رابين هود

كمي وقت كشي

كمي تلويزيون

كمي اخبار:

اداره ماليات اعلام كرد از اين پس كتابفروشيها مشمول معافيت از ماليات نمي شوند و بايد ماليات دهند. طي فلان ماده از قانون فلان، كتابفروشيها ملزم به پرداخت ماليات ده سال گذشته كه از آن معاف بوده اند مي باشد. وزير ارشاد اعلام كرد در اين مورد همكاري لازم را ....

كانال ديگر:

گزارش: گزارشگر مي پرسد آيا از حقوق شهروندي اطلاع داريد؟

بيشتريها بي اطلاعند. بالاخره به چند حق شهروندي اشاره مي شود:

حق تردد. از ذهن من مي گذرد كه حق تردد كه عملا با سهميه اي شدن بنزين نداريم.

زني شكايت مي كند:

از وقتي كه بنزين سهميه بندي شده نه تاكسي هاي نارنجي كار مي كنند و نه شخصي ها كار نمي كنند. بايد روزي سه ساعت منتظر تاكسي بايستيم. قربونش برم اين مسير كه اصلا اتوبوس هم نداره.

حق مسكن. معترضي وجود ندارد يا اگر وجود داشته در مونتاژ گزارش حذف شده.

ياد سه ماه پيش مي افتم كه در به در خانه بوديم. مسكن تقريبا دو برابر شده و اجاره ها سنگين و ...

حق امنيت. باز به ذهنم رجوع مي كنم: وقتي در شهر راه مي روم احساس امنيت هم ندارم. نه از ترس دزدها و اوباش كه كساني كه رسما نام دزد را به دوش مي كشند آنقدرها كه در توان دارند دزدي نمي كنند.

مدتي است وقتي از خانه بيرون مي روم مدام نگرانم. هر كسي را با لباس سبز مي بينم تنم مي‌لرزد. به خودم مي گويم تو كه مانتويت گشاد است و شالت هم بلند فوقش اين است كه اگر تذكر دهند جلو مي كشي و مي روي. ياد فيلمهايي كه از اينتر نت ديده ام مي افتم. فكر مي كنم فلان زن كه مانتويش گشاد بود باز دلداري مي دهم كه لابد آرايش غليظ داشت ولي در فيلم ديده نمي شد...

ولي اين دروغها باعث نمي شود كه از جلوي لباس سبزها كه مي گذرم فكر نكنم كه آنها دوست دارند پاك كنهايي باشند كه زنان را از جامعه پاك كنند.

فكر مي كنم اگر من را بگيرند مثل كدام زن رفتار مي كنم؟

به خاطر كودك كوچكم التماس مي كنم و مي گويم تو رو خدا بذاريد برم بچه ي شيرخوارم در خانه منتظرم است و به گريه مي افتم؟

يا داد مي زنم و سعي مي كنم فرار كنم و آنها سعي مي كنند مرا به زور سوار كنند. داد مي زنم مردم مگر غيرت نداريد؟ آنها فحش مي دهند: دهنت را ببند لكاته...

يا مودبانه سعي مي كنند با خواهرم خواهرم؛ دهن من را ببندند و سوارم كنند.

آيا موفق مي شوم با سر و صورت خونين سوار ماشيني شوم و خودم را به كودك كوچكي برسانم كه تا چند دقيقه ديگر به گريه مي افتد؟

و يا من را به زور روي صندلي عقب پرت مي كنند و در را مي بندند.

اما يك چيز را خوب مي دانم. وقتي در بازداشتم به اين فكر نمي كنم كه برايم سوء سابقه درست شده. به اين فكر نمي كنم كه وقتي از اينجا بيرون روم چه سرنوشتي در انتظارم است. به اين فكر نمي كنم كه چه كسي دنبالم مي آيد و آيا مرا سرزنش مي كنند يا تقدير. به اين فكر نمي كنم كه برادرم مسخره‌ام مي كند و مي گويد اينه كشوري كه نشستي توش و زندگي مي كني و مي گي عاشقي پس بايد بموني. عاشقي پس بكش؛ به اين فكر نمي كنم كه چطور با نوشتن خودم را خالي كنم...

من فقط به كودك كوچكم فكر مي كنم و از خودم مدام مي‌پرسم الان ستايش كوچكم دارد گريه مي كند يا نه... همين...

كانال ديگر تلويزيون. باز هم سريال رو حوضي كه مرد قصه دو تا زن دارد. تبليغات غير مستيقيم و مستقيم براي اين كه انسان ؛ هر بهار جفت جديدي انتخاب كند. راه را براي مونثها هم باز گذاشته‌اند. ياد كتاب سينوهه مي افتم. زنان و مرداني كه همه با هم در جشن خاصي در خيابان همبستر مي شوند و در آن روزگاران هم انديشمندي مثل سينوهه از اين وضع خوشش نمي آيد. تصميم مي گيرم نقدي كه در اين باره نوشته ام را روي وبم بگذارم اما بعدا...

حالم از تلويزيون به هم مي خورد و بلند مي شوم.

كمي اينترنت:

جستجو مي كنم كه ببينم تعريف دقيق حقوق شهروندي چيست و من ديگر از كدام حقها محرومم.

بر خلاف تصور اوليه ام تعريف حقوق شهروندي آنقدرها هم ساده نيست و خيلي ها توي آن مانده اند.

به هر حال:

حقوق مدنى و سياسى: مساوى بودن مردم از هر قوم و قبيله و رنگ و نژاد و زبان؛ مصونيت حيثيت، جان، حقوق، مسكن و شغل اشخاص از تعرض مگر با تجويز قانون، ممنوعيت تفتيش عقايد، آزادى نشريات و مطبوعات! ممنوعيت دخالت در حريم خصوصى افراد! آزادى جمعيت ها! انجمن هاى سياسى، صنفى و اقليت هاى مذهبى، آزادى تشكيل اجتماعات و راهپيمايى ها...

از تمامشان محرومم البته تا وقتي كه ماهواره نداريم خيالم مي تواند راحت باشد كه كسي از راه پشت بام وارد خانه ام نمي شود. لابد راجع به تبعيض حقوق زن و مرد هم نمي شود اعتراضي داشت چون جنس در ميان قوم و قبيله و رنگ و نژاد نيامده است. در مورد آزادي مطبوعات داشتن هيچ اعتراضي وارد نيست زيرا همه اينجور فكر مي كنند كه مطبوعات يعني چيزهايي كه به زينت طبع آراسته شده اند و يا به قول خودماني به چاپ رسيده اند اما مسئله اين است كه منظور از اين قانون؛ آزادي مطبوعات است نه مطبوعات. يعني آزادي چيزهايي كه باب طبع آقايان است و به قولي مطبوع است!
- حقوق اقتصادى، فرهنگى، اجتماعى: شامل داشتن حق آزادى انتخاب شغل، برخوردارى از تأمين اجتماعى، حق داشتن مسكن متناسب با نياز هر فرد و استوارى اقتصاد ايران بر اساس تأمين نيازهاى اساسى مانند مسكن، خوراك، پوشاك...

در سايه ي اين كه شوهرم يك روشنفكر است و حقوق مردانه اش استفاده نمي كند از اولي برخوردار! و از باقي محرومم.

حمايت از بقاي خانواده!

براي اين كه رسانه دارد شب و روز تبليغ و وزير كشور هم اعلاميه پخش مي كند.

ممنوعيت دستگيرى و بازداشت بدون حكم قانون. (اصل سى دوم).

عجب!
ممنوعيت شكنجه و اجبار به شهادت، اقرار يا سو گند(اصل سى و هشتم ).

متاسفانه لابد در دهخدا و معين و فرهنگهاي مشابه تعريف درستي از شكنجه وجود ندارد تا مسئولين و ما هر دو به آن رجوع كنيم و به تفاهم برسيم كه چه اعمالي شكنجه است و نبايد به كار گرفته شود.
ممنوعيت هتك حرمت و حيثيت كسانى كه به حكم قانون دستگير، بازداشت، زندانى و يا تبعيد شده اند ( اصل سى و نهم ).

خوب اگر دستگير كننده فكر كند اين كه مي گيرد آدم نيست يا اگر هم باشد حيثيت ندارد گزاره به انتفاي مقدم باطل است.
حق شكايت از طرز كار مجلس، قوه مجريه يا قضائيه ( اصل نودم ).

شكايت مجاز است ولي اگر فكر مي كنيد رسيدگي مي شود زهي خيال باطل!
اصل عطف به ماسبق نشدن قوانين ( اصل يكصد و شصت و نهم ).

از قانون پرداخت ماليات 10 سالي كه از آن معاف بوده اند معلوم است!

....

بهتر است تا دو تا شاخ در نياورده ام مقاله را ببندم و به كار ديگري مشغول شوم.
بالاخره موفق به دانلود آكروبات ريدر مي شوم. انگيزه ي دانلود آكروبات متني است كه با فرمت پي دي اف توسط دوست عزيز آقاي رضا بختياري مدتها پيش برايم ارسال شده بود تا در وبلاگم بگذارم. متن را باز مي كنم. نوشته اي است از ابراهيم نبوي با نام فاطمه ديگر فاطمه نيست!

كلي فكر مي كنم كه صلاح است اين نوشته را بگذارم يا نه.

