نوشتاری تحلیلی بر کتاب حتی وقتی می خندیم، نوشته فریبا وفی
انتشارات مرکز
داستان های کتاب خیلی کوتاه هستند و عموما به انقیاد زنان اشاره دارند .
داستان اول: حتی وقتی می خندیم : به زنانی اشاره دارد که علی رغم طلاق عاطفی با شوهرانشان زندگی می کنند و جالبی قضیه این است که مذلت زندگی شان را با بازی شوهر من بدترین شوهر دنیاست تحمل می کنند، چند زن اول به خیال خودشان با کارهای احمقانه مثل تف انداختن تو غذا و غیره به شوهرانشان خیانت می کنند اما زن آخر به این که با زندگی کردن کنار مردی که دوستش ندارد و قربانی کردن تمام خواسته ها و احساساتش به خویشتن خویش خیانت کرده است، آگاه است.
داستان دوم: راز : حکایت زنی که علی رغم اینکه هیچ وجه اشتراکی با شوهرش ندارد اما فضای خصوصی او هم از بین رفته و او رازی را برمیگزیند، راز انگار یک معشوق خیالی است، می گوید راز، صدای بمی دارد و ترس را از آدم دور می کند. زن آنقدر سرکوب شده و ترسان است که حتی نمی تواند با مخاطب خیالی ذهنی اش راحت و سرراست از رازش صحبت کند، شوهر مدام او را می گذارد و می رود، در جایی می گوید تنها وقتی رازش را در آغوش میگیرد احساس میکند که چیزی از شوهرش کم ندارد، انگار زن می خواهد طلاق عاطفی و خیانت مرد را با معشوقه ای خیالی (یا حقیقی دچار خودسانسوری شده) بر خود هموار کند.
داستان سوم: دو روز : شوهر زن پس از ماه ها از سفر برگشته، طاهرا در جای دیگری کار می کند، پس از برگشت از سفر شوهرش بعد از سیزده سال زندگی تازه جای زخمی قدیمی را در دست همسرش می بیند و چنان به زن محبت می کند که زن راضی تر است او برود و از خانه دور باشد اما این دو روزی که در خانه هست را واقعاً به زن تعلق داشته باشد.
این داستان به این نکته اشاره دارد که تکرار چگونه قادر است عشق و دلدادگی را به نابودی بکشاند.
به نظرم می شود این داستان را نقد غیر مستقیم زندگی خانوادگی و ازدواج حساب کرد.
داستان چهارم: باز هم بگو مادام : زنی که نزد فالگیر رفته تا بقایای عشق خود را حفظ کند
داستان پنجم: یک برادر: آن کلیپ آن آقای خوش صدا رو که یادتونه که می گفت آدم باید یک برادر داشته باشه؟ حرفهایی که می گفت رو از این داستان برداشته بود، جالب این جاست که در این داستان خاله ی راوی از یک برادر با این ویژگیها حرف میزند، راوی میگوید چیزهایی که میگفت هیچ ربطی به دایی نداشت و راوی هم می گوید ما که از برادر خیری ندیدیم، کمی جلوتر از زبان راوی میفهمیم که شوهر خاله نیست و دست آخر خاله میگوید این برادر را همین امروز صبح بغل کرده است، ابهام جالبی داشت این داستان، انگار خاله معشوقی پیدا کرده بود که برای توجیه کردن وجودش به او نام برادر داده بود.
داستان ششم: بی دغدغه: زنی تنها در خانه اش زندگی می کند و از مردی صحبت میکند که همیشه شبها با او به خانه اش پا میگذارد، مرد همه جا راحت است و به همه جا نگاه میکند جز به صورت زن. زن هر روز به خودش می گوید شب او را به خانه راه ندهد ولی نزدیک غروب دچار تردید میشود و او را به خانه راه می دهد، بعد تصمیم میگیرد چند روز بیرون نرود، بعد از پنج شش روز که بیرون می رود، هیچ کس را در کوچه نمی بیند.
شاید تعبیر داستان این باشد که زن به لحاظ ذهنی برای تحمل تنهایی اش به حضور یک مرد وابسته است و سالها طول می کشد تا از این حس رها شود و بی دغدغه و به تنهایی زندگی کند.
