قديم‌ترها در جايي‌ مي‌خوانديم‌ كه‌ ((ارسال‌ المثل‌)) استعمال‌ نظم‌ يا نثري‌ است‌ كه‌ به‌ واسطه‌ي‌ فصاحت‌ و بلاغت‌ گوينده‌ حكم‌ مثل‌ را پيدا كرده‌ و بر زبان‌ خواص‌ و عوام‌ افتاده‌ است‌. من‌ آنوقتها كه‌ اين‌ حرفها را مي‌خواندم‌ به‌ اعتقاد قديمي‌ها كه‌ فكر مي‌كنند هر چه‌ در كتاب‌ مي‌خوانند صحيح‌ است‌، در صحت‌ آن‌ شك‌ به‌ خود راه‌ نمي‌دادم‌، اما امروز كه‌ قدري‌ چشم‌ و گوشم‌ باز شده‌ و سري‌ توي‌ سرها پيدا كرده‌ام‌ مي‌بينم‌ كه‌ همه‌ي‌ حرفهايي‌ هم‌ كه‌ توي‌ كتابها نوشته‌اند پر و پاي‌ قرصي‌ ندارد مثلاً همين‌ مثل‌ معروف‌ ((امان‌ از دوغ‌ ليلي‌، ماستش‌ كم‌ بود آبش‌ خيلي‌))

آدم‌ به‌ اين‌ شعر كه‌ نگاه‌ مي‌كند مي‌بيند:

وزنش‌ كه‌ درست‌ نيست‌ و سكته‌ي‌ همچين‌ كامل‌ هم‌ كرده‌، از طرف‌ ديگر مي‌بينم‌ كه‌ توي‌ هر صحبت‌

مي‌گنجد و در هر گفتگو جا پيدا مي‌كند.

مثلاً وقتي‌ ياد وعده‌هاي‌ مستر ender همين‌ معلم‌ زبان‌ انگليسي‌مان‌ مي‌افتم‌ كه‌ 8 سال‌ پيش‌ با آن‌ چهره‌ي‌

نوراني‌ و متبرك‌ مي‌گفت‌: ((من‌ وعده‌هاي‌ زيادي‌ نمي‌دهم‌ كه‌ به‌ وعده‌هايي‌ كه‌ مي‌دهم‌ عمل‌ كنم‌)) و قول‌ داد

ديگر بارم‌ گرامر و لغت‌ معني‌ بالا پايين‌ نشود و شهريه‌ي‌ كلاسها هم‌ گران‌ نشود و با گذاشتن‌ جلسات‌

گفتگوي‌ مدارس‌ نام‌ دانشگاه‌ عزيزمان‌ با شكوه‌ و عزت‌ و فراوان‌ بر سر زبانها بيندازد و نيز وعده‌ داد دست‌

آن‌ مستخدم‌ پررو كه‌ قول‌ داده‌ام‌ نگويم‌ دم‌ در از ما چه‌ مي‌خواهد كه‌ به‌ ما اجازه‌ دهد وارد شويم‌، را از

مدرسه‌ي‌ عزيزمان‌ كوتاه‌ كند، و نيز وعده‌هاي‌ ديگري‌ كه‌ به‌ علت‌ گذر سنن‌ در خاطرم‌ نمانده‌ بي‌ اختيار ياد

اين‌ مثل‌ مي‌افتم‌ كه‌ امان‌ از دوغ‌ ليلي‌ ماستش‌ كم‌ بود، آبش‌ خيلي‌.

اصولاً اين‌ معلمين‌ ما همه‌ همين‌ طورند. همين‌ معلم‌ طبيعي‌ مان‌. اصلاً بگذاريد بگويم‌ چطور شد كه‌ او به‌

وعده‌ وعيد دادن‌ افتاد. ما دانشجويان‌ به‌ علت‌ علاقه‌ي‌ فراوان‌ به‌ موجودات‌ زنده‌ هر كدام‌ يك‌ جفت‌

خرگوش‌ خريديم‌ و آنها را چون‌ جان‌ نگهداري‌ كرديم‌. خرگوشهاي‌ عزيزمان‌ بچه‌دار شدند و ما و

خانواده‌ي‌ آنها به‌ همراه‌ هم‌ خوشبخت‌ زندگي‌ مي‌كرديم‌ كه‌ آفت‌ عجيبي‌ به‌ نام‌ بعثك‌ وارد مدرسه‌ شد و

داشت‌ مدرسه‌ را به‌ تصاحب‌ خود در مي‌آورد كه‌ معلم‌ طبيعي‌مان‌ كاشف‌ به‌ عمل‌ آورد كه‌ خرگوشهاي‌ بالغ‌