فكر مي كنم يك پي نوشت مي نويسم كه گذاشتن مطالب ارسالي از جانب دوستان به معناي قبول داشتن كليه ي مطالب نمي شود. ياد اين مي افتم كه يكي از مطالبم را پيش از وبلاگ داشتن براي كسي فرستادم و او هم با يك پي نوشت خود را از هر بازخواستي نجات داد ولي خصوصي به من گفت كه مطالبم را قبول دارد...

به خودم مي گويم ولي اگر اين را بنويسي كه دروغ نگفته اي. قبول نداري كه زنان ايراني براي اين كه يك صورت براي نمايش دارند زياد آرايش مي كنند فكر مي كني كه شايد اين از فرهنگ ناشي شود. بعد كمي مي گذرد و فكر مي كنم شايد قبول دارم. بعد فكر مي كنم اصلا  ابراهيم نبوي آدم به اين معروفي. هر كس بخواهد مي‌رود و در اينترنت مقالاتش را مي خواند. بعد فكر مي كنم لابد فيلتر است. بعد جستجو مي كنم و مي بينم غير فيلتري اش هم گير مي آيد.

 

بي خيال اينها.

باز وبگردي مي كنم و نمي دانم از كجا از كامنتهايم يا از جاي ديگر سر در وبلاگي در مي آورم كه از نوشته‌هايش خوشم مي آيد و برايش كامنت مي گذارم ولي آدرسش را سيو نمي كنم. مي دانم كه بعضيها قصد  دارند راهنمايي كنند كه از هيستوري مي توانم پيدايش كنم. مسئله اين است كه حوصله‌اش را ندارم و بعدا اين كار را مي كنم. شايد تا آن موقع خودش كامنتم را بخواند و بيايد و كامنت بگذارد. در جايي چيزي شبيه اين نوشته بود:

مدام ياد بهترين كارتون دوران بچگيم مي افتم. توي كارتون يه صحنه بود كه مورچه خوار داشت راه مي رفت كه يهو ديد يه سوسيس داره از جلوش رد مي شه. مورچه خوار مادر مرده كه يه عمر تو حسرت مورچه بود بهش با كمال ادب و از سر بزرگواري گفت سلام سوسيس! غافل از اين كه تمام هدف زندگيش يعني همون مورچه زير اون سوسيسه و داره به ريش  اين بنده خدامي خنده. بعد مي‌ره چند قدم اون طرف تر و به خودش مي گه: سوسيس كه راه نمي ره ولي كار از كار گذشته بود...

منم چند وقته شانس و موقعيت از جلوم رد مي شن و بهشون مي گم سلام سوسيس!

با خودم فكر مي كنم اين روزها من به ياد كدام كارتون بچگي ام مي افتم؟

ياد رابين هود و بيشتر از همه ياد داروغه و پرنس جان كه دائم شستش را مي خورد!

 

 

 

 

 

 

 

پي نوشت 1: در مورد كساني كه رسما اسم دزد را دارند زماني به اين نتيجه رسيدم كه نيروي انتظامي دست به اقدام عجيب و غريبي زد. چند سال پيش بود كه به مناسبت جشن تولد 110 يا چنين چيزي؛ تلفن 110 رو در اختيار يك برنامه تلويزيوني قرار داد تا مردم زنگ بزنند و در مسابقه اش شركت كنند؛ بدون اين كه تلفن جايگزيني رو براي اطلاع دادن حوادث اعلام كند. خوب به ياد دارم كه جواب مسابقه هم قهرمان محبوب كشورمان رضا زاده بود.

درست پايين تر از خانه ي مادر شوهرم يك طلافروشي است كه متعلق به يكي از دوستان شوهرم است و در يك سرقت مسلحانه پدر دوست شوهرم هم چند سال پيش كشته شده است. از علي خواستم تا پشت پنجره كشيك بكشد و مغازه او را مراقبت كند. گيريم كه علي مي ديد كه آقايان رسما دزد قصد دارند مغازه را سرقت كنند؛ كاري از دست ما بر نمي آمد. من تا ساعت 2 يعني حتي پس از تمام شدن مسابقه هر كاري كردم نتوانستم 110 را بگيرم.

فكر مي كردم فردا بايد يك مغازه هم از شر دزدان جان سالم به در نبرده باشد چون به تازگي مقاله اي خوانده بودم كه در امريكا قصد داشتند براي بزرگداشت اديسون برق تمام شهر را براي مدت 10 دقيقه قطع كنند. و اين اقدام را در شهر كوچكي به طور آزمايشي امتحان كردند و ديدند در آن شعر به بيشتر فروشگاه ها و مغازه ها و حتي تعداد زيادي خانه دستبرد زده شد. بنا براين زمان را از 10 دقيقه به 1 دقيقه كاهش دادند!

حالا فكر كنيد در آن شب حد اقل 4 ساعت كشور ما پليس نداشت.

من به 197 زنگ زدم و با ذكر نام و تلفن بر روي انسرينگ همين انتقاد را مطرح نمودم. فكر كردم احتمالا با من تماس مي گيرند و تشكر مي كنند اما فرداي آن روز يكي از سردارهاي محترم در سيما گفت:

عده اي از هموطنان كوته بين! از عملكرد ديشب ما شكايت كرده اند. ما خودمان به فكر امنيت شهر بوديم و آنقدر گشتي ها را در اين مدت چند ساعت زياد كرده بوديم كه هيچ مشكلي براي خانه ها يا مغازه ها پيش نيايد!

من همان شب فهميدم كه خيابان جهاني نيا جزو تهران نيست چون در تمام مدت كشيك دادن علي يك گشتي موتوري هم نديده بود تا چه رسد به ماشين نيروي انتظامي. و همچنين فهميدم چقدر نيروي پليس ما مقتدر است و چقدر امكانات زيادي دارد كه مي تواند امنيت را در تمام تهران به اين بزرگي مانند قديم با بخوابيد و شاد باشيد كه شبگرد بيدار است برقرار كند.

مقاله اي نوشتم و اين مطلب را توضيح دادم كه در مردمسالاري چاپ نشد!

من فقط توانستم براي دوست و آشنا اين مطلب را بازگو كنم و به خودم دلداري دهم كه سردار گفت هموطنان كوته بين پس كساني ديگري هم مانند من كوته بين وجود داشته اند و به آنها دل خوش كردم.

 

پي نوشت 2: سايت آقاي مورچه خوار دوست عبارت است از:

http://serrelahoot.blogfa.com/post-7.aspx

 

پي نوشت3: مقاله ي حقوق شهروندي كه نداريم را هم اينجا پيدا كنيد:

http://www.iraninstitute.com/1386/860418/html/report.htm

 

 

پي نوشت 4: اين كه من به ياد كارتون رابين هود مي افتم يحتمل تقصير كودك كوچك است كه يكي از عروسكهايش را كه شبيه مار است خيلي دوست دارد و مدام توي سرش مي كوبد و موقع خواب هم شستش را مي‌مكد.

 

پي نوشت ۵: هميشه برايم سوال بود كه چرا در اين كارتون رابين هود را روباه انتخاب كرده اند كه در فرهنگ تمام كشورها نماد حيله و مكر  و بدجنسي است. اگر در اين مورد توضيحي سراغ داريد در نظرات برايم بنويسيد.

 

پي نوشت ۶: مقاله نبوي را هم اینجا مي توانيد پيدا كنيد:

http://www.limotorsh1.blogfa.com/

بي اجازه

سال اول دبيرستان بودم. من و يكي از دوستانم با كاغذ كشي هاي رنگي قورباغه درست مي كرديم و ميان بچه هاي كلاس پخش مي كرديم. بعد مسابقه مي گذاشتيم كه ببينيم قورباغه كي بيشتر مي پرد.

يكبار سر صف من و دوستم مثل پيرزنها نشسته بوديم و اختلاط مي كرديم كه يكدفعه سر و كله ناظم پيدا شد. دست و پايمان را گم كرده بوديم. گفت: «كارتهاتون»! ما مشغول گشتن شديم كه ناظم با احترام گفت: «جون بكنيد ديگه» و دست كرد توي كيف من كه كارتم را بيرون بكشد.

به جاي كارت صدها قورباغه رنگي بيرون پريدند و شروع كردند به جست و خيز. رنگ از صورت ناظم  پريده بود و بچه ها قاه قاه مي خنديدند.

درست است كه قدرت در دست ناظم است و هر كاري دوست دارد مي كند اما بد نيست ياد بگيرد بي اجازه دست توي كيف مردم نكند...

مقاله!!! (بدون شرح)

مست و هشيار

محتسب مستي به ره ديد و گريبانش گرفت

مست گفت اي دوست اين پيراهن است افسار نيست

گفت مستي زان سبب افتان و خيزان مي روي

گفت جرم راه رفتن نيست؛ ره هموار نيست

گفت مي بايد تو را تا خانه ي قاضي برم

گفت رو صبح آي قاضي نيمه شب بيدار نيست

گفت نزديك است والي را سراي آنجا شويم

گفت والي از كجا در خانه ي خمار نيست؟

گفت تا داروغه را گوييم در مسجد بخواب

گفت مسجد خوابگاه مردم بدكار نيست

گفت ديناري بده پنهان و خود را وارهان

گفت كار شرع كار درهم و دينار نيست

گفت از بهر غرامت جامه ات بيرون كنم

گفت پوسيده است نقشي ز پود و تار نيست

گفت آگه نيستي كز سر درافتادت كلاه؟

گفت در سر عقل بايد بي كلاهي عار نيست!

