جادوی نوروز
مثل همیشه توی فکر فرو رفتم. به این فکر کردم که چه زود تکرار، جادوی دیدن یک هواپیما رو برامون از بین می بره. به این که تن دادن به روزمرگی می تونه حتی جادوی دیدن عشق زندگیمون رو هم از یادمون ببره. به این که ممکنه از یاد ببریم کسی که شب کنارمون می خوابه همونیه که در فراقش مجنونانه اشک می ریختیم و شیرین وار طلبش می کردیم...
به مراسم نوروز فکر کردم که هوشمندانه توسط پیشینیان ما طراحی شده تا بتونه کمی روزمرگی رو از ما دورکنه و با جادوی هفت سین چیدن و نقل و شیرینی خوردن و دید وبازدید رفتن، عادت رو از خونه هامون خونه تکونی کنه. به این فکر کردم که چقدر وقتی بچه بودم نوروز رو دوست داشتم و چه مزه ای می کرد عیدی گرفتنها زیر دندونمون، خصوصا این که من بچه ی کوچیک خونه بودم و اگه سر خیلی چیزا کلم توسط خواهر برادرای بزرگترم می خوابید، اما در عوض همیشه عیدی های من از اونا بیشتر بود و کلشون رو می خوابوندم...
به دور و برم نگاه کردم که پر بود از آپارتمانهای سر به فلک کشیده. از خودم پرسیدم یعنی تو چند تا از این خونه ها، نوروز، یه چوب جادوییه که صفا و صمیمیت رو به خونه بر می گردونه و تو چند تا از این خونه ها نوروز مساویه با جار و جنجال سر خونه ی فلانی رفتن یا نرفتن؟ از خودم پرسیدم چند نفر توی ایران هستند که وقتی قراره نوروز بیاد حالشون بد می شه و دیگه مثل روزای بچگی شون منتظر رسیدن نوروز نیستند؟
از خودم پرسیدم یعنی چند نفر توی نوروز با ماکسیمایی که ال سی دی داره و داره دی وی دی پخش می کنه می رن شمال و کلید ویلاشون رو توی دستشون می چرخونن و به چادرهایی که کنار جاده زدن زل می زنن و آرزو می کنن کاش توی سرمای نوروز، توی یکی از اون چادرها، تو یه آغوش گرم، می لرزیدند ولی چشماشون از شادی و عشق برق می زد؟
با خودم عهد کردم بنویسم، شاید تلنگری باشه که چه ساده می تونه خودخواهی های ما مسیر چوب جادویی نوروز و حتی چوب جادویی زندگی رو عوض کنه و جای این که دختر زشت رو به سیندرلا تبدیل کنه، اونو به یه قورباغه ی بدترکیب بدل کنه...
امیدوارم سال جدید برای همه سال خوبی باشه، سال ۸۸ که بدترین سال زندگی من بود، سالی که نمی دونستم باید به خاطر مصیبت دوستم اشک بریزم یا به خاطر از پشت خنجر خوردن خودم یا به خاطر مردم، سال ۸۸ لعنتی، خدا کنه که واقعا تموم شده باشی...
پی نوشت: اگر فرهنگ مردسالار همه جا به ضرر ماست، اما استثناء امروز به نفعمان بود. به سالار پدر گفتیم اگر خسته شدند بگذارند ما رانندگی کنیم، تعارف فرمودند که ما به ستایش برسیم و ما احتمال می دهیم غرور مردسالارشان اجازه نداد یک ضعیفه تو جاده ی شمال پشت رل جولان دهد،
این بود که ما، هم اتوبوس پیر براتیگان را به اتمام رساندیم و هم مدت زیادی سرمان رو پای ستایش بانو بود و او با دستهای کوچکش ما را نوازش می کرد...