكران شوند؟

چرا نه شرق و نه ايران نقدي را كه بر قدمگاه نوشتم؛ چاپ نكردند؟

كار؛ مذهبي است كه باشد. وقتي  در صحنه اي كه شخصيت داستان علم را مي چرخاند؛ ديزالو آنقدر ناشيانه صورت گرفته بود كه مردي كه كنار من نشسته بود؛  زد زير خنده و گفت: «نيگا با علم زد همه رو پرت كرد اين ور اون ور»؛ اگر نقد كنيم يعني خدا را زير سوال برديم؟ يعني يه جاي كار امام زمان (عج) خداي نكرده ايراد دارد؟

اين دوست عزيز پست قبليشان را با اين جمله آغاز كرده اند:

اينجا جاي شما نيست. برو بابا تو بايد مي رفتي حوزه علميه.

اينا و كلي بدتر از اينها موقعي كه بخواي وارد يه جمع هنري بشي و بخواي دغدغه مذهبي داشته باشي ديوونت مي كنه...

ابتدا با خواندن اين سطور بسيار بر اهالي آن جمعها تاسف خوردم كه مايلند انساني را به خاطر عقايدش طرد كنند؛ اما با خواندن مطلب بعد فكر كردم شايد (تاكيد مي كنم شايد و پيش داوري نمي كنم چون نه او را مي شناسم و نه اهالي آن جمعها را) اين خود نويسنده است كه با تعصب بي مورد راه را بر ورود هنر به خويش و در ورود خويش به عرصه ي  هنر مي بندد.

پيكر فرهاد نوشته عباس معروفي

_ آدم تيره بختي كه جنازه ي قطعه قطعه شده معشوقش را در چمداني گذاشته و بي آنكه خود بخواهد يا بداند آن را به جاي نامعلومي مي برد. شما اسم اين را مي گذاريد زندگي؟ كه هر كدام از ما جنازه ي يك نفر را بر دوش داريم؟ سوار بر قطار به جاي نامعلومي مي رويم كه نه مبدا آن را مي دانيم و نه مقصدش را. دلمان را به اين خوش كرده ايم كه زنده ايم.

چقدر بر پريان كه در برابر چشمانمان آزادانه مي رقصند بي توجهيم و خيال مي كنيم آنها را نديده ايم. چقدر بر پولكهاي طلايي آفتاب نگاه مي كنيم و فكر مي كنيم هرگز از آفتاب پولك طلايي نريخته است و چقدر به هستي بي اعتناييم.

ما قدرت تشخيص نداريم. بلد نيستيم انتخاب كنيم وگرنه چرا موقعي كه به خانه او پناه بردم و در برابرش در حضورش روي تختخواب او دراز كشيدم ديوار سياه و سنگين خواب نمي گذاشت او را ببينم؟

در اين كتاب نويسنده آگاهانه يا ناآگاهانه به تقليد از نثر هدايت پرداخته كه صد البته كمتر از پنجاه درصد موفق بوده است. در اين اثر نقشهاي قلمدان بوف كور جان مي گيرند و مسير داستان بسيار بهتر از پايانش شكل مي گيرد.

خواندن اين كتاب كوتاه و آشنايي با اين نويسنده ي خوب كشورمان خالي از لطف نيست.

عادت خوب است یا بد؟

بايد بگويم چهارشنبه ننوشتم تا با  عادت مبارزه كنم.

عادت چيز بدي است.

چند روز پيش به منزل يكي از دوستان قديمي رفتم. گفت يادته هر وقت مي آمديم خانه ي شما تو شير كاكائو درست مي كردي و مي خورديم؟ خيلي كيف مي داد.

يادم نبود.

گفتم: يادته هر وقت مي يامديم خانه ي شما تو شيرقهوه درست مي كردي و مي خورديم؟ خيلي كيف مي داد.

يادش نبود.

گفت: يادت نيست چون تو هر روز شيركاكائو مي خوردي و براي ما كه هميشه شير قهوه مي خورديم تازگي داشت.

گفتم: عادت؛ جادوي زيبايي هر چيزي را زايل مي كند. عادت به چيزهاي خوب بد است.

