پيكر فرهاد نوشته عباس معروفي
_ آدم تيره بختي كه جنازه ي قطعه قطعه شده معشوقش را در چمداني گذاشته و بي آنكه خود بخواهد يا بداند آن را به جاي نامعلومي مي برد. شما اسم اين را مي گذاريد زندگي؟ كه هر كدام از ما جنازه ي يك نفر را بر دوش داريم؟ سوار بر قطار به جاي نامعلومي مي رويم كه نه مبدا آن را مي دانيم و نه مقصدش را. دلمان را به اين خوش كرده ايم كه زنده ايم.
چقدر بر پريان كه در برابر چشمانمان آزادانه مي رقصند بي توجهيم و خيال مي كنيم آنها را نديده ايم. چقدر بر پولكهاي طلايي آفتاب نگاه مي كنيم و فكر مي كنيم هرگز از آفتاب پولك طلايي نريخته است و چقدر به هستي بي اعتناييم.
ما قدرت تشخيص نداريم. بلد نيستيم انتخاب كنيم وگرنه چرا موقعي كه به خانه او پناه بردم و در برابرش در حضورش روي تختخواب او دراز كشيدم ديوار سياه و سنگين خواب نمي گذاشت او را ببينم؟
در اين كتاب نويسنده آگاهانه يا ناآگاهانه به تقليد از نثر هدايت پرداخته كه صد البته كمتر از پنجاه درصد موفق بوده است. در اين اثر نقشهاي قلمدان بوف كور جان مي گيرند و مسير داستان بسيار بهتر از پايانش شكل مي گيرد.