یادداشتهای پر محتوا

آرزوهاي ويكتورهوگو

آدمها با ایمان این نامه را نخوانند

شعر

خیابانگرد

فعل مجهول (سیمین بهبهانی)

اعدامی (یغما گلرویی)

لحظه های کاغذی (امین پور)

مقاله

مقاله ای جالب که فقط با چند عکس حرف زده

اوباش ستيزي بي بنياد

داستان کوتاه

آقای دکتر لعنتی

لبخند خدا (جبران خلیل جبران)

گورستانی برای جوجه های مرده (آریا یعقوب زاده)

یک مامان واقعی

داستان كودك و استالين:مي گويند به دوران اوج قدرت استالين، همان موقعي كه نام او لرزه بر تن ها مي انداخت، در يك جمع حزبي، پسر بچه 14 ساله اي را به او معرفي كردند که موفق به اختراع دستگاه هايي شده بود كه مي توانست تحولي در كشاورزي به حساب آيد و توليد گندم و جو را به دو برابر بالا ببرد. استالين كه از شوق فرياد مي كشيد، جوان را بغل كرده بود و مي چلاند، با صداي بلند به او گفت چه آرزويي داري؟ نوجوان كه به موفقيتي نامنتظر دست يافته بود زير لب گفت «آزادي!»، كلمه اي كه چون انفجار يك بمب همه را وحشت زده كرد. خنده از لبها محو شد. معلم آن پسر بچه كه تا حالا افتخار كنان ايستاده بود، مثل فانوس تا شد. سايه شوم مرگ بر سالن افتاد. سكوت را صداي خشم آلود استالين شكست كه با لحن تمسخرآميز و تهديدكننده مي گفت «جوجه! اين حرف ها را از كي شنيده اي؟». در يك لحظه، قدها در سالن كوتاه شد. هر كس قبلا آن پسر بچه را ديده بود، سر خود را مي دزديد كه در چشم او نيايد. پسرك به لكنت افتاده گفت «از هيچ كس» غضب استالين بيشتر شد. فرياد كشيد كه «حالا آزادي مي خواهي چه كني جوجه؟!». پسرك اين بار بدون مكث جواب داد «مي خواهم آزاد باشم كه هر وقت دلم خواست، رهبر بزرگ، قهرمان كبير، ژنرال استالين را ببينم». شادماني جمع در كف زدن هاي آنان انعكاس يافت. تا چند دقيقه همه آنچنان كف مي زدند كه گويي خوش ترين خبر زندگي خود را شنيده بودند.

با استناد به اين داستان آقاي بهنود مقاله اي نوشته اند كه مي توانيد با مراجعه به لينك زير به خواندنش بپردازيد:

آزادي، اي... (نقل از بهنود)

معرفي كتاب

من او (رضا اميرخاني)

اگر راجع به این پست نظری داشتید در پست قبلی بگذارید.