چند روز بعد در پست يكي از دوستان يك عكس ديدم كه گوشه آن نوشته شده بود: منو رها كن از اين فكر تنهايي؛ تو نرفتي نه تو هنوزم اينجايي؛ برايش نوشتم:

 

اوايل كه شب شيشه اي اين آهنگ را مي گذاشت بغض مي كردم.

ياد برادرم كه آبان از ايران رفت مي افتادم و بيشتر از او ياد برادر زاده ام.

مخصوصا وقتي مي گفت:

اگه اين بهارم برنگردي خونه ديگه چيزي از من يادت نمي مونه...

كم كم عادت كردم.

چقدر بد است كه آدم به چيزهاي بد عادت كند. حتي بد است كه به چيزهاي خوب عادت كند.

فكر كنم اين قصه ي عادت بشود خوراك فرداي روحمان. 

 

شايد هم عادت بد نباشد. اگر اين عادت در ما وجود نداشت با از دست دادن عزيزي يا دور شدن از او از پاي در مي آمديم.

من فكر مي كنم هيچ مفهومي كه سياه مطلق باشد در دنيا وجود ندارد. همانطور كه هيچ چيزي كه سفيد مطلق باشد وجود ندارد. (سياهي و سفيدي را رنگ نگيريد؛ بدي و خوبي بينگاريد.) در هر چيز بدي چيزهاي خوبي هست. حتي در فاجعه هايي مانند جنگ؛ مواد مخدر و ....

چهارشنبه به جاي وصل شدن به اينترنت زماني را كه صبح قبل از رفتن به سر كار داشتم صرف كارهاي خانه كردم. يك هفته بود كه همه كارها را به هم مي پيچاندم. ظرفهاي شسته شده در جاظرفي را سر جايش نمي گذاشتم؛ بيشتر از غذاهاي آماده يا ساده يا غذاهاي پخته شده ي داخل فريزر استفاده كرده بودم و ...

عجيب بود. كارهاي تكراري كه از آنها متنفر بودم از كاري كه عاشقش بودم جذاب تر شده بود.

چيزهايي ديدم كه هيچوقت نمي ديدم:

قطره هاي آب كه روي برگهاي سبز روشن كاهو مي رقصيدند؛ بوي خوش لباسهاي شسته شده؛ زيبايي ظرف ميوه اي كه چيدم و در يخچال گذاشتم...

 

 اين كه عادت بد است يا خوب قضاوت شما تعيين مي كند؛ اگر فكر می كنيد كه خوب است يادتان باشد بديهايي هم دارد و اگر فكر می كنيد كه بد است يادتان باشد كه خوبيهايي هم دارد. در اين ميان فقط بايد حواسمان باشد كه نگذاريم چيزهاي بد چيزهاي بد و چيزهاي بد چيزهاي خوب چيزهاي خوب زندگيمان را بد كند!

علی کوچولو

 

 

علي‌ كوچولو، فقط و فقط هفت سالشه‌

باري‌ كه‌ رو دوش‌ مي‌كشه‌

اندازه‌ي‌ هيكلشه‌

پلاستيكي‌ كه‌ من‌ و تو

دور مي‌ندازيم‌ تو كوچه‌ ها

نون‌ شبو جور مي‌كنه‌

براي‌ اينجور بچه‌ها

 

اسم‌ حاجي‌ اكبري‌ هم‌

انگار شنيدم‌ علي‌ يه‌

حالا تو گوش‌ بكن‌، ببين‌

دنياي‌ اون‌ چجوريه‌:

خانم‌ اون‌ ماهي‌ يه‌ بار

سفره ی رنگين‌ مي‌ندازه‌

تو كل‌ فاميلش‌ خانم‌

به‌ حاج‌ عليمون‌ مي‌نازه‌

حاجي‌ تو سال‌ حتماً يه‌ بار

زيارت‌ كعبه‌ مي‌ره‌

به‌ خيالش‌ اون‌ اينجوري‌

گناه‌ سال‌ رو مي‌بره‌

حاج‌ علي‌ جون‌، علي‌ كوچولو

سه روزه‌ نون‌ نخورده‌

نون‌ رو براي‌ مادر

پير و عليلش‌ برده‌

 

پسر همسايمونم‌

اسمش‌ انگاري‌ علي‌ يه‌

حالا بشين‌ و گوش‌ بكن‌،

دنياي‌ اون‌ چجوريه‌:

