ویزا
آبان 85 بود كه برادرم به اتفاق همسر و پسر سه ساله اش به كانادا مهاجرت كرد.
مادرم چندي است براي گرفتن ويزاي توريستي اقدام كرده است. يك بار مهر قرمز زده اند و بار دوم مدارك تكميلي خواسته اند. او هم دل خوش كرده كه اين بار سفير خيال دارد ويزا بدهد.
امروز مادرم با آنها صحبت كرد. برادر زاده ي كوچكم مادر بزرگش را دبي خطاب مي كند.
زن برادرم به او گفته از وقتي كه به آترين گفته ايم شما قرار است بياييد كاملا عوض شده و روحيه ي شاد خودش را بازيافته است. با عروسكهايش كه صحبت مي كند به آنها مي گويد:
(دبي مي خواد بياد پيشم. يه نفر دم در كانادا واستاده و نمي ذاره هيچ كس از ايران بياد پيشم اما انگار به دبي اجازه داده بياد منو ببينه.)
اوايل كه رفته بودند آترين به خاله اش زنگ مي زد و مي گفت:
(ناناز پژوت رو سوار شو بيا ما رو پيدا كن. ما تو كانادا گم شديم.)
ما آدم بزرگها حس مي كنيم بچه ها نمي فهمند. براي دلتنگي هايمان نقاشي مي كشيم. به آن نام دهن پر كن نوستالژي مي دهيم. اول كه رفته بودند هر وقت به او مي گفتيم دبي و بابايي مي يان پيشت مي بيننت؛ جواب مي داد:
(نيان پيشم. منو ببرن ايران. اينجا اصلا به درد نمي خوره...)
پس از مدتي هم ديگر پاي تلفن با هيچ كس حرف نزد. انگار سعي مي كرد فراموش كند.
و حالا همه دلمان مي لرزد كه نكند سفير با يك دل سنگي يك مهر قرمز به دبي جايزه بدهد....
چقدر عشق بچه ها عميق است.