گفت مي بسيار خوردي زان چنين بيخود شدي

گفت اي بيهوده گو حرف كم و بسيار نيست

گفت بايد حد زند هشيار مردم مست را

گفت هشياري بيار اينجا كسي هشيار نيست...

                                                            شاعر: پروين اعتصامي

سالنامه

هفت تيرت خونين

 هفده شهريور

پانزده خردادت

پانزده مردادت

سي ام مردادت

يازده آذرماه

روز بعدش در تير

بيست و پنج اسفند

هجده تيرت چه؟

همه اش خونين است

كاش نام روزها

جاي آن مرصاد بود

سيري تقويمم

زودتر مي آمد...

(شاعر:ارغوان اشترانی)

(۱۵ مرداد انفجار بمب اتمي در هيروشيما/۳۰مرداد حمله به مسجد گوهر شاد توسط رضا خان/۱۱ آذر شهادت ميرزا كوچك خان جنگلي (ميرزا بزرگ خان جنگلي)/۱۲ تير سقوط هواپيماي مسافربري ايران توسط آمريكا/۲۵ اسفند بمباران شيميايي حلبچه به دستور صدام)

لطفا در بحث غرور و دلسوزي نيز شركت كنيد. (پست قبلي)

غرور و دلسوزي

در دو پست قبل در مورد مردي كه صورتي سوخته داشت شعري گذاشتم. يكي از دوستانم كه برايش احترام زيادي قائلم در كامنتها برايم نوشت:

درود.
هیچ پیرمرد صورت سوخته ای از صداقت یک دخترک نخواهد رنجید.دخترک کمک کرده است تا یک تابلوی کوچک ساخته شود.از صورتی که روزگاری جای سوختگی نداشت . و همین فاصله پیرمرد را رماند.
هیچ به اینجای داستان فکر کرده ای؟ ...که تو روزگاری نیکوتر را بیاد پیرمرد آوردی؟ روزگاری که شاید سالها پیش مرده بود؟
به احترام هستی آنکه گریخت ، تمام قد بایستیم. شاد باشیم. و رها...این تاسفی که دامن دخترک را گرفته است در باطن چیزی جز دلسوزی برای یک علیل نیست. و دلسوزی ، چندان هم از آن فریادی که در کودکی کشیدی فاصله ندارد. جنس هردو نگاه از بالاست.
حواست هست؟
قشنگ بود.سالک جوان.
روشن باشی.

برايش نوشتم:

نمي دانيد چقدر خوشحالم مي كنيد وقتي نظر مي دهيد.

در مورد آن مرد سوخته من وقتي آن شعر را گفتم عميقا به ياد مي آوردم كه او ناراحت شد. درست است او از دست من ناراحت نشد و به قول شما از فعليت جسمش ناراحت شد و به ياد جسم سابقش افتاد. اما چيزي كه مرا ناراحت كرد چشم ظاهر بين كودكيم بود. در باطن او روحي بود كه ازفكر اين كه دختر بچه را ترسانده آشفته شد و آن كودك هرگز مجال اين را پيدا نكرد كه به آن مرد بگويد اگر من جسم زشت تو را ديدم روح زيبايت را هم فهميدم.

با چيزي كه برايم نوشتيد بد جور در فكر رفتم. گرچه احساس من به او از جنس دلسوزي نبود اما اين سوال برايم مطرح شد كه آيا اصولا هر ترحم و هر دلسوزي از جنس نگاه از بالاست و اگر اينطور است حسي كه حاصل حسي غلط باشد آيا مي تواند شايسته باشد؟

آدمها گاهي از روي ترحم دلشان به درد مي آيد و به همنوع خود كمك مي كنند و اگر كمك به همنوع شايسته باشد آيا ممكن است كه فعلي شايسته زاييده ي حسي ناشايست باشد؟

من از غرور متنفرم حتي شعري هم در مورد آن دارم. اما گاهي غرور مي تواند مفيد باشد. غرور است كه كوهنورد خسته را به قله مي رساند. روزي مطلبي نوشتم در وبلاگم كه هيچ چيز كه سياه مطلق باشد وجود ندارد. شايد اين هم از همان دسته است

دوست ندارم آدمها فكر كنند كه نگاه من به آنها از بالاست. شايد شما بتوانيد بيشتر كمكم كنيد. خودم هم به سوالاتي كه مطرح كرده ام فكر مي كنم.

درود دوباره.
سالک جوان.چند تحشیه هست بر حرفهایم و حرفهایت.که مختصرا می نویسم شان.
نخست آنکه من اساسا موافق نیستم با اینکه پیرمرد ناراحت شده باشد. چه از فعلیت فعلی اش و چه از نیت معصومانه کودک... پیرمرد فقط بیاد آورد. واین شاید خجسته ترین رهاورد هستی بود ، برایش. وقتی ناامید و فراموش شده ، همه چیز را از یاد برده بود.حتی خودش را.
دوم آنکه دلسوزی در شان انسان نیست.فقط از ترحم صحبت نمی کنم که مبالغه شده تر است، بلکه هر نوع دلسوزی همیشه نگاه از بالاست. تا در جایگاه فراتری نباشی اصولا چیزی برای رقت وجود نخواهد داشت.و سالک هرگز در جایگاه فراتر از چیزی نیست...کما اینکه هیچگاه فروتر هم نیست.جهان او یکسره بی ترجیح است.
متوجه هستی؟

تمام فاصله حرفهای ما ، فاصله دو دیدگاه است.اولی سعی دارد شلاق بردارد و کودکی اش را برای یک واکنش طبیعی تنبیه کند.و دست از سر خودش برندارد تا جوانی و بلکه هم بیشتر....و دومی می کوشد دنیا را همانطوری که هست ببیند.

.شاد.روشن....و سرشار از معجزات کوچک نامحسوس...
مراقب خودت باش.دوست جوان من.
روشن باشی.

 

گرچه اصولا حس شعري با حس فعلي انسان متفاوت است و في الواقع آن تاسف عميق فقط در حالتهاي رقت عميق احساسي و ناآگاهانه رخ مي دهد و اصولا حس من به آن پير مرد دلسوزي نبود بنا بر اين از اين كه من شلاق گرفته باشم و بخواهم خودم را تنبيه كنم بگذريم. اما اين كامنت سوالي را در ذهن من انداخت كه كم و بيش تاكنون بي جواب مانده است.

براي اين كه فرصت بيشتري براي فكر كردن داشته باشم شعر غرور را در وبلاگ قرار دادم و فكر كردم با نظراتي كه در مورد اين شعر مي خوانم قد مي كشم و بهتر مي توانم فكر كنم. اتفاقا موثر افتاد. يكي از دوستان نوشت ما «عجب» را با غرور اشتباه مي گيريم.

براي عجب در لغت معاني به خود نازيدن؛ غرور؛ تكبر ذكر شده و براي غرور نيز تكبر؛ نخوت؛ به خود باليدن.

فكر مي كنم ايراد كار همين جا باشد.

كمي بيشتر توضيح مي دهم. به عقيده ي من هر حسي كه از نگاه كردن از بالاي ما به ديگران نشات بگيرد شايسته نيست. آن دوست درست مي گفت. ما بايد ياد بگيريم كه نه از ديگران فراتريم و نه فروتر.

مسئله اينجاست كه وقتي ياد بگيريم از ديگران فروتر نيستيم در ما حسي ظهور مي كند كه به غرور تعبير مي شود. غروري كه براي همگان قابل تقدير است.

يك كوهنورد؛ با غرور؛ خودش را به قله مي رساند. خسته است و وا مانده اما همين كه مي بيند ديگران راه را مي پيمايند دست بر زانو مي زند و ادامه مي دهد.

روزي دختر 12 ساله اي ديدم كه براي واكسن نزدن عين بچه هاي 2 ساله پا مي كوبيد و گريه مي كرد. وقتي به زور به او واكسن زدند درست مانند فيلمها كه دست كسي را قطع مي كنند نعره كشيد.

روز ديگر در يكي از برنامه هاي روانشناسي تلويزيون شاهد زني بودم كه شوهرش او را رها كرده بود و مي گفت وقتي مي خواست من رو طلاق بده بهش گفتم من فكر مي كنم تو به يك سفر رفتي و منتظرت مي مونم تا برگردي. اون اول عاشق من بود و به تدريج عشق من در دلش از بين رفت. روانشناس گفت شما فكر نمي كنيد با عشق افراطي اين عشق رو از بين برديد؟

گفت من سعي كردم كمتر دوستش داشته باشم اما دست خودم نيست حتي وقتي من رو مي زد بعد كه مي ديدم ناراحت بود مي رفتم پيشش و مي گفتم خودت رو ناراحت نكني چون من رو زدي. اون قدر دوستش داشتم كه حاضر نبودم حتي ناراحتيش رو به خاطر خودم ببينم.

فردي كه هيچ ارزشي براي خودش قائل نيست درست يا غلط به نظر من نفرت انگيز مي رسد.

از طرفي همان جور كه از شعر غرور پيداست جنس غروري كه در آن خواننده ي وطني وجود داشت نيز از نوع آزار دهنده و نفرت انگيز بود.

فرهنگ لغت غرور و نخوت و عجب و خود پسندي و كبر و همه را به يك معنا انگاشته كه اگر اينجور باشد لابد دو خانم مثال مذكور متواضع اند! در حاليكه اينجور نيست.