يه‌ سگ‌ داره‌ قد شتر،

دريده‌ و وحشي‌ يه‌

فقر و نداري‌، علي‌ خان‌

نمي‌دونه‌ كه‌ چي‌ چيه‌

ضبط و باند بي‌ ام‌ و  اش‌

يه‌ مليوني‌ قيمتشه‌

روزي‌ يك‌ كيلو گوشت‌ فقط

يه‌ لقمه‌ي اون‌ سگشه‌

علي‌ آقا، آخراي‌ مايه‌ دارا

هيچ‌ مي‌دوني‌ علي‌ كوچولوي‌ قلب‌ ما

سه روزه‌ نون‌ نخورده‌؟

نون‌ رو براي‌ مادر

پير و عليلش‌ برده‌؟

 

اسم‌ خيلي‌هاي‌ ديگه‌

تو شهر من‌ باز علي‌ يه‌

بهتره‌ اونها گوش‌ بدن‌

كه‌ عاقبت‌ اينجوريه‌:

علي‌، باباي‌ يتيما

علي‌  مهربونيا

علي‌، علي‌ شيرخدا

عادل‌ترين‌ عادلا

مال‌ شما رو مي‌گيره‌

جاش‌ آتيشو بتون‌ مي‌ده‌

سختي‌ واسه‌ علي‌ كوچولو

مي‌شه‌ فقط يه‌ خاطره‌

 

چقدر دلم‌ تنگه‌ علي‌

كجاست‌ دست‌ عادلت‌؟

دنيايي‌ كه‌ وعده‌ دادي‌،

دنياي‌ خوب‌ و كاملت‌؟

(شاعر:ارغوان اشترانی)

 

آیا نام مجازی مناسب این فضاست؟

 

با توجه به این که کلمه ی مجازی در فرهنگها (مثلا معین) به معنای مقابل حقیقی به کار رفته است، آیا نام مجازی مناسب این فضاست؟

اول نظر بدهید، سپس بر روی ادامه ی مطلب کلیک کنید و نظر من را بخوانید.

ادامه نوشته

سنگ نوشته ي گور من

نظر رهگذر كوچه خيس و مه آلود در پست قبلي باعث شد تا امروز كوتاه بنويسم.

بنويسم تا امروز را هم تهي نگذرانم.

نوشتن براي من تلاشي است براي زنده بودن.

با ورود به اين فضا نيم آن روزها احساس زنده بودن مي كنم.

روزهايي كه در روزنامه كار مي كردم.

تمام عشقم اين بود كه به من ستون دهند تا هر روز مطلب داشته باشم. تمام روزنامه هايي را كه در آنها مطلب داشتم ،نگه مي داشتم. كسي بود آنجا كه مي گفت روزي آنقدر مطلب خواهي داشت كه ديگر اينها را جمع نكني.

آري آقاي به هيچ وجه عزيز، اگر من مي توانستم آن جور كه شما مي خواهيد باشم ياشما ميخواستيد آن جور كه بايد باشيد؛ باشيد...

دوست عزيز، من نويسنده اي بزرگ نيستم اما مي توانم آرزوي نويسنده اي بزرگ را آرزو كنم:

دوست دارم سنگنوشته ي گورم چنين باشد:

او زماني مرد كه هنوز زنده بود.

اگر در مورد اين پست نظري داري در پست قبلي بگذاريد.

زهیر نوشته پائولو کوئیلو

 

 

_ برده‌ي‌ زندگي‌ بودند كه‌ خودشان‌ انتخاب‌ نكرده‌ بودند اما تصميم‌ گرفته‌ بودند با آن‌ بسازند چرا كه‌ كسي‌ به‌ آنها القا كرده‌ بود اين‌ به‌ نفعشان‌ است‌ بدين‌ ترتيب‌ روزها و شبهاي‌ يكنواختشان‌ را مي‌گذراندند كه‌ در آن‌ ماجراجويي‌ فقط مال‌ كتابها بود يا فيلم‌هاي‌ تلويزيوني‌.

