- من برای همکارتان هم توضیح دادم، ناظممان گفته بود که مامانم خانه نیست و سفارش کرده بود بروم خانه ی خاله م ولی حوصله شان را نداشتم. به آقا رضا، راننده سرویسمان گفتم من را ببرد خانه ی خودمان. جلوی در بالا که رسیدم، انگار صدای خنده ی بلندي از ته خانه می آمد. انگار يكي داشت يك زن را قلقلک می داد. کلید را که توی در انداختم، فکر کردم خیالاتی شده بودم. هیچ صدایی نمی آمد و هر چي مامان را صدا زدم جوابی نشنیدم. رفتم آشپزخانه که بروم سر یخچال که يك صدايي از ته راهرو توجهم را جلب کرد. توی راهرو بودم که صدای قدمهای دو نفر را از اتاق مامان شنیدم. یک پایِ برهنه و یک پای با جوراب. هر دو نفرشان سراسیمه از کنار من عبور کردند. من یکیشان را موقع عبور از کنارم لمس کردم و مطمئنم که زن بود. نفر دیگر هم قد بلندی داشت و قدمهای محکمی بر می داشت و به گمانم مرد بود. آنها بلافاصله از خانه خارج شدند و من هم به 110 زنگ زدم و بعد كه شما آمديد و خودتان به مامان زنگ زديد.
- هیچ مشخصه ی خاص دیگری يادتان نمي آيد؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- مَرده بوی هدایت خان را می داد.
- جناب سروان سَفِه دي يِ ، این دختره خیالاتی شده. کسی اینجا نبوده. اووي، دِ خب اگر دزد آمده بود اقلکن طلاهای دم دستی من را با خودش نمی برد؟
- این هدایت خان کی شما مي شود؟
- يك خواستگار بي نواست كه يك سال آزگار است پاسوز اين دختر شده. از بس ناز کرده براش، تو خانه ی خالی هم خيالش را مي بيند... آلله اَوو تيه سين...شما نصیحتش کنید جناب سروان، این دختر اصلا انگار موقعیت خودش را نمی فهمد. بهانه ش واسه نه گفتن این است که هدایت خان خیلی ازش بزرگتر است. به نظر شما این چیزها مهم است؟ آن هم براي دختري با شرايط اين؟
- احتمالا این آقا کلید این خانه را که ندارند؟
- دِ نه جناب سرهنگ ، بو نه سز دي دانِشو سَن! مگر می شود به کسی که هنوز محرم نیست کلید خانه را داد؟ ساقول جناب سرهنگ، ساقول، چخ ممنون.
- ببخشيد خانم. منظوري نداشتم كه.
- اشكالي نداره جناب سرهنگ! شما با اين دختر حرف بزنيد. بهانه اش درس خواندن است. دِ هر چه ميگويم من با هدايت خان صحبت كرده ام، مخالف درس خواندنش نيست به خرجش نمي رود كه نميرود.
مادر و جناب سروان ساكت شدند و صداي تكان دادن برگههاي كاغذي كه دست جناب سروان بود به گوش مي رسيد. بالاخره مادر گفت:
- چخ ممنون جناب سرهنگ. شما وظيفه تان را به نحو احسن انجام داديد. دختر من بيخودي زمين خورده و الكي هول شده و زنگ زده آگاهي. حالا كه خدا را شكر دزدي اي اتفاق نيفتاده و ما شكايتي نداريم. شما مي توانيد برويد و به كارتان برسيد. داي گِت جناب سرهنگ.
- شايد براي دزدي آمده بودند و دختر شما به موقع رسيده و كارشان نصفه مانده. بالاخره اگر شما، شكايتي هم نداشته باشيد من بايد گزارشاتم را كامل كنم، اما از من مي شنويد قضيه را سرسري نگيريد. تقاضاي انگشت نگاري بدهيد. ممكن است از سابقه دارها باشند و به راحتي دستگير شوند.
- دِ سابقه دار كدام است جناب سرهنگ. اگر يك دزد تازه كار هم بود موقع رفتن طلاهاي جلوي آينه را بر مي داشت و مي رفت. شما خيالتان راحت، دختر من خيالاتي شده جناب سرهنگ... آلله سني الدور مَسِن كي هر شِي خراب اِلَدين.