داستان هفتم: چهره ی شوهرم: زنی که شوهرش به مسافرتی طولانی رفته و تصویر او را از خاطر برده است.
اشاره به غریبه شدن زن و شوهرهایی است که همچنان به خاطر حفظ ظاهر با هم زندگی می کنند، نه، حتی زندگی هم نمیکنند، فقط گاهی به هم سر می زنند!
داستان هشتم: بیرون از گور : مرد روی مبل تنها می خوابد و زن سعی می کند هر جور هست خود را کنارش جا کند و مبل را به یک گور یک نفره تشبیه می کند
باز هم اشاره به زندگی هایی دارد که دچار طلاق عاطفی شده اند و تلاشهای مذبوحانه زن برای بهبود رابطه و باید و نبایدهای دیکته شده ای که
داستان نهم: خسته از بازی: بچه هایی که دور مادرشان بازی می کنند، مادر هیچ عکس العملی ندارد، نه مثل همیشه بچه ها را دعوا می کند و نه در بازیشان شرکت می کند، فقط بی صدا اشک می ریزد و در پایان می گوید که از بازی خسته شده است
با توجه به این که این داستان هم باید در راستای داستانهای دیگر باشد، تعبیر من این بود که زن از بازی زندگی خسته شده و قصد دارد بچه هایش ترک کند، به همین دلیل قادر نیست آنها را دعوا کند و از دیدن بازی آنها گریه اش می گیرد
داستان دهم: راه خاکی: اگر بودی...
زنی با شوهرش که ظاهراً مرده است صحبت میکند.
داستان یازدهم: انتخاب: زنی به صورت پراکنده از خاطرات جمعهای خانوادگی حرف می زند، دایی ممی برادر خل وضعی است که ظاهراً فقط یک بار زمانی که همه فکر میکنند، دارد میمیرد مورد محبت خانواده قرار میگیرد.
به نوعی فرهنگ مرده پرستی ایرانیان را نقد میکرد این داستان
داستان دوازدهم: باید برقصم و نمی رقصم : جدا شدن زن از خواسته ها و آرزوهایش برای به دست آوردن زندگی خانوادگی
این داستان هم به انقیاد زنان اشاره دارد
داستان سیزدهم: مگس ها: حکایت پیرزنی که دانه دانه ی دخترهایش ترکش می کنند و با مگس ها تنها می ماند.
داستان چهاردهم: من بدم: گفت گوی مادر و بچه
دختر بچه اعتماد به نفس ندارد و برای جلب محبت مادر به خودش فحش میدهد
داستان پانزدهم: رو تو بکن این ور: مردی فکر میکند زنش به خاطر این که به لباس شورانگیز حسودی کرده قهر کرده اما از لابلای حرفهایش می شود فهمید که زن از این که شوهر با شورانگیز خانم لاس می زده ناراحت است. مرد مدام زنش را با دیگران مقایسه میکند و سر او منت می گذارد...
واقعیت اینه که این داستان خیلی ناشیانه بود! تصویر مردی تا این حد اغراق آمیز احمق در یک داستان کوتاه در نمی آید.
داستان شانزدهم: کمین: زنی که می خواهد از شوهر خاله اش انتقام بگیرد. می رود که یا در صورت او تف بیندازد یا به او سیلی بزند، دلیل انتقام مشخص نیست، نویسنده تا حدی دچار خودسانسوری شده، اما می شد فهمید علت نفرت زن، تجاوز مرد به زن، در کودکی بوده
داستان هفدهم: یاد: دوران کودکی
استاد سر کلاس از دوران شیرین کودکی حرف می زند اما دانشجو به یاد صحنه ای می افتد که آزار دیده اما توان فریاد نداشته است و ندای ملامتگر درونش سنگدلانه او را سرزنش میکند.
باز صحنه آزار مبهم است اما قاعدتا قصد نویسنده همان آزار جنسی بوده است.
داستان هجدهم: سازی برای من: زنی می خواهد برای دوستش نوشین که در خارج از کشور است نامه بنویسد اما آنقدر زندگی اش تکراری و ملال آور است که فکر می کند ارزش روایت ندارد.