 

_ همه‌ چيز را خيلي‌ خوب‌ مي‌فهميدي‌ و ناگهان‌ از فهميدن‌ دست‌ كشيدي‌، هر شوهري‌ از لحظه‌اي‌ به‌ بعد

زنش‌ را بخشي‌ از لوازم‌ و اثاث‌ خانه‌ مي‌داند.

 

_ يعني‌ كار هر ازدواج‌ بايد به‌ اينجا بكشد؟ شور بايد جايش‌ را به‌ چيزي‌ به‌ نام‌ رابطه‌ي‌ پخته‌ بدهد؟ به‌ تو احتياج‌ دارم‌. دلم‌ برايت‌ تنگ‌ مي‌شود اما شادي‌ بين‌ ما غايب‌ است‌.

_ عشق ميان ما غايب‌ نيست‌ وقتي‌ از من‌ دوري‌ دلم‌ مي‌خواهد كنارم‌ باشي‌. پيش‌ خودم‌ خيال‌ مي‌كنم‌ وقتي‌ از سفر برگردي‌ يا برگردم‌ چه‌ حرفهايي‌ به‌ هم‌ مي‌زنيم‌. به‌ تو تلفن‌ مي‌كنم‌ تا خيالم‌ راحت‌ شود اوضاع‌ مرتب‌ است‌، تا هر روز صدايت‌ را بشنوم‌.

_ براي‌ من‌ هم‌ همين‌ طور است‌. اما وقتي‌ كنار هميم‌ چه‌ اتفاقي‌ مي‌افتد؟ بحث‌ مي‌كنيم‌، به‌ خاطر هر چيز كوچكي‌ دعوا مي‌كنيم‌.

_ حق‌ با توست‌ و در اين‌ مواقع‌ سرگشته‌ مي‌شوم‌ چرا كه‌ مي‌دانم‌ با زني‌ هستم‌ كه‌ مي‌خواهم‌.

ـ من‌ هم‌ با مردي‌ هستم‌ كه‌ هميشه‌ دلم‌ مي‌خواست‌ كنار خودم‌ داشته‌ باشم‌.

استر سزاوار چيزي‌ بيش‌ از كلمات‌ بود اما همين‌ كلمات‌ ساده‌ هرگز وقتي‌ با هم‌ بوديم‌ به‌ زبانم‌ نمي‌آمد.

در ازدواج‌هاي‌ ناموفق‌ وقتي‌ يك‌ نفر از حركت‌ مي‌ماند ديگري‌ هم‌ مجبور مي‌شود توقف‌ كند و همچنان‌ منتظر

است‌ روابط عشقي‌ به‌ وجود بيايد. در مراقبت‌ از بچه‌ها افراط مي‌كند و بيش‌ از حد كار مي‌كند، خودش‌ را به‌ ديدن‌ فيلم‌ يا خواندن‌ كتاب‌ مشغول‌ مي‌كند و وانمود مي‌كند از همه‌ چيز راضي‌ است‌ اما همچنان‌ منتظر است‌.

اما خيلي‌ آسان‌تر اين‌ است‌ كه‌ آدم‌ با صراحت‌ از موضوع‌ حرف‌ بزند، اصرار كند و فرياد بزند: حركت‌ كنيم‌! داريم‌ از يكنواختي‌ و كسالت‌ و نگراني‌ و ترس‌ مي‌ميريم‌.

 

متوجه‌ مي‌شوند يك‌ جاي‌ كار ايراد دارد اما نمي‌توانند مشكل‌ را پيدا كنند. به‌ هم‌ وابسته‌تر مي‌شوند. سعي‌ مي‌كنند خودشان‌ را بيشتر مشغول‌ كنند. با كتاب‌ خواندن‌، تلويزيون‌، دوستان‌ اما هرگاه‌ بعد از شام‌ با هم‌ حرف‌ مي‌زنند مرد به‌ راحتي‌ عصباني‌ مي‌شود و زن‌ ساكت‌تر از هميشه‌ مي‌شود. هر دو مي‌فهمند كه‌ آن‌ يكي‌ مدام‌ دارد از او دورتر مي‌شود اما نمي‌دانند چرا. به‌ اين‌ نتيجه‌ مي‌رسند كه‌ زندگي‌ مشترك‌ همين‌ است‌ و قيافه‌ي‌ يك‌ زوج‌ خوشبخت‌ را مي‌گيرند كه‌ مال‌ هم‌ هستند و علايق‌ مشترك‌ دارند.