همين موقع بود كه سربازي كه اول از من سوال و جواب كرده بود، از اتاق مامان بيرون آمد و جناب سروان را صدا زد كه با او به اتاق برود. بعد از چند دقيقه جناب سروان با قدمهايي محكم بيرون آمد و تقريبا داد كشيد:
- خانم عزیز دختر شما خیالاتی نشده. یک زن و مرد توی خانه ی شما بودهاند، اما ظاهرا نه برای دزدی، براي مراودات جالبتری اینجا آمده بوده اند. این هم از آثارش.
صدای کوبیدن دست مادرم توی صورتش و صداي کشیدن نفسش به داخل سينه كه صداي "هوم" بلندي ميدهد، آمد و "كول با شوما اُلدو" گفتنش.
- آلله مني الدور سون، كول با شوما اُلدو، آلله مني الدور سون.
- خانم؟ اين همه ناراحتي نداره. معلوم مي شود كي بوده. کلید این خونه دست معاملات املاکی، جایی نبوده؟
- آلله مني الدور سون. چرا بوده جناب سرهنگ، چند ماه پيش. دست همين معاملات ملكي سر كوچه.
- من بايد با دختر شما تنها صحبت كنم. خانم همراه من بياييد به اتاق مادرتان.
دنبال جناب سروان راه افتادم و وارد اتاق شدم.
- بنشينيد.
وقتي جلو مي رفتم، دستم به جناب سروان خورد. شانه هاي مرا گرفت و مرا روي تخت، كنار خودش نشاند.
- مسير راهرو تا اتاق را خيلي راحت آمديد. انگار همه جا را مي بينيد.
- عادت كردم جناب سروان. ما خيلي سال است تو همين خانه ايم.
- اينجا را اجاره كرده ايد؟
- نه، مال پدر بزرگم است.
- پس چرا كليدش دست معاملات ملكي بوده؟
- نمي دانم جناب سروان. اصول دين مي پرسيد؟ لابد بوده كه مادرم مي گويد، بوده. يك سال است كه پدربزرگم و پدرم فوت كرده اند. لابد عمويم مي خواسته خانه را بفروشد.
- چطوري فوت كردهاند؟
- توي يك تصادف رانندگي كشته شدند. راننده كاميوني كه بهشان زده، زندان است و مي گويد از كسي پول گرفته بوده كه به آنها بزند ولي هيچ نشاني درستي از آن شخص ندارد.
- مادرت چي؟ خواستگار ندارد؟
- استغفرالله جناب سروان. تو خانواده ي ما جرم است. شما فارسيد اين چيزها را نمي دانيد. اگر كسي خواستگاري مادرم بيايد عموهايم به روز سياه مي نشانندش. هر وقت مادرم بخواهد ازدواج كند عموي بزرگم هست. هنوز چيزي نگفته اند چون مادرم مي گويد هر شب خواب بابام را مي بيند كه مي گويد راضي نيستم عروس هيچ كس شوي، حتي برادرم.
- شايد مردي كه اينجا بوده يكي از عموهايت بوده.
- نه جناب سروان. من بوي عموهايم را مي شناسم. آنها ماست بندي دارند. هميشه از بويشان حالم بد مي شود.
- بوي زن چي؟ بوي زن برات آشنا نبود؟
- چرا، زنيكه از عطر مامان زده بود. همان عطري كه جلو آينه است. حتمي خيلي پيش از رسيدن من تو خانه بوده اند.
- چرا با هدايت خان ازدواج نمي كني، درس خواندن به چه دردت مي خورد دختر خوب؟
- جناب سروان، درس خواندن بهانه است، باورم نمي شود كه خاطرخواهم باشد. مادرم مي گويد تو از تمام هنر پيشه هاي هاليوود خوشگلتري. هيچ تصوري از خودم ندارم ولي مي دانم آنطورها هم كه مامان مي گويد نيست.