به اينجا كه رسيدم باز دچار سردرگمي شدم. در كتابي خوانده بودم كه دراويش براي اين كه غرور را كاملا در خود از بين ببرند دست به تكدي گري مي زنند. پيش خودم مي گفتم اكثر دراويش به مقام عرفان رسيده اند. چطور مي شود كسي عارف باشد و بخواهد حسي حسنه را در خود از بين ببرد؟ مگر ممكن است يك عارف نفهمد و تو بفهمي. باز پيش خودم فكر كردم كه فروتر نيستم پس استدلال مي كنم. در ذهنم مدينه ي فاضله را مجسم كردم. شهري كه تمام آدمهاي آن به كمال رسيده اند و همه همسان هم و مانند هم عمل مي كنند. در آن هيچ متكدي اي وجود نداشت! پيش خودم گفتم خدا هم گفته وقتي سر به مهر مي گذاري سرت را از مهر برداري و بلند شوي...

شايد بشود غرور را هم مثل حشو ؛ كه مليح و قبيح دارد و اولي از محاسن كلام و دومي از معايب كلام است؛ به دو دسته ي مليح و قبيح تقسيم كرد.

در مورد دلسوزي هم فكر مي كنم همين دو وجهي بايد حاكم باشد.

يك بار در برنامه كوله پشتي؛ فرزاد حسني از مهمانش پرسيد تا به حال احساسي داشتيد كه دوست نداشته باشيد داشته باشيد؟ مهمان پاسخ داد: گاهي در زندگي بوده كه دچار غرور شدم ولي دوست دارم هيچ وقت اين حس به من دست ندهد. فرزاد حسني گفت: آخي....آخي.... چقدر دلم براتون سوخت كه دوست داشتيد آدم متواضعي باشيد و نتونستيد.

(البته مهمان هم نه گذاشت و نه برداشت و با عصبانيت گفت شما دلت براي خودت بسوزه كه به بحث ما مربوط نمي شه)

آن روز هم از دلسوزي فرزاد حسني بوي همان حس نافرمي كه آن خواننده به من داد مي آمد. اما به نظرم مي آيد دلسوزي را هم بشود خالص كرد. مي شود دلسوزي حاصل نگاه از بالا نباشد و حاصل سوختن دل باشد.

بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند چو عضوي به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار...

چطور مي شود آدم شكنجه ي يك كودك را ببيند و دلش به درد نيايد. حالا اين شكنجه مي خواهد حاصل آتش سوزي باشد يا زلزله يا دولتهاي اشغالگر اسرائيل و آمريكا يا هر چيز ديگري. وقتي با چنين احساسي مواجه مي شوم هيچ وقت ته ذهنم هم واژه هاي بيچاره يا بدبخت نيست فقط يك علامت سوال بزرگ است و يك اندوه عميق. چيزي درونم مي گويد كه بي شك كارهاي خدا حكمتي دارد كه تو نمي فهمي. خدا به اندازه ي همان كه داده تكليف مي خواهد اگر او كمتر دارد تكليفش كمتر است. ولي اندوه هست...

اگر حس دلسوزي فقط حاصل نگاه از بالا باشد پس خطاست و كمكي كه از روي دلسوزي صورت بگيرد هم نادرست...

نمي دانم. در مقاله اي خواندم كه در وبلاگنويسي ممكن است فرد بخشي از درونش را كه خودش نمي بيند را هم آشكار كند كه ديگران آن را مي بينند... شايد با راه انداختن اين بحث و مشاركت فعالانه ي همه؛ همه با هم كامل تر شويم...

حالا كه اين همه حرف زدم سه حكايت كوتاه هم به مطلب اضافه مي كنم تا در مورد جنس غرور نهفته در آنها نظر دهيد كه مليح است يا قبيح. (البته اگر اصولا اين تقسيم بندي را مجاز بدانيد)

روزي تولستوي در خيابان راه مي رفت كه ناآگاهانه به زني تنه زد. زن شروع به فحش دادن و بد و بيراه گفتن كرد. بعد از مدتي كه خوب تولستوي را فحش مالي كرد؛ تولستوي كلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهي كرد و در پايان گفت: مادمازل من لئون تولستوي هستم. زن كه بسيار شرمگين شده بود عذرخواهي كرد و گفت چرا شما خودتان را زودتر معرفي نكرديد؟ تولستوي گفت شما آنچنان غرق معرفي خود بوديد كه به من مجال اين كار را نداديد.

 

روزي خبرنگاري به برنارد شاو مراجعه كرد و گفت: تمام حرفهاي شما حكيمانه و صحيح است اما براي من يك مطلب در رفتار شما وجود دارد كه قابل دفاع نيست. برنارد شاو پرسيد: چه مطلبي؟ خبرنگار گفت اين كه شما زياد به دنبال پول هستيد. برنارد شاو پرسيد شما به دنبال چه چيزي هستيد؟ خبرنگار فرياد زد: انسانيت؛ شرافت. برنارد شاو گفت قضيه حل شد هر كس به دنبال آن چيزي است كه ندارد.

 

روزي خبرنگاري به دكارت مراجعه كرد و گفت: براي من يك مسئله وجود دارد. شما چطور ممكن است در وجود خودتان شك كرده باشيد؟ چطور اين فكر به ذهن شما رسيد كه چيزي كه نيست ممكن است منشا چيزي كه هست باشد.

دكارت پرسيد: پسر جان تا به حال هيچ وقت سردرد داشته اي؟

خبرنگار گفت: بله كه داشته ام. من مدام به سردردهاي ميگرن دچار مي شوم. اين سردردها خيلي هم وحشتناك است. انگار چيزي توي سرم مي كوبد.

دكارت گفت: پس شده كه حس كني چيزي داخل سرت براي تو درد ايجاد كرده است.

خبرنگار گفت: بله ولي منظور شما را نمي فهمم.

دكارت گفت: تعجبي ندارد.

(منظور دكارت اين بود كه تو مغز نداري و كله ات پوك است اما از كله ي پوك تو درد ايجاد شده)

غرور

(براي يك خواننده ي اينور آبي و همه ي كساني كه در غرور غوطه ورند)

  

 

 

تو زيبايي‌ بزرگي‌، خوش‌ صدايي‌

تو را شايسته‌ است‌ بالله‌ خدايي‌

نگاهي‌ بر فرودستان‌ مينداز

ميان‌ عالم‌ و ذاتت‌ جدايي‌

زمين‌ در دست‌ تو يك‌ دانه‌ ارزن‌

بپرور در سرت‌ شور و هوايي‌

هزاران‌ تاج‌ و صد القاب‌ داري‌

هزاران‌ عاشق‌ گند و كذايي‌

 

منم‌ شيطان‌ قسم‌ خورده‌ به‌ راهم‌

غرورت‌ بهترين‌ حظ و گناهم‌

يكي‌ را گفته‌ام‌ واحد پرستي‌،

بشد مغرور با افسوس‌ و آهم‌

يكي‌ را با لقب‌ مغرور كردم‌

بياوردم‌ به‌ آساني‌ به‌ راهم‌

يكي‌ را با صداي‌ دست‌ عشاق‌

بيا فرزند بيا اندر پناهم‌

 

چو بيگانه‌ مرا سيطان‌ بناميد (seytan)(satan تلفظ مي شود)

به‌ او القاب‌ سينت‌ و پاپ‌ دادم‌

دويل‌ و گر اويلم‌ نام‌ دادند (devil & evil)

هزاران‌ عاشق‌ بي‌ تاب‌ دادم‌

عجب‌ خسته‌ نباشم‌ اي‌ مسلمان‌

همه‌ ايمان‌ تو بر آب‌ دادم‌

به‌ آن‌ كوچه‌ نشين‌ كاري‌ نداري‌

به‌ تو پول‌ و طلاي‌ ناب‌ دادم‌

 

تكبر از تجلي‌ها براندم‌

من‌ آنگه‌ عهد و پيماني‌ ببستم‌

به‌ ياري‌ تو و حس‌ غرورت‌

نه‌ تا امروز، پيمانم‌ شكستم‌

تو خنده‌ بر لبانم‌ مي‌نشاني‌

خدا را گريه‌ آخر من‌ پرستم‌

مترس‌ از دوري‌ من‌ اي‌ برادر

ميان‌ قلب‌ و كبرت‌ من‌ نشستم‌

 

شاعر: ارغوان‌ اشتراني‌

 

وقتي پليس مي بينيد فلاشر بزنيد

شكي‌ در اين‌ نيست‌ كه‌ قانونمندي‌ بسيار خوب‌ و مفيد است‌، درست‌ مثل‌ رودخانه‌. اما اگر رودخانه‌ هم‌ سي سال‌ يادش‌ برود و جاري‌ نشود و يكدفعه‌ راه‌ بيفتد سيل‌ همه‌ جا را بر مي‌دارد. حالا اگر در شهري‌ كانال‌ براي‌ سيل‌هاي‌ ناگهاني‌ هم‌ تعبيه‌ نشده‌ باشد كه‌ بايد به‌ همه‌ گفت‌ ديدار به‌ قيامت‌. اجراي‌ قوانين‌ راهنمايي‌ و رانندگي‌ كه‌ بسيار ضربتي‌ شروع‌ شد هم‌، گرچه‌ خرابي‌هاي‌ خود را بر جاي‌ گذاشت‌ اما اشكالي‌ ندارد چون‌ شنيده‌ام‌ بعد از هر سيل‌ زمين‌ حاصل‌خيزتر مي‌شود.

