در دو پست قبل در مورد مردي كه صورتي سوخته داشت شعري گذاشتم. يكي از دوستانم كه برايش احترام زيادي قائلم در كامنتها برايم نوشت:

درود.
هیچ پیرمرد صورت سوخته ای از صداقت یک دخترک نخواهد رنجید.دخترک کمک کرده است تا یک تابلوی کوچک ساخته شود.از صورتی که روزگاری جای سوختگی نداشت . و همین فاصله پیرمرد را رماند.
هیچ به اینجای داستان فکر کرده ای؟ ...که تو روزگاری نیکوتر را بیاد پیرمرد آوردی؟ روزگاری که شاید سالها پیش مرده بود؟
به احترام هستی آنکه گریخت ، تمام قد بایستیم. شاد باشیم. و رها...این تاسفی که دامن دخترک را گرفته است در باطن چیزی جز دلسوزی برای یک علیل نیست. و دلسوزی ، چندان هم از آن فریادی که در کودکی کشیدی فاصله ندارد. جنس هردو نگاه از بالاست.
حواست هست؟
قشنگ بود.سالک جوان.
روشن باشی.

برايش نوشتم:

نمي دانيد چقدر خوشحالم مي كنيد وقتي نظر مي دهيد.

در مورد آن مرد سوخته من وقتي آن شعر را گفتم عميقا به ياد مي آوردم كه او ناراحت شد. درست است او از دست من ناراحت نشد و به قول شما از فعليت جسمش ناراحت شد و به ياد جسم سابقش افتاد. اما چيزي كه مرا ناراحت كرد چشم ظاهر بين كودكيم بود. در باطن او روحي بود كه ازفكر اين كه دختر بچه را ترسانده آشفته شد و آن كودك هرگز مجال اين را پيدا نكرد كه به آن مرد بگويد اگر من جسم زشت تو را ديدم روح زيبايت را هم فهميدم.

با چيزي كه برايم نوشتيد بد جور در فكر رفتم. گرچه احساس من به او از جنس دلسوزي نبود اما اين سوال برايم مطرح شد كه آيا اصولا هر ترحم و هر دلسوزي از جنس نگاه از بالاست و اگر اينطور است حسي كه حاصل حسي غلط باشد آيا مي تواند شايسته باشد؟

آدمها گاهي از روي ترحم دلشان به درد مي آيد و به همنوع خود كمك مي كنند و اگر كمك به همنوع شايسته باشد آيا ممكن است كه فعلي شايسته زاييده ي حسي ناشايست باشد؟

من از غرور متنفرم حتي شعري هم در مورد آن دارم. اما گاهي غرور مي تواند مفيد باشد. غرور است كه كوهنورد خسته را به قله مي رساند. روزي مطلبي نوشتم در وبلاگم كه هيچ چيز كه سياه مطلق باشد وجود ندارد. شايد اين هم از همان دسته است

دوست ندارم آدمها فكر كنند كه نگاه من به آنها از بالاست. شايد شما بتوانيد بيشتر كمكم كنيد. خودم هم به سوالاتي كه مطرح كرده ام فكر مي كنم.

درود دوباره.
سالک جوان.چند تحشیه هست بر حرفهایم و حرفهایت.که مختصرا می نویسم شان.
نخست آنکه من اساسا موافق نیستم با اینکه پیرمرد ناراحت شده باشد. چه از فعلیت فعلی اش و چه از نیت معصومانه کودک... پیرمرد فقط بیاد آورد. واین شاید خجسته ترین رهاورد هستی بود ، برایش. وقتی ناامید و فراموش شده ، همه چیز را از یاد برده بود.حتی خودش را.
دوم آنکه دلسوزی در شان انسان نیست.فقط از ترحم صحبت نمی کنم که مبالغه شده تر است، بلکه هر نوع دلسوزی همیشه نگاه از بالاست. تا در جایگاه فراتری نباشی اصولا چیزی برای رقت وجود نخواهد داشت.و سالک هرگز در جایگاه فراتر از چیزی نیست...کما اینکه هیچگاه فروتر هم نیست.جهان او یکسره بی ترجیح است.
متوجه هستی؟

تمام فاصله حرفهای ما ، فاصله دو دیدگاه است.اولی سعی دارد شلاق بردارد و کودکی اش را برای یک واکنش طبیعی تنبیه کند.و دست از سر خودش برندارد تا جوانی و بلکه هم بیشتر....و دومی می کوشد دنیا را همانطوری که هست ببیند.

.شاد.روشن....و سرشار از معجزات کوچک نامحسوس...
مراقب خودت باش.دوست جوان من.
روشن باشی.