- از كجا مي داني؟
- خب معلوم است. از هر كس كه تا به حال پرسيده ام كه من خوشگلم يا نه، چيزي شبيه اين كه مامان مي گويد نگفته. خاله م هميشه مي گويد هر گل يك بويي دارد. به معلم انگلیسی مان هم حرفهای مامان را گفتم و پرسیدم من واقعا خوشگلم؟ او هم يك جملهي انگليسي گفت كه معني ش اين مي شود: فقط يك بچهي خوشگل در جهان وجود دارد و تمام مادرها دارندش. ناظم مدرسهمان هم مي گويد براي دخترهايي با شرايط شما قيافه اهميتي ندارد، نجابت و خانمي مهم است كه تو داري. ميگويد اگر ما پنجهي آفتاب هم كه باشيم بايد با كسي ازدواج كنيم كه مثل خودمان باشد، آن وقت قيافه به دردمان نميخورد. خب اينها يعني چي جناب سروان؟ مطمئنم كه اگر زشت نباشم، خوشگل هم نيستم.
- خب پس فكر مي كني دليل اين همه اصرار هدايت خان براي ازدواج با تو چي مي تواند باشد؟
- از همين مي ترسم. مي ترسم فكر آخرتش باشد و از روي دلسوزي بخواهد با من ازدواج كند. پدرم كارگر هدايت خان بود. دو تا عموهايم از پدرم كينه داشتند چون خوشگلترين دختر فاميل را به زني گرفته بود. نگذاشتند توي ماست بندي شان كار كند. پدربزرگم و هدايت خان زير بال و پرش را گرفتند. هدايت خان، توي بازار حجره دارد. بابا هم كه زنده بود هر روز، هر روز ، مامان به يك بهانهاي مي رفت مي نشست تو دفتر هدايت خان. بابا هر روز دعوايش ميكرد كه خوبيت ندارد هر روز دم حجره اي. مي گفت ميروم پيش هدايت خان مي نشينم و از خوبيهاي مريم مي گويم. شايد قسمت شد و دل اين مرد هوايي مريم شد. اينجوري ديگر دخترم لااقل خوشبخت مي شود.
بالاخره سروان بلند شد و گفت كه با من كاري ندارد. دنبال او كه از اتاق بيرون مي رفت راه افتادم.
- يك چيزي نگفتي كه جناب سروان ناراحت شود؟ آلله سني اولدور مَسِن.
- نه خانم عزيز. بايد معلوم شود كي تو اين خانه بوده. همين آثار جرمي كه به جاي گذاشتند كافي است كه از بين كساني كه شما بهشان شك داريد پيدا شوند.
- واي خاك به سرم. آللهَ ...خوش گَلمَز. جناب سروان. دِ اصلا تف سر بالاست. كار اين شاگرد بنگاهي است. فاميل دورمان است. طرفي هم كه آورده زن عقديش است، ها. بنده خدا دو سال است كه مي رود و مي آيد و خانواده ي دختره هزار تا سنگ مي اندازند جلوي پاش. شما يك دقيقه اينجا بنشين و اين چاي كه برايتان ريخته ام را بخور، من الان بر مي گردم... گِت او طَرَفَ قِز. تو پَل قالا سَن.
مادرم با قدمهاي تند رفت ته راهرو توي اتاق خودش. صداي برداشتن در جعبهي جواهرش آمد و دوباره از اتاق با قدمهاي سريعتر به پذيرايي آمد.
- قابلي يُخدي. پيشكش براي زنت يا اگر زن نداري مادرت. شبيه جواني هاي پدر خدابيامرز مريمي. ياشي يَسَن. چيزي از اين كه زن و مردي اينجا بوده اند ننويس. من خودم همين امروز قفلها را هم عوض مي كنم. ايش لَمي ايپ يَسَن.
- آخر نمي شود كه خانم. شما جاي خواهر من، احترامتان هم واجب، ولي بايد معلوم شود كي بوده اينجا آمده و كليد را از كجا داشته. گيريم كه شما قفلتان را عوض كرديد، اگر شاگرد بنگاه باشد كه كليد هزار جاي ديگر تو اين شهر دستش است.
- آخر ندارد پسر جان. ايش لَمي ايپ يَسَن. من خودم با پسره حرف مي زنم. دوست داري آبروي مردم را بريزي؟ پدر و مادر دختره بفهمند زندگي اين دو تا به هم مي ريزد. وآلله، آللهَ ...خوش گَلمَز.
جناب سروان و مادر هر دو ساكت شدند.