 

_ مگر متوجه‌ نيستي‌ كه‌ از صبح‌ كار كرده‌ام‌ و حالا ديگر خسته‌ام‌؟ بيا دراز بكشيم‌ و بخوابيم‌، فردا صحبت‌

مي‌كنيم‌.

_ در اين‌ دو سال‌ هر هفته‌ و هر ماه‌ همين‌ است‌. سعي‌ مي‌كنم‌ حرف‌ بزنم‌ اما تو خسته‌اي‌. بخوابيم‌! فردا صحبت‌ مي‌كنيم‌! فردا كارهاي‌ ديگري‌ داريم‌. يك‌ روز كار ديگر، شام‌ مي‌خوريم‌، مي‌خوابيم‌، تمام‌ عمرم‌ همين‌ طور گذشته‌. هميشه‌ منتظر بودم‌ روزي‌ تو را دوباره‌ در كنار خود داشته‌ باشم‌. چيز ديگري‌ نمي‌خواهم‌. دنيايي‌ خلق‌ كن‌ كه‌ وقتي‌ احتياج‌ دارم‌ بتوانم‌ به‌ آن‌ پناه‌ ببرم‌. دنيايي‌ كه‌ آنقدر دور نباشد كه‌ به‌ نظر برسد مستقل‌ از تو زندگي‌ مي‌كنم‌ و آنقدر نزديك‌ نباشد به‌ نظر برسد مي‌خواهم‌ به‌ دنياي‌ تو تجاوز كنم‌.

_ مي‌خواهي‌ چه‌ كار كنم‌؟ از كار دست‌ بكشم‌ و هر چه‌ را با اين‌ همه‌ زحمت‌ به‌ دست‌ آورده‌ام‌ بگذارم‌ و با كشتي‌ برويم‌ به‌ جزاير كارائيب‌؟

_ در كتابهايت‌ از هميت‌ عشق‌ حرف‌ مي‌زني‌ و مي‌گويي‌ ماجراجويي‌ لازم‌ است‌ و خوشبختي‌ در مبارزه‌ براي‌

روياهاست‌. الآن‌ كي‌ جلوي‌ من‌ نشسته‌؟ كسي‌ كه‌ كتابهاي‌ خودش‌ را نمي‌خواند؟ كسي‌ كه‌ عشق‌ را با رفاه‌ و

خوشبختي‌ را با اجبار اشتباه‌ مي‌گيرد؟ كو آن‌ مردي‌ كه‌ با او ازدواج‌ كردم‌ و به‌ حرفهاي‌ من‌ توجه‌ داشت‌؟

_ زني‌ كه‌ من‌ با او ازدواج‌ كردم‌ كجاست‌؟

_ كسي‌ كه‌ هميشه‌ از تو حمايت‌ مي‌كرد؟ تشويقت‌ مي‌كرد؟ محبت‌ مي‌كرد؟ جسمش‌ اينجاست‌ و فكر مي‌كنم‌ تا آخر عمر كنارت‌ بماند اما روح‌ اين‌ زن‌ دم‌ در اتاق‌ است‌. آماده‌ي‌ رفتن‌ است‌.

_ چرا؟

_ به‌ خاطر اين‌ جمله‌ي‌ نفرين‌ شده‌ي‌ فردا صحبت‌ مي‌كنيم‌. كافي‌ است‌؟ اگر كافي‌ نيست‌ فكر كن‌ زني‌ كه‌ با او ازدواج‌ كردي‌؛ شيفته‌ي‌ زندگي‌ بود، پر از ايده‌، شادي‌، آرزو و حالا به‌ سرعت‌ به‌ يك‌ زن‌ خانه‌دار مبدل‌ مي‌شود.

ـ احمقانه‌ است‌. فكر نمي‌كني‌ وقتش‌ رسيده‌ بچه‌دار شويم‌؟

_ همه‌ي‌ زوجها فكر مي‌كنند همين‌ كار مشكلشان‌ را حل‌ مي‌كند: بچه‌ آوردن‌!

_ قول‌ مي‌دهم‌ فردا صحبت‌ كنيم‌.