تنها چیز جذاب آمدن آقای کمالی در همسایگی شان است و تار و نقاشی تدریس میکند و اصغر شوهر او به حضور آقای کمالی که به کارگاه خیاطی زن سر می زند، حسادت می کند. حسادتش هم بیراه نیست، باز نویسنده دچار خودسانسوری است اما می شود بوی عشق به کمالی را به طور نامحسوس حس کرد.
داستان نوزدهم: خدو: پیرمرد به یاد همسرش افتاده، همسرش ظاهراً فوت شده، او به یاد اذیت و آزارهایی که به زنش رسانده افتاده و در خیالش با او صحبت می کند و با او مهربان است.
داستان بیستم: بگو عمه: عمه خوب بلد است جزییات را روایت کند برعکس شوهرش که به حرفهای کلی لی ربط می پردازد.
عمه داستان خودسوزی دخترک همسایه را توضیح می دهد.
داستان بیست و یکم: دختر: دختری که با نامادری اش زندگی می نماید، آخرین روز هر ماه دختر، مادرش را می بیند و شب تا صبح از ذوق دیدن مادرش نمی خوابد، حالا نامادری نگران است که دختر برای مادرش تعریف کند که پدر به نامادری سیلی زده و به او گفته خودت را به زندگی ما تحمیل کرده ای و تصمیم میگیرد دیگر نگذارد دختر مادرش را ببیند. در مورد اشتیاق کودک این طور می گوید: «هیجان آدمی را دارد که آخرین لحظه های زندانش را می گذراند...»
چقدر این داستان عمیق و دردآور بود و به نظرم قوی ترین داستان این مجموعه بود.
داستان بیست و دوم: زن ها: مقایسه ی زنهای اقشار مختلف با هم است. زن مرفه محافظت شده و زنهای کارگر محافظت نشده. یک جورهایی خیلی قالبی به زن نگاه کرده که البته در مورد اکثریت صدق میکنه ولی بالاخره استثنا هم هست که محذوف شده.
داستان های کتاب خیلی کوتاه هستند و عموما به انقیاد زنان اشاره دارند .
داستان اول: حتی وقتی می خندیم : به زنانی اشاره دارد که علی رغم طلاق عاطفی با شوهرانشان زندگی می کنند و جالبی قضیه این است که مذلت زندگی شان را با بازی شوهر من بدترین شوهر دنیاست تحمل می کنند، چند زن اول به خیال خودشان با کارهای احمقانه مثل تف انداختن تو غذا و غیره به شوهرانشان خیانت می کنند اما زن آخر به این که با زندگی کردن کنار مردی که دوستش ندارد و قربانی کردن تمام خواسته ها و احساساتش به خویشتن خویش خیانت کرده است، آگاه است.
داستان دوم: راز : حکایت زنی که علی رغم اینکه هیچ وجه اشتراکی با شوهرش ندارد اما فضای خصوصی او هم از بین رفته و او رازی را برمیگزیند، راز انگار یک معشوق خیالی است، می گوید راز، صدای بمی دارد و ترس را از آدم دور می کند. زن آنقدر سرکوب شده و ترسان است که حتی نمی تواند با مخاطب خیالی ذهنی اش راحت و سرراست از رازش صحبت کند، شوهر مدام او را می گذارد و می رود، در جایی می گوید تنها وقتی رازش را در آغوش میگیرد احساس میکند که چیزی از شوهرش کم ندارد، انگار زن می خواهد طلاق عاطفی و خیانت مرد را با معشوقه ای خیالی (یا حقیقی دچار خودسانسوری شده) بر خود هموار کند.
داستان سوم: دو روز : شوهر زن پس از ماه ها از سفر برگشته، طاهرا در جای دیگری کار می کند، پس از برگشت از سفر شوهرش بعد از سیزده سال زندگی تازه جای زخمی قدیمی را در دست همسرش می بیند و چنان به زن محبت می کند که زن راضی تر است او برود و از خانه دور باشد اما این دو روزی که در خانه هست را واقعاً به زن تعلق داشته باشد.
