
_ بردهي زندگي بودند كه خودشان انتخاب نكرده بودند اما تصميم گرفته بودند با آن بسازند چرا كه كسي به آنها القا كرده بود اين به نفعشان است بدين ترتيب روزها و شبهاي يكنواختشان را ميگذراندند كه در آن ماجراجويي فقط مال كتابها بود يا فيلمهاي تلويزيوني.
_ همه چيز را خيلي خوب ميفهميدي و ناگهان از فهميدن دست كشيدي، هر شوهري از لحظهاي به بعد
زنش را بخشي از لوازم و اثاث خانه ميداند.
_ يعني كار هر ازدواج بايد به اينجا بكشد؟ شور بايد جايش را به چيزي به نام رابطهي پخته بدهد؟ به تو احتياج دارم. دلم برايت تنگ ميشود اما شادي بين ما غايب است.
_ عشق ميان ما غايب نيست وقتي از من دوري دلم ميخواهد كنارم باشي. پيش خودم خيال ميكنم وقتي از سفر برگردي يا برگردم چه حرفهايي به هم ميزنيم. به تو تلفن ميكنم تا خيالم راحت شود اوضاع مرتب است، تا هر روز صدايت را بشنوم.
_ براي من هم همين طور است. اما وقتي كنار هميم چه اتفاقي ميافتد؟ بحث ميكنيم، به خاطر هر چيز كوچكي دعوا ميكنيم.
_ حق با توست و در اين مواقع سرگشته ميشوم چرا كه ميدانم با زني هستم كه ميخواهم.
ـ من هم با مردي هستم كه هميشه دلم ميخواست كنار خودم داشته باشم.
استر سزاوار چيزي بيش از كلمات بود اما همين كلمات ساده هرگز وقتي با هم بوديم به زبانم نميآمد.
در ازدواجهاي ناموفق وقتي يك نفر از حركت ميماند ديگري هم مجبور ميشود توقف كند و همچنان منتظر
است روابط عشقي به وجود بيايد. در مراقبت از بچهها افراط ميكند و بيش از حد كار ميكند، خودش را به ديدن فيلم يا خواندن كتاب مشغول ميكند و وانمود ميكند از همه چيز راضي است اما همچنان منتظر است.
اما خيلي آسانتر اين است كه آدم با صراحت از موضوع حرف بزند، اصرار كند و فرياد بزند: حركت كنيم! داريم از يكنواختي و كسالت و نگراني و ترس ميميريم.
متوجه ميشوند يك جاي كار ايراد دارد اما نميتوانند مشكل را پيدا كنند. به هم وابستهتر ميشوند. سعي ميكنند خودشان را بيشتر مشغول كنند. با كتاب خواندن، تلويزيون، دوستان اما هرگاه بعد از شام با هم حرف ميزنند مرد به راحتي عصباني ميشود و زن ساكتتر از هميشه ميشود. هر دو ميفهمند كه آن يكي مدام دارد از او دورتر ميشود اما نميدانند چرا. به اين نتيجه ميرسند كه زندگي مشترك همين است و قيافهي يك زوج خوشبخت را ميگيرند كه مال هم هستند و علايق مشترك دارند.
_ مگر متوجه نيستي كه از صبح كار كردهام و حالا ديگر خستهام؟ بيا دراز بكشيم و بخوابيم، فردا صحبت
ميكنيم.
_ در اين دو سال هر هفته و هر ماه همين است. سعي ميكنم حرف بزنم اما تو خستهاي. بخوابيم! فردا صحبت ميكنيم! فردا كارهاي ديگري داريم. يك روز كار ديگر، شام ميخوريم، ميخوابيم، تمام عمرم همين طور گذشته. هميشه منتظر بودم روزي تو را دوباره در كنار خود داشته باشم. چيز ديگري نميخواهم. دنيايي خلق كن كه وقتي احتياج دارم بتوانم به آن پناه ببرم. دنيايي كه آنقدر دور نباشد كه به نظر برسد مستقل از تو زندگي ميكنم و آنقدر نزديك نباشد به نظر برسد ميخواهم به دنياي تو تجاوز كنم.
_ ميخواهي چه كار كنم؟ از كار دست بكشم و هر چه را با اين همه زحمت به دست آوردهام بگذارم و با كشتي برويم به جزاير كارائيب؟
_ در كتابهايت از هميت عشق حرف ميزني و ميگويي ماجراجويي لازم است و خوشبختي در مبارزه براي
روياهاست. الآن كي جلوي من نشسته؟ كسي كه كتابهاي خودش را نميخواند؟ كسي كه عشق را با رفاه و
خوشبختي را با اجبار اشتباه ميگيرد؟ كو آن مردي كه با او ازدواج كردم و به حرفهاي من توجه داشت؟
_ زني كه من با او ازدواج كردم كجاست؟
_ كسي كه هميشه از تو حمايت ميكرد؟ تشويقت ميكرد؟ محبت ميكرد؟ جسمش اينجاست و فكر ميكنم تا آخر عمر كنارت بماند اما روح اين زن دم در اتاق است. آمادهي رفتن است.