 

گرچه اصولا حس شعري با حس فعلي انسان متفاوت است و في الواقع آن تاسف عميق فقط در حالتهاي رقت عميق احساسي و ناآگاهانه رخ مي دهد و اصولا حس من به آن پير مرد دلسوزي نبود بنا بر اين از اين كه من شلاق گرفته باشم و بخواهم خودم را تنبيه كنم بگذريم. اما اين كامنت سوالي را در ذهن من انداخت كه كم و بيش تاكنون بي جواب مانده است.

براي اين كه فرصت بيشتري براي فكر كردن داشته باشم شعر غرور را در وبلاگ قرار دادم و فكر كردم با نظراتي كه در مورد اين شعر مي خوانم قد مي كشم و بهتر مي توانم فكر كنم. اتفاقا موثر افتاد. يكي از دوستان نوشت ما «عجب» را با غرور اشتباه مي گيريم.

براي عجب در لغت معاني به خود نازيدن؛ غرور؛ تكبر ذكر شده و براي غرور نيز تكبر؛ نخوت؛ به خود باليدن.

فكر مي كنم ايراد كار همين جا باشد.

كمي بيشتر توضيح مي دهم. به عقيده ي من هر حسي كه از نگاه كردن از بالاي ما به ديگران نشات بگيرد شايسته نيست. آن دوست درست مي گفت. ما بايد ياد بگيريم كه نه از ديگران فراتريم و نه فروتر.

مسئله اينجاست كه وقتي ياد بگيريم از ديگران فروتر نيستيم در ما حسي ظهور مي كند كه به غرور تعبير مي شود. غروري كه براي همگان قابل تقدير است.

يك كوهنورد؛ با غرور؛ خودش را به قله مي رساند. خسته است و وا مانده اما همين كه مي بيند ديگران راه را مي پيمايند دست بر زانو مي زند و ادامه مي دهد.

روزي دختر 12 ساله اي ديدم كه براي واكسن نزدن عين بچه هاي 2 ساله پا مي كوبيد و گريه مي كرد. وقتي به زور به او واكسن زدند درست مانند فيلمها كه دست كسي را قطع مي كنند نعره كشيد.

روز ديگر در يكي از برنامه هاي روانشناسي تلويزيون شاهد زني بودم كه شوهرش او را رها كرده بود و مي گفت وقتي مي خواست من رو طلاق بده بهش گفتم من فكر مي كنم تو به يك سفر رفتي و منتظرت مي مونم تا برگردي. اون اول عاشق من بود و به تدريج عشق من در دلش از بين رفت. روانشناس گفت شما فكر نمي كنيد با عشق افراطي اين عشق رو از بين برديد؟

گفت من سعي كردم كمتر دوستش داشته باشم اما دست خودم نيست حتي وقتي من رو مي زد بعد كه مي ديدم ناراحت بود مي رفتم پيشش و مي گفتم خودت رو ناراحت نكني چون من رو زدي. اون قدر دوستش داشتم كه حاضر نبودم حتي ناراحتيش رو به خاطر خودم ببينم.

فردي كه هيچ ارزشي براي خودش قائل نيست درست يا غلط به نظر من نفرت انگيز مي رسد.

از طرفي همان جور كه از شعر غرور پيداست جنس غروري كه در آن خواننده ي وطني وجود داشت نيز از نوع آزار دهنده و نفرت انگيز بود.

فرهنگ لغت غرور و نخوت و عجب و خود پسندي و كبر و همه را به يك معنا انگاشته كه اگر اينجور باشد لابد دو خانم مثال مذكور متواضع اند! در حاليكه اينجور نيست.

به اينجا كه رسيدم باز دچار سردرگمي شدم. در كتابي خوانده بودم كه دراويش براي اين كه غرور را كاملا در خود از بين ببرند دست به تكدي گري مي زنند. پيش خودم مي گفتم اكثر دراويش به مقام عرفان رسيده اند. چطور مي شود كسي عارف باشد و بخواهد حسي حسنه را در خود از بين ببرد؟ مگر ممكن است يك عارف نفهمد و تو بفهمي. باز پيش خودم فكر كردم كه فروتر نيستم پس استدلال مي كنم. در ذهنم مدينه ي فاضله را مجسم كردم. شهري كه تمام آدمهاي آن به كمال رسيده اند و همه همسان هم و مانند هم عمل مي كنند. در آن هيچ متكدي اي وجود نداشت! پيش خودم گفتم خدا هم گفته وقتي سر به مهر مي گذاري سرت را از مهر برداري و بلند شوي...

شايد بشود غرور را هم مثل حشو ؛ كه مليح و قبيح دارد و اولي از محاسن كلام و دومي از معايب كلام است؛ به دو دسته ي مليح و قبيح تقسيم كرد.

در مورد دلسوزي هم فكر مي كنم همين دو وجهي بايد حاكم باشد.

