رویا جان، امروز هم یک حکایت تلخ تنم را لرزاند، مردی برایم روایت کرد که انگشتی که با آن تار می زده و به همین دلیل ناخنش بلند بوده در زندان مشهد شکسته اند، بعد هم در اثر عدم رسیدگی احساسش را از دست داده و بعد از بیست سال ساز زدن و شاگرد داشتن ساز را بوسیده و کنار گذاشته است، کاش می دانستم بر کدامین درد جاری در این خاک ملخ زده باید بگریم، بغض برای آن مرد و نگرانی برای انگشتان تو و دیگران، امانم را بریده است

هفدهم شهریور نود و هفت