هشدار: این متن تا حدودی داستان را لو می‌دهد.

شیگانهوس نوه‌ی خلف شیطان است، از این رو علی رغم هیاتی انسانی و بس زیبا، روح و افکاری تاریک و شیطانی دارد و قسم خورده است که تمام نوع بشر را به بردگی و اسارت بکشاند. او بر تمام عالم هستی مسلط شده و قوانین ظالمانه‌ای برای زیست تمامی ابنای بشر وضع کرده است. او زندانی ساخته به نام #ابدگاه_گالونتوس که هر کس به محض مخالفت، توسط ابرهای سیاهی دستگیر می‌شود و به ابدگاه منتقل میگردد. زندگی در ابدگاه گالونتوس از مرگ بدتر است. آنجا پیوسته شکنجه جاری است و حتی مرگ هم به عنوان عنصری رهایی بخش به ابدگاه گالونتوس راه ندارد.

از این سو، مردم در شهرها با انواع قوانین عجیب به بدبختی و رنج محکومند، مثلا در شهری فقط باید داخل صدفهایی زندگی کنند که دایم در حال ترشح ماده‌ای لزج و اشمئزاز آورند و مردم تحت یک بیگاری تمام نشدنی، هر روز باید این مادده‌ی لزج را پاک کنند تا با این ماده‌ی بدبو و سمی خفه نشوند و بتوانند زنده بمانند.

تنها زمین زراعی برای مردم، یک زمین کوچک اشتراکی است و تمام مردم به نوبت روی آن کار می‌کنند و از کمبود غذا و مایحتاج مورد نیاز زندگی در رنج دائم و گرسنگی هستند. در کنار اینها نمایان شدن شدن گیسوی پریشان زنان هم خاطر شیگانهوس را می‌آزارد و سبب انتقال به ابدگاه گالونتوس می‌شود. مردم در هنگام دستگیری مخالفان، فقط جمع می‌شوند و بر و بر، بی آنکه کاری انجام دهند، نگاه می‌کنند!

در شهر دیگری تمام زنها فقط باید بچه بزایند و با جادو مدام حامله هستند و مردها با جادو فقط در حال شلاق زدن زنها هستند. زنها مدام در حال زایمان و بچه بزرگ کردن و حاملگی هستند و بچه‌هاشان در حال بیکاری و کشاورزی و کارهای سخت دور از مادرها.

شهرهای دیگر قوانین و طرح‌های شیطانی دیگری دارند که هر کدام در نوع خود قابل توجه است و اگر می‌خواهید به تمام رمز و رازهای خلاقانه‌ی این داستان پی ببرید، راهی بجز خواندن تمام کتابها به صورت کامل نخواهید داشت.

و اما یک نقطه‌ی امیدبخش در این همه سیاهی وجود دارد: «پگوتاس» پسرنوجوانی است که شیگانهوس علی رغم تمام قدرتش قادر به ربودن او و انتقالش به ابدگاه گالونتوس نیست، پس محتمل است او بتواند ناجی مردم جهان شود.

ریباتانیاس یک مرشد راهنماست که قرار است در این مهم یاریگر و راهنمای پگوتاس باشد.

داستان شکست ناپذیر بودن پگوتاس، بسیار جالب و عمیق است، او بچه‌ی یک زندانی سیاسی بوده که در زندان دنیا آمده و به دلیل بی گناه بودن از گالونتوس رانده شده و ابلیس دیگر قادر نیست او را به ابدگاه بازگرداند، اما برای قهرمان شدن ابتدا باید بر ترس خود غلبه کند.

این قسمت، خود می‌تواند نمادگرایی جالبی در جهان واقعی داشته باشد. پگوتاس نماد زندانیانی سیاسی است که به گونه‌ای از زندان حاکمان خونخوار رهایی پیدا کرده‌اند. اغلب آنها به محض غلبه بر ترسشان به مبارزینی ابدی و شکست ناپذیر مقابل استبداد بدل می‌شوند. بهاره یک جمله‌ی جالب از زبان ریباتانیاس عنوان می‌کند: «شیگانهوس از ترس مردم، قدرت می‌گیرد.» و این جمله رهنمون اصلی تمام مبارزات بشری علیه ظلم باید باشد.