- آ باريكلا جناب سروان. مباركت باشد. قابلي يخدي. تحفهي فقير است، بايد ببخشيد ديگر.
جناب سروان بلند شد و ايستاد.
- د قربانون اولوم اوقلوم. اثر مفسده را هم خودت، بينداز توي همين سبد ظرفشويي. خداي نكرده ميتركد توي راه، نجست ميكند. بارك الله، اوقلوم.
جناب سروان بدون كلمهاي حرف اول به آشپزخانه رفت و بعد از در خارج شد. همين كه پايش را از خانه بيرون گذاشت، يك تو سري جانانه، روي سرم فرود آمد.
- سَن، باشو داشلو هر شي خراب اِليسَن.
- مگر من چه كار كردم مامان جان؟
- چه كار كردي؟ چه كار ديگر بايد مي كردي؟ المَلي، از كجا مي داني عطر هدايت خان چه بويي مي دهد كه از بنده خدا، آدم آبرودار اسم ميبري؟ عموهايت را نميشناسي كه اين مزخرفات را مي گويي؟ سَفِه سَن؟
- نمي دانم؟ من بوي آدمها را از بيست فرسخي تشخيص مي دهم. همين الان هم هنوز توي خانه بوي عطرش مانده.
- به جهنم كه مانده. امروز صبح كه مدرسه بودي يك تك پا آمد اينجا، دوباره عز و التماس كه ال موشُ راضي اِلَسين، وصلتَ. الانم زودتر بايد بروم بهش بگويم كه پليس رفت و توانستم جلوي رسوايي را بگيرم.
- يعني چي؟ هدايت خان از كجا مي داند؟
- آلله مني الدور سون، وقتي آمد، گفتم خوبيت ندارد جلوي همسايهها. رفته بودم حجرهش كه در مورد آيندهي تو تصميم بگيريم.سَن، بِ فَرَسَت، هر نَ ديلَ گَلير دِايسَن.
- گيريم بوي هدايت خان الان تو خانه است چون صبحي يك سر آمده اينجا. من ميگويم يارو كه داشت از كنارم رد مي شد، بوي هدايت خان را مي داد. هي فحش مي دهد به آدم. انگار چه شده.
- دِ خيلي خوب دختر. مگر نمي شود كس ديگري توي اين شهر از عطر هدايت خان بزند كه از او اسم مي بري؟باشا دولانوم، آدم براي هر چيزي پاي پليس را توي خانهش باز نمي كند. خوبيت ندارد تو محل.
من و مادر مدتي ساكت بوديم. به اتاق مادر رفتم و در جاي جواهرش را برداشتم. حلقهي عروسي مامان توي جعبه نبود. خيلي عصباني شدم كه به خاطر شاگرد بنگاهي حلقه را داده به جناب سروان. اولش چيزي نگفتم ولي بالاخره طاقت نياوردم و داد زدم:
- من كه يك عصاي ديچيتال ميخواهم پول نداري، ولي براي حفظ آبروي شاگرد بنگاهي انگشتر طلا مي دهي؟ آن هم حلقهي عروسيت؟
- بو نه سز دي دانِشو سَن؟ يك انگشتر بدلي بود دادم به جوانك. حلقه را فروختم براي جهازي تو، ياشا دولانوم قِزِم.
از روي مامان خجالت كشيدم.
- من ديگر بلند مي شوم بروم پيش هدايت خان. شرط گذاشتم كه وقتي رفتيد سر خانه زندگي تان من سر جهازي ت باشم. خوش ندارم دختر يكي يكدانهام براي كارهاي خانه اش بماند.قربانون اولوم. يك خانه اي برايت اداره ميكنم كه آب تو دل هدايت خان تكان نخورد كه زنش چشم ندارد. اينجوري از دست عموهايت هم راحت مي شوم. اوتور مي يَسَن نَقِل يازمَقا.اوتو درسَ باخ تا من گَلَنَجَ.
مادرم پيشاني مرا بوسيد و از در بيرون رفت. رژ لب زده بود و احساس كردم جايش روي پيشانيَم ماند.
يادم رفت از مامان بپرسم كدام تكه از جهيزيه ي مرا با انگشترش خريده. قربان مادرم بروم. خودش را به هر دري مي زند كه مرا خوشبخت كند.