آنتونیوس:«وقتی که آفتاب تابان رو به مغرب می کند/هنگامی که ملخ های بیابانی از صدا می افتند/و امواج شبانه ی دریا/چون دختران ناز به خواب می روند/وقتی که انوار طلایی به روی زمین بوسه می زنند/از میان سایه های نیلگون و دشتهای ارغوانی/رو به سوی وطنم می کنم...»

اسپارتاکوس (مات و منقلب): «این شعرو از کجا یاد گرفتی؟»

آنتونیوس: «پدرم به م یاد داده بود»

اسپارتاکوس: «من درمورد تو اشتباه کرده بودم، به جای یاد گرفتن فنون جنگی به ما شعر یاد بده»

آنتونیوس: «اما من اومدم اینجا که بجنگم...»

اسپارتاکوس:«یه وقتایی آدم باید بجنگه، یه وقتایی هم باید شعر بخونه، الان وقت شعر خوندنه...»

بعد وقتی اسپارتاکوس و همسرش رفته بودند قدمی بزنند، به همسرش گفته بود:«اون چیزای خوبی می خوند، می تونه ما رو به اونها معتقد کنه.»

و بعد که همسر زیبایش از او پرسیده بود: «به چی داری فکر می کنی؟» گفته بود:«به آزادی، چه می دونم؟ من حتی خوندن و نوشتن نمی دونم...»

اینجا بود که زده بودم زیر گریه...

دانایی متعلق به دنیای پسا آزادی بود

شعبده ها، شعرها، وطن ها، جنگها و اعتقادها سر همین دو کلمه بود: دانایی و آزادی

قسمتی از رمان شاهراه نوشته ي سينا دادخواه