يك بار در برنامه كوله پشتي؛ فرزاد حسني از مهمانش پرسيد تا به حال احساسي داشتيد كه دوست نداشته باشيد داشته باشيد؟ مهمان پاسخ داد: گاهي در زندگي بوده كه دچار غرور شدم ولي دوست دارم هيچ وقت اين حس به من دست ندهد. فرزاد حسني گفت: آخي....آخي.... چقدر دلم براتون سوخت كه دوست داشتيد آدم متواضعي باشيد و نتونستيد.

(البته مهمان هم نه گذاشت و نه برداشت و با عصبانيت گفت شما دلت براي خودت بسوزه كه به بحث ما مربوط نمي شه)

آن روز هم از دلسوزي فرزاد حسني بوي همان حس نافرمي كه آن خواننده به من داد مي آمد. اما به نظرم مي آيد دلسوزي را هم بشود خالص كرد. مي شود دلسوزي حاصل نگاه از بالا نباشد و حاصل سوختن دل باشد.

بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند چو عضوي به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار...

چطور مي شود آدم شكنجه ي يك كودك را ببيند و دلش به درد نيايد. حالا اين شكنجه مي خواهد حاصل آتش سوزي باشد يا زلزله يا دولتهاي اشغالگر اسرائيل و آمريكا يا هر چيز ديگري. وقتي با چنين احساسي مواجه مي شوم هيچ وقت ته ذهنم هم واژه هاي بيچاره يا بدبخت نيست فقط يك علامت سوال بزرگ است و يك اندوه عميق. چيزي درونم مي گويد كه بي شك كارهاي خدا حكمتي دارد كه تو نمي فهمي. خدا به اندازه ي همان كه داده تكليف مي خواهد اگر او كمتر دارد تكليفش كمتر است. ولي اندوه هست...

اگر حس دلسوزي فقط حاصل نگاه از بالا باشد پس خطاست و كمكي كه از روي دلسوزي صورت بگيرد هم نادرست...

نمي دانم. در مقاله اي خواندم كه در وبلاگنويسي ممكن است فرد بخشي از درونش را كه خودش نمي بيند را هم آشكار كند كه ديگران آن را مي بينند... شايد با راه انداختن اين بحث و مشاركت فعالانه ي همه؛ همه با هم كامل تر شويم...

حالا كه اين همه حرف زدم سه حكايت كوتاه هم به مطلب اضافه مي كنم تا در مورد جنس غرور نهفته در آنها نظر دهيد كه مليح است يا قبيح. (البته اگر اصولا اين تقسيم بندي را مجاز بدانيد)

روزي تولستوي در خيابان راه مي رفت كه ناآگاهانه به زني تنه زد. زن شروع به فحش دادن و بد و بيراه گفتن كرد. بعد از مدتي كه خوب تولستوي را فحش مالي كرد؛ تولستوي كلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهي كرد و در پايان گفت: مادمازل من لئون تولستوي هستم. زن كه بسيار شرمگين شده بود عذرخواهي كرد و گفت چرا شما خودتان را زودتر معرفي نكرديد؟ تولستوي گفت شما آنچنان غرق معرفي خود بوديد كه به من مجال اين كار را نداديد.

 

روزي خبرنگاري به برنارد شاو مراجعه كرد و گفت: تمام حرفهاي شما حكيمانه و صحيح است اما براي من يك مطلب در رفتار شما وجود دارد كه قابل دفاع نيست. برنارد شاو پرسيد: چه مطلبي؟ خبرنگار گفت اين كه شما زياد به دنبال پول هستيد. برنارد شاو پرسيد شما به دنبال چه چيزي هستيد؟ خبرنگار فرياد زد: انسانيت؛ شرافت. برنارد شاو گفت قضيه حل شد هر كس به دنبال آن چيزي است كه ندارد.

 

روزي خبرنگاري به دكارت مراجعه كرد و گفت: براي من يك مسئله وجود دارد. شما چطور ممكن است در وجود خودتان شك كرده باشيد؟ چطور اين فكر به ذهن شما رسيد كه چيزي كه نيست ممكن است منشا چيزي كه هست باشد.

دكارت پرسيد: پسر جان تا به حال هيچ وقت سردرد داشته اي؟

خبرنگار گفت: بله كه داشته ام. من مدام به سردردهاي ميگرن دچار مي شوم. اين سردردها خيلي هم وحشتناك است. انگار چيزي توي سرم مي كوبد.

دكارت گفت: پس شده كه حس كني چيزي داخل سرت براي تو درد ايجاد كرده است.

خبرنگار گفت: بله ولي منظور شما را نمي فهمم.

دكارت گفت: تعجبي ندارد.

(منظور دكارت اين بود كه تو مغز نداري و كله ات پوك است اما از كله ي پوك تو درد ايجاد شده)