_ چرا؟
_ به خاطر اين جملهي نفرين شدهي فردا صحبت ميكنيم. كافي است؟ اگر كافي نيست فكر كن زني كه با او ازدواج كردي؛ شيفتهي زندگي بود، پر از ايده، شادي، آرزو و حالا به سرعت به يك زن خانهدار مبدل ميشود.
ـ احمقانه است. فكر نميكني وقتش رسيده بچهدار شويم؟
_ همهي زوجها فكر ميكنند همين كار مشكلشان را حل ميكند: بچه آوردن!
_ قول ميدهم فردا صحبت كنيم.
_ و اگر روح من دم در اتاق است تصميم بگيرد برود تاثير چنداني بر زندگي ما نخواهد داشت.
_ نميرود.
_ تو روح مرا خوب ميشناختي اما سالهاست با او حرف نزدهاي. نميداني چقدر عوض شده. چقدر نوميدانه
دلش ميخواهد به حرفش گوش دهي حتي اگر حرفهاي پيش پا افتاده باشد.
_ اگر روحت اين قدر عوض شده چرا خودت همان طور ماندهاي؟
_ به خاطر ترس. به خاطر اين كه فكر ميكنم فردا قرار است صحبت كنيم. به خاطر تمام چيزهايي كه با هم
ساختهايم و دلم نميخواهد خراب شود. يا شايد عادت كردهام.
عصر آن روز با دوستي ناهار خوردم كه تازه از همسرش جدا شده بود و ادعا ميكرد: ((حالا ديگر آزادم، آن طور كه هميشه آرزو داشتم.))
دروغ است. هيچ كس اين شكل آزادي را نميخواهد، همهي ما تعهدي ميخواهيم. ميخواهيم كسي در كنارمان باشد و زيباييهاي ژنو را ببيند. دربارهي كتابها، مصاحبهها و فيلمها صحبت كند، يا ساندويچمان را با هم تقسيم كنيم چرا كه پولمان به خريد دو ساندويچ نميرسد. بهتر است آدم نصف يك چيز را، كامل بخورد. بهتر است شوهر آدم مزاحم آدم شود و براي ديدن يك مسابقهي مهم فوتبال زودتر به خانه بيايد يا زن آدم جلوي ويترين مغازهاي بايستد و حرف آدم را دربارهي برج كليساي جامع قطع كند. بهتر است آدم گرسنه بماند تا تنها؛ بدتر از قدم زدن در تنهايي و بدبختي در ژنو، اين است كه كسي را كنارمان داشته باشيم و كاري كنيم كه اين شخص احساس كند در زندگي ما هيچ اهميتي ندارد.
اين كتاب را پائولو زماني مينويسد كه استر او را ترك كرده و پائولو دريافته استر براي چيزي فراي عشق و دوست داشتن او چيزي فراي خواستن است.
را ميدهد.Zahirاو به استر نام
((ظهير)) در زبانعرب. اين كلمه در زبان عرب به چيزي اطلاق ميشود كه آنقدر روح و ذهن ما را به خود مشغول كرده كه در همه جا، در طبيعت، پشت فرمان اتومبيل، در خواب و بيداري، ظاهر است و جلوي چشم ماست.
پائولو در جستجوي زهير(مترجم اين كلمه را با ((ز)) نوشته تا خواننده فراموش نكند معناي آن با ظاهر فارسي تفاوت عمدهاي دارد.) با موانعي روبهرو ميشود كه همه به رشد روح او كمك ميكند. در اين مسير مرتب به نقد خود ميپردازد و تلاشهاي استر پيش از رفتن براي اصلاح وضعيت رابه ياد ميآورد. چيزهايي ميآموزد كه پيشتر ميدانست اما به آنها عمل نميكرده است.
متاسفانه آدمها هميشه تا وقتي چيزي را دارند قدرش را نميدانند.
_ اي كاش پيش از رفتنم براي تو زهير ميشدم. اي كاش وقتي به خانه ميآمدي براي شنيدين اخباري كه چندين بار شنيده بودي حرفم را قطع نميكردي. اي كاش وقتي براي سخن گفتن و جايي براي ماندن گذاشته بودي. اي كاش...