_  و اگر روح‌ من‌ دم‌ در اتاق‌ است‌ تصميم‌ بگيرد برود تاثير چنداني‌ بر زندگي‌ ما نخواهد داشت‌.

_ نمي‌رود.

_ تو روح‌ مرا خوب‌ مي‌شناختي‌ اما سالهاست‌ با او حرف‌ نزده‌اي‌. نمي‌داني‌ چقدر عوض‌ شده‌. چقدر نوميدانه‌

دلش‌ مي‌خواهد به‌ حرفش‌ گوش‌ دهي‌ حتي‌ اگر حرفهاي‌ پيش‌ پا افتاده‌ باشد.

_ اگر روحت‌ اين‌ قدر عوض‌ شده‌ چرا خودت‌ همان‌ طور مانده‌اي‌؟

_ به‌ خاطر ترس‌. به‌ خاطر اين‌ كه‌ فكر مي‌كنم‌ فردا قرار است‌ صحبت‌ كنيم‌. به‌ خاطر تمام‌ چيزهايي‌ كه‌ با هم‌

ساخته‌ايم‌ و دلم‌ نمي‌خواهد خراب‌ شود. يا شايد عادت‌ كرده‌ام‌.

 

عصر آن‌ روز با دوستي‌ ناهار خوردم‌ كه‌ تازه‌ از همسرش‌ جدا شده‌ بود و ادعا مي‌كرد: ((حالا ديگر آزادم‌، آن‌ طور كه‌ هميشه‌ آرزو داشتم‌.))

دروغ‌ است‌. هيچ‌ كس‌ اين‌ شكل‌ آزادي‌ را نمي‌خواهد، همه‌ي‌ ما تعهدي‌ مي‌خواهيم‌. مي‌خواهيم‌ كسي‌ در كنارمان‌ باشد و زيبايي‌هاي‌ ژنو را ببيند. درباره‌ي‌ كتابها، مصاحبه‌ها و فيلم‌ها صحبت‌ كند، يا ساندويچمان‌ را با هم‌ تقسيم‌ كنيم‌ چرا كه‌ پولمان‌ به‌ خريد دو ساندويچ‌ نمي‌رسد. بهتر است‌ آدم‌ نصف‌ يك‌ چيز را، كامل‌ بخورد. بهتر است‌ شوهر آدم‌ مزاحم‌ آدم‌ شود و براي‌ ديدن‌ يك‌ مسابقه‌ي‌ مهم‌ فوتبال‌ زودتر به‌ خانه‌ بيايد يا زن‌ آدم‌ جلوي‌ ويترين‌ مغازه‌اي‌ بايستد و حرف‌ آدم‌ را درباره‌ي‌ برج‌ كليساي‌ جامع‌ قطع‌ كند. بهتر است‌ آدم‌ گرسنه‌ بماند تا تنها؛ بدتر از قدم‌ زدن‌ در تنهايي‌ و بدبختي‌ در ژنو، اين‌ است‌ كه‌ كسي‌ را كنارمان‌ داشته‌ باشيم‌ و كاري‌ كنيم‌ كه‌ اين‌ شخص‌ احساس‌ كند در زندگي‌ ما هيچ‌ اهميتي‌ ندارد.

 

اين‌ كتاب‌ را پائولو زماني‌ مي‌نويسد كه‌ استر او را ترك‌ كرده‌ و پائولو دريافته‌ استر براي‌ چيزي‌ فراي‌ عشق‌ و دوست‌ داشتن‌ او چيزي‌ فراي‌ خواستن‌ است‌.

 را مي‌دهد.Zahirاو به استر نام

 ((ظهير)) در زبان‌عرب‌. اين‌ كلمه‌ در زبان‌ عرب‌ به‌ چيزي‌ اطلاق‌ مي‌شود كه‌ آنقدر روح‌ و ذهن‌ ما را به‌ خود مشغول‌ كرده‌ كه‌ در همه‌ جا، در طبيعت‌، پشت‌ فرمان‌ اتومبيل‌، در خواب‌ و بيداري‌، ظاهر است‌ و جلوي‌ چشم‌ ماست‌.

