يك نوشته ي لعنتي
دست خودم نيست. چند وقتي است كه هر بار با ستايش بازي مي كنم و او بلند بلند مي خندد زني را متصور مي شوم با چشمان بادامي و موهاي مشكي كوتاه كه بچهاي تپل را مقابل خودش روي زمين نشانده و با او بازي مي كند. كودك دقيقا همسن ستايش است و به اداهاي مادرش ميخندد. همه چيز شاد و زيباست. خانه هم شبيه خانهي ماست ولي مبلمان و وسايل متفاوت است...
كه ناگهان صداي مهيبي به گوش ميرسد و انگار زمين لرزهاي اتفاق ميافتد. مادر سراسيمه بچه را به آغوش ميكشد و سعي ميكند از ساختمان خارج شود. انگار دوشنبه ششم اوت 1945 میلادی است و مادر و كودك كوچكش از مركز انفجار اتمي بمبي ملقب به پسر کوچک دور هستند، در ساختماني كه متاسفانه بر سرشان فرو نريخته تا در دم جان ببازند.
هر روز در ذهنم شاهد مادري هستم كه بچه ي هشت نه ماههاش، در اثر تششعات اتمي دارد ورم ميكند. كودكي كه تا چند لحظه پيش مستانه ميخنديد جيغ ميكشد و از درد كبود شده و مادر ديوانه وار خود را به در و ديوار ميكوبد. او نميفهمد كه هر لحظه تاول جديدي روي صورت خودش مينشيند. فقط به كودك بيچاره نگاه ميكند و ديوانه وار فرياد ميكشد. ادامهي قصه را هر روز، به گونه اي مي بينم. يك روز مادر به ساختمان بر ميگردد و كارد آشپزخانه را بر ميدارد تا بچه را خلاص كند. اما نميتواند و كارد را در قلب خودش فرو ميكند و بچه يك ساعت تمام زجر ميكشد تا زنده زنده پخته شود...
روز بعد زن در كشويي كلتي كمري پيدا ميكند و يك تير به كودك و تير بعد در مغز خودش...
روز بعد هر دو روي زمين افتادهاند و ضجه ميزنند...
همهاش مربوط است به آن مقالهي لعنتي. كاش نخوانده بودمش. آزار دهنده ترين قسمتش مربوط به بخشي بود كه به ساخت بمب اتم اختصاص داشت: در دره اي در آمريكا شهركي ساخته بودند كه مردمش بي وقفه در كار ساخت چيزي بودند كه خودشان نمي دانستند چيست. بعد از يك سال يا بيشتر، درست يادم نيست، وقتي بمب اتمي ملقب به پسر كوچك آماده شد پشت بلندگو اعلام مي كنند كه اين همه تلاش به ثمر رسيد و اكنون ما به بمب اتمي دست پيدا كرده ايم. تمام كارگران و كارفرمايان از خوشحالي هورا مي كشند. زيرا فهميده اند كه در حال ساختن چه چيزي بوده اند...
يعني به راستي در آن جمع كسي نبوده كه با شنيدن اين خبر از بلندگو به ديوار تكيه دهد و روي زمين وا رود؟ يعني به راستي در آن جمع كسي نبوده كه بعد از انفجار بمبهاي اتمي در هيروشيما و ناكازاكي از عذاب وجدان خودسوزي كند؟ اگر از عقيم شدن شفقت انساني به گريه نيفتم آيا جاي آن نيست كه از اين همه شقاوت دردمند شوم؟
در اينترنت ديوانهوار مقالاتي را كه دربارهي بمباران اتمي هيروشيما پيدا ميكنم، ميخوانم. نميدانم شايد دنبال يك ردي هستم از اين كه فلان آدمي كه در ساخت بمب اتم دست داشت آنچنان دستخوش ياس شد كه خود را نابود كرد و يا صدها امريكايي از شرم اقدام رئيس جمهورشان دست به فلان اقدام زدهاند. هر چه بيشتر ميگردم بيشتر با فاجعه درگير ميشوم: پس از انفجار ، سایه یک انسان روی پلههای ساختمان بانک واقع در فاصله 200 متری مرکز انفجار باقی مانده بود به این ترتیب که فردی روی پلهها افتاده و خاکستر شده بود، ولی پلههای زیر بدن او سالم مانده بود، اما در دیگر نقاط پله ، سطح خارجی سنگها ذوب شده بود!
سعي مي كنم فراموش كنم كه آمريكا حتي در تهديداتش اشاره اي به استفاده از بمب اتم نكرده بود و بدون هيچ هشداري بيش از دويست و چهل هزار نفر انسان بي گناه را فداي قدرتنمايي عبث خود نمود. لعنت مي فرستم به هر چه نوشته در مورد بمباران اتمي هيروشيما وجود دارد. به ستايش نگاه ميكنم كه چون روزهاي پيش با لبخندي نيمه خشكيده و چشماني گشاده از تعجب در انتظار است كه باز شكمش را پخ پخ كنم تا بخندد. او را با تمام بغضم به آغوش ميكشم و فكر ميكنم شايد، فقط شايد اگر يكي به اين نوشتههاي لعنتي اضافه كنم بتوانم زن چشم بادامي و كودك هشت نه ماههاش را فراموش كنم و فردا يك دل سير با ستايش بازي كنم و بخندم...