اينكه‌ يكدفعه‌ پليس‌ تصميم‌ گرفت‌ كه‌ هر ماشيني‌ را كه‌ جيك‌ ثانيه‌ در ميدان‌ها توقف‌ كند با جرثقيل‌ ببرد خيلي‌ خوب‌ بود اما براي‌ آنها كه‌ ماشين‌ شخصي‌ دارند و نه‌ آنها كه‌ از وسايل‌ عمومي‌ استفاده‌ مي‌كنند. بگذريم‌ كه‌ ما يك‌ سال‌ در هر جا منتظر تاكسي‌ مي‌شديم‌؛ كسي‌ سوارمان‌ نمي‌كرد.  اينقدر مقصدمان‌ را با التماس‌ اعلام‌ كرديم‌ كه‌ زبانمان‌ مو درآورد. خودتان‌ انصاف‌ دهيد، احداث‌ ايستگاه‌ تاكسي‌ وظيفه‌ي‌ شهرداري‌ است‌ و وظيفه‌ي‌ راهنمايي‌ رانندگي‌ نيست‌ كه‌!!! راهنمايي رانندگي نمي تواند به خاطر اين كه شهرداري وظيفه اش را انجام نمي دهد از مسئوليت خود سر باز زند! يك‌ روز دو نفر را ديدند كه‌ يكي‌ گودالي‌ را خالي‌ مي‌كرد و ديگري‌ آن‌ را پر مي‌كرد. يك‌ نفر ديگر پيدا شد و پرسيد آخه‌ اين‌ چه‌ كاريست‌ كه‌ شما انجام‌ مي‌دهيد. يكي‌ از آنها گفت‌: ((ما سه‌ نفر بوديم‌. قرار بود من‌ بكنم‌، حميد لوله‌ بگذارد و وحيد پر كند. حالا كه‌ حميد نيامده‌، چون‌ ما وظيفه‌شناسيم‌، داريم‌ وظيفه‌ي‌ خودمان‌ را انجام‌ مي‌دهيم‌.))

بگذريم‌ خدا را شكر كه‌ بالاخره‌ حميد، نه‌ چيز ببخشيد شهرداري‌ بعد از چند‌ سال‌، در بيشتر ميادين‌ بزرگ‌ تهران‌ ايستگاه‌ تاكسي‌ تعبيه‌ كرده‌ است‌ و ما از در به‌ دري‌ نجات‌ پيدا كرديم‌. فقط يك‌ مشكل‌ ديگر مي‌ماند كه‌ آن‌ را هم‌ با يك‌ قرار جالب‌ حل‌ مي‌كنيم‌. ( با عرض‌ معذرت‌ از رانندگاني‌ كه‌ آخر رانندگي‌ هستند و اين‌ قوانين‌ را مي‌دانند، به‌ عرض‌ آن عده‌ از رانندگاني‌ كه‌ از اين‌ موارد مطلع‌ نيستند به‌ اختصار به‌ شرح‌ مقتضيات‌ مي‌پردازم‌)

همانطور كه‌ مستحضر هستيد در كشور ما، بيشتر اتوبانها حداكثر سه‌ لاينه‌اند و از آنجايي‌ كه‌ اين‌ لاينها مانند مسئولين ما مردمي هستند و مردم ما هم بيشتر جزو قشرهاي‌ آسيب‌ پذير اجتماع‌اند، لذا اين لاينهاي بيچاره هم از كمبود جا و نبود بضاعت‌ مالي‌ نحيف‌ و لاغر مي‌باشند. ما ايراني‌ها كه‌ از بچگي‌ هر جا، جا كم‌ بود، در گوشمان‌ خوانده‌اند كه‌ مهربان‌تر بنشينيد، عادت‌ داريم‌، (ببخشيد داشتيم‌) در  ترافيك‌ هم‌ به‌ هم‌ مي‌چسبيم‌ (ببخشيد مي‌چسبيديم‌) تا به‌ جاي‌ 3 لاين‌ 4 و حتي‌ 5 رديف ماشين‌ در اتوبان‌ جا شود. چندي‌ است‌ كه‌ پليس‌ كشف‌ نموده‌ كه‌ در دنيا بر خلاف‌ كشور ما در رانندگي‌ وقعي‌ به‌ اينگونه‌ شعارهاي‌  ((مهربان‌ بنشينيد)) نمي‌گذراند و از آنجا كه‌ از تكنولوژي‌ ارسال‌ موشك‌ به‌ ماه‌ گرفته‌ تا وضعيت‌ اقتصادي‌ خانواده‌هاي‌ ما مثل‌ فرنگيان‌ است‌، اگر اين‌ ضعف‌ (يا شايد قوت‌) اخلاقي‌ نيز اصلاح‌ شود، ديگر هيچ‌ دردي‌ دراجتماع‌ ما نمي‌ماند. بنابراين‌ بحمدالله‌، اول‌ با پخش‌ آگهي‌هاي‌ تبليغاتي‌ و بعد با قبوض‌ جريمه‌ ما را عادت‌ داده‌اند كه‌ وقتي‌ پليس‌ مي‌بينيم‌، از بين‌ خطوط حركت‌ كنيم‌ و پنجشنبه هم اعلام شد كه از شنبه (يعني امروز) در اين باره به سختي اعمال قانون خواهد شد. اما جهت‌ آن‌ عده‌ از رانندگاني‌ كه‌ فقط به‌ قوانين‌ نوشته‌ شده‌ در آيين‌ نامه‌ احاطه‌ دارند عرض‌ مي‌كنم‌ كه‌ وقتي‌ هي‌ چراغ‌ مي‌زنيد كه‌ برو كنار من‌ رد شوم‌ يا تند برو مي‌خواهم‌ تند بروم‌ و طرف‌ جلويي‌ يك‌ تك‌ راهنماي‌ چپ‌ مي‌زند يعني‌ ((بابا صبر كن‌، الان‌ نمي‌تونم))‌

وقتي‌ هم‌ يك‌ تك راهنماي‌ راست‌ و يك‌ تك‌ راهنماي‌ چپ‌ مي‌زند يعني‌ ((خيلي‌ خوب‌ بابا رفتم‌ كنار، بيا برو))

(لطفا در اين چپ و راست دقت لازم را مبذول بداريد چون اگر اول تك راهنماي چپ بزند و بعد راست يعني: ((اگه مردي بيا كورس بذاريم.)) كه البته اين روزها با پليس بزرگراه و بنزين و اين حرفها بعيد مي دانم با چنين پيشنهادي مواجه شويد.)

اما وقتي‌ فلاشر مي‌زند يعني‌ ((حواست‌ جمع‌ باشه‌ كه‌ پليس‌ مي‌بينم‌.)) پس‌ هر گاه‌

براي‌ كسي‌ چراغ‌ زديد و كنار نرفت‌ و فلاشر زد، به‌ هيچ‌ وقت‌ اقدام‌ به‌ سبقت‌ گرفتن‌ از راست‌ يا عمل‌ زشت‌ و ننگين‌ بوق‌ زدن‌ نفرماييد و در ضمن‌ انتظار نداشته‌ باشيد راننده‌ي‌ جلويي‌ با يك‌ حركت‌ ناگهاني‌ خودش‌ را ميان‌ ماشينهاي‌ سمت‌ راست‌ بچپاند (به‌ قول‌ بچه‌هاي‌ بد لايي‌ بكشد) چون‌ پليس‌ مي‌بيند و نيز انتظار نداشته‌ باشيد پايش‌ را روي‌ گاز بفشارد و از سرعت‌ مجاز تخلف‌ كند چون‌ باز هم‌ پليس‌ مي‌بيند. اگر هم‌ اتوبانهاي‌ ما همه‌ مانكن‌ و لاغر اندامند و جنابعالي‌ مجبوريد، به‌ علت‌ اين‌ كه‌ ماشين جلويي مي خواهد در بين خطوط حركت كند، ترافيك‌ را سنگين‌تر تحمل‌ كنيد، كاري‌ از او بر نمي‌آيد چون‌ همان‌ طور كه‌ مي‌دانيد الآن‌ لاغر مُد است‌ و فقط مي‌توانيد دست‌ به‌ دامن‌ خدا شويد و دعا كنيد كه‌ مثل‌ زمان‌ سقراط دوباره‌ چاقي‌ مد شود و در ضمن‌ حميد هم‌ لطف‌ كند و سر كار بيايد.

و حال‌ كه‌ خداي‌ بزرگ‌ با دادن‌ هوش‌ سرشار به‌ ما ايرانيان‌ امكان‌ يافتن‌ راه‌ حلهاي‌ عجيب‌ و غريبي‌ براي‌ حل‌ كردن‌ مشكلات‌ عجيب‌ و غريبي‌ كه‌ از تصميمات‌ لاعجيب‌ و لاغريب‌ مسئولان‌ ناشي‌ مي‌شود را ارزاني‌ داشته‌ به‌ حق‌ جاي‌ سپاس‌گزاري‌ است‌.

در پايان از تمام دوستاني كه روز زن را به من تبريك گفته اند تشكر مي كنم و خواهشمندم تبريك نگفتن من در كامنتهايشان را به حساب كم توجهي نگذارند و از همين جا براي همه آرزو مي كنم كه عشق خالصانه ي مادر را با عشقي صادقانه پاسخ گو باشند.