ریباتانیاس حرفهای حکیمانه‌ی دیگری هم در مورد مذاهب و خدایان جعلی خلق شده به دست بشر می‌زند. او می‌گوید این خدایان قدرت و معجزات خود را از تعداد افرادی که به آنها اعتقاد دارند کسب می‌کنند. بنابراین هر چه خدایان جعلی، طرفداران و پیروان کمتری داشته باشند، قدرتشان کمتر و کمتر شده و منزوی می‌شوند و همان خدای رئوف و رحیمی که خالق انسان است، قدرت پیدا می‌کند.

قسمت جالب دیگری در کتاب هست که پگوتاس برای حل معمایی باید به عالم الوهیت برود و روحی را پیدا کند، در آنجا با فرشته‌ای برخورد می‌کند که اصلا از اوضاع زمین خبر ندارد و نمی‌داند شیگانهوس کیست. این خرده روایت، این معنا را به ذهن متبادر می‌کند که بشر خلق شده و به حال خود رها شده و اگر عالم بالایی هم باشد، آنها کار و بار خود را دارند و حتی اخبار زمین را دنبال نمی‌کنند چه رسد که بخواهند کمکی برای بهبود حال ساکنان زمین داشته باشند.

یکی از بخشهای جالب داستان این است که در ابتدای امر، ریباتانیاس دوست و همراه شیگانهوس بوده است ولی به تدریج وقتی ظلم و خودکامگی او را می‌بیند مسیرش را از او جدا می‌کند. این بخش یکی از پیامهای کلیدی داستان است. در سقوط تمام دیکتاتوری‌های تاریخ، همراه شدن همراهان قدیمی دیکتاتور با مردم ستم دیده، ضربه‌ی اساسی را بر پیکره‌ی دیکتاتوری وارد می‌کند، چون آنها از ضعفها و رازهای دیکتاتوری که در ظاهر شکست ناپذیر به نظر می‌رسد آگاه بوده‌اند و نیز برای تطهیر گذشته‌ی ننگینشان از بذل جان هم دریغ ندارند.

به نظر میرسد بهاره نوربخش به واسطه‌ی زیست در جغرافیایی که با انواع دیکتاتوری‌های مذهبی نظیر طالبان و داعش و القاعده احاطه شده است، در لایه‌های ناخودآگاه ذهنش به این اندیشیده که چه می‌شود اگر چنین اندیشه‌هایی تمام زمین را به تسخیر خود در بیاورد؟ حتی ترکیب ایده‌های کمونیستی شمالی با دیکتاتوری مذهبی، در همان زمین زراعی اشتراکی نمود پیدا می‌کند، چیزی شبیه ایده‌های مجاهدین خلق. البته از حق نگذریم با تمام تلاشی که بهاره کرده، باز هم شیگانهوس چند پله از همتایان اشغالگر زمینی خود با انصاف‌تر است، او ملکه فروتیبا را به دلیل نپذیرفتن پیشنهاد ازدواجش، در ابدگاه گالانتوس زندانی کرده و به نکاح اجباری وادار نکرده یا نکشته است. تغییر اقلیم زمین و تبدیل دریا به کویر و تبدیل کویر به جنگل از صفات بارز اوست! بیگاری تمام نشدنی پاک کردن صدف‌ها می‌تواند نمود وضعیت و معیشت ناجور اقتصادی مردمانی باشد که در چنین جوامعی زندگی می‌کنند و هر روز از صبح تا شب فقط کار می‌کنند تا زنده بمانند.