قادرند بعثك‌ها را بخورند و از ما خواست‌ تا خرگوشهايمان را به‌ جان‌ بعثك‌ها بيندازيم‌. ما قبول‌ نمي‌كرديم‌

و مي‌گفتيم‌ اين‌ خرگوشها زن‌ و بچه‌ دارند. اگر كشته‌ شوند چه‌؟ اگر بيمار شوند چه‌؟ خدا را خوش‌ نمي‌آيد

كه‌ بچه‌ خرگوشها يتيم‌ بمانند. گفت‌: ((شما بدون‌ مدرسه‌ هويت‌ نداريد. ما تعهد مي‌كنيم‌ از بچه‌ خرگوشها

مواظبت‌ كنيم‌ و خرگوشهاي‌ بيمار را مراقبت‌ كنيم‌ تا شفا پيدا كنند.))

ما هم‌ خرگوشهايمان‌ را به‌ جان‌ بعثك‌ها انداختيم‌ و آنها را با شجاعت‌ بسيار خوردند و بيرون‌ انداختند

خرگوش‌ من‌ بدبخت‌ كه‌ جان‌ سپرد و براي‌ بچه‌هايش‌ خيلي‌ ناراحت‌ شدم‌ اما بالاخره‌ آنها را خودشان‌ را پيدا

مي‌كنند. اما چند وقت‌ پيش‌ يكي‌ از دوستانم‌ را ديدم‌ كه‌ مي‌گفت‌ هرچه‌ به‌ اين‌ معلم‌ طبيعي‌مان‌ مي‌گويم‌

بعثك‌هايي‌ كه‌ خرگوشم‌ خورده‌ سم‌ شيميايي‌ داشته‌اند و خرگوش‌ را بيمار كرده‌اند و او براي‌ خرگوش‌ نياز به‌

دارو دارد، معلم‌ طبيعي‌ مي‌گويد دارو گران‌ است‌ و مدرسه‌ بودجه‌ ندارد. بگذريم‌ از اين‌ كه‌ ما خرگوشهايمان‌

را براي‌ رضاي‌ خدا داديم‌ و آنها خودخواسته‌ براي‌ نجات‌ مدرسه‌ اقدام‌ كردند اما اين‌ درست‌ نيست‌ كه‌

خرگوشهاي‌ بيچاره‌ را بي‌ كس‌ و كار رها كنند. خب‌ كمي‌ ازمخارج‌ بزرگداشت‌ مدير مدرسه‌ و چراغاني‌

جشن‌ تولد پسرعموي‌ مدير كم‌ كنند و پول‌ داروهاي‌ اين‌ بيچاره‌ها را بدهند اينجاست‌ كه‌ باز بي‌اختيار اين‌

مثل‌ بر زبانها جاري‌ مي‌شود كه‌ امان‌ از دوغ‌ ليلي‌ ماستش‌ كم‌ بود، آبش‌ خيلي‌...

امان‌ از دست‌ اين‌ معلم‌ تاريخ‌ كه‌ اصلاً دوست‌ ندارم‌ بگويم‌ چه‌ مي‌گفت‌ و چه‌ كرد. نمي‌دانيد نمي‌دانيد

خفه‌مان‌ كرد بس‌ نام‌ قرارداد ننگين‌ تركمنچاي‌ و دارسي‌ را روزي‌ 1000 بار ذكر كرد و آنقدر با حرارت‌ جيغ‌

و داد راه‌ انداخت‌ كه‌ خاك‌ ايران‌ را حراج‌ كردند، نفت‌ ايران‌ را تاراج‌ كردند، ال‌ كردند، بل‌ كردند كه‌

مي‌خواستم‌ حلقش‌ را طلا بگيرم‌. يكدفعه‌ ديديم‌ پشت‌ بلندگو اعلام‌ كردند كه‌ همين‌ معلم‌ تاريخ‌ انباري‌

مدرسه‌ را به‌ مدرسه‌اي‌ خارجي‌ فروخته‌ كه‌ اگر در آنجا نفت‌ پيدا كردند تا 13 سال‌ با كاميون‌ و هرچه‌ از

دستشان‌ بر بيايد نفت‌ را بخورند و حالش‌ را ببرند. هيچ‌ كس‌ هم‌ از اين‌ شاگردها صدايش‌ در نيامد كه‌ بگويد

بعد از 13 سال‌ كه‌ ديگر نفتي‌ براي‌ ما نمي‌ماند، مگر بچه‌هاي‌ خودمان‌ اينجوري‌ بودند كه‌ توي‌ انباري‌ بگردند

و نفت‌ پيدا كنند؟ اصلاً بگيريم‌ بچه‌هاي‌ خودمان‌ بي عرضه‌ و خنگ‌. خوب‌ پول‌ مي‌دادي‌ يك‌ شاگرد ممتاز از

يك‌ مدرسه‌ي‌ ديگر مي‌آورديد و تن‌ به‌ اين‌ معاهده‌ نمي‌داديد. درست‌ است‌ كه‌ مدرسه‌ي‌ كوچك‌ ما كل‌ خاك‌

ايران‌ نيست‌ اما اين‌ معلم‌ تاريخ‌ محترم‌ اگر كل‌ ايران‌ هم‌ دستش‌ بود مطمئناً آن‌ را مي‌فروخت‌. باز هم‌ آدم‌ ياد

اين‌ شعر مي‌افتد كه‌ امان‌ از دوغ‌ ليلي‌، ماستش‌ كم‌ بود، آبش‌ خيلي‌...