مرد سوخته

 

باز هم‌ غمي‌ به‌ دل‌ دارد

سيل‌ اشكش‌ به‌ ديده‌ جاري‌ است‌

سالها گذشت‌ و يادماني‌ تلخ‌

بر دلش‌ چو كولهباري‌ است‌

 

آن‌ زمان‌ كه‌ كودكي‌ خرامان‌ بود

مستِِ‌ از خنده‌هاي‌ نوراني‌

در كنار مادري‌ زِ گل‌ بهتر

رهسپار جشن‌ و ميهماني‌

 

چه‌ زماني‌ ببود؟ يادم‌ هست‌

سرد بود، هوا، زمستان‌ بود

در ميان‌ خودرويي‌ زيبا

گرم‌ شادي‌ فراوان‌ بود

 

ضربه‌اي‌ به‌ شيشه‌ي‌ ماشين‌

خلوت‌ ميانشان‌ آشفت‌

مردك پير و خسته اي گويا

قصه‌ي‌ فقر و ناتواني‌ گفت‌

 

از دو ديده‌‌ي سيه‌ چو تير برنده‌

نگهي‌ به‌ سوي‌ خسته پريد

صورت‌ سوخته‌اي‌، اي‌ واي‌

دخترك‌ ز ترس‌ نعره‌ كشيد

 

مرد سوخته عزم رفتن كرد

دست خود را‌ به‌ صورتش‌ بگذاشت‌

با صداي‌ لرزان‌ و پوزش‌ خواه‌

هر قدم از قدم بر مي‌داشت‌

 

دخترك‌ واي‌ عزم‌ رفتن‌ داشت‌

در پي‌ مرد سوخته‌ بايد رفت‌

اي‌ دريغا چراغ‌ سبز اما

بي‌ سبب‌ نعره مي‌زد نبايد رفت‌

 

و از آن‌ سو مادري‌ نگران‌

داد مي‌زد كه‌ بنشيند

او نمي‌خواست‌ كه‌ طفلك‌ او

بار ديگر چنين‌ صحنه‌اي‌ بيند

 

در عوض‌ سوخته‌ چهره‌ي‌ او

تا ابد به‌ ياد او مانده‌ است‌

شادي‌ و خنده‌هاي‌ نوراني‌

تا ابد ز قلب‌ او رانده‌ است‌

 

بارها پي‌اش‌ روان‌ گشته‌

جستن‌ سوزني‌ به‌ انباري‌

نه‌ برايش‌ كه‌ حاصلي‌ دارد

نه‌ برآيد دگر ز او كاري‌

 

هاي‌ مرد سوخته‌ ببخشايش‌

سوختي‌ با فرارت‌ دل‌ و جانش‌

دخترك‌ بچه‌ بود و بي‌ مقصود

دست خود را بگير از آزارش‌

(شاعر:ارغوان اشترانی)

آهاي كسي يادش هست؟

 

بچه تر كه بوديم دفتر عقايد داشتيم. دفتري ۱۰۰ يا ۲۰۰ برگ بر مي داشتيم و روي هر برگ آن چيزي مي نوشتيم: دريا، عشق، آسمان....

دوستان هر كدام با شعري چيزي يك خطي مي كشيدند به دفترمان.

دفتر خاطرات هم بود. مي داديم دست هر كس كه دوست داشتيم كه يك صفحه برايمان بنويسد. هر كس كه دفترش را به من مي داد معمولا بيش از يك صفحه مي نوشتم. از همان موقع پر حرف بودم!!!! خانم ها بايد به ياد داشته باشند. اين كه آقايان هم از اين جينگولك بازي ها مي كردند يا نه را نمي دانم.

نمي دانم ايراد كار كجا بود كه اين كار در مدارس غدقن بود. دليلش را نمي فهميدم. من كه هيچ وقت نتوانستم يك دفتر درست و حسابي درست كنم. يك بار ناظم مي گرفتش و غير از اين كه پاره اش مي كرد وليمان را هم مدرسه مي خواست. يك بار معلم و هر چه مي رفتيم التماسش مي كرديم كه خانم به خدا چيز بدي توي آن ننوشته اند شما بخوانيدش فايده نداشت كه نداشت. آن موقعها با عقل ناقصمان فكر مي كرديم شايد بعضي ها توي دفتر عقايد جوكهاي بد ناموسي مي نويسند و از اين جور چيزها. شايد مشكل آنجا بود كه داشتن عقيده و تمرين عقيده داشتن مي تواند خطرناك باشد. شايد گوسفند بودن آدمها بيشتر به درد بعضي ها مي خورد...

امروز يكهو توي دلم خالي شد و ترسيدم سر و كله ي ناظممان يا يكي از اون معلم نماهاي جيغ جيغو پيدا شود و دفتر عقايدم را پاره كنند. آخر وبلاگنويسي هم يك جورهايي  مثل همان دفتر عقايد است. فقط سطحش از دريا به كوه رسيده و گاهي از عشق به مردم. اينجا هم تيتر هست، كامنت هست، فيلترينگ هست، سيب هست، ايمان هست. آري تا شقايق هست... چي دارم مي گم بابا؟!! دست خودم نيست اين شعر سهراب بد جور رفته توي ناخودآگاهم و وقتي هست هست كنم مي زند بالا. بد هم نيست سيبش را خوردم و دلم دوباره پر شد. ايمانش را مرور كردم و شقايقش را بو. ادامه مي دهيم...ناظم را بي خيال!!

(وبگردي كه در پست قبلي گذاشتم كوتاه است و زياد وقتتان را نمي گيرد. حتما ببينيد و اگر نظري داشتيد در اين پست بگذاريد.)

يك وبگردي كوچولو ولي ضروري

مقاله ي مهم:

مصرف بي رويه بنزين تقصير كيست؟

وبلاگي جالب:

شما را به ديدن وبلاگ خلوتكده با داستانهاي مينيمال بسيار جذاب و متنوع كه بيشتر آنها آموزنده و اميدواركننده هستند دعوت مي كنم.

(اگر براي اين پست نظري داشتيد در پست بعدي بگذاريد)

مشتی صفر و یک

 

چند روز است می خواهم بنویسم که اینجا فضای عجیبی است. عجیب تر از آن که فکرش را می کردم. می خواستم بنویسم با اینجا بودن می شود قد کشید. مثل روزه است. می شود با وسوسه ها مبارزه کرد. در جایی که هیچ کس تو را نمیبیند می توانی مطلبش را نخوانده بنویسی: وبلاگ خوبی داری به من هم سر بزن، می توانی بنویسی خوب بود. منتظرت هستم. یک جاهایی می توانی با اسم مستعار کامنت بگذاری اما هیچ کدام از این کارها را نمی کنی...

هيچ كدام را ننوشتم تا سر فرصت بنويسم. يك روز براي اين كه جبران بيشتر بماند و روز ديگر حريق مهمتر بود و روز ديگر بهانه اي ديگر.

حالا که آمدم ديدم بايد انگشتهايم را آزاد بگذارم. بايد كمي خودم باشم. آمدم يك مشت صفر و يك بريزم اينجا. هيچ جا نمي روم بنويسم به روزم. به هيچ كس نمي گويم بيايد و اين پست من را بخواند. فقط مي خواهم براي خودم و براي كودكي بنويسم كه يك روز بزرگ مي شود و مي تواند اينها را بخواند و بزرگي كه شايد يك روز كودك شود و بخواهد كه اينها را بخواند. روزي كه البته براي تبديل صفرهاي من به يك و تبديل يك من به دو دير شده است.

 شايد این فضا چیزی بجز صفر و یک باشد! اينجا پر از اعجاز است:

روزی بر حسب تصادف به وبلاگی رفتم و بر حسب تصادف مطلبی خواندم و آنچنان مرا به یاد ماندنم انداخت که دلتنگی هایم را در کامنتهایش ریختم. از آن روز خدا رنگ تازه ای ریخت به ماندنم و من ایمان پیدا کردم که خدا وبلاگش را میخواند. این را به خود او هم گفتم.

امروز هم حس كنجكاويم مرا از وبلاگي به پيوندهاي آن وبلاگ برد. ديدم آنجا بوي تنهايي من مي آيد. تنهايي من آنجا چه كار مي كرد؟ بماند. فهميدم كه دارم همش مسكن مصرف مي كنم. مسكنهايي كه درد را از بين نمي برد فقط فكر مرا از آن منحرف مي كند، درست مثل يك معتاد...

اي كاش روي اين را داشتم كه باز دلتنگي هايم را ببرم به همان وبلاگي كه گفتم. شايد خدا باز هم مي خواند. اي كاش مي شد بگويم مگر خود او نبود كه ميگفت  سنگ را هم اگر هي بكوبند به در و ديوار مي شكند؟ مگر نخواند كه بدون مكالمه عشق به جان كندن مي افتد؟ مگر نديد كه مدتهاست كه ديگر گريه نمي كنم؟ مدتهاست...

ستايش جان آرام باش. كمي ديگر مانده از صفر و يكهايم...

باشد عزيز هر چه تو بگويي. بودن تو هنوز زندگي است و بودن من ماندن.

لالالالا گل پونه                        بخواب عشقم نگير بونه

لالالالا گل مريم                       نباشه پيش قلبت غم

لالالالا گل زيره                         بخواب عشقم ديگه ديره

لالالالا گل گندم                        غمم از درد اين مردم

لالالالا گل لاله                          بخواب عشقم نكن ناله

لالالالا گل شب بو                     سيه چشم و سيه ابرو

لالالالا گل نازم                          تويي تو زخمه ي سازم...

ماسه و كف (جبران خليل جبران)

 

اين كتاب كوچك بزگرتر از نامش نيست. مشتي ماسه و كف است.

