بچه تر كه بوديم دفتر عقايد داشتيم. دفتري ۱۰۰ يا ۲۰۰ برگ بر مي داشتيم و روي هر برگ آن چيزي مي نوشتيم: دريا، عشق، آسمان....

دوستان هر كدام با شعري چيزي يك خطي مي كشيدند به دفترمان.

دفتر خاطرات هم بود. مي داديم دست هر كس كه دوست داشتيم كه يك صفحه برايمان بنويسد. هر كس كه دفترش را به من مي داد معمولا بيش از يك صفحه مي نوشتم. از همان موقع پر حرف بودم!!!! خانم ها بايد به ياد داشته باشند. اين كه آقايان هم از اين جينگولك بازي ها مي كردند يا نه را نمي دانم.

نمي دانم ايراد كار كجا بود كه اين كار در مدارس غدقن بود. دليلش را نمي فهميدم. من كه هيچ وقت نتوانستم يك دفتر درست و حسابي درست كنم. يك بار ناظم مي گرفتش و غير از اين كه پاره اش مي كرد وليمان را هم مدرسه مي خواست. يك بار معلم و هر چه مي رفتيم التماسش مي كرديم كه خانم به خدا چيز بدي توي آن ننوشته اند شما بخوانيدش فايده نداشت كه نداشت. آن موقعها با عقل ناقصمان فكر مي كرديم شايد بعضي ها توي دفتر عقايد جوكهاي بد ناموسي مي نويسند و از اين جور چيزها. شايد مشكل آنجا بود كه داشتن عقيده و تمرين عقيده داشتن مي تواند خطرناك باشد. شايد گوسفند بودن آدمها بيشتر به درد بعضي ها مي خورد...

امروز يكهو توي دلم خالي شد و ترسيدم سر و كله ي ناظممان يا يكي از اون معلم نماهاي جيغ جيغو پيدا شود و دفتر عقايدم را پاره كنند. آخر وبلاگنويسي هم يك جورهايي  مثل همان دفتر عقايد است. فقط سطحش از دريا به كوه رسيده و گاهي از عشق به مردم. اينجا هم تيتر هست، كامنت هست، فيلترينگ هست، سيب هست، ايمان هست. آري تا شقايق هست... چي دارم مي گم بابا؟!! دست خودم نيست اين شعر سهراب بد جور رفته توي ناخودآگاهم و وقتي هست هست كنم مي زند بالا. بد هم نيست سيبش را خوردم و دلم دوباره پر شد. ايمانش را مرور كردم و شقايقش را بو. ادامه مي دهيم...ناظم را بي خيال!!

(وبگردي كه در پست قبلي گذاشتم كوتاه است و زياد وقتتان را نمي گيرد. حتما ببينيد و اگر نظري داشتيد در اين پست بگذاريد.)