معلم‌ معارفمان‌ كه‌ از همه‌ بدتر. از اجباري‌ كردن‌ نماز كه‌ بگذريم‌ كه‌ گرچه‌ خلاف‌ سنت‌ پيامبر است‌ ولي‌ لابد

يك‌ خيري‌ در آن‌ بوده‌ و به‌ عقل‌ ناقص‌ ما نمي‌رسد و از اين‌ هم‌ بگذريم‌ كه‌ تا سر كار آمد پسرعمويش‌ را به‌

سمت‌ مسئوليت‌ كتابخانه‌ گذاشت‌ چون‌ لابد مطمئن‌ بود كه‌ پسر عمو اهل‌ نان‌ خود با آستين‌ جامه‌ خوردن نيست‌ و به‌ همان‌ نان‌ كه‌ با دامن‌ قبا در مي‌آيد بسنده‌ مي‌كند، مورد سوم‌ من‌ بميرم‌ و تو بميري‌ قابل‌ اغماض‌ نيست‌: چند روز پيش‌ مش‌ جعفر همان‌ مستخدم‌ پدرسوخته‌ي‌ مدرسه‌ تمام‌ بساط هاشم‌ را گرفت‌ و او را حسابي‌ كتك‌ زد. رفتيم‌ سراغ‌ اين‌ معلم‌ معارف‌ كه‌ وساطت‌ كند. بگذاريد برايتان‌ بگويم‌ كه‌ هاشم‌ كيست‌. او همكلاسي‌ من‌ است‌ كه‌ با كاغذ قورباغه‌ و فرفره‌ درست‌ مي‌كند. به‌ بچه‌ها مي‌فروشد. هر چه‌ به‌ اين‌ معلم‌ ديني‌ گفتيم‌ كه‌

هاشم‌ پدر ندارد، خرج‌ خواهر كوچك‌ و مادر مريضش‌ هم‌ با اوست‌، گفت‌ مش‌ جعفر گفته‌: ((صد معبر

مي‌كند.)) گفتيم‌ خوب‌ لااقل‌ يك‌ اتاق‌ به‌ او بدهيد كه‌ آنجا اينها را بفروشد، گفت‌ نمي‌شود. گفتيم‌ خوب‌ اول‌

يك‌ كاري‌ به‌ او توي‌ مدرسه‌ بدهيد بعد بگوييد دست‌ فروشي‌ نكن‌. گفت‌ نمي‌شود. گفتيم‌ آدمي‌ كه‌ به‌ پول‌

احتياج‌ دارد، كاري‌ كه‌ به‌ او نمي‌دهيد هيچ‌، كارش‌ را هم‌ از دستش‌ مي‌گيريد و تازه‌ قورباغه‌هايش‌ را هم‌

مي‌دزديد از ديوار مردم‌ برود بالا خوب‌ است‌؟ فقط دستش‌ را كرد توي‌ دهنش‌ و هي‌ گزيد و كار هاشم‌ به‌

جايي‌ نرسيد و من‌ باز ياد اين‌ شعر افتادم‌ كه‌ ((امان‌ از دوغ‌ ليلي‌، ماستش‌ كم‌ بود، آبش‌ خيلي‌...))

پس‌ ديديد كه‌ پر بيراه‌ نمي‌گفتم‌ كه‌ در كتاب‌ غلط نوشته‌ كه‌ ارسال‌ المثل‌ عبارت‌ است‌ از نظم‌ يا نثري‌ كه‌ به‌

واسطه‌ي‌ كمال‌ فصاحت‌ و بلاغت‌ گوينده‌ بر زبان‌ عوام‌ و خواص‌ افتاده‌ و حكم‌ مثل‌ پيدا كرده‌ است‌. چون‌

همانطور كه‌ مي‌بينيد ((امان‌ از دوغ‌ ليلي‌، ماستش‌ كم‌ بود، آبش‌ خيلي‌)) نه‌ فصاحت‌ دارد و نه‌ بلاغت‌ و بدجور

هم‌ بر زبان‌ خواص‌ و عوام‌ افتاده‌ است.