كه ناگهان صداي مهيبي به گوش ميرسد و انگار زمين لرزهاي اتفاق ميافتد. مادر سراسيمه بچه را به آغوش ميكشد و سعي ميكند از ساختمان خارج شود. انگار دوشنبه ششم اوت 1945 میلادی است و مادر و كودك كوچكش از مركز انفجار اتمي بمبي ملقب به پسر کوچک دور هستند، در ساختماني كه متاسفانه بر سرشان فرو نريخته تا در دم جان ببازند.
هر روز در ذهنم شاهد مادري هستم كه بچه ي هشت نه ماههاش، در اثر تششعات اتمي دارد ورم ميكند. كودكي كه تا چند لحظه پيش مستانه ميخنديد جيغ ميكشد و از درد كبود شده و مادر ديوانه وار خود را به در و ديوار ميكوبد. او نميفهمد كه هر لحظه تاول جديدي روي صورت خودش مينشيند. فقط به كودك بيچاره نگاه ميكند و ديوانه وار فرياد ميكشد. ادامهي قصه را هر روز، به گونه اي مي بينم. يك روز مادر به ساختمان بر ميگردد و كارد آشپزخانه را بر ميدارد تا بچه را خلاص كند. اما نميتواند و كارد را در قلب خودش فرو ميكند و بچه يك ساعت تمام زجر ميكشد تا زنده زنده پخته شود...
روز بعد زن در كشويي كلتي كمري پيدا ميكند و يك تير به كودك و تير بعد در مغز خودش...
روز بعد هر دو روي زمين افتادهاند و ضجه ميزنند...
همهاش مربوط است به آن مقالهي لعنتي. كاش نخوانده بودمش. آزار دهنده ترين قسمتش مربوط به بخشي بود كه به ساخت بمب اتم اختصاص داشت: در دره اي در آمريكا شهركي ساخته بودند كه مردمش بي وقفه در كار ساخت چيزي بودند كه خودشان نمي دانستند چيست. بعد از يك سال يا بيشتر، درست يادم نيست، وقتي بمب اتمي ملقب به پسر كوچك آماده شد پشت بلندگو اعلام مي كنند كه اين همه تلاش به ثمر رسيد و اكنون ما به بمب اتمي دست پيدا كرده ايم. تمام كارگران و كارفرمايان از خوشحالي هورا مي كشند. زيرا فهميده اند كه در حال ساختن چه چيزي بوده اند...
يعني به راستي در آن جمع كسي نبوده كه با شنيدن اين خبر از بلندگو به ديوار تكيه دهد و روي زمين وا رود؟ يعني به راستي در آن جمع كسي نبوده كه بعد از انفجار بمبهاي اتمي در هيروشيما و ناكازاكي از عذاب وجدان خودسوزي كند؟ اگر از عقيم شدن شفقت انساني به گريه نيفتم آيا جاي آن نيست كه از اين همه شقاوت دردمند شوم؟
در اينترنت ديوانهوار مقالاتي را كه دربارهي بمباران اتمي هيروشيما پيدا ميكنم، ميخوانم. نميدانم شايد دنبال يك ردي هستم از اين كه فلان آدمي كه در ساخت بمب اتم دست داشت آنچنان دستخوش ياس شد كه خود را نابود كرد و يا صدها امريكايي از شرم اقدام رئيس جمهورشان دست به فلان اقدام زدهاند. هر چه بيشتر ميگردم بيشتر با فاجعه درگير ميشوم: پس از انفجار ، سایه یک انسان روی پلههای ساختمان بانک واقع در فاصله 200 متری مرکز انفجار باقی مانده بود به این ترتیب که فردی روی پلهها افتاده و خاکستر شده بود، ولی پلههای زیر بدن او سالم مانده بود، اما در دیگر نقاط پله ، سطح خارجی سنگها ذوب شده بود!
سعي مي كنم فراموش كنم كه آمريكا حتي در تهديداتش اشاره اي به استفاده از بمب اتم نكرده بود و بدون هيچ هشداري بيش از دويست و چهل هزار نفر انسان بي گناه را فداي قدرتنمايي عبث خود نمود. لعنت مي فرستم به هر چه نوشته در مورد بمباران اتمي هيروشيما وجود دارد. به ستايش نگاه ميكنم كه چون روزهاي پيش با لبخندي نيمه خشكيده و چشماني گشاده از تعجب در انتظار است كه باز شكمش را پخ پخ كنم تا بخندد. او را با تمام بغضم به آغوش ميكشم و فكر ميكنم شايد، فقط شايد اگر يكي به اين نوشتههاي لعنتي اضافه كنم بتوانم زن چشم بادامي و كودك هشت نه ماههاش را فراموش كنم و فردا يك دل سير با ستايش بازي كنم و بخندم...
پي نوشت: عده اي شايد برآن باشند كه مرا از اين كه انيشتن پس از بمباران اتمي هيروشيما دستخوش افسردگي شد و خود را ملامت كرد، آگاه كنند. او امريكايي نبود و خود را به خاطر پيشنهاد ساخت بمب اتم مقصر مي دانست و آيا همين ميزان پشيماني در جهان قدرتمدارها كافي است؟
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۸۶ ساعت 13:42 توسط ارغوان اشترانی
|