پائولو در جستجوي‌ زهير(مترجم‌ اين‌ كلمه‌ را با ((ز)) نوشته‌ تا خواننده‌ فراموش‌ نكند معناي‌ آن‌ با ظاهر فارسي‌ تفاوت‌ عمده‌اي‌ دارد.)  با موانعي‌ روبه‌رو مي‌شود كه‌ همه‌ به‌ رشد روح‌ او كمك‌ مي‌كند. در اين‌ مسير مرتب‌ به‌ نقد خود مي‌پردازد و تلاشهاي‌ استر پيش‌ از رفتن‌ براي‌ اصلاح‌ وضعيت‌ رابه‌ ياد مي‌آورد. چيزهايي‌ مي‌آموزد كه‌ پيشتر مي‌دانست‌ اما به‌ آنها عمل‌ نمي‌كرده‌ است‌.

متاسفانه‌ آدمها هميشه‌ تا وقتي‌ چيزي‌ را دارند قدرش‌ را نمي‌دانند.

 

_ اي‌ كاش‌ پيش‌ از رفتنم‌ براي‌ تو زهير مي‌شدم‌. اي‌ كاش‌ وقتي‌ به‌ خانه‌ مي‌آمدي‌ براي‌ شنيدين‌ اخباري‌ كه‌ چندين‌ بار شنيده‌ بودي‌ حرفم‌ را قطع‌ نمي‌كردي‌. اي‌ كاش‌ وقتي‌ براي‌ سخن‌ گفتن‌ و جايي‌ براي‌ ماندن‌ گذاشته‌ بودي‌. اي‌ كاش‌...  

 

شب شیشه ای و القاب بي حساب (مصاحبه رشيدپور با نصیریان)

 

 

رشيد پور در آغاز در مورد مهمان ديشبش (علي نصيريان) گفت:

(بدون شك او يكي از استوانه هاي هنر ايران است.)

 

فكر مي كنم بدترين قسمت زندگي يك بازيگر اين است كه هيچ وقت نمي تواني اعتماد كني كه خودش است. نمي دانم چرا هر وقت بازيگري مي بينم كه از دفاع مقدس صحبت مي شود و چشمانش تر مي شود شك مي كنم كه سر صحنه ي بازي است يا صحنه ي زندگي. به خودم نهيب مي زنم كه تو هم گاهي به ياد شهدا يا جانبازان كه مي افتي گوشه ي چشمي تر مي كني. تو كه بازيگر نيستي او هم الان نيست اما به خودم كه نمي توانم دروغ بگويم. سوال ته ذهنم تكرار مي شود.

وقتي مي بينم كه تواضع نشان مي دهند هم.

قصه ي بازيگر قصه ي همان دلقكي است كه سر صحنه به او مرگ دخترش را خبر دادند و مردم با تصور اين كه او بازيگري حرفه اي است به اشكهايش مي خنديدند.

براي خواندن گفتگوهاي شب شيشه اي ديشب به طور خلاصه بر روي ادامه ي مطلب كليك كنيد.
ادامه نوشته

ویزا

 

 

 

آبان 85 بود كه برادرم به اتفاق همسر و پسر سه ساله اش به كانادا مهاجرت كرد.

مادرم چندي است براي گرفتن ويزاي توريستي اقدام كرده است. يك بار مهر قرمز زده اند و بار دوم مدارك تكميلي خواسته اند. او هم دل خوش كرده كه اين بار سفير خيال دارد ويزا بدهد.

امروز مادرم با آنها صحبت كرد. برادر زاده ي كوچكم مادر بزرگش را دبي خطاب مي كند.

زن برادرم به او گفته از وقتي كه به آترين گفته ايم شما قرار است بياييد كاملا عوض شده و روحيه ي شاد خودش را بازيافته است. با عروسكهايش كه صحبت مي كند به آنها مي گويد:

(دبي مي خواد بياد پيشم. يه نفر دم در كانادا واستاده و نمي ذاره هيچ كس از ايران بياد پيشم اما انگار به دبي اجازه داده بياد منو ببينه.)

اوايل كه رفته بودند آترين به خاله اش زنگ مي زد و مي گفت:

(ناناز پژوت رو سوار شو بيا ما رو پيدا كن. ما تو كانادا گم شديم.)