اما راه مبارزه با شیگانهوس مسیری عجیب و جذاب است که قسمتهایی از آن نیز با تعابیر فلسفی و تاریخی، قابل واکاوی است. آنها در مسیر مبارزه، متوجه می‌شوند باید برای شکست دادن شیگانهوس گوهری را از کمربند کرایسوش پادشاه بزرگ مشرق زمین به دست بیاورند تا مزوتیکا آزاد شود و به جنگ با شیگانهوس برخیزد. مقبره‌ی پادشاه مشرق زمین زیر کوهی است و ابرهای سیاه شیگانهوس نزدیک شدن به کوه را برای ابنا بشر محال می‌کنند. تمام اینها کوروش کبیر را تداعی می‌کند. شاید آن گوهر ناب همان راستگویی و وحدت در زیر سایه‌ی پدر مهربان خاورمیانه باشد که از دست رفته است.

در کنار این تخیل ناب و فلسفی، بهاره طنز پنهان و شیرین و بازی‌های فراوانی با اسطوره‌های یونان هم در کتاب دارد، مثلا وقتی می‌خواهند کوه را بکنند مجبور می‌شوند سراغ پرسفونه بروند تا روحی را از جهان زیرین به آنها قرض دهد و آتنا روح سیزیف را به دلیل قوی بودن و سر و کار داشتن با سنگ پیشنهاد می‌دهد و پرسفونه به عنوان رشوه برای همکاری، دیدن معشوقش را طلب می‌کند!

کلا اشتباه رفتن راه‌ها، پیچیده بودن و مسیرهایی کم و بیش تکراری، به ما این پیام را می‌دهد که در صورتی که شیگانهوس زمین را تسخیر کند، غلبه بر او و به زیر کشیدنش بسیار دشوار است.

از طرف دیگر در انتهای کتاب می‌بینیم که همبازی کودکی شیگانهوس دلش برای او می‌سوزد و نمی‌گذارد شیگانهوس بمیرد، به این ترتیب اگر چه جهان از دست شیگانهوس رها می‌شود و شیگانهوس سرگردان، چیزی به یاد نمی‌آورد اما درست به شیوه‌ی داستانهای هالیوودی، مخاطب می‌داند، این شیگانهوس ملعون، دیر یا زود جان دوباره پیدا می‌کند و سلطنت و ظلم خود را به گونه‌ای دیگر یا در جایی دیگر از سر خواهد گرفت. این درست همان چیزی است که به عینه داریم در مورد دیکتاتورهای مذهبی که تلقی‌ای خشونت بار و شیطانی از مذهب دارند، می‌بینیم. امریکا بعد از بیست سال، افغانستان را ترک کرد و بلافاصله سر و کله‌ی طالبان و جنایات ریز و درشتش پیدا شد یا بسیاری از سران داعش و القاعده، مجرمانی در امریکا بودند که پس از پایان یافتن دوره‌ی محکومیتشان از امریکا اخراج شدند و گروه‌های تروریستی را تشکیل دادند. این قسمت این پیام را به مخاطب می‌دهد که دل سوزاندن برای افرادی که خلق و خوی شیطانی گرفتار شده‌اند و آزاد و رها کردنشان چه فجایعی را به دنبال خواهد داشت.

من با خواندن این کتاب، سرشار از حسرت شدم، حسرت از بابت این که صنعت ترجمه در کشور ما تا بدین حد عقیم است و بسیاری از نوشته‌های خوب از پیشرفت و رسیدن به گوش جهانیان باز می‌ماند. داستانهای بهاره علاوه بر این که تخیلی هالیوودی ولی ناب و منحصر به خودش، را داراست که می‌تواند برای ساختن فیلمها و سریالها مورد استفاده قرار بگیرد، پیام مهمی دارد که ممکن است بتواند دولتهای غربی را به علاج واقعه قبل از وقوع دعوت کند.

برای بهاره‌ی عزیزم، آرزوی دیده شدن هر چه بیشتر آثارش را دارم.