حیف شد، من و تو و هشتاد ملیون آدم دیگر یک فرصت کوتاه برای تجربه ی زیستن داشتیم که آن فرصت در این جبر جغرافیایی و زمانی تلف شد، به این خاک دوست داشتنی که فکر می کنم همه مان را می بینم که در انوبوسی سواریم که به سرعت به سمت ته دره پیش می رود، می توانم خود را از اتوبوس بیرون پرت کنم، می شود آواره وطن شوم و دست کم گاهی زندگی کنم ولی با غم انسانهای مانده در اتوبوس که دیر یا زود درسقوط و انفجار اتوبوس خواهند سوخت چه کنم؟ با غم غریب کودک زباله گرد که گوشش را مامورین شهرداری با کانذ بریده اند چه کنم؟
 
دوازدهم شهریور نود و هفت