این داستان به این نکته اشاره دارد که تکرار چگونه قادر است عشق و دلدادگی را به نابودی بکشاند.
به نظرم می شود این داستان را نقد غیر مستقیم زندگی خانوادگی و ازدواج حساب کرد.
داستان چهارم: باز هم بگو مادام : زنی که نزد فالگیر رفته تا بقایای عشق خود را حفظ کند
داستان پنجم: یک برادر: آن کلیپ آن آقای خوش صدا رو که یادتونه که می گفت آدم باید یک برادر داشته باشه؟ حرفهایی که می گفت رو از این داستان برداشته بود، جالب این جاست که در این داستان خاله ی راوی از یک برادر با این ویژگیها حرف میزند، راوی میگوید چیزهایی که میگفت هیچ ربطی به دایی نداشت و راوی هم می گوید ما که از برادر خیری ندیدیم، کمی جلوتر از زبان راوی میفهمیم که شوهر خاله نیست و دست آخر خاله میگوید این برادر را همین امروز صبح بغل کرده است، ابهام جالبی داشت این داستان، انگار خاله معشوقی پیدا کرده بود که برای توجیه کردن وجودش به او نام برادر داده بود.
داستان ششم: بی دغدغه: زنی تنها در خانه اش زندگی می کند و از مردی صحبت میکند که همیشه شبها با او به خانه اش پا میگذارد، مرد همه جا راحت است و به همه جا نگاه میکند جز به صورت زن. زن هر روز به خودش می گوید شب او را به خانه راه ندهد ولی نزدیک غروب دچار تردید میشود و او را به خانه راه می دهد، بعد تصمیم میگیرد چند روز بیرون نرود، بعد از پنج شش روز که بیرون می رود، هیچ کس را در کوچه نمی بیند.
شاید تعبیر داستان این باشد که زن به لحاظ ذهنی برای تحمل تنهایی اش به حضور یک مرد وابسته است و سالها طول می کشد تا از این حس رها شود و بی دغدغه و به تنهایی زندگی کند.
داستان هفتم: چهره ی شوهرم: زنی که شوهرش به مسافرتی طولانی رفته و تصویر او را از خاطر برده است.
اشاره به غریبه شدن زن و شوهرهایی است که همچنان به خاطر حفظ ظاهر با هم زندگی می کنند، نه، حتی زندگی هم نمیکنند، فقط گاهی به هم سر می زنند!
داستان هشتم: بیرون از گور : مرد روی مبل تنها می خوابد و زن سعی می کند هر جور هست خود را کنارش جا کند و مبل را به یک گور یک نفره تشبیه می کند
باز هم اشاره به زندگی هایی دارد که دچار طلاق عاطفی شده اند و تلاشهای مذبوحانه زن برای بهبود رابطه و باید و نبایدهای دیکته شده ای که
داستان نهم: خسته از بازی: بچه هایی که دور مادرشان بازی می کنند، مادر هیچ عکس العملی ندارد، نه مثل همیشه بچه ها را دعوا می کند و نه در بازیشان شرکت می کند، فقط بی صدا اشک می ریزد و در پایان می گوید که از بازی خسته شده است
با توجه به این که این داستان هم باید در راستای داستانهای دیگر باشد، تعبیر من این بود که زن از بازی زندگی خسته شده و قصد دارد بچه هایش ترک کند، به همین دلیل قادر نیست آنها را دعوا کند و از دیدن بازی آنها گریه اش می گیرد
داستان دهم: راه خاکی: اگر بودی...
زنی با شوهرش که ظاهراً مرده است صحبت میکند.
داستان یازدهم: انتخاب: زنی به صورت پراکنده از خاطرات جمعهای خانوادگی حرف می زند، دایی ممی برادر خل وضعی است که ظاهراً فقط یک بار زمانی که همه فکر میکنند، دارد میمیرد مورد محبت خانواده قرار میگیرد.
