چند روز پيش يكي از دوستانم نزدم آمد و شروع كرد به گله و شكايت. گفت شماها خودتان را مسخره كرده ايد. ماهي يك بار جمع مي شويد دور هم و كتاب مي خوانيد و فكر مي كنيد با اين كارها مي توانيد فرهنگ جامعه ي مردسالارمان را عوض كنيد. هيچ فايده اي ندارد كه ندارد. همين آقاي فلاني كه از اول، نوشته هايت تا حالا خواننده اش است، اصلا تغييري پيدا كرده؟ بايد يك فكر ديگر كرد. مردن از زندگي در اين شرايط بهتر است.

من برايش كلي از مبارزان فرهنگي و اجتماعي جهان مثال زدم كه مقابل اينرسي سكون مردم كم نياورده اند و كار خودشان را كرده اند و ممكن است در زمان حياتشان نتيجه نديده باشند ولي تاثير مثبتشان را در سير تاريخي بشر بر جا گذاشته اند.

باز هم افاقه نكرد و همچنان كاسه ي چه كنم چه كنم دستش بود و مي گفت مرگ بهتر از اين زندگي است. گفتم:

ايگناتس سمل وايز پزشكي بود كه در اتريش زندگي مي كرد. ديد از هر ده مادر يكي بر اثر تب بعد از زايمان مي ميرد. او متوجه شد پزشكان اغلب پس از كالبد شكافي اجساد سردخانه، براي معاينه مستقيم به سراغ مادران، در بخش زايمان مي روند. محض امتحان به دكترها پيشنهاد كرد قبل از تماس با مادران دستهايشان را بشورند.

اهانت از اين بيشتر؟ چه طور به خودش جرات داد به كساني كه از نظر اجتماعي بالاتر از خودش بودند چنين پيشنهادي بدهد؟ فهميد آدم حسابش نمي كنند. او يك غريبه بود كه در ميان اشراف اتريش يار و ياوري نداشت، اما مرگ و مير بيداد مي كرد و سمل وايز كه مثل من و شما مانده بود توي اين دنيا چطور بايد با بقيه تا كند، كماكان از همكارانش مي خواست كه دستهايشان را بشويند!

آخر سر قبول كردند كه اين كار را بكنند ولي با حالت طنز و هجو و تمسخر. مرگ و مير متوقف شد، فكرش را بكنيد، او جان آن همه آدم را نجات داده بود، او جان مليونها آدم را نجات داد، از جمله شايد جان من و شما را، اما فكر مي كنيد بالادستي هايش در جامعه ي وين چه تقديري ازش كردند؟ او را از بيمارستان كه هيچ، از خود اتريش هم بيرون كردند. عاقبت او در يك بيمارستان در مجارستان به كارش خاتمه داد.

همان جا بود كه از بشريت كه ما باشيم و عصر دانش و اطلاعات و از خودش قطع اميد كرد.

روزي در اتاق كالبد شكافي تيغه ي چاقوي جراحي را كه با آن جسدي را شكافته بود برداشت و از قصد توي كف دستش فرو كرد، همان طور كه خودش مي دانست طولي نكشيد كه در اثر عفونت شديد خون درگذشت.

گفت: خب؟

گفتم: خب همين ديگر. وقتي واقعا كم آورده اي و راهي بجز خود كشي سراغ نداري، همين كار را بكن، فقط يادت باشد بايد خودكشي ات هم در ادامه ي مبارزاتت، يك عمل نمادين باشد.

گفت: آخر چطور؟ من چطوري با مردسالاري خودم را بكشم؟ مثلا با مردسالاري طناب درست كنم و خودم را حلق آويز كنم؟

گفتم: نمي دانم. بنشين و خودت در موردش فكر كن. مي تواني يكي از كتب مروج مردسالاري را به نشانه ي اعتراض توي حلقت فرو كني و خفه شوي يا با دقت به تماشاي يكي از سريالهاي تلويزيون بنشيني و از زور بالا آوردن بميري. به هر حال يادت باشد، خودكشي ات هم بايد تاثير گذار و نمادين باشد!!!

پي نوشت موخر: دوست من و من و مكالمات بين من و دوست من در اين پست هم نمادين بودند!!!