در ميان هر مرد و زني اندكي ماسه و كمي كف است.

برخي آشكارش مي كنند و بعضي شرم دارند.

پس مرا ببخشيد زيرا شرم نمي كنم.

 

آنان در بيداري مي‌گويند:

تو و جهاني كه در آن به سر مي‌بري چيزي جز دانه‌هاي ماسه بر ساحلي لايتناهي  در درياي بيكران هستي نخواهي بود.

در رويايم به آنان گفتم:

من درياي لايتناهيم و تمام جهان چيزي جز دانه‌هاي شن بر ساحل من نيست.

 

چون خداوند مرا به صورت ريگي در اين درياچه‌ي شگفت انداخت؛ آرامش آن را بر هم زدم و بر سطح آن دايره‌هاي بي‌شماري پديد آوردم اما چون به ژرفايش فرو رفتم؛ مانند او آرام گرفتم و سكوت به من آموخت چگونه در تاريكي شب سرازير شوم.

 

چون جسمم به روحم عشق ورزيد و با يكديگر همبستر شدند؛ من دوباره متولد شدم.

 

ارواحي كه در آسمان به سر مي‌برند بر اندوه آدمي غبطه مي‌خورند.

 

سه بار خويشتنم را حقير و كوچك پنداشتم:

آن هنگام كه ذلت را بر تن مي كرد تا بالاتر رود

آن هنگام كه ميان دشوار و آسان، آسان را برگزيد.

آن هنگام كه مرتكب گناهي شد و براي تسلي خاطر گفت ديگران هم اين كار را انجام مي‌دهند.

 

حقيقت انسان آنچه براي تو آشكار مي‌سازد نيست بلكه آن است كه نتواند بنمايد.

پس اگر مي‌خواهيد او را بشناسيد به آنچه مي‌گويد قانع نباشيد بلكه به آنچه نمي‌گويد گوش فرا دهيد.

 

هر گاه دو زن با هم حرف بزنند چيزي را آشكار نمي‌سازند اما هر گاه زني با خود حرف بزند همه‌ي زندگي را آشكار مي‌سازد.

 

درختها اشعاري هستند كه زمين آنها را بر آسمان مي‌نويسد و ما آنها را قطع مي‌كنيم و برگ مي‌سازيم تا جهل و تهي بودنمان را در آن بنويسيم.

 

انديشه شما و دل من همزبان نشدند مگر آنكه شما اعداد و ارقام را كنار بگذاريد

يا دل من از زندگي در مهتاب رويگردان شود.

 

آيا عجيب نيست كه دوست دارم مردم مرا فريب دهند تا به آنان كه مي‌پندارند از فريبشان غافلم بخندم؟

درباره‌ي آن كه شكار مي‌كند اما خود را شكار مي‌نماياند چه بايد گفت؟

 

هر گاه به ژرفاي زندگاني برسيد

در مي‌يابيد كه نه از گنه‌كاران فراتريد و نه از پيامبران فروتر.

 

عجيب است زيرا ما از خطاكاريهايمان بيشتر دفاع مي‌كنيم تا از درستكاريهايمان.

 

مرا ديوانه مي‌پندارند زيرا روياهايم را به اسكناسهايشان نفروختم

و من آنان را ديوانه پندارم زيرا خيال مي‌كنند كه مي‌توانند روياهايم رابا اسكناسهايشانبخرند.

تنهايي طوفاني است كه همه‌ي شاخه‌هاي خشك درخت زندگاني را مي‌شكند اما ريشه‌ي زنده‌مان را در دل زنده‌ي زمين استوارتر مي‌كند.

 

مرد بزرگ آن است كه نه فرمانرواي كسي باشد و نه كسي فرمانرواي او شود.

 

مردم به اقتضاي اين سخن عمل مي‌كنند: بهترين امور ميانه است. پس هم گنه‌كاران و هم پيامبران را مي‌كشند.

 

دو شخص در شماست. يكي در تاريكي بيدار و ديگري در روشنايي خفته.

برخي در پيكرشان خفته‌اند.

چه كسي از شما مي‌خواهد كه گور خود باشيد؟

 

اگر بر روي ابر بنشينيد هرگز مرزهاي جداكننده‌ي دو سرزمين و ديوارهاي ميان كشتزارها را نمي‌بينيد اما افسوس! شماا هرگز نمي‌توانيد بر ابر بنشينيد.

...

فکر میکنید تصمیم گیرنده خوبی هستید؟ حدس چی؟ درست حدس میزنید؟

لطفا سه سوال زير را با دقت بخوانيد وبه آنها فكر كنيد و جواب دهيد. سپس بر روي ادامه ي مطلب كليك كنيد:

الف. اگر شما زني را ببينيد كه حامله است و در حال حاضر 8 بچه دارد كه 3 تاي آنها كر و 2 تاي آنها كور و يكي از آنها عقب مانده‌ي ذهني است و خود زن هم به سيفيليس مبتلاست آيا به او پيشنهاد مي‌كنيد كه سقط جنين كند؟

 

ب. فرض كنيد زمان آن رسيده است كه رهبري بري ساختن دنيايي جديد برگزيده شود و تنها راي شما تعيين كننده است. از بين سه نفر زير به كدام راي مي دهيد؟

 

نفر اول: او شريك يك سياستمدار بدنام و قلابي است و همواره با يك فالگير مشورت مي‌كند. دو معشوقه دارد و بدجوري گرفتار سيگار است و تازه روزي 8 تا 10 مارتيني (يك نوع از مشروبات الكلي) هم مي نوشد.

 

نفر دوم: دو بار از محل كارش اخراج شده و تا ظهر مي‌خوابد. زمان دانشجوييش به ترياك معتاد بوده است و هر روز عصر يك چهارم يك شيشه ويسكي را مي‌نوشد.

 

نفر سوم: او مدال افتخار جنگ را به دست آورده است. او گياهخوار است و اهل سيگار نيست و فقط گاهي آبجو مي‌نوشد و هرگز به زنش خيانت نكرده است و هيچ گونه سابقه بدي هم تا به حال نداشته است.

 

كدام كانديدا را انتخاب مي كنيد؟

 

ج. آيا مي توانيد تصور كنيد كه براي كمپاني با 500 نفر عضو به شرح زير كار كنيد؟

29 نفر متهم به تجاوز به زني هستند.

7 نفر قبلا به جرم كلاهبرداري دستگير شده‌اند.

19 نفر متهم به صدور چك بي‌محل هستند.

117 نفر به طور مستقيم يا غير مستقيم در دزدي بانك دست داشته‌اند.

7 نفر به مقدسات توهين كرده‌اند.

71 نفر به دليل اعتبار خراب نتوانسته‌اند كارت اعتباري به دست بياورند.

14 نفر به در رابطه با مواد مخدر مورد اتهام قرار دارند.

21 نفر در جريان دفاع از خود در دادگاه به سر مي‌برند.

84 نفر در سال گذشته به جرم رانندگي در حين مستي دستگير شده‌اند.

 

مي توانيد حدس بزنيد اين كدام سازمان است؟

 

خوب به سه سوال فكر كنيد و جواب دهيد و سپس بر روي ادامه مطلب كليك كنيد.

ادامه نوشته

حاصل وبگردي غمناك من

تمام ديشب را نيمه خواب و بيدار گذراندم. اگر مي خوابيدم خوابهاي آشفته مي ديدم. از يك طرف بعضي از وبگرديهاي ديروز به نظرم مسخره بود: وبلاگهايي كه ادعا مي كردند مردم ايران از يك خواننده‌ي عرب دلشكسته شدند. خواننده‌اي كه شايد خيلي معروف باشد اما خيلي‌ها (نظير خود من) تا قبل از اين اسمش را نشنيده بودند و از طرفي توهين او مدام اين شعر فردوسي را در گوشم من زمزمه ميكرد:

ز شير شتر خوردن و سوسمار

عرب را بدانجا رسيده است كار

كه تاج كياني كند آرزو

تفو بر تو اي چرخ گردون تفو

از طرف ديگر نگراني بابت سهميه‌اي شدن بنزين كه چرخ خانواده‌هاي بسياري را لنگ مي‌كند و حتي به خانواده‌هايي كه با ماشين مسافركشي نمي‌كنند هم لطمه‌ي بسياري مي‌زند و احتمالا به گراني و فقر دامن مي زند.

از طرف ديگر گزارش طناب است دنيا كه چند روز است توي سرم مي چرخد و تصميم دارم لينكش كنم...

خلاصه بايد بگويم كه شرمنده‌ام؛ امروز به جاي اين كه با نوشتن از صمد شما را به كودكي‌هايتان پرتاب كنم خيال دارم شب نخوابي هايم را با شما تقسيم كنم ولي شايد داستانهاي كوتاه كه لينك كرده ام، بتواند دوباره شما را بخواباند.