به نوعی فرهنگ مرده پرستی ایرانیان را نقد میکرد این داستان
داستان دوازدهم: باید برقصم و نمی رقصم : جدا شدن زن از خواسته ها و آرزوهایش برای به دست آوردن زندگی خانوادگی
این داستان هم به انقیاد زنان اشاره دارد
داستان سیزدهم: مگس ها: حکایت پیرزنی که دانه دانه ی دخترهایش ترکش می کنند و با مگس ها تنها می ماند.
داستان چهاردهم: من بدم: گفت گوی مادر و بچه
دختر بچه اعتماد به نفس ندارد و برای جلب محبت مادر به خودش فحش میدهد
داستان پانزدهم: رو تو بکن این ور: مردی فکر میکند زنش به خاطر این که به لباس شورانگیز حسودی کرده قهر کرده اما از لابلای حرفهایش می شود فهمید که زن از این که شوهر با شورانگیز خانم لاس می زده ناراحت است. مرد مدام زنش را با دیگران مقایسه میکند و سر او منت می گذارد...
واقعیت اینه که این داستان خیلی ناشیانه بود! تصویر مردی تا این حد اغراق آمیز احمق در یک داستان کوتاه در نمی آید.
داستان شانزدهم: کمین: زنی که می خواهد از شوهر خاله اش انتقام بگیرد. می رود که یا در صورت او تف بیندازد یا به او سیلی بزند، دلیل انتقام مشخص نیست، نویسنده تا حدی دچار خودسانسوری شده، اما می شد فهمید علت نفرت زن، تجاوز مرد به زن، در کودکی بوده
داستان هفدهم: یاد: دوران کودکی
استاد سر کلاس از دوران شیرین کودکی حرف می زند اما دانشجو به یاد صحنه ای می افتد که آزار دیده اما توان فریاد نداشته است و ندای ملامتگر درونش سنگدلانه او را سرزنش میکند.
باز صحنه آزار مبهم است اما قاعدتا قصد نویسنده همان آزار جنسی بوده است.
داستان هجدهم: سازی برای من: زنی می خواهد برای دوستش نوشین که در خارج از کشور است نامه بنویسد اما آنقدر زندگی اش تکراری و ملال آور است که فکر می کند ارزش روایت ندارد.
تنها چیز جذاب آمدن آقای کمالی در همسایگی شان است و تار و نقاشی تدریس میکند و اصغر شوهر او به حضور آقای کمالی که به کارگاه خیاطی زن سر می زند، حسادت می کند. حسادتش هم بیراه نیست، باز نویسنده دچار خودسانسوری است اما می شود بوی عشق به کمالی را به طور نامحسوس حس کرد.
داستان نوزدهم: خدو: پیرمرد به یاد همسرش افتاده، همسرش ظاهراً فوت شده، او به یاد اذیت و آزارهایی که به زنش رسانده افتاده و در خیالش با او صحبت می کند و با او مهربان است.
داستان بیستم: بگو عمه: عمه خوب بلد است جزییات را روایت کند برعکس شوهرش که به حرفهای کلی لی ربط می پردازد.
عمه داستان خودسوزی دخترک همسایه را توضیح می دهد.
داستان بیست و یکم: دختر: دختری که با نامادری اش زندگی می نماید، آخرین روز هر ماه دختر، مادرش را می بیند و شب تا صبح از ذوق دیدن مادرش نمی خوابد، حالا نامادری نگران است که دختر برای مادرش تعریف کند که پدر به نامادری سیلی زده و به او گفته خودت را به زندگی ما تحمیل کرده ای و تصمیم میگیرد دیگر نگذارد دختر مادرش را ببیند. در مورد اشتیاق کودک این طور می گوید: «هیجان آدمی را دارد که آخرین لحظه های زندانش را می گذراند...»
چقدر این داستان عمیق و دردآور بود و به نظرم قوی ترین داستان این مجموعه بود.
داستان بیست و دوم: زن ها: مقایسه ی زنهای اقشار مختلف با هم است. زن مرفه محافظت شده و زنهای کارگر محافظت نشده. یک جورهایی خیلی قالبی به زن نگاه کرده که البته در مورد اکثریت صدق میکنه ولی بالاخره استثنا هم هست که محذوف شده.
+ نوشته شده در شنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۸ ساعت 17:56 توسط ارغوان اشترانی
|