مست و هشيار

محتسب مستي به ره ديد و گريبانش گرفت

مست گفت اي دوست اين پيراهن است افسار نيست

گفت مستي زان سبب افتان و خيزان مي روي

گفت جرم راه رفتن نيست؛ ره هموار نيست

گفت مي بايد تو را تا خانه ي قاضي برم

گفت رو صبح آي قاضي نيمه شب بيدار نيست

گفت نزديك است والي را سراي آنجا شويم

گفت والي از كجا در خانه ي خمار نيست؟

گفت تا داروغه را گوييم در مسجد بخواب

گفت مسجد خوابگاه مردم بدكار نيست

گفت ديناري بده پنهان و خود را وارهان

گفت كار شرع كار درهم و دينار نيست

گفت از بهر غرامت جامه ات بيرون كنم

گفت پوسيده است نقشي ز پود و تار نيست

گفت آگه نيستي كز سر درافتادت كلاه؟

گفت در سر عقل بايد بي كلاهي عار نيست!

گفت مي بسيار خوردي زان چنين بيخود شدي

گفت اي بيهوده گو حرف كم و بسيار نيست

گفت بايد حد زند هشيار مردم مست را

گفت هشياري بيار اينجا كسي هشيار نيست...

                                                            شاعر: پروين اعتصامي