گزارش:

در پی سهمیه بندی شدن بنزین در ایران موج اعتراضات مردمی در سراسر ایران گسنرده شده است. مردمی که برای خرید بنزین در آخرین ساعات روز ۵ تیر به پمپ بنزین ها مراجعه کرده بودند پمپ بنزین ها ماشین های پلیس را آتش زده و یکی از ساختمان های شهرداری تهران را تخرییب کردند.
طبق آخرين گزارشها تا ساعت ۲/۵ صبح امروز دهها پمپ بنزین در تهران در مناطق سهروردي، آزادي، پيروزي، تجریش، ولیعصر و در خیابان شریعتی سر معلم و در میدان امام حسین تهران نو و نقاط دیگر تهران توسط مردم به آنش کشيده شد ه اند. این اعتراضات در دیگر شهرها نیز ادامه دارد مطابق اخبار رسیده در شهرهای کرج، مشهد، تبریز، بندرعباس، اردبیل، کرمانشاه نیز مردم با آتش زدن پمپ بنزین ها و اتش زدن لاستیک و مسدود کردن راه ها به حکومت جمهوري اسلامی اعتراض می کنند.
طبق اخبار رسیده از تهران مردم معترض با آتش زدن لاستیک و مسدود کردن خیابان ها با نیروهای پلیس درگیر شده اند مردم معترض در خیابان شریعتی بسیجیان را کتک زدند و در خیابان پاسداران مردم با آتش زدن لاستیک به دور آن رقصيدند! در این جریانات مردم به ساختمان های دولنی و بانک خسارت وارد کردند و خیابان ها را مسدود کردند

در جريان اين درگيريها نيروي گارد امنيتي با مردم درگير شد و در اين درگيريها تا به حال يک جوان تير خورده که در وضعبت وخيمي به سر ميبرد
خبرگزاری فرانسه نوشت بسیاری از تحلیلگران پیش تر نسبت به پیامدهای سهمیه بندی بنزین به دولت هشدار داده بودند...
براي ديدن عكسهاي بيشتر بر روي شماره ها كليك كنيد.
عكس 1                           عكس 2                     عكس 3
 
به لينك زير هم مراجعه كنيد اين يكي كوتاه است و خنده اي هم بر لبانتان مي نشاند. (شايد از نو پوزخند)

طناب است دنيا

شعر:

بخند

داستان كوتاه:

مهماني جناب وزير

كوبي دوبي

قبر

معرفي كتاب:

ميهمان (سيمون دوبوار)

خودم هم نمي دانم چرا؟

يادداشت:

سيبي كه برسد خودش مي افتد 

صمد بهرنگي، مرد بزرگي كه قصه‌هاي كوچك مينوشت

هميشه‌ از خودم‌ مي‌پرسيدم‌ چرا اينقدر درد و رنج‌ فقيران‌ برايم‌ مهم‌ است‌؟ گاهي‌ به‌ ذهنم‌ مي‌آمد كه‌ شايد من‌ در زندگي‌ قبلي‌ام‌ فقير بوده‌ام‌، اما منطقاً به‌ تناسخ‌ اعتقاد ندارم‌. اما امروز فهميدم‌ چرا. چون‌ من‌ با قصه‌هاي‌ صمد بزرگ‌ شدم‌. گرچه‌ خاطرات‌ مبهم‌ و تاري‌ از آنها در ذهنم‌ مانده‌ بود، با بازخواني‌ آنها تاريكي‌ها از پستوي‌ ذهنم‌ كنار رفت‌ و همه‌ چيز واضح‌ و روشن‌ جلوه‌گر شد.

من‌ در همان‌ كودكي‌ با خودم‌ عهد كردم‌ كه‌ هرگز مثل‌ باغبان‌ باغ‌ درخت‌ هلو نباشم‌. من‌ با خودم‌ عهد كردم‌ مثل‌ درختي‌ هلويي‌ كه‌ صاحبعلي‌ و پولاد كاشتند جز براي‌ آنها كه‌ لياقت‌ دارند و هلوها را با اشتها و تا آخر مي‌خورند، بار ندهم‌. من‌ از اخلاق‌ هلويي‌ كه‌ صاحبعلي‌ و پولاد هسته‌اش‌ را مي‌كاشتند خوشم‌ مي‌آمد، از اين‌ كه‌ دوست‌ نداشت‌ به‌ دست‌ دختر كدخدا كه‌ از روي‌ شكم‌سيري‌ گازي‌ به‌ او مي‌زند و او را به‌ گوشه‌اي‌ پرت‌ مي‌كند برسد. از اين‌ كه‌ وقتي‌ درخت‌ شد، با خودش‌ عهد كرد حتي‌ اگر باغبان‌ با تبر به‌ جان‌ او بيفتد حتي‌ اگر اين‌ آرمان‌ به‌ قيمت‌ جانش‌ تمام‌ شود، جز براي‌ زحمتكشان‌ ثمر نخواهد داد.

من‌ با خودم‌ عهد كردم‌ كه‌ هيچ‌ موجود زنده‌اي‌ را سنگ‌ نزنم‌ تا دانه‌ي‌ برف‌ از نشستن‌ روي‌ سرم‌ بيزار نباشد.

من‌ عهد كردم‌ مثل‌ دو گربه‌ي‌ سر ديوار نباشم‌، چون‌ همان‌ موقع‌ فهميدم‌ كه‌ جنگ‌ چيز بدي‌ است‌.

من‌ با خودم‌ عهد كردم‌ كه‌ مثل‌ زن‌ باباي‌ الدوز نباشم‌ و عهدي‌ كه‌ آدم‌ در كودكي‌ با خودش‌ ببندد، هرگز زير پا نخواهد رفت‌.

اصلاً اگر تمام‌ كودكان‌ دنيا با قصه‌هاي‌ صمد بزرگ‌ شوند، ديگر گرسنه‌اي‌ روي‌ زمين‌ نخواهد ماند. ديگر آتش‌ هيچ‌ جنگي‌ در هيچ‌ كجا برافروخته‌ نخواهد شد. ديگر هيچ‌ الدوزي‌ از دست‌ زن‌بابا آزار نخواهد ديد ديگر هيچ‌ سگ‌ ولگردي‌ طعمه‌ي‌ چوب‌ و چماق‌ نخواهد شد. اي‌ كاش‌ به‌ جاي‌ تصميم‌ كبري‌، حتي‌ به‌ جاي‌ داستان‌ دهقان‌ فداكار كه‌ آنهمه‌ دوستش‌ داشتم‌، حتي‌ به‌ جاي‌ ((شعر باز باران‌ با ترانه‌)) كه‌ ديوانه‌وار بدان‌ عشق‌ مي‌ورزم‌ و جاي‌ تمام‌ درسهاي‌ كتابهاي‌ درسي‌ قصه‌هاي‌ صمد در كتابهاي‌ درسي‌ بچه‌ها بود. لذت‌ خواندن‌ شعر باز باران‌ با ترانه‌ را مي‌شود به‌ لذت‌ زميني‌ بدون‌ جنگ‌ و فقر و آزار زن‌بابا فروخت‌. محروميت‌ از شناخت‌ انسان‌ بزرگي‌ چون‌ ريزعلي‌ خواجوي‌ را مي‌شود با آشنايي‌ با پولاد و صاحبعلي‌ و كوراغلو نديد؛ گرفت‌. نمي‌دانم‌ چطور مولفان‌ كتب‌ درسي‌ توانسته‌اند مردي‌ بزرگ‌ را چون‌ كه‌ داستانهاي‌ كوچك‌ مي‌نوشت‌ فراموش كنند؟ نمي‌دانم‌ چطور به‌ زمين‌ بدون‌ فقر، بدون‌ جنگ‌ و بدون‌ آزار زن‌بابا عشق‌ نورزيدند؟

شب شيشه اي و محمد رضا گلزار

روزگار غريبيست نازنين!

اين روزها احساس مي كنم جاي چيزهايي در جايي كه بايد باشد خالي است. به وبلاگي سر مي زني و مي بيني به بهانه ي دفاع از فرهنگ و حق كپي رايت در سينما به كل منكر فرهنگ و تمدن ايران زمين شده است. وقتي حرف مي زني انگار روي ميدان مين راه مي روي. همه كس نشسته تا در حرفهاي تو با تك واژه اي محكومت كند و تو آرامي و هنوز دلگرم و دانه دانه كليدها را مي فشاري...

چيزي كه مرا بر آن داشت حرفهاي اين دو ستاره ي سينما را در اينجا درج كنم ستاره بودن آنها نبود بلكه اين مطلب بود كه حرفهايي براي گفتن داشتند.

از طرف ديگر رشيدپور در مصاحبه شب شيشه اي با خودش با تواضع هر چه تمام! گفت كه من گذاشتم برنامه ام برنامه ي بهرام رادان باشه. خيلي ها به من گفتن كه جلوش كم آوردي اما من دوست داشتم با يه خاطره ي خوش از تلويزيون بره بيرون... و گرچه با رشيدپور عداوتي ندارم و علي رغم تمام ضعفهايش؛ نقاط قوتش را كم و بيش بيشتر از نقاط ضعفش مي بينم اما دوست دارم قضاوت در مورد برنامه ي او با رادان را به عهده ي مخاطب بگذارم. در ميان تمام بازيگراني كه دعوت كرده بودند فقط بهرام رادان توانست اطمينان مرا به خود جلب كند كه بازي نمي كند؛ كه البته بازي نكردن او جلوي دوربين نتيجه اي نداشت جز اين كه نتوانست روي بعضي از انتقادهايي كه به او شده بود سرپوش بگذارد؛ اما مهم اين است كه او حرفهايي كه بايد به رشيدپور و ديگران گفته مي شد را زد...

براي خواندن خلاصه ي مصاحبه رشيد پور با گلزار بر روي ادامه مطلب كليك كنيد. 

ادامه نوشته

شب شيشه اي و بهرام رادان

براي خواندن مصاحبه رشيدپور با بهرام رادان بر روي ادامه مطلب كليك كنيد.

اگر براي اين پست نظري داريد در پست بعدي بگذاريد.

ادامه نوشته