ما آدم بزرگها حس مي كنيم بچه ها نمي فهمند. براي دلتنگي هايمان نقاشي مي كشيم. به آن نام دهن پر كن نوستالژي مي دهيم. اول كه رفته بودند هر وقت به او مي گفتيم دبي و بابايي مي يان پيشت مي بيننت؛ جواب مي داد:

(نيان پيشم. منو ببرن ايران. اينجا اصلا به درد نمي خوره...)

پس از مدتي هم ديگر پاي تلفن با هيچ كس حرف نزد. انگار سعي مي كرد فراموش كند.

و حالا همه دلمان مي لرزد كه نكند سفير با يك دل سنگي يك مهر قرمز به دبي جايزه بدهد....

چقدر عشق بچه ها عميق است.

چقدر بزرگند بچه ها.

تير سربي

دو سه روزي است كه در باطن من غوغايي است

شكوه از عاشقي و شيدايي است

بوسه هر دم ز لبت قصه ي تكراري نيست

جز تو ميلي به هم آغوشي و همياري نيست

تيركي سربي و سنگي به دلم افتاده

رنگ اندوه به هر قصه و شعرم داده

كودكي مشق كند تا بدهد استادش

همه ي لذت دنيا برود از يادش

چون كه استاد نه مشقش خط زد

نه نگاهي به غم و غصه ي او مي انداخت

در عوض پر ز محبت بهرش

خانه و لعبه و بازي مي ساخت

(شاعر:ارغوان اشترانی)

مطالب جالب و خواندني از وبلاگها يا سايتها

يادداشتهاي پر محتوا

براي كودكي هايمان

هوا

سه نقطه

هنوز ماندن...هميشه ماندن

ناخودآگاه من

شعر

گل نرگس

مقاله

درباره چگوآرا

تولد چگوآرا

چرا باید از پلیس بترسیم

معرفي كتاب

گفتگو در كاتدرال

 مائده هاي زميني (آندره ژيد)

ماجرای عجیب سگی در شب

داستان کوتاه

بی عرضه (آنتوان چخوف)

پروانه و پیله

وبلاگهايي كه در باب موضوعي خاص مطلب مي نويسند

نقاشی و نقاشیان بزرگ دنیا 

جایزه ی یک ملیون دلاری

_ واي‌ خدا باورم‌ نمي‌شه‌. مي‌خواي‌ با اين‌ همه‌ پول‌ چي‌ كار كني‌؟

_ پنجاه مليونش رو بر مي‌داريم‌ و مي‌ريم‌ عشق‌ و حال‌. اول‌ يه‌ ماشين‌ واسه‌ من‌، يكي‌ هم‌ واسه‌ تو، كامپيوتر، يه‌ سفر خارج‌، اولين‌ جايي‌ كه‌ داريوش‌ كنسرت‌ بذاره‌، بعدم‌ هر چي‌ اضافه‌ اومد وسايل‌ خونه‌ مي‌خريم‌. با 750 تاي بقيه‌اش‌ هم‌ 2 تا برج‌ مي‌سازم‌. يكي‌ رو مي‌فروشيم‌، 750 تامون‌ مي‌شه‌ يك و نيم ميليارد، يكي‌ ديگه‌ رو هم‌ واسه‌ خودمون‌ نگه‌ مي‌داريم‌. خودمون‌ اونجا مي‌شينيم و باقي‌ رو اجازه‌ مي‌ديم‌. با اجاره‌اش‌ مي‌تونيم‌ مثل ‌شاها زندگي‌ كنيم‌.

_ من‌ زانتيا مي‌خوام‌.

_ مفت‌ گرونه‌. مي‌گن‌ ماشين‌ خوبي‌ نيست‌.

_ كي‌ مي‌گه‌؟ خيلي‌ هم‌ خوبه‌. بيا اول‌ يه‌ جشن‌ بگيريم‌. همه‌ رو مهمون‌ كنيم‌.

_ همه‌ نه‌. فقط دوستامون‌. مگه‌ ديگران‌ تو اين‌ مدت‌ اومدن‌ بهمون‌ بگن‌ خرت‌ به‌ چند كه‌ حالا بخوايم‌ بهشون‌ شام‌ بديم‌؟

_ من‌ مي‌ترسم‌.

_ از چي‌ مي‌ترسي‌؟

_ از اين‌ كه‌ همديگه‌ رو از دست‌ بديم‌...

ادامه نوشته